خود ایمنی!

0 views
0%

بوی سبزی توی حیاط پیچیده بود، دیگِ آش روی شعله بود و می جوشید.مادرم سبزی میشست و توی آبکش بزرگِ قرمز میریخت.گوشه ی حیاط، روی روفرشی زرشکی، زنعموهام سفره ای که روش سبزی پاک کرده بودن رو جمع میکردن.مادربزرگم داخل خونه رو به حیاط نشسته بود و توی ظرف سفالی سبز، کشک میسابید، میگفت کشک فقط کشک لرستان. کشک ها جامد و سفید و دونه دونه بودن و خوشمزه.. باید سابیده میشدن…زنعمو لیلام دست هاشو کنار حوض شست و گفت- عروس مش تقی به هوش اومدهمامانم پس بدبختیاش دوباره شروع شدن دیگه آبرویی که بریزه جمع نمیشه…زنعموم- شنیدم شوهرش گفته به هوش بیادم خودم میکشمشمامانم- اون دیگه مرده و زنده اش فرقی نداره.. خودش میره شهرشون… بچه اش فقط بدبخت شد.مادربزرگم در حال تق تق سابیدنِ کشک گفت- زنِ مش تقی پیره، نمیتونه بچه اشو نگه داره.. خدا نگذره از باعث و بانیش…زنعموم- باعث و بانیش خودشه باید از اول به شوهرش میگفت خاطرخواه داشته… نه که یواشکی دم ارایشگاهش با مَرده حرف بزنهاز کلمه ی خاطرخواه خوشم میومد. در حین خوردن ساقه های خوشمزه ی شوید، از مادرم پرسیدم- خاطرخواه یعنی عاشق؟مامانم- نه خاطرخواه دیگه چیه؟ جلو باباتم بگو تا بهت ذوق کنهبرو ریاضیاتو بنویس حرف بزرگترارو گوش ندهمحلش ندادم و پوست بقیه‌ی ساقه‌ی شویدم رو کندم و گاز زدم. ولی خاطرخواه دوست داشتمدرسته عروس مش تقی چون خاطرخواهش اومده بوده درِ آرایشگاهش و داد و بیداد کرده، آبروریزی شده، اما همیشه این کلمه برام خاص بود.شاید شهاب خاطرخواهِ من بودهروقت میومدن تهران، برام یه چیزی یواشکی می آورد، حتی وقتی میخوردم زمین و جاییم زخم میشد و هیچکس براش مهم نبود، حتی بهروز و مهرادم نگران نمیشدن، اما شهاب برام چسب زخم میخرید..هنوز چسب زخم هارو تو سماور اسباب بازیم دارمخدا کنه مادرم نبینه…با حرف زنعموم حواسم به حرف هاشون برگشت- مش تقی میگفت خودِ عروسش مقصر بوده، وگرنه اون مردک آدرس از کجا داشته؟ همسایه ها چندبار دیدنش دور و بر آرایشگاه..مادرم- آره. منم دیدم… میگن میخواستن فرار کنن از ترس خودکشی کردهزنعموم- دروغ میگن، مرده با خودش چاقو داشته، میخواست فرار کنن که با چاقو نمی اومد.. شاید میخواسته مجبورش کنه باهاش بره.. میگن خیلی میخواستش…مادربزرگم- شاید… اما تهش هرچی آتیش هست از گورِ خودِ عروسه بلند میشه. همیشه ۷ قلم آرایش داره از بس چادرش رو شل میگیره، سر و سینه اش همیشه پیداس خودش کک یه تنبون داشته وگرنه اگر سنگین و رنگین بود، هر مردی هم بود بیخیال میشد… خانم باید خودشو سفت بگیره، سنگین رنگین باشه… مردا که سنگ نیستن، میبینن، دلشون میخوادبه این فکر کردم که خب خانم ها سنگن؟ دلشون نمیخواد؟بعدم فکر کردم شاید عروس مش تقی مثل من خاطرخواه دوس داشتهبعدم قیافه ی همیشه بداخلاق شوهرش یادم اومد، که هربار تو کوچه بازی میکردیم توپمون رو میگرفت و دعوا میکرد..بلند شدم و رفتم تو اتاق، کیف مدرسه امو برداشتمو برنامه ی فردا رو چک کردم. شروع کردم به انجام تکلیفام.اه باز فردا دینی داشتیمزنگِ دینی بدترین زنگ دنیا بودهر آدمی وجدان داره، وجدان یه حس درونیه که آدم رو تشویق میکنه به کارهای خوب، و از انجام کارهای بد باز میداره. یعنی به آدم میگه که کار بد نکن کسی رو آزار نده مهربون باش و به آدما کمک کنبلند شدم و گفتم خانوم اجازه؟ من یه کار بد کردم، مامانمم دعوام کرد. قول دادم دیگه انجامش ندم…معلم دینی، چونه ی مقنعه اش رو کمی عقب داد و گفت- خیلی خوبه که تصمیم گرفتی تکرارش نکنی، حالا برای بچه ها تعریف کن تا اوناهم یاد بگیرن بچه ها ساکت باشید تا دوستتون تعریف کنهگفتم- یه روز با پسر داییم رفته بودم حموم…با این حرفم، چشم های معلم ۴ تا شد بچه ها اُوووو گفتنخواستم دهن باز کنم و ادامه بدم که معلم اخم کرد.- پسرعموت چندسالشه؟ کوچیکه؟گفتم- یه سال و نیم کوچیکتره ازم من که ۱۲ سالمه، اون ۱۰۵ سالشه…با تندی گفت بزرگه که چطور مادرت اجازه داده؟- اتفاقا مامانمم گفت نرو. اما خب شیطنتم گل کرده بودصدای خنده ی ریز بچه ها اومد و معلم از جاش بلند شد، خودکارش رو عصبانی روی میز پرت کرد و گفت- فردا میگی مادرت بیاد تا ببینم چه مادریه که اجازه میده دخترش با یه پسر حموم کنه- خانوم مامانِ من نمیتونه بیاد معلمه مدیرشون مرخصی نمیده.- مادرت معلمه و تو با یه پسر…داشت با اخم جلو میومد که گفتم اما من توبه کردم. دیگه شیطنت و مردم آزاری نمیکنم…- این شیطنت نیست گناهه گناه کبیره. تو بالغ شدی، اون هم مُمَیّزهمُمَیّز؟؟یهو همه خندیدیم…مگه ریاضیه؟بین خنده گفتم خانوم ممیز چیه؟ پسرعمومه خیلی ام چاقه…. دایره اسو با خنده ی من دوباره خنده ی بچه ها بلند شد…جیغ بنفش معلم همه رو ساکت کرد. با اخم غلیظ بهم گفت- یه پسر از وقتی از ۴ سال بگذره و خوب و بد رو تشخیص بده دیگه باید جلوش حجاب کرد. بعد توی احمق پاشدی باهاش رفتی حموم و لخت جلوش بودی؟ مادر و پدرت کجا بودن؟من لخت جلو اون بودم؟ اون بهروز بشکه رو تو خونه به زور راه میدادم لخت؟بچه ها جرات حرف زدن نداشتن و زیر لب پچ پچ و خنده و اُ گفتن بود…گفتم خانوم من لخت جلوش نبودم کهبا اخم گفت با لباس میرید حموم؟خنده ی بچه ها…گفتم نه لخت، اما اون بالا خونه خودشون حموم بود. راهش نمیدم پایین اصلا، بی جنبه اس همش میاد…- جنبه تو چه میفهمی جنبه چیه؟ از بس که مادر و پدرتون آزادتون گذاشتن بی چاک دهن شدید بشین حرف نزنجنبه حرف بدی بود؟سرکوب شاید اگه معلمای دینی جای اخم و سرکوب، لبخند و تشویق تحویلم میدادن، تو کنکور ۳۰ درصد نمیزدمو شاید اگر پسرعموم، بهروز، نبود، رتبه ی کنکورم انقدر خوب نمیشدآره پایان وقتای پرحسرتمو درس میخوندم، مدیون بهروز و مهراد بودموقتی که پدرم و دو تا برادرش و پسرهاشون میرفتن جاجرود ماهیگیری، و جاجرود جای دختر نبود، من درس میخوندم.اخه اونا قرار بود لخت بشن و برن تو آبدختر که نباید لخت بشه بماند که انقدر لاغر بودم که گوشتم نداشتم، زنانگی پیشکش…اونا میرفتن با تور و قلاب ماهی بگیرن و من باید میموندم خونه، چون دختر بودموقتی گریه زاری میکردم و اصرار که میخوام برم، مادرم عصبی میشد که لابد خودتم دلت میخواد لخت بگردیو پایان لذت های انسانی ای ک برای خانم ها حرام شد، ریشه اش در بی عرضگی و کوته فکریِ خود خانم ها بودهست…خودشون خودشون رو محدود میکردن، به خودشون حمله میکردن..انگار که نسبت به خودشون خود ایمنی داشتنمرد همیشه برتر بود، خانم هم حوای وسوسه کنندهو البته خانم ها خودشون قفل میزدن به زندانشونهرگز شده از گریه زاری ی پر درد بخندی؟در پیله ی موروثیِ یک حصر بگندی؟آبستنِ تبعیض شدم، بچه عزیزستهرگز شده قفل قفست را تو ببندی؟خلاصه که معلم دینیِ زبون نفهم نگذاشت تعریف کنم قضیه چی بوده اما برای دوستام تعریف کردم…همه شون کنجکاو بودن، و من شروع به تعریف کردم- وقتی من طبقه پایین برم حموم، اونا که طبقه بالان دیگه آب بهشون نمیرسه. منم تا فهمیدم اون رفته حموم زود رفتم حموم شیر اب رو تا ته باز کردم که آب بهش نرسه، بعدم مادرم اومد دعوام کرد.یهو همه شون خندیدن، زهرا گفت- خاک بر سرت کنن چنان گفتی کار بد کردم و مامانم‌ دعوام ‌کرده گفتم لابد دکتر بازی کردید. این که چیزی نبوده. ‌اصلا خوبش کردی پسرا بدجنسن، مثل پسرصاحبخونه ی ما، خیلی هیز و بده…من ولی پسرعموای من مثل داداشامن. لخت ندیدمشون. جلوشونم شلوار و پیرهن می پوشم. اما یه پسر دایی دارم ۳سالشه، اونجاش اندازه نصف پفک نمکیه…اینبار همه مون خندیدیم…زهرا اما من ‌دیدم. پسر صاحبخونمون بزرگه. دبیرستانه. همش حواسش به من هست… اما جدیدا بد شده، مثل دیوونه ها، یه بار تو حیاط یهو شلوارشو درآورد، یه چیز دراز مثل بادکنک داشت. گفت بیا دستش بزن منم جیغ زدم و فرار کردم… اما مادرم جیغم رو شنید، الکی گفتم با شلنگ خیسم کرده جیغ زدم، وگرنه دعوام میکرد.همه تایید کردیم… نباید میگفت به مادرش، دعواش میکرد…یک ماه بعدسه روز بود که زهرا غایب بود. خونشون رو بلد بودم اما تنهایی نمیتونستم برم، اجازه نداشتم.باید بهروز رو خر میکردم تا الکی به مادرم بگیم میریم پارک، تا بریم خونه زهرا.با هزار بدبختی و وعده ی بستنی توپی بهروزِ تپل رو راضی کردم بریم.خونه ی زهرا دور بود و باید‌ میدویدیم.موهام همیشه کوتاه بود، مثل قارچانگار که یه کاسه رو سرم بذارن و دورش رو کوتاه کننموهای کوتاهم تو هوا پخش بودن… از روسری بدم میومد، حس میکردم گوشام نمیشنوه با روسریگرمم میشد، اگر سفتش میکردم گلوم درد میگرفت، اگر شُل میبستم از روی موهای لَختم سُر میخورد…چندباری پدرم دعوام ‌کرد اما ‌مامانم گفت ولش کن، بزرگ تر بشه سر میکنه، کوچیکه.راست میگفت، زیادی بچه بودم، ریز و سر به هوا.و من میدویدم و موهامو با خوشحالی تو هوا رها میکردم.با وعده ی بستنی بهروز راضی شد تا خونه ی زهرا بدویم.رسیدیم و بهروز گفت الا و بلا اول بستنی فکر میکرد اگر زهرا رو ببینم زیر حرفم میزنم…به بهروز گفتم زنگ خونه رو بزنه تا برم بستنی بخرم.تا اولین بقالی دویدم و ۳ تا بستنی توپی خریدم، همون مزه ی بستنی لیوانی میداد اما کِیفش بیشتر از لیوانی بوداز سرکوچه دیدم که زهرا دمِ در خونه ایستاده. روسری سرش بود، چادر سفید هم رو شونه هاش سُر خورده بود، بهروزم داشت باهاش حرف میزد انگار…نزدیک تر شدم.قدم هام کند شدن وقتی کبودی صورت زهرا رو دیدممبهوت وایسادم…هنوز به پاهام حرکت نداده بودم که صدای مادرِ زهرا اومد، از خونه بیرون اومد از پشت گیس بافِ بیرون زده از روسری زهرا رو گرفت و کشیدجیغ زهرا تو جیغِ مامانش گم شدبهروز ترسید و عقب دوید.مادر زهرا، زهرارو داخل کشید و در رومحکم بست.بستنی توپیا از دستم افتادن و قِل خوردن تو جوبِ وسطِ کوچه.دویدم به طرف در. دختره ی چش سفید این کیه کشوندیش در خونه؟؟ میخوای آبرومو ببری؟ تا حالا پسرِ صابخونه اذیتت کرده بود، حالا پسر میاری دم خونه ذلیل مرده؟ از اولم میدونستم پسرصابخونه ام کِرمِ خودت بود، خوب کردم دادمت دست بابات. خوب شد دعوا نکردیم باهاشون بذار بابات شب بیاد میدم گیستو آتیش بزنه زهرا دفاع نمیکرد چرا حرف نمیزد؟ چرا فقط میگفت ببخشید، غلط کردم؟؟؟اون که کاری نکرده بوددر زدم. محکم در زدم…انقدر که مامانش با عصبانیت در رو باز کرد.- ها؟ چیه؟؟؟- من همکلاسی زهرام، اون پسرعموم بود، اومدم حال زهرا رو بپرسم. نزنش خاله- من خاله ی تو نیستمدوباره با دست پَسِ سر زهرا زد- با همینا گشتی که اینجوری شدی، نگا کن روسریت کو؟؟خونت کجاس بیام پیش ننت بگم با پسرا سر ظهر تو کوچه وِیلونی؟؟؟داشت گریه زاری ام میگرفت..- پسر عمومه به خدا اومدم ببینم چرا زهرا نیومده مدرسه..- زهرا هم مثل تو چش سفید بود روسری سر نمیکرد دادم باباش ادبش کرد هر وقت کبودی صورتش خوب شد…وسط حرفش به سرکوچه نگاه انداخت.زهرا با صورت اشکی زمین رو نگاه میکرد، خجالت میکشیدیکهو مامانش داد زد گمشو برو خونه، سرتو از اتاق درنمیاریزهرا زود داخل رفت و مامانش هم با نگاه به سرکوچه داخل رفت. اما در رو باز گذاشتنبه سرکوچه نگاه کردم، پسر چشم زاغی با نگاه به من جلو می اومد. صورتش پراز جوش بود و لاغر بود.نزدیک اومد اینجا چیکار داری؟بهروز که هر چی نداشت غیرت رو داشت، نزدیک اومد.بهروز آبجیِ منو چیکار داری؟پسر شما در خونه ما چیکار دارین؟؟بهروز خونه دوستشه.به پسر خیره بودم، پسر صابخونه بود حتما..همون که اونجاشو…زهرا رو اذیت کرده بود و تقصیرا گردنِ زهرا افتاده بودباباش جای پسره، زده بودشاین پسر باعث شده بود زهرا کتک بخورهگفتم وایسارفتم و بستنی هارو آوردم. یکی رو دادم به بهروز.گفتم برودوتا دستم گرفتم و عقب رفتم.هر دو رو محکم به طرف مرده پرت کردم، یکیش باز شد و شلوارش رو کثیف کرد، تا به خودش نیومده بود دویدم و فراربا پایان سرعت دویدیم.تتها چیزی که یادم موند، لبخند زهرا گوشه ی پنجره بود.و تنها چیزایی که رو مخم بودن، یکی غرغر های بهروز برای حیف بودن بستنیا بودو دیگری این سوال که، چرا همیشه دخترا مقصر میشدن؟ چرا صورت اون پسر کبودی ای نداشت؟؟؟نوشته Hidden moon

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *