دانلود

دو تا لزبین روغنی خوشگل خوش اندام

0 views
0%

دو تا لزبین روغنی خوشگل خوش اندام

ا سر موم ایستاده بودم که روی گاز داشت داغ میشد و گاهی با چاقو همش میزدم که زودتر جونش گرم شه. برگشتم رفتم پیش شایان که داشت از کمردرد مینالید و میگفت کمرم خشک شده. یه نگاه خشمگین و پر از تنفر بهم کرد منم بی تفاوت شونه بالا انداختم:
-خوب یه ذره جا به جا شو کمرتو استراحت بده… طبیعیه… پاشو برو بیرون راه برو…
-کجا برم احمق؟ دستامو بستی!
-پس حتما طبیعیه… نگران نباش…
شایان همین حرفها رو به خودم میگفت موقع حاملگی هام. نشستم کنارش و قیچی رو برداشتم و مشغول مرتب و مستطیل بریدن پارچه شدم. شایان هم همونطور عصبانی داشت نگاه میکرد و نمیفهمید چی کار میکنم. بدون اینکه دست خودم باشه یهو شروع کردم به حرف زدن:
-چند روزه الان دارم با بچه ها بازی میکنم…
-تو چرا خفه نمیشی کثافت آشغال؟
-میدونی گلاره چی میگفت؟ اونروز داشتیم خاله بازی میکردیم… گلاره مامان بود و ما بقیه هم بچه هاش… مثلا رفته بودیم بازار… گفتم مامان؟ برام عروسک میخری؟ گفت نه دخترم… تو دیگه بزرگ شدی! گفتم مامان؟ بزرگ شدی یعنی چی؟ یه کم فکر کرد و گفت باید داد بزنیم!… بیچاره بچه ها فکر میکنن بزرگ شدن یعنی دعوا؟ سر همونم این چند روز باهات مدارا کردم… میدونستی گیلدا دیگه نمیشاشه تو جاش؟ میدونی من و تو باعثش بودیم؟ میدونی بهم گفت زنگ بزن به بابا بگو من دیگه نمی شاشم که بابا دیگه ازم بدش نیاد؟ میدونی چه حالی شدم وقتی دیدم بچه هامون از ما میترسن و فکر میکنن دوستشون نداریم؟
-تو فقط صبر کن من از اینجا بلند شم…
-مرده و قولش… تو از اینجا بلند شو… مخلصتم هستیم…
-هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه… بذار از اینجا بلند شم…
-اتفاقا منم چون میدونم تو احمق تر از این حرفهایی, خودمو برای هر جور عکس العملی از طرف تو آماده کردم… پس راحت باش… تازه فقط 4 ساعته اینجا خوابیدی… بعد از 95 ساعت بلند شو هر کاری دوست داشتی بکن…
برق نگاهش خیلی سریع با شنیدن عدد 95 خاموش شد.
-به چی برات قسم بخورم شقایق؟… همین الان بازم کنی کارت ندارم… قسم…
-مشترک مورد نظر…
-خیلی کس کشی… تو فقط صب کن!
-گفتم که… جایی نمیرم! بازت هم که کردم هر کاری دوست داری بکن…
اینبار که رفتم سر موم کاملا داغ و آماده بود. برش داشتم و آوردم کنار شایان نشستم.
-این دیگه چیه؟!
-موم…
-موم؟! واسه چی؟
-واسه تمیزکاری دیگه… سفارش میدی برم اونجامو برات مومک بندازم که صاف و صیغلی بشه و بعدش حتی ازم یه تشکر خشک و خالی نمیکنی… فکر کردی فقط تویی که از تمیزی خوشت میاد؟ پس فکر میکنی چه حالی بهم دست میده وقتی اونجوری دستشویی رو پر خون و مو میذاری واسه من که برم تمیزش کنم؟ فکر میکنی حالم بد نمیشه؟
با پشت چاقوی صبحونه موم رو مالیدم به بیرون رونش.
-چی کار میکنی؟ شقایق! نکن!
-این قد ورجه وورجه نکن! بذار کارمو بکنم! باور کن دلت نمیخواد موم رو پات سرد شه!
-بازم کن! نکن!!!!!!!
بدون اینکه جوابشو بدم به کارم ادامه دادم و پارچه رو گذاشتم روی موم. دقیقا مثل همونی که تو آرایشگاه برام موم میذاشت رفتار کردم. و همینکه موم و پارچه به هم چسبیدن یهو کندمش.
-آخ!!!!!!! بی شرف!!!!!!!!!!! نکن!!!! درد داره!!!!!!!!!!!
-این تازه رونته! اگه واسه رونت اینجوری میکنی پس واسه لای پات میخوای چیکار کنی؟
از شدت درد اشکهاش میریخت و یه بند فحشم میداد. جای موم قرمز شده بود و از جای بعضی ریشه ها خون می اومد… ادامه دادم:
-اووووف… حق با تو بود انصافا! ببین چه سفید شد؟ موم اصلا یه چیز دیگه اس… تیغ یه چیز دیگه… لای پا باید مث این فیلمهای پورن برق بزنه!
-نکن شقایق! بابام در اومد! تو زنی بی انصاف!
-چون زنم یعنی موهام ریشه نداره؟ درد نمیگیره؟ جونم بالا نمیاد؟ اینکه درد نیس گلم… هنوز مونده لای پات…
-تو رو خدا شقایق!!!!!! تو که اینجوری نبودی!
-چه جوری بودم؟ بی مغز؟ احمق؟ حسود؟ مگه نمیگفتی از این خصلتها بدت میاد؟ الان پس چرا خوشحال نیستی که عوض شدم؟ بعدشم! من کی موبایل تو رو چک کردم ها؟ دست بذار رو کتاب بگو تو فلان تاریخ موبایل منو چک کردی شقایق خانوم! نکنه زن دیگه ای موبایلتو چک میکنه؟ من کی جلوی تو حرف زن دیگه ای رو زدم؟ کی غیبتشو کردم؟ لابد زن دیگه ای هست که غیبت منو پیش تو میکنه؟ چند تا زن هست تو زندگیت که اینقدر تجربه داری شما؟

جوابمو نداد. منم به کارم ادامه دادم. وقتی جفت پاهاشو با حوصله براش مومک انداختم و رسیدم لای پاش, التماس نگاهش خیلی زیاد بود و داشت گریه میکرد. اما خوب نمیشد کاریش کرد. همینه که هست. بکش خوشگلم کنه…
-شما زنها همه اتون بیشرفین!!!!!
-اینکه میگم بیا خونه دلم برات تنگ شده بی شرفیمو میرسونه؟
-من به خاطر…
-تو به خاطر من و بچه هات میری زن بازی؟ منت اونو میخوای بذاری سرمون؟ صبح ساعت 4 و 5 صبح خونه ی کی بودی تو؟ تا نه با هم چیکار میکردین؟ بعدشم که رفتین رستوران… طفلکی! تو اینهمه کار میکنی اصلا انصاف نیس من تو خونه نشستم خودمو باد میزنم…

لجم کامل در اومده بود. اصلا و ابدا دلم براش نمیسوخت. به سختی و علیرغم تقلاهای شایان پاهاشو از دو طرف بستم به پاهای شوفاژ…
-تو رو خدا! گه خوردم شقایق!
-اون که صد البته شایان جان! اما الان تازه میفهمی گوه خوردن یعنی چی…
به عمد یه تیکه ی بزرگ موم مالیدم لای پاش. نزدیک تخمهاش. و این بار به عمد نصفه کشیدم. انگار که دستم در رفته باشه… میدونستم چه دردی داره وقتی این اتفاق میوفته و آدم کبود میشه. شایان داشت اشکاش میریخت. حق هم داشت. میدونستم درد داره…
-جم کن خودتو خرس گنده! چیه اینجوری زر میزنی؟ سرتو که نبریدن… ای بابا… نزدیک بود یادم بره ها! کون میخوام من!
یه خیار دیگه تر و تمیز آوردم و آماده گذاشتم. بعد از اینکه پارچه رو محکم کشیدم نوبت خیاره بود که بهش فرو کنم…
-جون!!!! عجب کونی پروروندی! لاکردار! اصن نمیشه ازش گذشت…
……………………………………
تو این 5 ساعت گذشته تمام بلاهایی رو که سر خودم اومده بود رو سر شایان آوردم. و در مقابل التماسهاش هر جوری که قبلا جوابمو میداد جوابشو دادم. اما هنوز اون چیزی رو که واقعا اذیتم میکرد مونده بود. حدس میزدم پشتش درد میکنه. همون موقع که تازه شروع کرده بودم به آروم شدن یهو دیدم موبایلش خیلی زنگ میخوره. شماره با عشقم ثبت شده بود:
-شایان جان؟ شرمنده انگار من دارم بهت زنگ میزنم…
آب دهنشو قورت داد… اونقدر جواب ندادم تا بالاخره دست از سرمون برداشت. اما یهو مسیج اومد که پیش اون زنیکه ای جواب منو نمیدی؟ دارم واسه ات!
-اوه اوه! شایان گاوت زایید! عشقت عصبانی شد! میگه داره واسه ات…
چیزی نگفت و روشو برگردوند. میدیدم به شدت عصبانیه.
……………………………………….
صبح ساعتهای ده بود. تمام دیشبو نخوابیده بودیم جفتمونم. چهار بار کرده بودمش. و حسابی درد داشت. تمام مدت جا به جا میشد رو زمین و معلوم بود کمر درد داره. ساعت هم گذاشته بودم و هر نیم ساعت یه بار زنگ میزد و منم میزدم تو شکمش. یه کم بعدش وقتی داشتم صبحونه درست میکردم که یهو تلفن خونه زنگ زد. قبل از اینکه جواب بدم دهن شایانو با پارچه پر کردم و بعدش هم با چسب محکم بستم که یه وقت داد نزنه کمک بخواد. گوشی رو جواب دادم. وقتی دیدم مامان شایانه گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر که شایان هم بشنوه. مثل همون روال همیشه حرف زدم باهاش.
-صبح به خیر مامان جون…
-چه صبحی شقایق خانوم؟ بچه هات دیوونه ام کردن دیشب!
-ای بابا! واقعا شرمنده مامان جون! امروز میام میارمشون…
-شدم نوکر بی جیره مواجبتون دیگه… اون شایان هم که از شب مهمونی نه به من یه زنگ زده نه یه حالمو پرسیده… نمیگه یه مادر داره؟ چیکارش میکنی اینقدر از من متنفر شده؟ ها؟ پشت من چیا میگی بهش؟
-مامان جون به خدا من اصلا راجع به شما هیچ حرفی نمیزنم… از خودش بپرس…
-اون که اصلا سال تا سال یاد مادرش نمیوفته… همینه دیگه… پسر بزرگ کن زحمت و بدبختیشو بکش… زن میگیرن مادرشون یادشون میره…
شروع کرد گریه کردن. نگاه شایانو دیدم که کاملا متعجب مونده بود به تلفن.
-عه؟! به شما هم زنگ نزده؟ بیچاره خیلی سرش شلوغه دیگه… واقعا اصلا با دخترا شرمندشیم…
-حالا باز خوبه قدر زحمتهاشو میدونی…
-معلومه که قدر میدونم… ولی مامان جون؟ راستش خیلی میترسم… میتونم یه چیزی بهتون بگم؟
-بفرمایین!
-راستش شایان شبها دیر میاد خونه… میترسم یه وخ خدای نکرده زیر سرش…
یه دادی کشید سرم که خدا میدونه. نزدیک بود گوشم کر بشه.
-دیگه چی؟ همین مونده بود به پسر من بهتون بزنی فلان فلان شده؟ شایان بدبخت بره واسه خاطر تو و دخترات کار کنه جون بکنه اونوخ اینم جای دستت درد نکنه اته؟! نمک به حروم؟ مث خر ازش کار میکشی بی جیره مواجب؟! پشت پسر من میخوای حرف در بیاری؟
از اینکه بهم گفته بود نمک به حروم خیلی ناراحت شدم. خیلی سرد گفتم:
-حتما حق با شماس شرمنده… الان میام بچه ها رو میارم…
گوشی رو قطع کردم. به شایان که نگاه کردم داشت نگاهم میکرد:
-شنیدی باهام چه جوری حرف زد دیگه؟ حالا قسمت باحالشو نشنیدی! مامان خودم مونده… اونو گوش کن کیف کن!
شایان در هر صورت چاره ای به جز گوش کردن هم نداشت. یه پنج دقیقه ای صبر کردم و بعدش با تلفن خونه به موبایل مامانم زنگ زدم. اما جواب نداد. منم رفتم صبحونه آوردم. نشسته بودم کنار سر شایان و براش لقمه گرفتم. غرورش پیش من شکسته بود. دهنشو باز کردم:
-گشنه نیستی؟ از دیشب چیزی نخوردی… ضعف میکنی… بخور جون داشته باشی الان تازه سریال ترکی قراره شروع بشه…
-دیوث!!!!! میدمت دست پلیس… آبروتو…
شونه بالا انداختم و لقمه ی کره و عسل رو گذاشتم دهن خودم. ساعتمو نگاه کردم.
-الانه هاس که مامانم زنگ بزنه… نمیخوری پس؟
دهنشو دوباره با چسب بستم. هنوز شاید پنج دقیقه نشد که موبایلم زنگ زد. مامانم بود. شماره رو نشونش دادم. انگار از اینکه حرفم درست بوده تعجب کرده بود. نگاهش گیج بود. موبایلو گذاشتم رو اسپیکر. مامانم یه سره رفت سر اصل مطلب:
-ببینم؟ تو به مامان شایان گفتی؟ میگه هر چی از دهنت در اومده بهش گفتی… تو چقدر وقیحی که به زن گنده میگی نمک به حروم؟ چشمم روشن!
به جای من چشمهای شایان بود که گرد شد. مامانم همونطور ادامه داد:
-تو چرا اینقدر بی عقلی آخه؟ میخوای منو دق بدی؟ خودتو زدی به بی حیایی؟ میخوای بزنن در کونت بندازنت بیرون؟ تو چرا آخه اینقدر بی عقلی؟
-مامان من! شما آخه تا حالا از من درشتی دیدی؟ من برای چی باید به زن همسن مادرم بگم نمک به حروم؟ یه مغزتو کار نمیندازی ببینی شاید دروغ میگه؟
-این حرفها رو نمیفهمم شقایق! به خاطر زندگیتم که شده زنگ میزنی عذر میخوای… یه کار نکن بزنن در کونت…
-مامان؟ من فکر کنم شایان زیر سرش بلند شده…
-خدا مرگم بده دختر! زبونتو گاز بگیر! خل بازی در نیاری اینا رو جلوی خودش بگی یه وخ! میخوای یادش بندازی!؟
-نگفتم اما نگرانم مامان… شایان شبا دیر میاد و…
-ازش مدرک داری؟
-نه… فقط… آخه خیلی دیر میاد…
-اولا تو خیلی بیخود میکنی مدرک نداری پشت سر شوهرت حرف میزنی… دوما! انشالله چیزی نیس… بعدشم… زن اگه نتونه مردو جمع کنه مرد هرز میره! ببین خودت چیکار کردی…
-والله مامان به خدا من واسه اش هیچ جوره کم نمیذارم…
-آره! دیدم! شب مهمونی یادت نیس گریه میکردی؟ همین کارا رو میکنی ازت بدش اومده دیگه… اینهمه بریز و بپاش میکنه براتون… بابای خودت کی واسه من از اینکارا کرد؟ خوشی زده زیر دلت؟ زن چیه شب تولد دخترش زر زر کردن چیه؟
-من به خدا به شایان میرسم! اون شبم ریمل رفته بود تو…
-تو فکر کردی من خرم؟ من تو رو زاییدم بزرگت کردم! منو خر حساب میکنی؟ ماشالله!
-حالا میگی چی کار کنم؟
-همه اش بهت میگم یه پسر بیار میختو محکم بکوب همین میشه دیگه احمق!
-یعنی همه اش سر پسر خواستنه؟ پسر بیارم درست میشه یعنی؟ شما مگه نمیگفتی اگه بچه بیارم مسئول میشه؟
-مگه مسئول نشده؟ دیگه چی میخوای تو از جون این بدبخت آخه؟ بابای تو کی جلوی جمع دست منو بوسیده آخه؟ تو چرا میخوای به بختت لگد بزنی؟
-حالا اگه پسر آوردم موندنی نشد چی؟ من نمیتونم دوباره درد زایمانو تحمل کنم…
-چاره نیس شقایق!
-مامان خسته شدم به خدا… میخوام طلاق بگی…
-تو خیلی گوه میخوری میخوای طلاق بگیری! آبروریزی راه میخوای بندازی؟ میخوای بی عرضگیتو علنی کنی؟ از اون نسیم لکنت زبونی هم کمتری تو؟ بیا ببین چه جوری شووره رو جمع و جور کرده…
همونطور که به شایان نگاه میکردم گفتم:
-پس میگی چاره اش پسره؟ یه زایمان دیگه؟ چند ساعت اضافه تر درد؟ اونوخ من اگه شایانو نخوام چی؟
-از شایان بهتر کیو میخوای؟ نکنه خودت زیر سرت بلند شده…
حرفش خیلی بهم برخورد و گوشی رو قطع کردم. شایان بهت زده داشت به من نگاه میکرد.
-شنیدی حرفهاشونو؟ خوش به حالت تو همیشه برنده ای… حتی پیش مامان خودم… میگن حامله شیم یه پسر بیاریم… نظرت چیه؟ پایه ای؟
عصبی با دهن بسته خواست چیزی بگه… دهنشو باز کردم. داد زد:
-من هر شب به مامانم زنگ میزنم… هر شب من میرم حداقل یه ساعت بهشون سر میزنم!
-شایان؟ پشت سر من به مامانت چی میگی؟ من کی پشت سر مامان تو صفحه گذاشتم؟
-مامانم میگه تو بهش بی احترامی میکنی! میگه…
-لابد همونطوری که تو از شب تولد به اینور باهاش حرف نزدی؟ من همیشه با مامان تو همینطوری که دیدی حرف میزنم… با این حساب یکی این وسط داره دروغ میگه… مامانت که دروغ نمیگه… تو هم که دروغ نمیگی… لابد منم که دروغ میگم…
یهو دیدم موبایل شایان زنگ میزنه. این بار مادرش بود. جواب ندادم.
-این کار هر روز منه شایان جان… میبینی؟ سر و کله زدن با مامان تو و مامان خودم…
آروم دستمو گذاشتم رو آلتش. براش ساک میزدم که آلتش بلند شه. انگار از ترس نمیتونست.
-من سکس میخوام! من پسر میخوام! میفهمی؟ چرا شق نمیکنی؟
-نمیتونم! پشتم درد میکنه بی انصاف!
-تو قراره منو بکنی! بهتم بگم ها! از الان تو سکس کم بذاری و عین مرده ها بیوفتی با اون خیاره طرفی!
از ترس نصفه نیمه شق کرده بود. نشستم رو آلتش اما کامل شق نمیشد که دخول انجام بگیره…
………………………………….
دوربینو خاموش کردم و مموریشو در آوردم. یه ساعت مونده بود 99 ساعت شایان تموم بشه. با هم به توافق رسیدیم که شایان دیگه طاقت نداره و نمیتونه یه زایمان دیگه رو تحمل کنه… از شدت درد حتی یه بار دستشویی بزرگ نرفته بود. براش ظرف میذاشتم که بتونه بشاشه. از شایان قلدره 98 ساعت پیش فقط یه موجود مریض مونده بود با چشم های تب دار و عفونت. از آنتی بیوتیکهایی که خودم میخوردم بهش میدادم اما گویا اثر نمیکرد و حالش بد بود. مدام التماس میکرد ولش کنم اما متاسفانه مثل وقتی که من التماس میکردم و هیچکس نبود به دادم برسه شایان هم دقیقا به همون مشکل دچار شده بود… از شب دوم شروع کردم ازش فیلم گرفتم. از تمام کارهایی که باهاش میکردم. فیلم به خاطر خودم نبود. به خاطر بچه ها بود. احساس خطر میکردم. شایان دیوونه بود و غیر قابل پیش بینی… این فیلم فقط حکم یه جور گارانتی داشت. بچه هام منو لازم داشتن. میخواستم بالا سرشون بمونم به هر قیمتی که شده. حتی به قیمت حق السکوت!
-شایان… من باید برم تا یه جایی و یه ساعته بر میگردم…
-تو رو خدا تنهام نذار! حالم بده!
جوابشو ندادم. یه ساعت بیشتر وقت نداشتم. سریع شال و کلاه کردم و رفتم از بیرون به رضا زنگ زدم. تنها اومد.
-چند روزه نگرانم دختر… کجایی تو؟ این چه شکل و قیافه ایه؟
-چیزی نیس یه مدته نخوابیدم… داشتم با شایان حرف میزدم…
مات و مبهوت بدون اینکه بفهمه چی میگم داشت نگاهم میکرد. مموری رو دادم بهش.
-این چیه؟
-کاری نداشته باش چیه… این دست تو امانته… اگه برای من اتفاقی افتاد… مثلا مردم یا یه جوری اتفاق خاصی برام افتاد همه اش زیر سر شایانه… اگه از من چیزی شنیدی اینو نگاه کن و بفرست برای تمام فامیلهای شایان… از پدر و مادرش گرفته تا خواهر و برادرش و هر کی که حتی یه بار بهش سلام کرده…
-چی هست حالا؟
-این فیلم بلاییه که سر شایان آوردم… یه کم غیر اخلاقیه… تمام کاراییه که تو این چند سال باهام کرده… حالا واقعا میتونم بهت اعتماد کنم؟
یه جور خاصی نگاهم میکرد با شک.
-شایان؟ زنده اس دیگه؟
-مگه نمیگفتی این مردک باید واقعا بفهمه درد زایمان چه جوریه؟ منم همون کارو باهاش کردم دیگه… اینم فیلمشه… میتونم رو قولت حساب کنم؟
-زنده اس؟
-آره نترس…
-چرا اینو نمیدیش به یه وکیلی چیزی؟
-اولا برای اینکه اینجا هر چیزی یه قیمتی داره… حتی یه وکیل… دوما اینترنت تخمی اینجا بهش اعتباری نیس… اما خارج از اینجا میشه رو اینترنتش حساب کرد… بعدشم این فیلمو فقط به تو اطمینان دارم که بدم… اگه میخواستی واقعا بهم کمک کنی این کمکیه که ازت میخوام… هستی یا نه؟
به علامت باشه سر تکون داد.
-من هفته ای یه بار بهت زنگ میزنم… هر شنبه… اگه فقط یه دونه شنبه بهت زنگ نزدم یعنی برام اتفاقی افتاده… همون فرداش فیلمو بذار تو اینترنت…
……………………………………….
همه فامیل اینبار در تولد گیلدا دور هم جمع شده بودیم. ذوق بی حد بچه ها چشمامو خیس اشک کرده بود. شایان اینبار دیگه مثل همیشه بلبل زبونی نمیکرد که همین موضوع تعجب همه رو برانگیخته بود، اینو میشد از نگاهاشون فهمید. زندگی ما هنوز همون تئاتر مسخره و احمقانه ای بود که به خاطر بچه ها تحملش میکردیم. چیزی در رابطه عاطفی ما تغییر نکرده بود و اون چیزی که حالا زندگی مارو منطقی تر و قابل تحمل تر کرده بود ترس شایان از من به خاطر قضیه پخش فیلم ها بود، چون بهش گفته بودم که اگه اتفاقی برای من بیفته و حتی کوچیکترین احمالی در حق بچه ها بکنه اون فیلم توی اینترنت پخش میشه…

اون شب خنده های دائمی گیلدا و خواهراش به من برای اولین بار شوق زیستن و ادامه دادن داد، برای اولین بار حس کردم لیاقت مادر بودنو دارم، لیاقت داشتنشونو دارم…

حالا دیگه زندگیم از نظر بقیه عالی و ایده آل بود! یه زندگی زیبا بر مبنای ترس از بی آبرویی…

Date: December 20, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *