بعد از تولد دوقلوها

0 views
0%

سلام. آرش هستم 31 ساله. همسرم، یاسمن 27 سالشه و ما 6ساله که ازدواج کردیم و در حال حاضر هم یه دوقلو پسر داریمیاسمن دختر خوشگلی بود و هیکل ظریف و دخترونه ای داشت ولی بعد از تولد بچه ها اندامش کاملا جذاب و زنونه شده البته هم خیلی به فکر اندام خودشه و هم نمیزاره من بد هیکل بشموقتی یاسی 9 ماهه حامله بود یه شب با هم بحث کردیم و من به خاطر اینکه موضوع کش نیاد و اینکه نباید به یاسی فشار وارد میکردم؛ از خونه زدم بیرون تا اعصابم آروم شه غافل از اینکه بعد از رفتن من یاسمن لیز میخوره و می افته زمین. چند بار از خونه با موبایلم تماس گرفت که ازم کمک بگیره ولی من جوابشو ندادم. اخرش هم خواهرم که طبقه ی پایین زندگی میکنه، رفته بود کمکش…..(از اون شب به بعد حتی اگه دعوامون خیلی هم بالا بگیره ازخونه بیرون نمیرم و یه جایی تو خونه میشینم که در مهرض دیدم باشه) اونشب دو قلوها متولد شدن و خدا رو شکر هم یاسی و هم بچه ها سالم بودن…. بماند که چقدر پدرم و مادر یاسمن که خودش متخصص زنانه باهام دعوا کردنبه خاطر این قضایا تا حدود 3 ماه بعده وضع حمل یاسمن، ما نمیتونستیم رابطه ی زناشویی داشته باشیم. تو این مدت یاسی دو بار با دست ابمو دراورد ولی من بدجور تو کف اندام سکسیش رفته بودمیه روز عصر که از سرکار برگشتم، یاسمن که دو قلوها رو بغل کرده بود اومد استقبالم…رفتم جلو بچه هارو ازش بگیرم که کشید عقب و صورته خودشو اورد جلو و گفتladies first … خندیدم و یه لب خوشگل ازش گرفتم اونم بچه ها رو داد دستم و رفت که واسم شربت بیاره… همینطور که وارد آشپزخونه میشد نگاش کردم… یه پیرهن توری قرمز رنگ وفوق العاده کوتاه پوشیده بود و موهاشم همون رنگی که دوست داشتم رنگ کرده بود….خلاصه که خیلی به خودش رسیده بود بعد از یه مدتآخرای شب بود و داشتم تلویزیون میدیدم،یاسمن که بچه هارو خوابونده بود اومد نشست کنارم و دستمو انداخت دور گردن خودش و سرشو گذاشت رو شونم…یه کاسه بستنی هم داد دستم و شروع کرد به شیرین زبونی( من خیلی از طرز حرف زدنش خوشم میاد… یکی از دلایل ازدواجمون هم طرز حرف زدن و شیرین زبونیاش بود) بهش گفتم الان دارم فیلم میبینم وقت زبون درازی نیست اخماشو کرد تو هم و گفت دلت میاد خانم به این نازی و خوشگلی کنارت باشه اونوقت فیلم ببینی؟….گفتم خداییش نه اونم گفت افرین حالا که پسر خوبی شدی این افتخار نصیبت میشه که بوسم کنی……گفتم یعنی خودم نمیتونستم این افتخار رو بدست بیارم؟ گفتنه مگه من به هر کسی افتخار میدم؟…. محکم بوسش کردم که جیغش دراومد دوباره سرشو گذاشت رو شونم و گفت آرش؟ گفتمبله؟….دوباره تکرار کردآرش؟……..وقتی تکرار میکنه یعنی باید جواب بدم جانم؟……گفتحالا شد امروز مادرم معاینم کرد و گفت………………پرسیدم چی گفت؟…..صورتشو اورد دم گوشم و گفتمیتونیم دوباره رابطه داشته باشیم….. تازه دوهزاریم افتاد که چرا بعد این مدت به خودش رسیده از عصر تا اونموقع همش جلو خودمو میگرفتم که چشمام به هیکلش نیفته و هوایی بشم…..خبر نداشتم که مجوز صادر شده برای هوایی شدنگفتمالان باید بگی؟…گفتپس کی باید میگفتم؟………….گفتم همون موقع که مامانت این خبر نوید بخش رو بهت داد که من زود میپریدم میومدم خونه تا کار رو یه سره کنم….اخماشو کرد تو هم و گفتیعنی میخوای بگی نفهمیدی رفتم آرایشگاه؟…..گفتماونو که فهمیدم ولی با همون رنگ مو هم قبولت داشتم شروع کردم به لب گرفتن ازش لباشم مزه ی بستنی شکلاتی میداد…بی شرف میدونست من عاشق این طعمم واسه همین بستنی خریده بود داشتم هولش میدادم که بخوابه رو مبل که از زیر دستام در رفت و نشست رو پاهام و دستاشو انداخت دور گردنم و با یه حرکت موهاشو ریخت رو صورتم… طعم لباش و بوی موهاش داشت دیوونم میکرد. کیرم داشت پفکی میشد.. یه دفعه بلند شد و گفت بذار تلویزیونو خاموش کنم الکی برق هدر نره…تی وی رو خاموش کرد و پرده هارو مرتب کرد…داشت میومد سمتم که راشو کج کرد گفتبذار شیر گاز و در یخچال رو هم چک کنم….. اومد سمتم ولی دوباره راشو کج کرد گفتبذار لامپا رو هم خاموش کنم…. فهمیدم میخواد اذیتم کنه، دویدم سمتش و از کمر بلندش کردم بردم تو اتاقمون (هرچند آخرش موفق شد با انگشت پا چراغا رو خاموش کنه)انداختمش رو تخت و خودمم خوابیدم روش و از هم لب میگرفتیم….پاهاشو انداخت تو کمر شلوارکم و از پام درش اورد… تیشرتمو دراوردمو خوابیدم رو تخت اونم نشست رو پاهام طوری که کسش رو کیرم بود و کمرشو تکون میداد… همونطور که رون هاشو ستعار است.) نوازش میکردم پیرهنشم از تنش دراوردم….شرت و سوتینش مثل رنگ هم و مشکی بود که خیلی بهش میومد… دوباره غلت خوردم و افتادم روش و لبای همو بوسیدیم و رفتم سمت گردنش و چونشو بعدم سینه هاش… چون سینه هاش شیر داشت نمیتونستم بمکمشون و فقط نوکشو زبون میزدم و اطرافشو میخوردم و بوس میکردم… قبل از اینکه مادر بشه نوک سینه هاش خیلی کوچیک بود و وقتی ارگاسم میشدیه خرده برجسته میشدن ولی الان نوک سینه هاش خیلی قشنگ و برجسته شده و سینه هاش بزرگتر شدن… شکمشم بوسیدم و رفتم پایین تر و حتی جای سزارینش رو هم لیس زدم….شرتشو درنیوردم و اول خوب پاها و کشاله ی رونشو بوس کردم… صدای اه و اوهش بهترین اهنگ دنیا بود… دوباره رفتم بالا و همینطور که لب میگرفتم دستمم رو کسش بود و میمالوندم… از زور ناله لبامو گاز میگرفت… شرتشو دراوردم کسشو بوس کردم که لرزید و ارضا شد و بعدم شروع کردم خوردن و مکیدن و زبون زدن به کسش…دستاشو گرفته بود به لبه ی بالایی تخت و صداش رفته بود بالا و بلند اه میکشید و هی میگفت آرششششششششششش… ..اهههههه……وایییییییییییییی….. ارررررررررررش……. دوباره رفتم بالا سینه هاشو بوسیدم و دستمو تو کسش چرخوندم تا ابش اومد……. یه خرده بی حال شد ولی اومد شرت منم دراورد و چون خوشش نمیاد از ساک زدن کیر و تخمامو خوب مالید و انگشت کرد و بوسیدشون…. دیگه نمیتونستم تحمل کنم… خوابیدم روش و کیرم رو گذاشتم در کسش و یواش فرو کردم…کسش تنگ شده بود یه خرده و یه کمی درد داشت ولی بعد بهتر شد خودش هی داد میزد که تند تر تلمبه بزنم……….. خلاصه که در حالت های مختلف تلمبه زدم و داشت ابم میومد که صدای یکی از بچه ها در اومد سریع تر تلمبه زدم و یاسمن هم دستشو میکشید رو ستون کمرم که باعث میشد زود تر ارضا شم….آبمو ریختم رو شکمشو برعکس همیشه که بعد از نزدیکی به حالت غش میوفتاد و حداقل 10 ساعت میخوابید اینبار سریع بلند شد رفت تو حموم و شکمشو پاک کرد و وضو بدل از غسل گرفت دوید سمت اتاق بچه ها…آخه ایندفعه مادر شده بودمنم خودمو تمیز کردمو رفتم پیشش….فوری دستاشو گذاشت رو چشماشو وگفت نمیدونی مادر وقتی داره به بچه شیر میده باید پاک باشه و به چیزای بد نگاه نکنه؟حداقل شلوارکتو میپوشیدی…. شلوارکمو پوشیدمو و رفتم پیشش…. داشت به بچه ها شیر میداد و یه چادر دورش پیچیده بود…پرسیدم کمک نمیخوای؟ گفتچرا بیا بشن اینجا تا بهت بگم….کنارش نشستم که خودشو تکون داد و اومد بین پاهام نشست وسرشو از پشت به شونم تکیه داد… همیشه وقتی ازش میپرسم کمک میخوای یا نه میخواد که برم و از پشت سر بغلش کنم…البته از بعد فوت پدرش اینوطری شده و دوست داره بدونه که یه نفر همیشه پشتشه… سرشونشو بوسیدم که فوری گفت بوسه فقط از روی عشق نه شهوت…گفتم چرا؟ گفتچون من الان دارم به بچه ها شیر میدم و هر احساسی که داشته باشم بهشون منتقل میشه….گفتمخیلی مادر شدیا گفتمیدونم منظورت اینه که مامانی (خوشگل) شدم…نه، مامانی بودم الان مامانی تر شدم گفتمبر منکرش لعنتاونشب بعد از خوابیدن دوباره بچه ها یه دور دیگه هم نزدیکی کردیم و اینبار یاسمن بیحال و من بیحالتر تا لنگه ظهر خوابیدیم و با صدای گریه زاری ی بچه ها بلند شدیم و من به شیفت کاریم نرسیدمیه پیشنهادبهتر نیست به جای داستانایی که از خیانت کردن به زنا و شوهراتون تعریف میکنین، از روابط عاطفی بین خودتون و همسرتون بگید؟…..من تازه با این سایت اشنا شدم اونم به دلیل طرحی که یکی از دانشجوهام برای پایان نامه اش داده بود…. به نظرم خوبه که جوون ها با مزایای ازدواج بیشتر اشنا بشن… منو همسرم با این هدف این خاطر رو گذاشتیم که گرایش جوون ها به ازدواج بیشتر بشه………………….به امید موفقیت همتون……………………….نوشته‌ آرش و یاسمن

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *