با خاطرات من (۱)

0 views
0%

پریا نگاهی کش دار بهش انداخت و گفت این دیگه کی بود؟؟-ولش کن پدر بیا بریم الان این مرتیکه باز راهمون نمیده سر کلاس ها. دوسال از قبولی و اومدن به دانشگاه گذشته بود. سخت میگذشت و همه چیز به سختی میگذشت. هیچ جذابیت خاصی برام نداشت، دور شدن از علی و دل کند از شهر خودم هنوز هم بعد از دو سال برام داغ تازه ای بود. سعی میکردم زیاد بهش فکر نکنم، راستش یه جورایی هم برام بهتر بود اینطوری حداقل از دست یک سری آدم های لاشی راحت میشدم و ازشون دور بودم. تنها دوستم اینجا پریا بود، یه بوشهری شر که هیچ وقت از دستش خسته نمی شدم. دانشگاه جز اون دیگه هیچ جذابیت دیگه ای برام نداشت. یه مشت پسر دره پیت که یادمه همون روزای اول چشم بسته شروع کردن به پیشنهاد دادن و این حرفا، منم دلم به کسی نمیرفت و راستش در گیر علی بودم. پریا مهساا کجایی دختر، پاشو بریم دیگه.اه دوباره رفتم تو فکر. بیخیال، انقد خسته بودم بی توجه به شلوغی بیش از حد سرویس، کیفم رو گذاشتم زمین و کف اتوبوس نشتم. شلوغ، بی هدف و سردرگم و ناتوان حال بدی رو برام ساخته بود. تو خوابگاه یه اتاق دو نفره گرفته بودیم. جدای از اصرار های پری برای گرفتن خونه، دلم راضی نمیشد خونه بگیریم، حس بدی بهم میداد.هیچ وقت از علی و گذشتم براش حرف نمیزدم. اونم زیاد گیر نمیداد. ولو شدم رو تخت واقعا خسته بودم. من چکار میکنی بیشعور من دارم می بینمااااااخندید و گفت حلاله نوش جونت. دیوونه بود، یه دوست واقعی که عاشقش بودم. از صبح یه جور دیگه شده بود. تو فکر بود. پریا مهسا ی سوال بپرسم؟مناهومپریاشخصیه ها.من بپرس پریا تا حالا کسی بهت پیشنهاد س…..کس داده؟ یهو با شنیدن این سوال کلی خاطره خالی شد تو ذهنم. من خب…..خب اره. ذوق زده پرید رو تخت و زل تو چشمام، می خواست ادامه بدم. که طفره رفتم. پریا جان پری بگو دیگه.منخب….. خب علی…..پریاعلی چی؟من اااااا گیر دادی پری اخم و ناراحتی شو میدیدم، نمی دونم چرا ولی دیگه از گفتن گذشته به پریا نمی ترسیدم. من خب چند بار با علی…..پریا چند بارررررررر؟ تعریف کن.منلب و لوچه تو جمع کن. پسر داییم بود. همبازی و هم سن بچه گی هام. ولی چیزی از جذابیت کم نداشت. عطش بیش از حد من به خواستنش و جذابیت بیش از حد اون چیزی نبود که بتونم جلوس وایسم. دلم نمی خواست دوباره اعتراف کنم این حقیقت تلخ رو، حقیقتی که دوسال بود ازش فراری بودم. اعتیاد شدید به سکس که الان دوسال بود که ترکش کرده بودم، جز علی هم کسی این رو نمی دونست.پریا نگاهش رو از روم برنمیداشت و با پایان وجود منتظر شنیدنش بود.منبرخلاف جذابیتش بی اندازه کم رو بود، حسی از جنس علاقه وجود نداشت، علی فقط برام یه دوست بود که از همه چی خبر داشت. یه عصر تابستون، زیر درخت زردآلوی باغ پدربزرگمون. جایی که هر تابستون هر روز شده بود پاتق دونفره ی ما. 16سالگی که تازه شروع شده بود. کاش میشد با کسی حرف بزنم در موردش ولی نه روم میشد که به مادرم بگم و نه دکتری بود که بتونم بهش مراجعه کنم. حس عجیبی که افتاده بود به جونم. دلم میخواست….. اون روز دستش که به دستم می خورد پایان بدنم می لرزید. ولی نه جراتش رو داشتم و نه جیزی بلد بودم. نگاه هایی که ناخواسته به سمت پاهای علی کشیده میشد و من کنترلی روشون نداشتم. یه شلوار تابستونی نازک که زیرش رو حس میکردم، حسی که حالم رو از خودم بهم میزد و منی که اختیاری رو خودم نداشتم. نمی دونم، هیچ وقت از علی نپرسیدم که اون روز چه حالی داشت یا که چی شد که اون اتفاق رخ داد.پریا غرق در حرفای من بود. یادمه اون روز علی نه حرفی زد و نه هیچ چیز دیگه ای، ولی تجربه شو داشته بود. مطمین بودم. دستمو نا خواسته گذاشتم رو شکمش و فقط نگاه میکرد. روم رو ازش بر گردوندم و شروع کردم به حرکت دادن دستم، چقد خوب بود که چیزی نمیگفت. کشیدم رو بدنش، حسی متفاوت که تک تک سلول های بدنم رو به وجد می آوردن، هرچقدر که پاییین تر میرفتم نفسام بیشتر بند میومد. جرات برگردوندن صورتم رو نداشتم. دستش رو روی دستام حس کردم،برگشت و نگاهش رو قفل کرد رو صورتم و پیشونیم رو بوسید و دراز کشید و منم رو هم کشید توی بغلش، حس عجیبی بود، اوج شهوت و خواستن من، حالی که دست خودم نبود. لبخند کم رنگی زدم و سرم رو از خجالت تو سینه اش فرو بردم. گرمی دستاش تو موهام خواستنی ترین چیز دنیا بود. آروم در گوشش گفتم بلدی؟ پلک هاشو به نشانه تایید باز و بسته کرد و من چشم هام رو بستم.اروم دکمه های لباسم رو باز میکرد. سکوتش اطمینان خوشایندی بود. سوتین نداشتم و زیر مانتوم فقط یه تاپ نازنک حریر بود. دستشو رو می کشید رو صورتم، انگشتش رو روی لبام حرکت میداد، روی گونه هام، گردنم، خط سینم. شک داشت انگار، توی در اوردن تاپم مونده بود، شایدم که میترسید. نمی خواستم دچار تردید بشه و خودم تاپ رو در اوردم و بهش لبخند زدم. حس کردم که موند برای چند لحظه. از دیدن سینه هام خجالت میکشیدم. دلم می خواست حرکت انگشتش رو ادامه بده، دستشو گذاشتم رو سینم، جراتم بیشتر شده بود. حسی سرار از اطمینان، امن ترین جای دنیا بود آغوشش، اینکه بدون اجازه ی من کاری نمیکرد یا شرم نگاهش قشنگ ترین رفتار دنیا بود. نگاهش به بدنم سراسر از هنر بود، انحنای حرکت انگشت هاش رو سینه های تازه رسیده ی من دلم رو به شدت می لرزاند. مثه کودکی دوساله باهاشون بازی میکرد و انگشتش رو روشون میکشید. دستاش رو شکمم و کشیدن ناخنش دور نافم راه نفس کشیدنم رو بند آورده بود. لمس دستاش رو می خواستم. نگاهش رو صورتم بود. دستش به آرومی خزید زیر شلوارم. لحظه ای که سرم گیج خوردم از شدت لرزش بدنم دندون هامو تو بازوش فرو کردم……ادامه دارد.نوشته خودم

Date: June 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *