دل نوشته های یک جنده لاشی

0 views
0%

طبق معمول دراز کشیده بودم که شهلا اومد تو اتاق و گفت که بلندشو حاضر شو مشتری داری … من اه شهلا جون خسته ام تو که میدونی من تو روز کار نمیکنم شهلا دختر بلند شو نیم ساعت میری میای دیگه من اما غر غر زنان رفتم که آماده بشم خسته شده بودم از این کار لعنتی اما امان از روزی که مزه ی پول راحت و زیاد بیاد زیر زبونت… پدر مادرم هیچ کدوم منو قبول نمیکردن و بی پولی امانمو بریده بود این شد که شراره کوچولوی عاشق و معصوم رفت دنبال جندگی …رفتم جلوی اینه تا حاضر شم به صورتم تو اینه نگاه کردم اون معصومیت صورتم کجا رفته پس ….یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین اومد اشکمو پاک کردم و شروع کردم به ارایش همیشه خیلی کم آرایش میکردم ده دقیقه بعد حاضر بودم … اون لعنتی پایین خونه منتظر بود یه بلیز شلوار ساده جین پوشیدم و موهامم شونه کردم و ساده ریختم دورم … به هیکلم تو آیینه نگاه میکردم الحق که دکتر کارش خوب بود کمرمو باریک کرده بودو کونمو گنده چون قبلش کون بزرگی نداشتم از نگاه کردن تو آیینه لذت میبردم چه بچه کونی ساخته بود …سوار ماشین شدم وای خدا چه قدر چندش بود… حدودا ۴۰ سال سن با یه سر کچل و یه قیافه ی زمخت از مردایی که صورتای استخونی و دراز با لب های نازک داشتن متنفرررر بودم ( یاده اون کسکشی مییفتادم که تو بچگی چه قدر اذیتم کرد) یه موزیک عربی کس کش گذاشته بود چه قدر سخت بود برام این زندگی خسته بودم خسته وقتی چهره ی لعنتیشو دیدم یاد اون خاطراتم افتادم از گوشه ی چشمم اشک میومد بیصدا اشک میریختم به بخت سیاه خودم…دستشو گذاشت رو رون پامو فشار داد به اجبار نگاش کردم و لبخند زدم یه خنده ی شیطانی کرد و به رانندگیش ادامه داد… رسیدیم به هتل رفتیم بالا … تا رسیدیم یه دستشویی رفتمو شروع کرد….منو خوابوند رو تخت و شروع کرد لب گرفتن ازم وای دهنش بو میداد از طرفی از این کار متنفر بودم اخه لعنتی تو که دوست پسرم نیستی اینجوری ازم لب می‌گیری تو دلم شهلا رو فوش میدادم … آروم لباسمو در اوردم عین یه کارمندی که داره کارشو وظیفشو انجام می‌ده.. با شورت سوتین جلوش وایسادم سینه هام و گرفت و فشارشون داد اخ گفتم ولی نه از روی شهوت از بدبختی خودم … یکی از سینه هامو در آورد و شروع کرد به لیس زدن اول دورش بعد نوکش نوکش لیس میزد و میک میزد …من اما سرمو به سمت بالا گرفته بودم ناله میکردم بالا رو نگاه میکردم آیا واقعا خدایی اون بالا هست … پس چطور این همه عذاب های من و میبینه و هیچ کاری نمیکنه …خوابوندمش رو تخت آروم تو چشمش نگاه کردمو شلوارشو در اوردم میگفت چشمات دیوونم میکنه میگفت چشمات مثل عسله … لبمو گاز گرفتمو اروم از رو شرت کیرشو میمالیدم واقعا کیر گنده ای داشت هم کلفت هم دراز هم سفت … هیچوقت با ساک زدن مشکلی نداشتم حتی دوست داشتم…شرتشو در اوردم و کیر مثل اهنشو گرفتم تو دستم از پایین تخماش تا سرشو لیس زدم و کردمش تو دهنم اوووم تا ته میکردم تو دهنم و تند تند براش ساک میزدم موهامو گرفته بودو سرمو محکم جلو عقب می‌کرد تا ته می‌کرد تو دهنمو نگه میداشت حس خفگی بهم دست میداد و اشک از چشمم میومد … یکم که خوردم منو بلند کرده شرتمو در آورد و پاهایم باز کرد یه لیس زد وسط کسم اخخخخخخ مردم برام جالب بود حشری شده بودم و آب کسم هی زیاد و زیادتر می‌شد واقعا که عالی بود تو سکس بغل های رونمو لیس میزد و میومد سمت کسم از پایین به بالا و از چپ به راست چوچول کوچولومو میک میزد اخ داشتم دیوانه می‌شدم اومد رومو ۶۹ کیرشو گذاشت تو دهنم کیرشو با ولع میخوردم برام عجیب بود چرا اینقدر حشری بودم…اون هم کسمو از دهنش در نمیاورد و تند تند لیس میزد و میخورد ‌ و انگشتشو می‌کرد تو کسم توی دلم داشت خالی می‌شد دهنم داشت خشک میشد باورم نمیشد داشتم ارضا میشدم کیرش تو دهنم بود و با یه صدای بلند اه و ناله میکردم کمرشو محکم گرفتم و چنگ میزدم و پامو باز کردم و قوس به کمرم میدادم و کسمو بالا پایین میکردم اخخخخخخخخخخ اوووووممممدددد انگار منفجر شده بودم اما یه حس عجیبی داشتم اخه چرا با این آدم …فهمید ارضا شدم رفت کاندوم اوردو کیرشو یه ضرب کرد تو کسم اخ لعنتی من تازه کار بودم هنوز کسم تنگه آروم تر…اینارو تو دلم میگفتم خوابیده بود رومو محکم و تند کیرشو می‌کرد تو کسم آنقدر محکم که صدای برخورد بدن هامون تو اتاق پیچیده بود …هیچ لذتی نمیبردم اما به ظاهر اه و ناله میکردمو اون هم سینه هامو محکم فشار میداد …همینطور که روم بود دستشو برد زیر کونمو لپ های گوشتی کونمو گرفتو کسم و داد بالا واااای چه دردی داشت اخ بلندی گفتم و گفتم نه اینجوری خیلی درد داره اما اصلا گوش نمیکرد پولشو داده بودو هرکاری میخواست می‌کرد با پایان قدرتش تلمبه میزد من اما جیغ میزدم از درد کسم میخورد به ته کسمو دلم آتیش میگرفت جیغ میزدم گریه زاری میکردمو میکفتم نکن اما …میخواست ازم باز لب بگیره اما گردنم و اوردم جلو که گردنم بخوره و اون لبای چندشش و نیاره رو لبام… انگار فهمیده بود سرمو نگه داشتو به زور ازم لب گرفت وای نمی‌تونم توصیف کنم بدترین حس دنیا رو داشتم خشم و عصبانیت و ناراحتی از خودم متنفر بودم از زمین و زمان متنفر بودم … انگشتشو کرد تو دهنمو به زور لبمو باز کرد زبونشو می‌کرد تو دهنمو میچرخوند حالم داشت به هم میخورددیدم یه نعره ی بلندی سر داد و چند تا تلمبه ی محکم و پایان … ارضا شد رفتم حموم و همونجا سریع بدنمو شستم پایان بدنم بوی تف و بوی اون عوضی رو میداد جلوی آیینه خودمو نگاه کردم موهام پریشون شده بودو زیر چشمم بخاطر مالیدن ریمل سیاه شده بود رژ لبم دور لبم مالیده بود چه قدر کریه شده بودم بغضم ترکید شیر آب و باز کردمو حق حق میزدم پس اون شراره کوچولوی معصوم‌کجاست من اون شراره رو میخواستم کاش می‌شد زمان و به عقب برگردوند من هنوز ۲۰ سالم بود و به اندازه ی یه عمر پیر شده بودم … دوستان این اولین داستان من هست و کاملا واقعی …اگه لایک و نظرهای مثبت زیاد بود بازم مینویسم از خاطراتم نوشته شراره ی سیاه

Date: February 8, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *