به کدامین گناه (1)

0 views
0%

چند سالی بود خودمو از خونوادم جدا کرده بودم تا هم با پدر کنتاکت نداشته باشم هم مستقل بشم.بالاخره بعد چند مدت تونستم چند تا کار طراحی سایت از چند ارگان بگیرم.پولش زیاد مهم نبود همین که سرگرم بشم برام کافی بود.چند وقت بود توی یکی از سایتهای ایرانی که مخصوص دانشجویان بود عضو شده بودم.گاهگاهی براشون کس و شعر مینوشتم تو همین مشاعره ها با یکی از دخترها که جواب شعرهامو میداد اشنا شدم تو خصوصی ها برام پیغام میذاشت ومن هم جوابشو میدادم.دانشجو بود تهرانی ولی قزوین درس میخوند.بعد چند مدت کارمون به مسنجر کشید.به هم وابسته شده بودیم جفتمون از تنهایی به هم پناه برده بودیم فضای مجازی.حسمو خیلی دوس داشت وهمش میگفت برام بنویس.من همیشه از نزدیک شدن بهش میترسیدم و میگفتم دوس ندارم فضای بینمون الوده بشه از الودگی متنفر بودم.چون میدیدم دوستانم کسانی رو که یه روز عاشقش بودن فاحشه میخواندن.نمیخاسم موش درونمون رو فعال کنم. این رو هزاران بار بهش میگفتم.چند ماه شدیدا ازم میخواست برگردم تهران وهمو از نزدیک ببینیم منم بهش گفتم سفر همسفر رو بهتر میشناسونه به ادم.بهتره بریم سفر.قبول کرد قرارمون شد ترمینال غرب ساعت 7 صبح بهمن ماه 87.انقدر توی اتوبوس به هم اس دادیم که به محض ورود به ترمینال شارژ گوشیم تموم شد.هم خندم گرفت هم گریه زاری چون اولین بارم بود که میخاسم ببینمش دراخرین لحظه باید این بلا سرم بیاد.هر جور که بود سریع به داخل ترمینال رفتم وگوشیمو زدم شارژ بشه.نگران شده بود بهم اس داد که روبروی تعاونی 12 نشسته.منم مثل دیوونه ها نگاه میکردم بالاخره پیداش کردم.به قول خودش من سپیدتر از اون چیزی بودم که فکر میکرد ودیده تو عکسها ووب.ومن هم اونو فرشته ای خطاب کردم که خدا اشتباهی اونو انسان افریده.تمام اتوبوسها به مقصد شمال یا پر بود یا نبود.میگفت بریم اگه نشد بریم ابیانه.بالاخره تونسیم یه اتوبوس پیدا کنیم.اینقدر استرس داشتیم که زودتر سوار بشیم که تشنگی دیدارهمو تحمل کردیم ودر سکوت باهم اینور اونور میرفتیم.سوار ماشین شدیم باورمون نمیشد همو نگاه کردیم مثل اینکه تازه بیدار شده بودیم وهمو میدیدیم.اتوبوس راه افتاد به سمت رشت.اصلا برنامه ریزی تو کارمون نبود جفتمون گفته بودیم هرکی مارو تا اینجا اورده بقیشم میبره.شروع کردیم به حرف زدن شب قبلش اصلا نخوابیده بودیم تا صبح به هم اس دادیم.انگار نه انگار نخوابیده بودیم.از همه چی میگفتیم دستاشو محکم گرفته بودم وهی بوش میکردم اونم با چشاش هی نگام میکرد.برام مهم نبود کسی میبینه نمیبینه.اونم مثل من تو هپروت بود.میگفت بهم دیوونه.دوست داشتم پایان نفسش رو تو بدنم بکشم تا ارامشی رو که بهم میده برا همیشه داشته باشم.اینارم بهش گفتم.میگفت تو خیلی با احساسی ولی من سنگ سنگم.میگفتم این سنگ سخت رو من تونسم اب کنم.میگفت کاش فقط اب میکردی بخارم کردی هیچی ازم نموند.رودبارورد کرده بودیم که تو ترافیک شدید گیر افتادیم.ما اصلا برامون مهم نبود همین که رسیدیم همو دیدیم رازی بودیم.هوا کاملا تاریک شده بودرسیدیم رشت.نمیدونسیم باقی راه رو کجا بریم.نگران هیچی نبودیم یه پیرمرد راننده سواری بهمون گفت کجا میرین منم گفتم یه جای دنج کنار دریا.گفت نزدیکترین جا نزدیکای انزلیه بیا ببرمتون.اسم روستاهه رو گفت حاجی کسکش حروم زاده بکنده خسته شده بود وتوی سواری سرش رو روی شونم گذاشت وسریع خوابش برد.20 دقیقه ای تو راه بودیم که جلوی یه خونه وایساد ویکی رو صدا زد یه خانم چاقی بود که مغازه هم کنارش بود گفت اینا خانم وشوهرن اتاق خالی دارین خانمم یه نگاه به من ویه نگاه به اون کرد معلوم بود هم مشکوکه هم نیست.چون قیافمون جا افتاده بود.ازمون کارت شناسایی خواست.اون کارت ملی خودشو بهش داد.بالاخره خونه پیدا کردیم.باورمون نمیشد.خانمه اومد واتاقها رو بهمون نشون داد.خیلی بزرگ بود اون موقع سال به قول خودش مسافر کم بود.خیالمون راحت شد که تنهاییم.وسایلمون رو بردیم داخل یکی از اتاقها وخانمه کلید رو بهمون دادورفت.درو از پشت قفل کرد ولباسای راحتیشو اون اتاق دیگه تنش کرد. منم یه کم اتاق رو مرتب کردم.خیلی کم باهم حرف میزدیم نمیدونم چرا.ولی قصد داشتیم همدیگرو تشنه تر کنیم.ارامشی رو که اون لحظه ها داشتم هیچ وقت پیدا نکردم هیچ وقت.امد رو ی تخت دراز کشید.از روی تخت نگاهم میکرد منم هم دوس داشتم کنارش بخوابم هم دوس داشتم نگاش کنم اینارو بهش گفتم گفت بیا بغلم.من انقدر اروم روی سینه هاش سر گذاشتم که صدای نفسهاش قطع شد.گفت دیوونه تو فقط میخای اذیتم کنی منم میگفتم نمیخام این لحظه ها بره دوس دارم زمان بایسته سرمو به سینه هاش میمالیدم نه هوسی داشتم نه هیچ فقط دوس داشتن بود وبس.سالها تنهاییمو تو اون میدیدم توبغلش کنار اون بودن رو به پایان این دنیا وان دنیا ترجیح میدادم.گفت بیا بالا نگام کن.پتو رو رومون کشیدم گرمای شدید حاکم بود بینمون دیوونه داشتم میشدم هم میخواستم پایان بدنشو دست بکشم میخاسم به پایان اجزای بدنش بگم که دوست دارم میخاسم پایان سلولهای بدنش رو لمس کنم.اینارو هم گفتم بهش .میگفت دیوونه ی با حس من.مشغول بوسیدن شدم لبشو گونشو تسلیم تسلیمم بود ازش میپرسیدم چی دوس داری بهم بگو میگفت هرجا تو بخای هرچی تو بگی منو جری تر میکرد انقدر شاعرانه بدنشو از لباس خلع کردم که الانم بهش فکر میکنم حس میکنم دیگه نمیتونم اینکارو با هیچ کس بکنم.میفهمیدم که داره لذت میبره از نوع نفس کشیدنش وبی حال شدنش.موش درونمون با عشق امیخته بود جدا نشدنی بود چیزی که ازش میترسیدم.ولی ان لحظه به روم نیاوردم.تمام بدنشو از نوک پاش تا اخرین موهای سرش هم بوییدم هم بوسیدم.برش گردوندم وبازهم از پشت اینکارو کردم.منم احساسی شده بودم.خیلی مقاومت کردم.تنها شرتش رو نکشیده بودم پایین.فقط بوسش کردم وبو.بارها اه وناله کرد.میگفت دیوونه دیوونه.تو خیلی ادمو دیوونه میکنی ولی خودت اروم ارومی.نمیدونست من اتش زیر خاکسترم.بالاخره شرتش رو کشیدم پایین اول با انگشتام لمسش کردم بعد شروع کردم به بوییدنش جوری که دیوونه میشد گرمای صورتمو وسط پاهاش حس میکرد واه ناله میکرد با ارامش پایان نوک زبانمو روی پهنای کسش کشیدم داشت نفسهاش حبس میشد بازم اینکارو کردم وتکرار وتکرارخیس خیس شده بودتنها چیزی که توی ذهنم بود اون موقع فقط لذت بردن اون بود خودمم هم از درد داشتم میمردم ولی میخاسم بفهمه میخام همیشه شاد باشه.تا صبح چند بار ارضاش کردم.همش میگفت تو خیلی خوبی خیلی.خیلی خوشحال بودم کنار من ارامش داره.دم دمای صبح تو بغل هم از خستگی خوابمون برد اصلا نمیدونم من چه جوری خوابم برد…باصدای اب از خواب پاشدم…..ادامه داردنوشته om

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *