زندگی پیچیده اکبر (۲)

0 views
0%

…قسمت قبلنور افتاب از کوچه پس کوچه های خیابان به افق خیره شو که بر سطح کوچه افتاده بود داشت رخت بر میداشت نسیم شب گاهی با پیچش باد در کوچه طنین انداز شده بود گویی شخصی با سوراخ ته خودکار سوت میزندگویی در انتهایِ کوچه شخصی شیون میکشدآه و ناله هایِ اکبر که از سختیِ روزگار و شکست عاطفی مینالید به شکلی سوزناک با دردِ سولاخش که به راحتی یه سکه 500تومنی از عرض از آن رد میشد برابری میکرد.همچنان که کمر راست میکرد خاطرات شب قبل رو مرور میکرد شرت مادر دوزش را از گوشه ای برداشتِ تا منطقه دخول گاه بالا کشید دولا دولا از کوچه خارج میشد طرح های دیوار های کوچه گویی واقعا دست و پا داشتِ به کیونِ او حجوم میبرند.همچنان که کیون بر هوا راه کوچه را به انتها میبرد برای چندمین بار به زمین افتاد اشک در گوشِه چشمانش جمع شده بودآن وقت دیگر نتوانست خویشتن داری بکند فریاد کنان گفت خدایا خدایاهمان دم حس کرد کمرش دیگر دولا نیست و درد نمیکشد دستی که بنظر بزرگ می آمد کمرش را گرفته بود و بلندش کرده بود. اکبر سر بر داشت.هیکل بزرگ سیاهی مستقیم و بلند در کنارش راه می آمد. این مردی بود که از پشت سرش رسیده و او صدایش را نشنیده بود.این مرد بی آن که کلمه ای بگوید او را بلند کرده بود و حملش میکرد. او کاظم قاقی بود…زمان بگذشت اکبر زخم قدیمیش را التیام میداد زخم جسمی مشکل خاصی نبود اکبر اما روحش زخم برداشته بوددر این مدت اما کاظم همیشه حواسش به او بود کاظم مرده میان سالی بود پنجاه شصت سال شاید پاتوق این دو باغ آلبالویِ کاظم بود به رسم عارفان قرن پنجم هجری خانقاهی تشکیل دادهِ بود و در آن از حافظ و مولانا برای هم میگفتن…اکبر این بار دیگر شیفته او شده بود عشقی حقیقی به این درک رسیده بود.لَعلِ لَبَت بُرد از یاد کاظِم وِرد شَبانه درسِ سَحَر گاهاولین بار لب ها در ادامه قُفل شد و اکبر بود که با خنده های گُلگُونش به ادامه دادن رضایت داده بودکمی بعد آلت سیاهی که از ختنه گاهش چیزه سفیدی چسبیده بود در میدان دید قرار گرفته بودگویی شخصی نوتلایی خریده روی آن کرم خامه ای ریختِ باشدهمچنان که زمان میگذشت اکبر و کاظم انواع اقسام پوزیشن ها و گایش ها را با یک دیگر تجربه کرده بودند البته همیشه اکبر در نقش دهندِ و کاظم در نقش گایندِ بود.تا آن روز کَزایی اکبر که طبق معمول همیشه کیونش را تکان میداد و لی لی کنان به باغ آلبالو قدم میگذاشت چند تن از رفقای کاظم در کنار او نشسته با هم بگو بِخَند راه انداخته بودند یکیش رو میشناخت محمد حسن آن یکی هم بعدا فهمید اسمش جاسم می باشد.در حین وارد شدن به خانقاه جاسم گویی دستش مثله فنر در رفته باشد انگشتی بر کیون اکبر کشید که موجبات جیغ زدن اکبر رو فراهم آورد و فوری به بغل کاظم رفت کاظم اما نیشخندِ کیری مثلِ همان خنده یِ کیری سیامک بر لبان داشت آن دو چند باری به اکبر دست درازی می خواستند بکنند اما کاظم همیشه پشتیبانیش میکرد این بار هم به پشتیبانیه او دلش گرم بود شروع کرد فحاشی به جاسم که ای کسکیشه خاله ننه کیون تو رو سگ گایید الان کاظم رو میفرستم از وسط کیونت رو نصف کنه در همین حین که جاسم داشت میخندید به فحاشیه اکبر کاظم یک کشیده آب نکشیده ای گذاشت زیره گوش اکبر+تو غلط میکنی به رفیقام فحش بدی بچه پرواکبر اما هنگ کرده بود نمیفهمید یعنی چه من را زد؟_من رو انگشت کرد خوب اکبر این را گفت+خوب کاری کرد اصلا کیونتم باید بزاره تو جندِه یِ منی با هر کی هم گفتم باید بخوابیاین را گفت علامتی به محمد حسن و جاسم داد آن دو تا مثله ببره کیون ندیده جَهیدَن بر سره اکبر اکبر که دوباره شستی در کیونش رفتِ بود تقلا میکرد داد فریاد راه انداخته بود._تو نمیتونی با من این کار رو بکنی من کیونیِ تو بودم فقط نه دیگران… و چندی شر ور دیگر را نیز بلغور بکردکاظم اما در حین حرف زدن او سکوت اختیار بکرد و با دسته چپش تخمانش را نشان بداد یعنی به تخممخلاصه آن شب تا خوده صبح کیون اکبر را به روش ها و پوزیشن های مختلف بگاییدن فیلم کوتاهیم از گایشش تهیه کرده تهدید کرده در صورت گوش ندادن به حرفشان یعنی اجتناب از کیون دادن دوباره به قاضی صلواتی دادستان شهرشان میدهند تا به حکم لواط کیونش را جِر بدهد و از کیون دارش بزنن اکبر هم که مُفصل گاییدِ شده بود زخم فرج گاه امانش را بریده بود سرش را پایین انداخته از باغ بیرون آمد.شاید دفعه قبل اکبر جسمش کیونی شده بود اما این بار روحش هم زخم برداشته و کیونی شده بود.روز ها میگذشت و هر دفعه کاظم و دوستانش به طرق مختلف از جسمه اکبر لذت میبردن اکبر اما به خودش قول داده بود دیگر روحش کیونی نشود و با مرحم آبلیمو داشت آن را تنگ میکرد و تلاشش بر این بود تا حداقل از دادن لذت ببرد و میبرداکبر جدای از سرویس دادن به کاظم و رفیقانش به هر که برخورد میکرد آن را به زور به کوچه تنگی برده و به او کیون میداد و این را نوعی انتقام از کاظم قلمداد میکرد در واقعاکبر یکی از روز ها که داشت کوچه پس کوچه های اطراف شهر رو میگشت به یک نو جوانی بر خورد کرد که تازه پشت لبش سبز شده بود او را سوژه مناسبی دید در نتیجه به مغازه ای که او در آن کار میکرد رفته و کیونش را برای او عرضه داشت جوان اما که رضا نامش بود سرش را پایین انداخته استغفرالله گویان از او خواست مغازه را ترک کند اکبر همچنین مصمم بود شلوارش را در آورد و شرت لامبدای مادر دوزش را برای او عریان کرد کیونش را چپ راست کردِ به او چشمک میزد رضا که گویی فنرهِ دستش بریده دستش را شَلاق گونه بر کیونِ او زد از پشت میزه کارش جهشی زد و بر رویِ اکبر خودش را انداخت…پ.ن دوستان شرمنده بابتِ تاخیر داستان حقیقتش بخاطره عدم استقبال زیاد قسط نداشتم ادامه بدم اما به در خواست تنی چند از دوستان ادامه دادم دیاگه باب میلتون نبود شرمنده…نوشته shadow

Date: September 1, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *