رویای خوشبختی

0 views
0%

«پدر،سلامخیلی دلتنگمآخرین باری که برات نامه نوشتم رو بیاد نمیارم اما نور چشمات و گرمی دستات هنوز تو خاطرم هست.هفت سال پیش،با دلخوری ترکتون کردم به امید ساختن آینده ایی پر از خوشبختی.امروز هم دارم میرم برای نجات دادن خودم از این همه خوشبختی.مقصد بعدیم معلوم نیست ولی قول میدم بی خبر نزارمتونعاشقتونم.گیتا »صدای خروپف نوید باعث شد برگردم و نگاهش کنم.شب بعد اومدنش اون قدری مست بود که متوجه دو تا چمدون توی راه رو نشه و منم انتظاری ازش نداشتم.غرق خواب بود و اگر بمب هم کنارش میترکید بیدار نمیشد.به محض اینکه وارد خونه شد صدام زد،از دیدنش تو اون وضعیت بعد سه شب غیب شدنش زیاد تعجب نکردم،کمکش کردم بره تو اتاق خواب و روی تخت دراز بکشه.دکمه های پیرهن راه راهش رو باز کردم و یه لیوان اب بهش دادم ،رو تخت دراز کشیده بود و بی وقفه می‌خندید،نمیدونم به چی می‌خندید،ولی من مدت‌های زیادی بود خندیدنش رو ندیده بودم.حالا مستی کاری باهاش کرده بود که صدای قهقهه اش داشت کرم میکرد.از لب تخت بلند شدم که از اتاق بیرون برم که مچ دستمو گرفت.بهم خیره شد و با صدای دو رگه ایی گفت-کجا؟+برم برات قهوه درست کنم یکم حالت بهتر بشه.-قهوه نمیخوام.+چی میخوای پس؟حالت چشماش عوض شد و فشار دستشو دور مچم کمتر کرد.نیم خیز شد رو تخت و منو هم کشید سمت خودش.به اجبار لب تخت نشستم.میدونستم توی عالم هپروت به سر میبره و احتمالا حتی الان نمیدونه به کی داره نگاه میکنه پس خودم رو برای هر حرکتی اماده کردم.روی تخت نشست و انگشت اشارشو روی سرشونه های لختم کشید و به پوست سفیدم نگاه کرد.موهامو پشت گوشم زدوسرشو بهم نزدیک کردوگفت«دلم برات تنگ شده.»این حرکات و حرفا رو اگر یک ماه پیش هم میکرد،دلم براش می‌رفت و همه چیزو فراموش میکردم ولی امشب هم اون همه حرکات و حرفاش از بد مستیش بود،هم من دیگه هیچ حسی نداشتم.ولی گذاشتم ادامه بده.وقتی مقاومتی ازم ندید لبشو به گونهام رسوند و بوسه های ریزی روشون گذاشت.همزمان بند تاپم رو تا آرنجم پایین اورد و انگشتش رو روی پوست بازوم تکون داد.کم کم سرشو تو گودی گردنم فرو کردو مشغول بوسهای طولانی شد، بوسه هایی که بعد از چند دقیقه به مکیدن تبدیل شد.از روی لباس دستی به سینهام کشید و تو گوشم با لحن حشری گفت«جووووون»میفهمیدم که هر لحظه داغ تر میشه و من به همون اندازه سردتر میشدم.فقط میخواستم ببینم تا کجا قراره ادامه بده.حس خوشایندی از این رابطه ی به گوه کشیده شده نداشتم ولی باز هم سکوت کردم و اون ادامه داد.نفساش تندتر از حالت معمولی شده بود. تو گوشم گفت «برگرد »برگشتم سمتش و نگاهش کردم.سفیدی چشماش قرمز شده بود و رگهای گردنش هم برجسته تر از قبل شده بود.نفس عمیقی کشیدم.بوی الکل و سیگار و ادکلن تلخش توی ریه هام پیچید.چند لحظه ای نفسم رو نگه داشتم و با برخورد لبش به نوک سینم بیرونش دادم.نوید سرش رو بالا اورد و به لبام نگاه کرد.تنها چیزی که دیگه نمی‌خواستم با نوید تجربش کنم لب بازی بود.انگار از نگاهم فهمید و بازسراغ سینه هام رفت.همه ی مدتی که مشغول خوردن و مالیدن سینهام بود به دیوار رو به رو خیره بودم و سعی میکردم تعدادسکس هایی که توی این تخت داشتیم و واقعا لذت بخش بوده رو بشمارم ، تا زودتر زمان بگذره و از اون وضعیت خلاص بشم.هیچ لذتی نمیبردم و کاری هم به کارش نداشتم.همون طور که سینه چپمو میخورد دستشو برد لای پام.مثل برق گرفتها یه لحظه تکون خوردم.اون شب هیچ اتفاقی نباید بینمون میوفتاد،نه امادگیشو داشتم نه هیچ حسی که به این کار ترغیبم کنه ولی میدونستم اگه کار به جای باریک بکشه دیگه از پسش برنمیام و تا خودشو ارضا نکنه دست از سرم برنمیداره.دستشو آروم از لای پام بیرون کشیدم وگرفتم تو دستم.چشماش رو بسته بود و نهایت لذت رو از بالا تنه ام میبرد،من ولی حس تهوع داشتم،نه تنها هیچ لذتی نبود بلکه شکنجه و عذاب برام بود.همون لحظه صدای زنگ تلفن از جا پروندمون.بهترین فرصت برای خلاص کردن خودم از اون شرایط بود.با عجله از رو تخت بلند شدم که مچ دستمو گرفت و خمار گفت-بیا بشین،ولش کن.+شاید کار واجبی باشه،میام.رفتم تو حال و تلفن رو نگاه کردم. شماره ی شیوا بود.تنها دوست و همدمم.تلفن رو جواب دادم و همون طور که با شیوا حرف میزدم رفتم سمت اتاق خواب و به نوید که دراز کشیده بود اشاره کردم از ایرانه.میدونستم منتظر تموم شدن حرفام نمیشه و میخوابه.با شیما بیست دقیقه ایی حرف زدم.تمام این مدت حال و احوال همه رو از اون می‌پرسیدم.و با هیچ کسی غیر اون در رابطه نبودم.بعد تموم شدن تلفن به اتاق رفتم. همون طور که فکر میکردم نوید خوابش برده بود….صدای تلف و تولوق تخت باعث شد از فکر یکی دو ساعت پیش بیرون بیام . نوید همچنان خواب بود .باید زودتر اماده میشدم.نامه رو گذاشتم تو کیفم وچراغ مطالعه رو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.. باید دوش میگرفتم تا کمی سبک تر بشم.لباسای کثیف ام رو توی سبد انداختم و از سردی حموم پناه بردم زیر دوش آب گرم.حرکات اولین قطرات آب گرم روی پوست تنم باعث شدپوستم مثل پوست مرغ دون دون بشه و چشامو ببندم.این اخرین باری بودکه میومدم تواین حموم و دوش میگرفتم.دلم میخواست تاابد همون جا بمونم ولی زمان زیادی نداشتم.بعد دوش گرفتنم لباس هامو پوشیدم و اماده شدم.قبل رفتن به خونه نگاه دقیقی کردم باید تا ابد تصویر شو توی سرم ثبت میکردم .خونه شصت متری،مرتب وتمیز بود.هفت سال از عمرم بانوید تو این خونه گذشت.روزای اول با جون و دل کار میکردم تا بتونم خونمون رو اونجوری که میخوام بچینم.همه وسایل خونه،باعشق خریده شده بودن،ولی دوسالی بود که گرد بی مهری روشون نشسته بود. حالا کل زندگیم تو دو تا چمدون جا شده و جلوی در منتظر منه.نمیدونم این بار چرخ روزگار قراره چجوری بچرخه و من کجای این کره ی خاکی قراره جا بگیرم اما خوب میدونم دیگه تو این خونه جا ندارم.خونه ایی که روزگاری برای من مثل یه عبادتگاه امن و پر آرامش بود،امروز فقط خستگی و تعفن از درو دیوارش میبارید.فکر پریشونم رو با چمدونام برداشتم و از در خونه بیرون زدم.ساعت یازده شب بودو خیابون تقریبا خلوت. بعد از انداختن نامه به صندوق پستی منتظر رسیدن تاکسی ایستادم.هوا خوب و خنک بود.توی ذهنم نقشه اروپارو مرور میکردم و هنوزم نمیدونستم کجا باید برم.فقط میدونستم جام دیگه اینجا نیست. چقدر دوست داشتم برگردم خونه، توی اتاق خودم،روی تخت خودم یه دل سیر بخوابم.انقدر بخوابم که همه این سالها یادم بره و باز با صدای غرغر مادر بیدار بشم.ولی راه برگشتی نیست.فقط باید جلو برم …صدای بوق تاکسی باعث شد به خودم بیام.به کمک راننده تاکسی که مرد جوون و درشتی بود چمدونام رو گذاشتم صندوق عقب و سوار شدم.نمیدونم،شاید آخرین باری بود که همه این خیابون هارو میدیم و اخرین باری بود که هوای این شهر رو نفس میکشیدم.شهری که تو تک تک کوچهای تنگ و قدیمیش خاطره داشتم و حالا در حال ترک کردنش بودم.میدونستم باید برم فرودگاه ولی نمی‌دونستم برای چی،و به مقصد کجا .همیشه همه ی زندگی من پر بود از سردرگمی،از بی قراری.همیشه صدایی درون مغزم آواز رفتن میخوند ، و من بدون دلبستگی به حرفش گوش میکردم. این بار اما،صدایی نبود، و عقلم حکم رفتن داده بود. رفتن از خونه ایی که یا باید میموندم و درد خیانت رو توش تحمل میکردم و یا میرفتم. و انتخاب من رفتن بود. نگاه های حریصانه راننده تاکسی برام آزار دهنده بود .حدس میزدم الان توی ذهنش با من روی تخت خوابیده و مشغول سکس کردن باشه. بیشترین سمت و سوی نگاهش سینهام بود. از توی اینه نیم نگاهی بهش کردم .متوجه نگاهم شد و لبخند زشتی تحویلم داد ، لباشو با زبونش خیس کرد .احتمالا الان وسطش پاهاش باد کرده و کم کم در حال بزرگتر شدنه .ترجیح دادم نگاهش نکنم و بزارم توی تصورات خودش بمونه و لذت ببره.توی راه به خونها و چراغ های روشن و خاموش نگاه میکنم. به ادمهایی که تو این خونه ها زندگی میکنن فکر میکنم .به داستان های زندگیشون که قطعا هر کدوم برای خودش‌یه کتاب خواهد بود.به خودم و به داستان زندگیم. به هفت سال پیش. به روزای پر شور و شوق جوونی ، به گیتای خندون و همیشه شاد ، به گیتای جسور و بلند پرواز…به روزی که برای اولین بار سرمو که نه ، بلکه صدامو بلند کردم و گفتم «من میخوام برم »همین جمله بس بود برای خمیده شدن مادر و پیر شدن پدر . این وسط اما سپهر هم پیر شد هم خمیده.هفت ساله ازش بی خبرم. نمیدونم بعد اومدنم چیکار کرد اما قطعا اون طعم بهتری از خوشبختی رو چشیده .تاکسی جلوی در فرودگاه ایستاد و من با چمدونام پیاده شدم .روبه روی تابلوی اعلانات ایستادم و پروازها رو نگاه کردم .رُم …شهر رویاهای من …شهر روزای نوجوونیم و چسبوندن پوسترهای پر رنگ و لعاب به درو دیوار اتاقم، شهر عاشقی کردن ، شهر رها بودن …مقصد بعدیم رُم بود.هیچ کسی رو اونجا ندارم ، ولی حس نا شناخته ایی منو به رفتن تشویق میکنه. ندایی که منو به آرامش دعوت میکنه.زیر لب زمزمه میکنمرُم …بلیط رو میگیرم،پرواز دو ساعتی تأخیر داره.رو صندلی ها میشینم و اطرافم رو نگاه میکنم.فرودگاه ها قطعا غمگین ترین مکان های دنیا هستن.این درو دیوار ها،این صندلی ها،چه اشک ها و چه وداع هایی رو که به خودشون ندیدن، سمت چپم یه دختر پسر حدودا بیست و دو سه ساله نشستن .هردو بور هستن.نگاهشون میکنم ، دست های پسر ستون فقرات دختر رو نوازش میکنه و تو گوشش چیزهایی رو زمزمه میکنه ، دختر میخنده ، و پسر جرعت پیدا میکنه .سرشو به گوش دختر نزدیک تر میکنه وبااحتیاط میبوسش.دختر برمیگرده و نگاهاشون چند دقیقه ایی روی هم قفلمیشه ، میتونم حس عطش و خواستنی که توی نگاهشون هست رو درک کنم ، لباشون بهم نزدیکتر میشه و در اخر نفس هاشون یکی میشه، دست پسر با احتیاط دور شونه های دختر حلقه میشه و اون رو تو بغل خودش می‌کشه…دوتا چمدون و یه کوله همراهشون دارن ، احتمالا اونا هم دارن میرن ، کجا رو نمیدونم ولی از حال و هواشون معلومه سخت در جستوجوی خوشبختی هستن .روز رفتن خودم بیادم اومد.هیچ کس برای بدرقه کردنم نیومد و خودم و نوید سرخوشانه و رویا پرداز،از آینده ایی نا معلوم استقبال کردیم.اون روز مفهوم خوشبختی چقدر برام متفاوت بود. همه فکرم پر بود از رهایی،از رفتن،از خوردن مشروب و مست بودن،از بوسیدن بدون ترس،از سکس بدون مجازات،از رقصیدن وسط شلوغ ترین خیابون از زندگی بدون وابستگی…دلم میخواست آزادانه زنانگی کنم و از همه وجودم و دنیام لذت ببرم ، اما یه چیزی اون زمان دست و پای منو بسته بود.ازنداشتن حق انتخاب ، و آزادی شاکی بودم و افکار بلند پروازم هرروز اوج میگرفت .تنها راه خوشبختی برای من در رفتن خلاصه شده بود.توی آزادانه زندگی کردن.اما امکان رفتن رو نداشتم.سپهر راضی به مهاجرت نبود و همه تلاشش برای منصرف کردن من بود .هرکاری فکر میکرد منو خوشحال میکنه و فکر رفتن رو از سرم میندازه انجام میداد اما بی فایده بود.همه ذهن و روح من پر میزد برای رفتن و مهاجرت کردن .با نوید تو مهمونی علی و مهرناز اشنا شدم. همون مهمونی که سپهر گفته بود نرم چون خودش نبود . ولی من از روی لجبازی همیشگیم بعد یه دعوای مفصل رفتم.همون شب چشمش منو گرفت و استارت آشنایی رو زد . اولش رو نمیدادم ولی وقتی مهرناز گفت نوید اقامت فرانسه رو داره انگار همه وجودم سست شد . سپهر اولین چیزی بود که از یادم رفت . سپهری که شش سال رومانتیک ترین لحظهامون باهم بود و آوازه عشقمون رو همه شنیده بودن . تنها اختلافم با سپهر دلبستگیش به اینجا بود . بعد از اون مهمونی ارتباطم با نوید رو پنهانی ادامه دادم .پدرش واردات و صادرات پسته داشت و وضع مالیشون حسابی خوب بود، طبق گفته خودش همه اروپا رو گشته بود و جایی نبود که نرفته باشه . هرچقدر ارتباطم با نوید بیشتر میشد از سپهر دور تر میشدم . روزها میگذشت و نوید هرروز با تعریف هایی که از سفرهاش میکرد منو بیشتر از قبل به رفتن مصمم میکرد . سه ماه از ارتباطم با نوید گذشته بود که ازم خواستگاری کرد . و این برای من افتادن توی برزخ بزرگ انتخاب بود .انتخاب بین سپهر ، مرده ساده ایی که عاشقم بود و همه دنیاش خوشبخت کردن من بود ، و نوید٬ مردی که تو پول و امکانات غرق شده و بلیط تضمینی من برای رسیدن به آرزوم بود.بعد دو هفته درگیری ذهنی باخودم بلاخره قدرت و ظواهر نوید به عشق سپهر چربید و من بله رو‌بهش دادم . پدر مادرم بعد فهمیدن این قضیه بشدت مخالفت کردن ولی هیچ کس جلو دار گیتای لجباز نبود.بعد از ظهر یکی ازهمون روزا با سپهر تو همون کافه همیشگیمون قرار گذاشتم و بدون تفره رفتن همه چیزو بهش گفتم . تو اوج بی رحمی بودم ، ولی دیدم که با شنیدن حرفام برق همیشگی چشماش خاموش شد و اطراف چشماش چین و چروک افتاد . حتی چندتا ، تار از موهای پر و خوشحالتش سفید شد و در برابر یک ساعت بی وقفه حرف زدن من فقط گفت «گیتا نرو ، هیچ کس اندازه من دوستت نداره »نمی‌دونم به قیافش ، به حرفش یا به سادگیش ، ولی خندیدم و برای همیشه سپهر و اون کافه رو ترک کردم . و اون آخرین باری بود که دیدمش …سرمست بودم و برای رسیدن به خوشبختی پرواز میکردم . به خواست خودم از مراسم عروسی و جشن خبری نبود و در عرض یک روز منو نوید عقد کردیم . خانواده من و نوید هردو از این روند ناراضی بودن ولی آتیش عشق ما سوزان تر از اون بود که با مخالفت های بقیه خاموش بشه .یک ماه بعد عقدمون ساعت ده شب اولین پرواز زندگیم به مقصد فرانسه رو تجربه کردم . برعکس همه اونایی که تو فرودگاه بودن ، هیچ کس همراه من و نوید نبود ‌. خانواده نوید به رسم عادتشون به سفرهای مکرر نوید نیومدن ٬ و خانواده منم از سر دلخوری زیاد …صدای گیرای زنی از بلندگوهای فرودگاه پخش شد و منو از قعر گذشته بیرون کشید .صدا ، نوید میداد وقت رفتن رسیده . چمدونام رو برداشتم و راه افتادم . توی این هفت سال نوید توی همه ی سفرهام کنارم بود . شاید خیلی وقتا کاری به کارم نداشت ، ولی خب راهنمای خوبی بود. مدارکم رو تحویل مرده جوونی که مسئول چک کردنشون بود دادم و به چهرش نگاه کردم . مرده خوش‌قیافه و خوش استایلی بود، تو اون لباس فرم اون قدری جذاب بود که دل دختران زیادی رو به لرزه بندازه . ولی من ، سرد تر و خاموش تر از این حرفا بودم . مدارکم رو ازش تحویل گرفتم و بالبخندی که زد متوجه شدم مشکلی نیست .وقتی سوار هواپیما شدم به کمک مهماندار صندلیمو پیدا کردم و نشستم ساعت حدودای سه صبح بود .و من طلوع خورشید رو تو خاک جدیدی میدیدم .نمیدونم نوید تا الان متوجه نبودنم شده یا نه . حتی نامه یا نوشته ایی براش نذاشتم که بفهمه ترکش کردم .ولی بلاخره میفهمید .آینه ی کوچیکم رو از کیفم در اوردم و نگاهی به خودم انداختم . به گیتای ۳۳ ساله نگاه کردم . هیچ اثری از شادی و خوشبختی که همه ی این سال ها بدنباش گشتم تو چهرم نبود . دلتنگی و دلتنگی از چشمام میبارید و من بدون اشک گریه زاری میکردم. افسوس بود و افسوس…سخت ترین نقطه ی زندگی اونجاییه که درهای برگشت به روت بسته میشه و تنها راه مقابلت جلو رفتنه . یک ماه بعد اومدنم به فرانسه پدر زنگ زد و گفت دیگه هیچ وقت برنگردم پیششون .و بدون هیچ حرف اضافه ایی تلفن رو قطع کرد . من موندم و نوید و روزای نا معلوم .همه چیز خوب بود تا دو سال پیش.شب سالگرد عقدمون نوید بزرگترین کادوی زندگیمو بهم داد . خیلی خونسرد و آروم پشت میز شام که از صبح تدارکش رو چیده بودم نشست به چشمام که عشق و عطش خواستن ازش میبارید نگاه کرد و گفت«گیتا عمر زندگی مشترکمون تموم شده ، من چند ماهی هست با یه دختر اشنا شدم و قصد دارم ازت جدا بشم ، امیدوارم درک کنی و بفهمی عشق همه چیز رو میسورونه ، حتی زندگی مشترک رو ، احتمالا خودت هم متوجه رابطم و عمیق بودنش شدی پس ازت میخوام درکم کنی » و بی هیچ حرفی برای خواب به اتاق مهمون رفت صدای نامعلوم مادر بزرگ که بعد گذشتن ۱۵ سال از فوتش ، داشت از یادم میرفت تو سرم می‌پیچید که میگفت «دنیا گرده دختره ی مو فرفری٬ خوبی کن تا خوبی ببینی مادر»همه چیز تکرار شده بود . بعد پنج سال من جای سپهر و نوید جای من قرارگرفته بود و فقط اون کافه نبود ….شیش ماه با نوید درگیر بودم و در نهایت مجبور شدم موضوع رو با خانوادش در میون بزارم . با تهدیدهای پدرش مبنی بر قطع کردن پولهایی که بهش میده و گرفتن کارش نوید به ظاهر دست از تصمیمش کشید . اما زندگی من دیگه زندگی نشد . تنها باتلاقی بود که هر روز بیشتر توش فرو میرفتم .زندگی سرد و اجباری مون ادامه داشت.تا دوهفته پیش که بعد یه دعوای مفصل علنا بهم گفت «دیگه این زندگی رو تحمل نمیکنم و میخوام برم دنبال زندگی خودم ، تو اگه میخوای میتونی بمونی و زندگی کنی ولی به من نمیتونی هیچ کاری داشته باشی ، در ضمن شب رو هم برو خونه دوستت ، من و دوست دخترم میخوایم شب رو باهم باشیم .»حدس میزدم این قسمت از عذابی که برام نازل شده بود ، نتیجه بی توجهی به گریه زاری های مادرم و حرفای پدرم بود. نوید انقدر محکم حرفش رو زد که توان ادای هر کلمه ایی رو از من سلب کرد .همون شب تصمیم گرفتم برم و برای اولین بار به وجود خودم تکیه کنم . همه پولهایی که داشتم رو جمع و جور کردم و بلاخره امشب برای همیشه از اون زندگی بیرون زدم. فکر میکنم نیمی از اونهایی که تصمیم به رفتن میگیرن ، در واقع چاره ایی به جز رفتن ندارن .‌..شاید اگه کنار سپهر میموندم الان توی دود و دم تهران ، و آلودگی بالای هشتاد درصد ، و گرونی و فقر و ترافیک ، و تبعیض جنسیتی و حجاب اجباری ، یه زندگی رومانتیک داشتم. پدر و مادرم هر هفته بهم سر میزدن و خواهر و برادرم رو میدیدم .اما من زندگی رو جوره دیگه ایی برای خودم رقم زدم.جوری که به واقعیت حتی نزدیک هم نشد …حالا خورشید کم کم داره طلوع میکنه .من باز به رسم همیشه قدم به آینده نامعلومم می‌زارم . ولی اینار خودم هستم و خودم .نه عشقی هست و نه بلیطی برای خوشبختی .حتی خبری از برزخ بزرگ انتخاب هم نیست .این بار منم .گیتا …گیتای همیشه بیقرار …رو به‌روی جهانی تا به همیشه بی رنگ …نویسندهگیتا

Date: October 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *