دوست دارم دوباره تجربه کنم

0 views
0%

این ماجرا کاملاً واقعی هست… چیزی که واقعا برام اتفاق افتاده و سعی میکنم دقیقاً‌جوری که حسش کردم بنویسمش…من امینم…سالها قبل وقتی بچه مدرسه ای 14 15 ساله بودم یه بار از طرف مدرسه رفتم اردو با قطار… من یه بچه مثبت به پایان معنا بودم و واقعا چیزی از سکس و این چیزا نمیدونستم… ولی یه عده همکلاسیا که ظاهراً خیییییلی توی این قضیه ها وارد بودن توی اون قطار از شب تا صبح انقدر با من ور رفتن و انگشتم کردن که باعث شد چیزی رو تجربه کنم که تا اون شب روحمم ازش خبر نداشت… شاید باورت نشه ولی اولش حتی نمیفهمیدم این حرفا که میزنن و این کارا که میکنن مثلاً دستشونو میذارن رو باسنم یا ریز ریز با انگشتشون وسط باسنم رو نوازش میکردن یعنی چی… فقط طبق چیزایی که توی خانواده ها از بچگی یادمون دادن میدونستم کار بدیه دست زدن به اونجای همدیگه و باسن و اینچیزا یه چیز کاملاً شخصیه که به کسی نباید نشونش داد واسه همین وقتی بهم دست میزدن یا انگشتشونو میکشیدن بین باسنم مقاومت و پرخاش میکردم بهشون… ولی این همکلاسیا انقدر بهم اون شب توی قطار بیخوابی دادن و اذیتم کردن که دیگه بیخیال شده بودم و به ور رفتن و انگولک کردناشون توجه نمیکردم… تا میومدم بخوابم یهو میدیدم دست یکی میرفت روی باسنم یا حتی بعضی وقتا با کیرم بازی میکردن که حس خوبی بهم دست میداد… کم کم این دست زدناشون برام عادی شده بود در حتی که اونا اول دستشونو بردن توی شلوارم و از روی شورت نوازش هاشون رو انجام میدادن… منم بی خیال و بی حال و گنگ دراز کشیده بودم و از یه طرف ترس و دلهره و از یه طرف هم کنجکاوی این که این کارا آخرش چی میشه به دلم هجوم آورده بود… دیگه دل رو به دریا زده بودم و خیلی منفعل فقط دراز کشیده بودم و منتظر بودم ببینم چیکار میکنن با من… خب یه مقداری هم لذت میبردم و یه حس عجیب و غریب رو برای اولین بار داشتم تجربه میکردم… اون نوازش ها و دست کشیدنهاشون روی نقاط حساس بدنم که یه حس خاص همراه با قلقلک برام ایجاد میکرد… اون زمزمه ها و تعریفهایی که ازم میکردن و زیر گوشم میگفتن… صدای نفسهاشون… حس این که یکی به یکی از خصوصی ترین نقاط بدنم که تا حالا کسی بهش دست نزده بود داشت دست میزد… قلقلکای ریزی که به خاطر نوازشهاشون روی باسنم ایجاد میشد… همه اش برام تازگی داشت و عجیب بود و باعث شده بود قلبم به شدت تند بزنه… همکلاسیا دیگه کم کم وقتی این تسلیم شدن منو دیده بودن خیلی راحت شلوارم رو تا زانوهام کشیدن پایین و بعد از یه مدت هم دستشون دیگه توی شورتم بود… یه کم دیگه که نوازشهاشون ادامه پیدا کرد من رو که تا اون لحظه به کمر دراز کشیده بودم برگردوندن و دمرو کردن و این نوازشها و دست کشیدنهاشون متمرکز شد بیشتر روی باسنم… منم تسلیم تسلیم بهشون اجازه داده بودم که هر چقدر دلشون میخواد نوازشم کنن و با باسنم ور برن… پایان این مدت همون حس عجیب باهام بود… هم میخواستم این کار ادامه پیدا کنه و لذت ببرم و هم میخواستم متوقف بشه چون میترسیدم و طبق چیزایی که از بچگی بهم گفته بودن کار اشتباهی بود و قلبم به شدت میتپید… کم کم حس کردم بعضی وقتا لابلای ور رفتناشون با باسنم، انگشتشون رو اطراف و روی سوراخم میکشیدن و اونجا رو هم ماساژ میدن… اینم باز یه حس عجیب دیگه بود که به حسای قبلی اضافه شد و داشتم برای اولین بار تجربه میکردم… انقدر محو این همه حس و تجربه جدید شده بودم که دیگه توی حال خودم نبودم… یهو نفهمیدم چی شد که حس کردم یه چیز نسبتاً گرمی ریخت دقیقاً همون وسط باسنم و حالت لیزی داشت که باعث شده بود انگشتی که اطراف سوراخم رو نوازش میکرد لیز بشه و نوازشهایی که میکرد حس بهتری بهم بده… بعضی وقتا وسط همین نوازش ها انگشتش رو میذاشت وسط سوراخم و یه فشار کوچیک میداد که اینم حس عجیبی داشت… درگیر هضم این همه حس عجیب و تازه و این همه هیجان و نگرانی و کنجکاوی بودم که یهو به خودم اومدم دیدم انگشت یکی یه مدت زیادیه که دائم روی سوراخمه و هی داره فشارای کوچیک و آروم میده و ولش میکنه… مثل کسی که مثلاً هر ثانیه یه دکمه رو فشار بده و ولش کنه اونم هی انگشتش که روی سوراخم بود رو یه فشار کوچیک میداد بعد ولش میکرد… این کارش حس خوبی بهم میداد واسه همین تسلیم تر از قبل فقط دیگه داشتم به لذتی که این کارای عجیب غریب برام داشت فکر میکردم… کم کم فشاری که روی سوراخم میداد بیشتر میشد و منم داشتم لذت بیشتری میبردم تا این که یه دفعه یه حس کاملاً جدید برام ایجاد شد که باعث شد یه ذره از جام بپرم و حس لذتی که میکردم از بین بره… یه ذره از نوک انگشتش رفته بود توی سوراخم و من از شدت هیجان و ترس قلبم داشت میومد توی دهنم و نفسم بالا نمیومد… یه حس کاملاً عجیب و جدید بود که واقعا وصف کردنش کار سخت و حتی غیر ممکنیه… خشکم زده بود و نمیفهمیدم چی شده… همکلاسیم آروم آروم انگشتش رو که شاید چیزی کمتر از یه نصف بند انگشتش داخل باسنم بود رو تکون میداد و با سوراخم بازی میکرد… بعد از یه مدت دوباره حس لذت بخش به سراغم اومد و دوباره خودم رو تسلیم تسلیم سپرده بودم دستشون… هر چند دقیقه یه بار دوباره همون چیز نسبتا گرم که همون آب دهنشون بود میریخت اطراف سوراخ من و باعث میشد انگشتش لیز تر بشه و از تکون خوردنای انگشتش حس لذتبخش تری داشته باشم… مدت زیادی نگذشته بود که دیگه خیلی راحت کل انگشتش داخل باسنم میرفت و بیرون میومد و من مات و مبهوت این حس عجیب و تازه شده بودم… بعد از یه مدت که انگشتش رو بیرون و داخل میبرد حس کردم انگشتش عوض شد… چون هم یه مقدار چیزی که توی باسنم حس میکردم کلفت تر شده بود هم بلند تر… وقتی برگشتم دیدم همکلاسیم داره با انگشت وسطش کارش رو ادامه میده… نگاهم به نگاهش افتاد یه لبخند و چشمکی بهم زد که باعث شد حس خجالت بکنم و حس کردم لپام از خجالت سرخ شد و سرم رو دوباره برگردوندم و آروم گذتشتم روی بالشک تا همکلاسیم کارش رو بکنه… و دوباره یه کم آب دهنش رو ریخت وسط باسنم… بعضی وقتا انگشتش رو میچرخوند توی باسنم… بعضی وقتا با سرعت تند تری انگشتش رو بیرون و داخل میکرد… بعضی وقتا که انگشت رو تا ته فرو میکرد اون ته محکم تر فشار میداد… بعضی وقتا همونجوری که انگشتش داخل بود دستش رو ثابت نگه میداشت و نوک انگشتش رو تکون میداد توی باسنم… بعضی وقتا انگشتش رو کامل در میاورد و بعد از یکی دو ثانیه دوباره فرو میکرد توی باسنم… بعضی وقتا وقتی این کارا رو میکرد با اون یکی دستش با کیرم بازی میکرد و فشارش میداد… همه اینا برام تازگی داشت و هر کدوم یه حس و لذت خاصی داشت که با هم متفاوت بودن… این کارا شاید تا نزدیکای صبح ادامه داشت و من تسلیم نوازشها و انگشت کردنهای همکلاسیام شده بودم… کم کم نزدیک صبح شده بود که نوازشها کمتر شد و دیگه دست از سرم برداشته بودن… من هم میخواستم زودتر تموم بشه چون یه حس گناهی بهم دست داده بود از این که غرورم رو از دست داده بودم و حس حقارت بهم دست داده بود و تسلیم اونها شده بودم… و هم از یه طرف یه جورایی دلم میخواست کارشون ادامه پیدا میکرد تا من بازم لذت ببرم…وقتی رسیدیم و از قطار پیاده شدیم دائم حس میکردم نگاه های بقیه نسبت به من عوض شده… وقتی نگاهم میکردن یا از کنارشون رد میشدم یه نگاه با یه خنده ای میکردن که باعث میشد من فکر کنم همه ی هم کلاسیا میدونن دیشب چه اتفاقی افتاده بین ما 6 نفر توی اون کوپه… خیلی افسرده و ناراحت بودم و دائم توی تخت خواب بودم… بعضی وقتا شب که چراغا خاموش بود بازم حس میکردم که یکی یه دفعه میومد باسنم رو نوازش میکرد یا انگشت میکرد یا یه دستی میکشید روش و میرفت… از ناراحتی حتی اکثر وقتا سرم رو بر نمیگردوندنم ببینم که کدوم یکی از همکلاسیا داره این کارو با من میکنه… همین نوازش کوچیک هم در عین ناراحتی برام لذت داشت ولی دیگه مثل توی قطار نمیتونستن راحت دستشونو توی شلوار و شورتم ببرن و اونجوری انگشتم کنن و همه چیز محدود میشد به نوازشهای کوچیک باسن و کیرم از روی شلوار…خلاصه اون سفر تموم شد و بعد از سفر توی مدرسه چند وقتی با همون نگاه ها و خنده های ناراحت کننده و حرفهایی که به گوشم میرسید پشت سرم رد و بدل میشه زندگی کردم و چند ماه بعد هم مدرسه تموم شده و منم مدرسه ام عوض شد… من از ناراحتی و به خاطر همون حرفها و نگاه ها دیگه اجازه ندادم بعد از سفر اتفاق خاصی بیافته و دیگه تسلیم کسی نشدم… سالها از اون سفر میگذره و من واقعا هیچ تجربه دیگه ای نداشتم طی این مدت… ولی الان بعد از سالها دوباره اون حس کنجکاوی و لذت و شیطنت به سراغم اومده و دلم میخواد یکی بازم باهام ور بره… انگشتم کنه و باسنم رو نوازش کنه یا به کیرم دست بزنه… نوشته aminecho

Date: July 28, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *