الناز دختری از جنس بلور (1)

0 views
0%

اول از همه باید ازاساتید این سایت سیلور عزیز،پژمان عزیز،پریچهر عزیز و غیره تشکر کنم و امیدوارم این بنده حقیر و قابل دونسته و از راهنماییهای خودشون منو بهرمند کنن و از باقی دوستان هم تشکر میکنم که وقت گذاشتن و خاطره این بنده رو خوندن.از همگی سپاسگذارمیه روز پاییزی سال 82بود که سرکوچه با دوستم بودیم تو حال و هوای خودم بودم که دیدم یه دختر رفت درب خونه همسایمون رو زد،نمیدونم چی شد که توجهم بهش جلب شد،یه دختر خوشکل زیبا محو دیدنش بودم که دوستم منو از اون حال خارج کرد و گفت چته رضا،کجایی؟هیچی نگفتم تا دوباره به سمت خونه همسایمون نگاه کردم از اون دخترخبری نبود،اینور واونور ونگاه کردم دیدم داره میره سمت مدرسه دخترانه،راه افتادم دنبالش حرکاتم دست خودم نبود مثل آهن ربایی بود که منو به سمت خودش میکشوند،دنبالش بودم که مادربزرگم جلوم سبزشد و دستور نون گرفتن داد،نتونستم نه بیارم.گذشت تاشب رفتم پیش خواهرم گفتم میخوام درباره یکی واسم اطلاعات بیاری خواهرم یه نگاهی بهم کرد و گفت دیگه چکارکنم از لحنش خندم گرفت،چیزی نگفتمو پاشدم رفتم تو اتاقم ،نمیدونم چم شده بود لحظه ی تصویر اون دختر ازجلو چشام محونمیشد ،آیا عاشق شده بودم؟اونم با یک نگاه باورش برام سخت بودتو همین افکاربودم که خوابم برد،وقتی بیدارشدم دیدم خواهرم داره حاضرمیشه بره مدرسه،زودحاضرشدم تاباماشین برسونمش ،وقتی نزدیک مدرسه شدیم اون دختر ودیدم به ابجیم نشونش دادم و گفتم اونهآبجیم به نگاهی کرد و گفت رضا چته شوخی میکنی گفتم نه بخدا جدی جدی هستم.آبجیم گفت باشه و پیاده شد،رفتم تابکارام برسم ولی همش فکرم درگیربود،زمان به بدترین وجهه ممکن داشت سپری میشد، خودمو تا حالا تو این وضعیت ندیده بودم،بالاخره خواهرم مدرسش تموم شد و تا رسیدخونه گفتم خوب چی شد، خواهرم یه نگاه کرد و گفت رضا بیخیالش شوتعجب کردم گفتم واسه چی؟گفت طرف هم خیلی خوشگله هم خیلی مغرور و ازاین حرفا،رفتم تو اتاقم و نامه ی نوشتم فرهادانه،یه نامه خیلی شیک و باکلاس ووقتی تموم شد رفتم پیش آبجیمو گفتم اینو بهش برسون،خواهرم گفت رضا تو چرا حالیت نمیشه میخوای خودتو کوچیک کنی که چی من میدونم جوابش منفی هست گفتم تو به این کارا کار نداشته باش ،آبجیم شونه هاشو بالا انداخت و گفت باشه هرجور مایلی،فقط امیدوارم پشیمون نشی چون دختره خیلی مغرورهحرفی نزدمو بلندشدم رفتم سمت اتاقم،بازم باید انتظار میکشیدم که چقدر تحملش سخته.روزه بعدسرکارم رفتم ولی دستم به کار نمیرفت،حوصله کسی رو نداشتم حتی وقت نهار حوصله جویدن غذامو نداشتم،شده بودم مثل پسرایی که دفعه اولشونه که نامه مینویسه یا ازیه دخترخوششون اومده،دیگه طاقت نداشتم ماشین و برداشتم و راه افتادم سمت مدرسه خواهرم یه نیم ساعتی تا تعطیلی مدرسه مونده بود و تواین نیم ساعت هزارفکراز ذهنم خطورکرد که اگه جوابش مثبت بود یا فرصت خواسته بود وای یعنی بازم انتظارتوهمین افکاربودم که زنگ مدرسه خورده شد و دخترا گروهی ازمدرسه خارج شدن و پیدا کردن خواهرم تواون جمعیت سیاه پوش کاره سختی بودکه یه آن درب ماشین بازشدوخواهرم سوارشد،هنوز ننشسته بود گفتم چی شد؟گفت چه عجله ی داری رضا حالا راه بیفت در مدرسه بده،منم راه افتادم و گفتم خوبدر کیفشو بازکرد و نامه رو از تو کیفش در آورد،داشتم بال در میاوردم نامه رو از خواهرم گرفتم و ماشین و زدم کنار و نامه رو باز کردم،بهت پایان وجودمو گرفته بود اینکه نامه خودم بود یه نگاه به خواهرم کردم و بدون اینکه حرفی بزنم گفت حالا یه بار نشده اشکال نداره که داداشیاین حرف و زد ولی از درون من که غوغایی به پا شده بود خبر نداشت،ماشین به حرکت انداختم که خواهرم گفت نامه رو وقتی بهش دادم خوند و بعدم گفت بده به داداشت،همین.واسه اولین بارجواب نه ازکسی شنیده بودم.رسیدیم خونه رفتم داخل اتاقم و دوباره رفتم تو فکر،فکر این حرکت و نکرده بودم،ساعت12شب بود که دوباره دست به قلم شدم و دوباره شروع کردم به نوشتن نامه از علاقه شدیدم بهش گفتم از اینکه با یک نگاه عاشقش شدم و اینکه پایان وجودمو اسمش(الناز)دربرگرفته.نامه تموم شدو رفتم که بخوابم ولی فقط درازکشیده بودم چون نمیتونستم بخوابم.اونقدر غلت زدم که نمیدونم کی خوابم برد،وقتی بیدار شدم دیدم خواهرم داره حاضرمیشه بره مدرسه صداش کردم اومدتو اتاقم نامه رو بهش دادم تعجب کرد گفت دوباره رضا؟گفتم آره ،خیلی سعی کرد منصرفم کنه ولی فایده نداشت و رفت عصر دوباره همون اتفاق روزه قبل،بعد چندبارنامه نوشتن دیگه بیخیال شدم و ادامه ندادم و چند مدتی گذشت،بعد یک ماه وقتی سرکاربودم خواهرم زنگ زد بیا خونه کارت دارم،گفتم عصرمیام گفت دیره الان بیا.راه افتادم وقتی رسیدم خونه خواهرم یه نامه بهم داد و گفت الناز داده پایان بدنم یخ کرد فکرم مشغول شد که چی شده بعد این مدت خودش نامه داده وقتی پاکت و باز کردم با یه نامه 4صفحه ی مواجه شدم،نامه رو خوندم.آقا رضا من به درد شما نمیخورم،من لیاقت دوستی باشما رو ندارم واسه شما دخترای بهتر از من هم هست و خیلی حرفهای دیگه،یعنی چی آخه من که داشتم با این قضیه کنار میومدم پس این نامه چیه نامه نوشتم که من تو رو میخوام واسمم این حرفها مهم نیست و دادم به خواهرم و جوابی نیومد و ازاین اتفاق 5ماهی گذشت و بازخواهرم بود که خبر آورده بود ،خود خواهرم ذوق کرده بود مثل اینکه تاخونه دویده بود وقتی رسید خونه نفس نفس میزد،گفتم چته؟گفت رررررضا اللللنازگفتم درست حرف بزن چی شده،گفت النازمیخواد ببینتت،چشام چهارتاشدو گوشام تیزتر ،نگاش کردم انگارباور نداشتم ،گفتم دوباره بگو ،گفت پاشو برو آخرکوچه مدرسه الناز منتظرته،باور کردنش برام سخت بود،نفهمیدم کی راه افتادم و کی رسیدم آخرکوچه مدرسشون ،دیدم با دو تا از دوستاشه، ازماشین پیاده شدم و رفتم سمتش انگارمیترسید دوستاش هلش دادن به سمت من،وقتی نزدیکش شدم قلبم داشت ازبدنم بیرون میزد،سلام کرد و من خندیدم و اولین حرفی که زدم گفتم دختر تو که دهن منو آسفالت کردی،یه خنده شیرینی رو لباش نشست که غرق شادی شدم،رفتیم تو ماشین و راه افتادیم،سکوت بینمون برقرارشد،نمیدونستم چی بایدبگم ذهنم قفل کرده بود که صدای النازبه گوشم خورد که رضا چرا اینقدر پیله من کرده بودی نگاش کردم و گفتم خودمم نمیدونم شاید عاشق شدم خندید،گفتم الناز باورم نمیشه کنارم نشستی،گفت واسه چی؟گفتم آخه نامیدشده بودم،صحبتمون گل انداخته بود که گفت رضاجان دیرم شده وقتی گفت رضاجان بدجور ذوق کردم،گفتم چشم عزیز دلم رسوندمش نزدیک خونشون وقت خداحافظی شده بود نمیتونستم ازش جدا بشم،وقتی دست داد ناخوداگاه دستشو بوسیدم بهت زده شد گفتم تو خدای منی دوباره اون خنده شیرینش به لباش نشست و رفت و دوران رومانتیک من با النازشروع شد و هرروز بیشتر عاشقش میشدم.تابستان فرا رسید مادرم میخواستن برن مسافرت منم کارمو بهانه کردم که نمیتونم و کار زیاده،بعداظهرش با النازم قرار داشتم بهش گفتم مادرم میرن مسافرت گفت رضا تو هم میری گفتم دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم،تو پارک ملت درحال قدم زدن بودیم که یه آن یک فکر از ذهنم خطور کرد گفتم الناز این چند روزیکه خانوادم نیستن بیا پیشم،نگام کرد گفت رضاجان به مادرم چی بگم(ببخشید یادم رفت بگم پدر الناز راه آهن کار میکرد و بخاطر یه اشتباه کاری یک نفر کشته میشه که پدر النازمقصرشناخته میشه و میفته زندان والناز با خواهرومادرش زندگی میکرد)گفتم تو اوکی بده باقیش با من گفت من که از خدامه،رفتم خونه و دنبال یه نقشه بودم یه فکر بیست،روزه بعد رفتم پیش النازو گفتم به مادرت بگو ازطرف مدرسه میخوان ببرن اردو،فقط تو با دوستات برو خونه و بهشون قضیه روبگو تا اونا به مادرت اصرارکنن تا رضایت بده منم تا اون موقع یه برگه رضایت ردیف میکنم رفتم پیش یکی از دوستام که مهرساز بود به بدبختی و شرح قضیه راضی شد یه مهر مدرسه واسم ردیف کنه تا وقتی حاضرشد رفتم پیش دوسته دیگم تا یه نامه واسم تایپ کنه،نامه حاضر شد گرفتم رفتم پیش امیر وقتی رسیدم کامل نشده بود ،گفتم یه مهراینجا رو بزن با اینکه تکمیل نشده بود ولی با مهارت مهر و زد و رضایت نامه حاضر شد.شب مادرم راه افتادن که قبل حرکت تا خونه مادر بزرگم یه سربزنن.روزه بعدخوشحال رفتم پیش النازم،رضایت نامه رو وقتی دید باورش نمیشد،رفت و قرار شد فردا صبح به حسابی بره اردو،صبح روزه بعد ساعت 630زنگ خونمون زده شد رفنم درو بازکردم دیدم النازمه.دوستان عزیز با اینکه خیلی جاها رو حذف کردم ولی بازم نشد واسه همین مجبورم در دو قسمت داستان و پایان کنم با عرض پوزش اگه اشتباه تایپی داشت اگه صحنه سکس نداشت اگه اشتباه نگارشی داشت غیره. ادامه…نوشته esare mashreghi

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *