بهش دادم تا خدا دوستم داشته باشه

0 views
0%

یه روزی جذاب ترین پسر محل بود. خوش تیپ، بامعرفت، خوش برخورد، بلندو بالا هیچ کس تو محل جرات نداشت جلوش وایسه پشت و پناه محلمون بود و همه دخترا میمردن براش.ولی کامران فقط خاطر منو میخواست. همه منتظر بودن دیپلممو بگیرم تا ما دوتا رو سروسامون بدن منم دل تو دلم نبود تا هرچی زودتر به عشقم برسم. ولی همه چی با یه حادثه بد به هم خورد. کامران تصادف کرد. به خاطر ضربه مغزی یه مدت رو تخت بیمارستان افتاد وقتی هم مرخص شد کنترل اعضای بدنش رو از دست داد. رو ویلچر نشست بدون اینکه بتونه یه کلمه حرف بزنه. کارهای شخصیشو هم نمیتونست انجام بده. ولی با همه این احوال بازم حاضر بودم زنش بشم. همین که زنده مونده بود برام خیلی با ارزش بود. کامران با مادر و برادرش مهران زندگی میکرد. مهران یه بچه مثبت درسخون بود. دوسال بزرگتر از کامران بود و تازه مهندسیشو گرفته بود. البته دوسال بعد از اون فاجعه. مادرشون منو برای مهران خواستگاری کرد منم قبول کردم البته شب خواستگاری تو چشمای کامران نگاه نکردم. بیچاره حتی نمیتونست نظرشو به کسی بفهمونه همه میگفتن چیزی از گذشته به خاطر نمیاره. شایدم راست میگفتن خدا میدونه.هرچند مهران با اینکه بریم تو یه خونه جدید و مستقل زندگی کنیم حرفی نداشت ولی من خواستم که تو خونشون پیش مادر و کامران بمونم. گفته بودن کامران حداکثر دو سال زنده میمونه ولی حالا سه سال از اون اتفاق میگذشت و وضیعیت کامران تغییری نکرده بود نمیدونم منو به خاطر میاورد یانه ولی تو این یک سالی که خونشون بودم همیشه کاراشو میکردم رومانتیک غذاشو دهنش میگذاشتم، موهاشو اصلاح میکردم و حتی تو حموم کردنش هم به مادر کمک میکردم. خوشبختانه دستشویشو نگه میداشت و همیشه مهران یه بار قبل از اینکه بره سرکار، یه بار بعد از برگشتن از سر کار و یه بار هم قبل از خواب میبردش دستشویی. هرسه تامون با رضایت کامل کارهاشو انجاممیدادیم ولی همیشه با یه چهره غمناک به یه گوشه خیره میشد انگار میخواد چیزی بگه ولی نمیتونست. خیلی وقتا تو خواب با هم حرف میزدیم. مثل قدیما میگفت تومال خودمی عشق خودمی پس کی درست تموم میشه خانم و شوهر بشیم و…همین خوابها باعث میشد جلوش خجالت بکشم با خودم میگفتم نکنه گذشه یادش باشه طفلی شاید الان وقتی منو با مهران میبینه عذاب میکشه ولی نمیتونه احساسش رو بگه. این خوابا و فکرا خیلی عذابم میداد. تا اینکه یه روز مهران مادرشو برای یه مدت فرستاد مشهد تا حال و هواش عوض بشه و میخواست یه پرستار بیاره خونه تا کارای کامران رو انجام بده ولی من مخالفت کردم چون کامران مال خودم بود دلم نمیخواست خانم دیگه ای کاراش رو بکنه قبول کردم که همه کاراشو خودم انجام بدم البته گفتم اگه نتونستم پرستار بیارن.خلاصه صبح ها مهران میرفت سرکار و منو کامران تنها تو خونه بودیم منم میرفتم پیشش مینشستم و از گدشته براش تعریف میکردم. یه روز که داشتم براش از گذشته میگفتم دیدم یه قطره اشک از گوشه چشمش ریخت پایین. با این قطره اشک خیلی چیزا رو برام گفت بی اختیار دستم رو انداختم دور گردنش و بوسیدمش بدنش گرم شد و سعی میکرد دستاشو تکون بده یه بار دیگه صورتشو بوسیدم، رضایت رو تو چشماش میدیدم شروع کردم به لب گرفتن ازش اونم ازم لب میگرفت. بعد از سه سال که با یک چهره غمگین رو ویلچر نشسته بود الان خنده و رضایت رو تو صورتش میدیدم. اصلا حس گناه نمیکردم برعکس از اینکه باعث شدم بعد از چند سال دلش شاد بشه خیلی خوشحال بودم مطمعنم خدا هم از این کار من راضی بود. روز بعد وقتی خواستم برم پیشش یه تاپ و شلوارک پوشیدم حتی سوتین و شورت هم نپوشیدم میخواستم وقتی بغلش میکنم حسابی از بدنم لذت ببره. اونم انگار منتظرم بود. با هر زحمتی بود خوابوندمش روی تخت وسط پاهاش رو زمین زانوزدم و بغلش کردم شروع کردم به لب گرفتن. جوری با لبای گرمش ازم لب میگرفت که دلم نمیومد ازش جداشم. همونطور که بهم چسبیده بودیدم حس کردم نگاش به سمت سینه های منه. منم سینمو در آوردم وگذاشتم دهنش. راستش وقتی مردم سینه هامو میخورد هیچ وقت همچین حس خوبی بهم دست نمیداد. مطمعنم کامران همه چیزو میفهمید. و هنوز عاشقم بود. وگرنه همچین لذتی برام نداشت. دیگه تحمل نداشتم کیرش رو درآوردم با وجوداینکه روی اعضای بدنش کنترل نداشت ولی کیرش یه کم راست شده بود. شروع کردم براش ساک زدن تا اینکه کاملا راست شد چشماش رو بسته بود و دهنش نیمه باز بود معلوم بود که داره حسابی لذت میبره خوب که راستش کردم شلوارم رو در آوردم و نشستم رو کیرش، بعد از سه سال لبخند رو روی لباش دیدم. با پایان وجود براش تلمبه میزدم خیلی طول کشید، به خاطر مشکل نخاعی که داشت خوب حس نمیکرد و فک کنم به همین خاطر به این زودیها ارضا نمیشد با وجود اینکه خودم اورگاسم شده بودم ولی اینقدر ادامه دادم تا اینکه آبش اومد، خیلی کم و بدون هیچ فشاری. دیگه از حال رفته بودم خودمو انداختم روش و بوسیدمش اونم درحالی که نفس نفس میزد سعی میکرد منو ببوسه خیلی حس خوبی داشتم. آخه اون طفلی نه با پول شاد میشد نه با گردش و مسافرت و نه با هیچ چیز دیگه ای. حق داشت که تو این دنیا برای لحظاتی خوشی کنه و این کارهم فقط از دست من ساخته بودخلاصه هر وقت باهاش تنها میشدم یه حال اساسی بهش میدادم ولی چند ماه بعد کلیه هاش از کار افتاد و تو بخش دیالیز بستری شد. مشکل تنفسی داشت و قلبش هم دیگه خوب کار نمیکرد با کلی دستگاه که بهش وصل کرده بودن زنده نگهش میداشتن تا اینکه به ما گفتن باید دستگاهها رو قطع کنن ما هم برای خداحافظی رفتیم بیمارستان البته اونا میگفتن که من نباید همراشون برم ولی با اسرار رفتم تو آخرین لحظات مهران و مامانش با چشمای گریون روشو بوسیدن و ازش خداحافظی کردن منم بغضم ترکید و شروع کردم بلند بلند گریه زاری کردن بعدشم خودمو انداختم روش و چند بار بوسیدمش. باصدای بلند میگفتم مگه قرار نبود مردم بشی مگه نگفتی منو میخوای و خیلی چیزای دیگه، مهران و مامانش که انگار به من حق میدادن بلندم کردن و بردنم بیرون. کامران رفت و راز منو با خودش برد رازی رو که الان شما خوندید. نظر شما چیه کارم درست بوده یا غلط؟ این تنها دلیلی هست که این داستان رو نوشتم قصد من اصلا لذت بردن نبود. با مردم خیلی بیشتر لذت میبردم فقط میخواستم دل عشق اول جونیم رو شاد کنمنوشته ؟

Date: August 20, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *