دانلود

زن جنده مامان با ی پسر جوون

0 views
0%

زن جنده مامان با ی پسر جوون

آنا نگاهش بهم سنگین شده بود. از سنگینی نگاهش می ترسیدم. سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم. شب نسبتا خلوتی رو پشت سر گذاشتیم. بعد از رفتن آخرین مشتری، نشستم روی یکی از کاناپه ها. ساناز اومد رو به روم نشست. با لحن خاصی گفت: خسته نباشی عزیزم… از لحنش تعجب کردم. به آرومی گفتم: مرسی. همچنین…
همینطور داشت با لبخند بهم نگاه می کرد. طاقت نیاوردم و بهش گفتم: نگاه مهربون بهت نمیاد… لبخندش غلیظ تر شد و گفت: خبرا همه جا پخش میشه عزیزم. تو کازینو رویال نمیشه چیزی رو مخفی کرد… به چشمای شیطونش نگاه کردم و گفتم: متوجه نمیشم چی میگی… از جام بلند شدم. اومدم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت. اونم بلند شد. با دست دیگه ش مچ دست دیگه مو گرفت. همچنان لبخند پوزخند مانندی روی لباش بود. سرش رو کمی کج کرد و گفت: اگه آبراهام بفهمه با دختر خونده ش ریختی رو هم پوستت کنده ست…
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. با لحن نسبتا جدی ای بهش گفتم: اگه تو فهمیدی، پس حتما آبراهام هم فهمیده. هر بلایی قرار باشه سرم بیاد، میاد… از جوابم کمی جا خورد. پوزخندش محو شد و گفت: پس لذت ببر از روزای آخرت… با اینکه ته دلم از تهدیدش خالی شد، خودم رو حفظ کردم و بهش گفتم: حتما. ممنون از توصیه ت…
موقع رفتن به سمت خوابگاه به آنا و بشیر برخوردم. مودبانه بهشون سلام کردم. فقط نگاهم کردن و هیچ جوابی ندادن. یه دستی سلما بدجور عصبانیشون کرده بود. استرس و ترس درونم بیشتر شد. تبدیل به یه دلشوره شدید شد. اما چاره ای جز اعتماد به سلما نداشتم. همه ی اینا رو پیش بینی کرده بود. و بهم قول حمایت داده بود. زندگی خودم رو سپرده بودم به سلما و هیچ راه دیگه ای نداشتم…
طبق برنامه نهایتا سه ساعت وقت داشتم بخوابم. ساعتم رو روی زنگ گذاشتم. به سختی خوابم برد. بیدار شدم و سریع رفتم دوش گرفتم. موهام رو خشک کردم. کمی آرایش کردم و یه لباس نسبتا شیک پوشیدم. سر ساعتی که قرار بود خودم رو رسوندم. زینب و مهتاب کمی با تاخیر اومدن. قرارمون این بود که بیرون هتل قرار بذاریم. بعد از چند شب قبل که توی دیسکو اون اتفاق بینمون افتاد دیگه ندیده بودمشون. روم نمیشد تو صورت مهتاب نگاه کنم. زینب طبق معمول از نگاه و رفتار من متوجه همه چی شد. سعی کرد جَو رو عوض کنه و بهم گفت: خب صدف جان. ما خیلی گشنه مونه. انتخاب یه رستوران عالی با تو… آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم… سلما بهم یه آدرس داده بود. تاکسی گرفتیم و بهش آدرس رستوران رو گفتم…
بعد از سفارش دادن غذا به گارسون، زینب رو به من گفت: مرسی عزیزم که دعوت منو قبول کردی. می دونم که سر کارت یه سری محدودیت ها داری… برای یه لحظه با مهتاب چشم تو چشم شدم. حس کردم اونم از نگاه کردن به من خجالت می کشه. نا خواسته لبخند محوی زدم و گفتم: نه عزیزم. ما دیگه باهم دوستیم. یادمه گفتی یه کار خیلی مهم باهام داری…
زینب و مهتاب چند لحظه بهم نگاه کردن. زینب با کمی مکث بهم گفت: راستش امیدوارم بعد از شنیدن حرفای من فکر نکنی که داریم ازت سو استفاده می کنیم. اما ما دنبال جواب یه سوال هستیم که در حال حاضر جز تو به کسی اعتماد نداریم که بتونه بهمون کمک کنه…
نمی دونم چرا نا خواسته هیجان و استرس خاصی بهم دست داد. هر چی هست یه موضوع مهمه. پس الکی نبوده که آبراهام به وجود این دو تا واکنش نشون داد و حساس شد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: چه سوالی؟؟؟ زینب پلک نسبتا طولانی زد و گفت: من دنبال یه آدم خیلی مهم به اسم عامر خان هستم. و مطمئنم که تو کازینو رویال میشه به این آدم رسید…
اسمی که زینب گفت رو هرگز نشنیده بودم. با تعجب گفتم: هرگز این اسم به گوشم نخورده… زینب حرفم رو قطع کرد و گفت: حدس می زدم. طبق سابقه ای که داری معلومه که به گوشت نخورده. اما قطعا اینقدر آدمای کازینو رو می شناسی که می تونی از طریقشون بفهمی. مخصوصا دوستت سلما که یادمه گفتی از خیلی وقته اونجا کار می کنه…
بعد تموم شدن حرفای زینب، جفتشون بهم خیره شدن. مردد بودم چی بگم که مهتاب با صدای نسبتا لرزونی بهم گفت: ما همه چی مونو تو ایران از دست دادیم. همه چی رو رها کردیم و تنها امیدمون اینه. الانم فقط تو رو داریم که ما رو به عامر خان برسونی. و مطمئنیم تو کازینو رویال می تونیم پیداش کنیم…
تو چشمای خوشگل مهتاب نگاه کردم. حس می کردم این نگاه برام آشناست. نگاه زنی که ترسیده. خسته شده. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: باشه سعی خودم رو می کنم…

وقتی برای سلما جریان رو تعریف کردم با دقت گوش داد. بعد از تموم شدن حرفام بهش گفتم: چطوری می تونیم کمکشون کنیم؟؟؟ سلما لبخند محوی زد و گفت: مگه از اول قرار بود کمکشون کنیم؟ یادت رفته برای چی بهشون نزدیک شدی؟ الان وقتشه به آبراهام گزارش بدی…
سلما راست می گفت. برای یه لحظ یادم رفته بود اصل جریان چیه. دلم برای جفتشون سوخته بود و دوست داشتم بهشون کمک کنم. منی که خودم لبه ی تیغ بودم و اگه سلما ازم حمایت نمی کرد، همون بلایی سرم می اومد که سر مالنا اومد. به آرومی رو به سلما گفتم: چجوری بهش گزارش بدم؟؟؟ سلما دوباره جدی شد و گفت: برگشته پاریس. امشب می بینیمش…

داشتم می رفتم آرایشگاه که تو مسیر، برادر مالنا رو دیدم. ظاهرش خیلی بهتر بود. اما اینقدر افسرده و ناراحت بود که راحت میشد تشخیص داد که از درون چقدر داغونه. با دیدنش یاد شبی افتادم که جلوی چشمش چه بلایی سر مالنا آوردن. همه ی اون ترس و وحشت برگشت تو وجودم. مالنا برادرش رو داشت و اینطوری شد سرنوشتش. سر من قرار بود چی بیاد. ساناز الکی تهدید نمی کرد. مشخص بود که یه چیزایی می دونه…
بعد از هماهنگی ها و صحبت های تکراری آنا رفتم تو بخش وی آی پی. ساناز همچنان اون لبخند مغرور آمیزش روی لباش بود. انگار مطمئنه که قراره چه بلایی سرم بیاد. سعی کردم خونسرد باشم. با همه ی انرژیم مشغول سرویس دادن بودم. دیگه نگاه های هیز مشتریا و حتی دست مالی کردن های مثلا غیر ارادی شون برام اهمیت نداشت. تصویر مالنا و برادرش از ذهنم خارج نمیشد…
شب خیلی شلوغی داشتیم. تا جایی که ساناز از آنا در خواست کرد و یکی از دخترای کازینو رو برای کمک آورد. با همه ی وجود به حرفاش گوش می دادم که یه وقت سوتی ندم. نمی دونم چقدر گذشت که یه هو دیدم آنا به حالت دویدن رفت سمت در وی آی پی. آبراهام همراه چند نفر دیگه وارد وی آی پی شد. بشیر هم کنارش بود. مثل یه خدا بهش احترام می ذاشتن. دیدنش همه تنم رو لرزوند. سلما گفته بود که امشب می بینمش. فکر می کردم مثل سری قبل میرم تو دفترش. شایدم همینطوری اومده. وقتی دیدم سلما پشت سرش وارد شد، یکمی آروم شدم. یه پیراهن یه سره آبی فیروزه ای پوشیده بود. با یه آرایش غلیظ اما زیبا. یه پرنسس واقعی شده بود…
رفتن انتهای بخش وی آی پی و همون جای مخصوص نشستن. ساناز خودش رو رسوند بهم و با طعنه گفت: عشقت اومده عزیزم. پذیرایی با خودت… با استرس و هیجان رفتم به سمت میز شون. آنا بهم گفته بود آبراهام چه نوع مشروبی می خوره. به آرومی شیشه مشروب و چند تا لیوان رو گذاشتم روی میز جلوشون. آبراهام تکیه داده بود. داشت سیگار می کشید و هم زمان حرفای مرد جوون کناریش رو گوش می داد. برای یه لحظه با سلما چشم تو چشم شدم. اونم تکیه داده بود و پاش رو روی پاش انداخته بود. خیلی تابلو و با لبخند داشت بهم نگاه می کرد. سعی کردم توجه نکنم. فکر کردم آبراهام هم متوجه من نشده. خواستم برگردم که بهم گفت: وایستا کارت دارم… آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم…
چند دقیقه گذشت و صحبتای مرد جوون با آبراهام تموم شد و رفت. آنا مثل همیشه وایستاده بود. بشیر هم گوشه دیگه نشسته بود. حس می کردم هر چهار تاشون دارن بهم نگاه می کنن. قلبم می خواست وایسته. آبراهام سیگار بعدیش رو روشن کرد و گفت: مارو تنها بذارین… قطعا منظورش آنا و بشیر بودن. از این بدتر نمیشد. دشمن بدتر از آنا و بشیر نمی تونستم برای خودم بتراشم…
بعد از رفتنشون، آبراهام با دستش بهم اشاره کرد که بشینم. سعی کردم با فاصله از سلما بشینم. اما سلما در کمال تعجب دست من رو گرفت و نزدیک خودش کرد. دستم رو گذاشت بین دو تا دستش و با لبخند و لحن مهربونی گفت: نترس عزیزم. من و آبراهام هیچ چیز مخفی ای نداریم. من بهش گفتم که چقدر داری برای ماموریتت زحمت می کشی…
چند لحظه به سلما و بعدش به آبراهام نگاه کردم. آبراهام هیچ واکنشی به رفتار سلما نکرد. خیلی خونسرد گفت: سلما گفته متوجه شدی برای چی اومدن… دوباره آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله آقا… آبراهام جوابی بهم نداد و همچنان داشت نگاهم می کرد. سلما به آرومی بهم گفت: خب تعریف کن. نترس عزیزم…
با استرس آخرین مکالمه خودم و زینب و مهتاب رو برای آبراهام تعریف کردم. با دقت به حرفام گوش داد. بعد از تموم شدن حرفام بعد از چند ثانیه سکوت، گفت: چطوری بهشون نزدیک شدی؟؟؟ سوال آبراهام ته دلم رو خالی کرد. سلما باز هم به آرومی در گوشم گفت: نترس صدف. حقیقتو بگو…
برای چند لحظه چشمام رو بستم. بازشون کردم. صدام لرزش نا خواسته و خفیفی داشت. به آبراهام گفتم: زینب و مهتاب لزبین هستن. و منم فکر کنم لزبین هستم. البته مطمئن نیستم. فقط از این مطمئنم که همین باعث شد اینقدر زود به هم نزدیک بشیم و بهم اعتماد بکنن…
دستم همچنان بین دستای گرم سلما بود. از استرس زیاد عرق کرده بودم. به بهونه ریختن مشروب برای آبراهام دستم رو از دست سلما خارج کردم. رو به آبراهام گفتم: اجازه هست براتون بریزم؟؟؟ با سرش تایید کرد. به آرومی توی گیلاس براش کمی مشروب ریختم. برای سلما هم ریختم. آبراهام گفت: برای خودتم بریز…
این رفتارا و این شرایط داشت دیوونه ام می کرد. من توی این کازینو مثل این همه دختر و پسر یه کارگر بی ارزش بودم. حتما ساناز و اون یکی دختره ما رو زیر نظر داشتن. و حرفش بین همه پخش میشد. دوست داشتم به آبراهام بگم این کارو نکنم که جراتش نبود. با دستای لرزون برای خودم هم ریختم…
بینمون سکوت بود. آبراهام همچنان داشت خونسردانه من رو نگاه می کرد. سلما گیلاس مشروبش رو برداشت. کمی به سمت بالا گرفت و گفت: به سلامتی صدف… آبراهام با سرش سلامتی سلما رو تایید کرد و جفتشون مشروب شون رو سر کشیدن. من هم به ناچار همین کارو کردم. جَو هر لحظه برام سنگین تر میشد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: الان چیکار کنم آقا؟ اونا ازم درخواست کمک کردن…

از توی بالکن داشت بیرون رو نگاه می کرد. نزدیکش شدم. از پشت بغلش کردم. یه بوسه ی آروم از گردنش کردم و گفتم: چه حسی داشت؟؟؟ سرش رو کمی خم کرد که لبام راحت تر گردنش رو لمس کنه. با لحن نسبتا آرومی گفت: چی چه حسی داشت؟؟؟ لبخند زدم. لبام رو کشیدم در امتداد گردنش و گفتم: خودت می دونی منظورم چیه…
دستش رو رسوند به سرم و شروع کرد به نوازش موهام. لحنش دقیقا همونطوری بود که دوست داشتم. بهم گفت: یه طعم جدید بود. خودمم باورم نمیشد که ازش لب گرفتم. اونم بهم گفت باورش نمیشه که داره اینکارو می کنه. بیش از حد خورده بودیم. حالم دست خودم نبود. خودت چی؟ نمی خورد که اصلا بهت بد بگذره…
دیدن صحنه لب گرفتن مهتاب و صدف، حس دوگانه ای درون من درست کرده بود. از طرفی طاقت دیدن مهتاب رو با کس دیگه ای نداشتم و حتی عصبیم می کرد. از طرفی بهم یه نمای جدید از زیبایی مهتاب می داد. یه تجربه جدید. اینکه شیطونی های درون مهتاب که تو یه خواب زمستونی عمیق رفته بودن، حالا کم کم داشتن بیدار میشن. کمی از پوست نرم و لطیف گردنش رو بین لبام گرفتم. چند لحظه میک زدم. بعدش بهش گفتم: اونا اونشب دنبال لذت و خوش گذرونی بودن. ما هم بهشون دادیم. چون می تونن بهمون کمک کنن. مخصوصا صدف…
مهتاب یه هو برگشت. با کمی هیجان گفت: منم حس خوبی به صدف دارم. فکر می کنم قابل اعتماده. دختر معصوم و بی کلکیه. به نظر منم وقتشه بهش بگی ما دنبال چی هستیم. باهاش قرار بذار و بهش می گیم… از اینکه مهتاب بلاخره حس مثبتی به صدف پیدا کرد خوشحال شدم. قیافه مو شیطون گرفتم و گفتم: انگار بدجور طعم لباش بهت مزه داده… مهتاب خندش گرفت و در عین حال سعی کرد اخم کنه. بهم گفت: خفه شو زینب. من…
اومد بره که نذاشتم و گفتم: من چی؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: می خواستم بگم من هرزه نیستم که یادم اومد هستم. حتی هرزه تر از هرزه ها. هنوز یادم نرفته… منظورش رو دقیق متوجه شدم. کمی جدی بهش گفتم: اینکه جلوی چشم من نشستی روی کیر شوهرم رو میگی؟ اینکه به شوهر خودت خیانت کردی؟ به نظر من اسمش هرزگی نبود. یه فرایند بود برای رسیدن من و تو به هم. و اونا هم لیاقتشون بود. قرار نیست برای اون عوضیا یه عمر عذاب وجدان داشته باشیم. تو همین چند روز با صدف قرار می ذارم و ازش می خوام بهمون کمک کنه…

نگاه های خجالت آور صدف و مهتاب به همدیگه، نزدیک بود خندم بندازه. اما سعی کردم به روی خودم نیارم. بلاخره موفق شدیم به صدف انگیزه بودنمون تو کازینو رویال رو بگیم. متوجه تردید تو نگاهش شدم. اما نهایتا قبول کرد که در حد توانش کمک کنه…
داشتم با خسرو تلفنی صحبت می کردم که در اتاق رو زدن. سریع قطع کردم. وقتی در رو باز کردم صدف بود. سر حال و شاداب. سلام کرد و وارد شد. مهتاب حموم بود. نشست و سراغ مهتاب رو گرفت. تو همون حین، مهتاب که حوله حموم رو دور خودش پیچیده بود، پیداش شد. موهای خیسش اطراف شونه هاش بودن. قسمتی از سینه هاشم لخت بودن. و از رون پاش به پایین هم تو این حوله کوچیک دیده میشد. متوجه خط نگاه صدف شدم که یه لحظه همه جای مهتاب رو نگاه کرد. بعدش صورتش از خجالت سرخ شد. با لحن خاصی بهم دیگه سلام کردن. مهتاب با همون وضعیت اومد کنار من و رو به روی صدف نشست و پاش رو انداخت رو پاش. می تونستم تصور کنم الان صدف چه نمای سکسی و زیبایی از مهتاب رو داره می بینه…
صدف سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و گفت: خبرای خوب دارم براتون. سلما به درخواست من با یه آدم کله گنده تو کازینو صحبت کرد. اسمش آبراهامه و صاحب اینجا. طرف این اسم براش آشناست. اما… از هیجان صحبت های صدف، شرایطی که توش بودیم رو یادم رفت. فراموش کردم که مهتاب سکسی تر از این نمی تونست جلوی صدف ظاهر بشه و بشینه جلوش. از جام بلند شدم و گفتم: اما چی صدف؟؟؟
صدف که از واکنش من کمی تعجب کرده بود، گفت: اما گفته اول باید بدونه شما برای چی دنبال این اسم می گردین. اصلا شما کی هستین؟ یعنی اینو اون گفته… نا خواسته نگاهم رفت سمت مهتاب. هیجان رو میشد تو چهره اونم دید. هر لحظه بیشتر داشتیم به عامر خان نزدیک می شدیم. ضربان قلبم بالا رفته بود. با یه نفس عمیق سعی کردم به خودم مسلط باشم. نشستم و دقیق خودم رو معرفی کردم. گفتم که دختر کی هستم. گفتم که به پدرم خیانت شد. گفتم که چه بلایی سرمون اومد. گفتم که فقط عامر خان می تونه بفهمه کی به پدرم خیانت کرد و انتقامش رو بگیره…
صدف یکم دیگه بود و رفت. بعد از چند دقیقه که از اون هیجانم کم شد، رو به مهتاب گفتم: مطمئنی بازم نمی خوای طعم لباشو حس کنی؟؟؟ مهتاب متوجه منظورم شد. لبخند زیبایی زد و گفت: تو هم فکر نکنم از دیدن خجالتش بدت بیاد. ندیدی چطوری خجالت کشید…
قرار شد با مهتاب بریم بیرون کمی قدم بزنیم. دل تو دلم نبود که نتیجه اطلاعاتی که به صدف دادم قراره چی بشه. مهتاب هم زمان که دستم گرفته بود، بهم گفت: بعدش می خوای چیکار کنی؟ می خوای همون کار پدرت رو ادامه بدی؟؟؟ سوال غیر منتظره ای نبود. بهش گفتم: آره قطعا. حتی خیلی گسترده تر. تولیدات دارو تو ایران فاجعه است. مردم و حتی مراکز درمانی تو ایران محتاج دارو هستن. داروی اصلی و کار آمد. نه دارو های مسخره ای که داروساز های ایرانی تحویل ملت میدن. چه بازاری بهتر از این. قاچاق دارو می تونه ثروتمون رو هر روز اضافه کنه. فقط کافیه اول بفهمم پدرم از کجا ضربه خورد. بعدش از اعتبارش و و حتی پولایی که اونوقت برای من میشه، استفاده می کنم و تجارتش رو ادامه میدم…
مهتاب کمی مکث کرد و گفت: فکر نمی کنی این یه جور سو استفاده از شرایط غیر منصفانه مردم ایرانه؟؟؟ به خاطر حرفش پوزخند زدم و گفتم: من و تو هیچ دِینی به اون مردم نداریم. اصلا هم شرایطشون برام مهم نیست. تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که قوی بشم. اینقدر قوی که اسم منم مثل عامر خان تبدیل به یه افسانه بشه…
وقتی برگشتیم هتل، تصمیم گرفتیم بریم کازینو. با خسرو هم هماهنگ کردم بیاد که حضوری همه چی رو بهش بگم. از طرفی طاقت نداشتم و باید زودتر صدف رو می دیدم. لباس شب پوشیدیم و رفتیم بخش وی آی پی کازینو. نشستیم و خیلی سریع صدف رو دیدمش. پر انرژی و لبخند زنان داشت به مشتریا سرویس می داد. مهتاب هم خیره شد به صدف و بهم گفت: فکر نمی کنی داریم موقعیتش رو به خطر می اندازیم؟؟؟ با تعجب مهتاب رو نگاه کردم و گفتم: تو که ازش خوشت نمی اومد. چی شده حالا دلت براش می سوزه و نگرانشی؟؟؟ مهتاب جوابی بهم نداد و فقط بهم خیره شد. یه پوف از دهنم خارج شد و گفتم: ما چاره ای نداریم مهتاب. می فهمی؟ ما هیچ راه دیگه ای نداریم که عامر خان رو تو این کازینوی لعنتی پیدا کنیم…
تو همین حین صدف پیداش شد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. با خوش رویی بهمون گفت: خیلی خوش اومدین. چی میل دارین براتون بیارم؟؟؟ با لبخند بهش گفتم: هر چی خودت بیاری عزیزم… لبخندم رو با لبخند جواب داد و به آرومی گفت: همه ی چیزایی که بهم گفتی رو بهشون گفتم. قراره خبر بدن…
نزدیک یک ساعت گذشت و از خسرو خبری نشد. هر چی بهش زنگ زدم هم، گوشیش خاموش بود. سابقه نداشت که من بهش زنگ بزنم و جواب نده. مهتاب بهم گفت: حتما موردی پیش اومده. خودش زنگ می زنه…

نزدیک ظهر بود که با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم. لَُخت بودم و چیزی تنم نبود. یه روبدوشام پوشیدم. در و که باز کردم، دیدم صدفه. با لبخند و هیجان گفت: عامر خان حاضره تو رو ببینه اما قبلش باید براش یه کاری بکنی… از شوک خبری که صدف بهم داد، یه لحظه هنگ شدم و موندم چی بگم. مهتاب از پشت سر اومد. اونم لُخت بود اما چیزی تنش نکرد. اینقدر دچار هیجان شد که دست صدف رو گرفت و آوردش داخل. در رو سریع بست و گفت: چی گفتی؟؟؟
صدف از دیدن بدن تمام لخت مهتاب خجالت کشید. به آرومی و شمرده گفت: عامر خان حاضره شما رو ببینه. اما قبلش باید یه سری اسنادی که فقط زینب می تونه بهشون دسترسی داشته باشه رو، براش ببرین. انگاری اون مدارک دقیقا همونیه که ثابت می کنه کی خیانت کرده…
بلاخره به خودم مسلط شدم و گفتم: خودت دیدیش؟؟؟ صدف خیلی سریع گفت: نه من ندیدمش. آبراهام باهاش در ارتباطه و اون بهم اینا رو گفت. حتی عامر خان گفته که منتظرتون بوده…
کمی به چهره صدف خیره شدم. نا خواسته پریدم تو بغلش. محکم فشارش دادم و گفتم: مرسی نفسم. ممنون گلم… از صدف جدا شدم. مهتاب رو بغل گرفتم و گفتم: بلاخره موفق شدیم عشقم… بغض کرده بودم و باورم نمیشد که به زودی قراره عامر خان افسانه ای رو ببینم. مهتاب هم حسابی هیجان داشت و خوشحال شد. لبام رو بوسید و گفت: ارزش این همه سختی رو داشت…
از مهتاب جدا شدم و با خنده گفتم: راستی یه وقت به تو بد نگذره… منظورم رو متوجه شد و خندش گرفت. صدف هم خندش گرفت. و برای چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن. و منم برای یه لحظه حس خوبی به این نگاه و لبخندی که بهم دیگه زدن نداشتم. جدی شدم و به مهتاب گفتم: یه چیزی بپوش… لبخند رو لبای مهتاب خشک شد و گفت: چَشم…
رو به صدف گفتم: خب من باید دقیقا چیکار کنم؟؟؟ صدف از توی جیب پشتی شلوار جینش یه تیکه کاغذ درآورد. داد بهم و گفت: این یک صندوق امانات معروف توی پاریسه. پدرت یه سری اسناد خیلی مهم اونجا نگه داشته که فقط خودش می تونه بهشون دسترسی داشته باشه. اما حالا که فوت کرده، تو که تنها فرزندش هستی هم می تونی به اون صندوق دسترسی داشته باشی. عامر خان گفته که از طریق اون اسناد فقط میشه فهمید خائن واقعی کیه…

نزدیک به یک هفته مراحل اداری طول کشید تا بلاخره بهم اجازه دسترسی به صندوق امانات پدرم رو دادن. یعنی چی تو اون صندوق بود که پدرم حتی با مادرم هم در موردش حرف نزده بود. دل تو دلم نبود که زودتر به صندوق و محتویاتش برسم…
برگه اجازه نامه دادگاه برای رسیدن به صندوق پدرم رو با خوشحالی دستم گرفتم. باید تا یک روز دیگه صبر می کردم. وارد هتل شدم. صدف و مهتاب توی لابی هتل نشسته بودن. جلوشون نوشیدنی بود. داشتن با هم حرف می زدن و می خندیدن. اصلا از چیزی که می دیدم خوشم نیومد. خودم رو جدی گرفتم. خیلی سرسنگین با صدف احوال پرسی کردم. و خیلی جدی به مهتاب گفتم: بریم تو اتاق کارت دارم…
صدف که حسابی تو ذوقش خورده بود، خودش رو جمع و جور کرد و رفت. مهتاب توی اتاق با ناراحتی بهم گفت: چرا اینکارو کردی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم: بلاخره موفق شدم. فردا می رسم به اون صندوق… مهتاب پوزخند محوی زد و گفت: حالا که کارت باهاش تموم شد، وقتشه دور بندازیش؟؟؟
لبخند مهربونی زدم. دستاش رو گرفتم و گفتم: به آینده فکر کن مهتاب. من و تو قراره به جاهای بزرگی برسیم. اون یه خدمکار بی ارزشه. اگه بخواهیم هم نمی تونیم بعدا باهاش در ارتباط باشیم… مهتاب همچنان از دستم ناراحت بود. اما سعی کرد لبخند بزنه و گفت: فردا منم باهات میام… لباش رو بوسیدم. بغلش کردم و توی دلم گفتم: من طاقت دیدن تو رو با کس دیگه ای ندارم عشقم. حتی اگه اون آدم صدفی باشه که خودمم ازش خوشم میاد…

از مهتاب خواستن که تو سالن انتظار باشه. فقط من اجازه ورود به صندوق امانات بخش ویژه و بسیار مهم رو داشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. وارد یه اتاق شدیم. یه میز و یه صندلی وسط اتاق بود. یه اتاق کاملا خصوصی برای بررسی صندوق امانات. آقایی که خیلی مودبانه من رو تا اونجا راهنمایی کرد، ازم خواست که بشینم. خودش رفت و بعد از چند دقیقه با یک صندوق برگشت…
دستام از استرس عرق کرده بود. امید داشتم محتویات تو صندوق یه چیز خیلی حیاطی باشه. آقایی که صندوق رو برام آورد، از اتاق رفت بیرون. با دستای لرزون در اصلی صندوق رو باز کردم. به آرومی در دومش رو هم باز کردم. اما چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. فقط یک کاغذ تا شده بود داخلش. هر چی بیشتر گشتم، چیزی نبود. کاغذ رو باز کردم و داخلش پر از عدد بود…

مهتاب کاغذ رو دستش گرفته بود و اونم از اون همه اعداد چیزی سر در نمی آورد. رو بهم گفت: یعنی چی اینا؟ این عددای مسخره چطوری می خواد مشخص کنه کی به پدرت خیانت کرده؟؟؟ قاطع و مصمم به مهتاب گفتم: عامر خان معنی این اعداد رو می دونه. اگه خواسته محتویات این صندوق رو براش ببرم، پس می دونه توش چیه و معنی این اعداد چیه…
وقتی کاغذ رو به صدف دادم، بهش گفتم: به عامر خان بگو مشتاق دیدن خودش هستم… صدف برگه از من گرفت. خواست از اتاق بره بیرون که بهش گفتم: بابت برخورد اون روزم معذرت می خوام… صدف لبخند زد و گفت: چیزی نبود خانمی. پیغامتو به عامر خان می رسونم… مهتاب بعد از رفتن صدف، با خوشحالی بغلم کرد و گفت: مرسی که از دلش در آوردی… همچنان حس بدی به این رابطه داشتم. مهتاب به خاطر صدف اینقدر خوشحال بود. و این رو اصلا دوست نداشتم…

دل تو دلم نبود. بلاخره قرار بود عامر خان رو ببینیم. صدف طبق برنامه باهامون اومد. من و مهتاب عقب ماشینی نشستیم که دنبالمون اومده بود. حتی حس می کردم صدف هم هیجان داره. حرف دلش رو زد و گفت: خیلی خوشحالم که دارم بهتون کمک می کنم… البته نگاه محبت آمیزش بیشتر سمت چشمای مهتاب بود…
ماشین از پاریس خارج شد. به سمت ویلاهای شیک و عیون نشین اطراف پاریس رفت. جلوی یه ویلا نگه داشت که اطرافش پر از درخت بود. بعد از چند دقیقه در ویلا باز شد. واردش شدیم. هوا گرگ و میش بود. میشد محوطه بزرگ و زیبای ویلا رو دید. مهتاب گفت: واو عجب استخری… صدف هم از زیبایی داخل ویلا دهش باز مونده بود. اما برای من هیچ کدوم از اینا اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برام مهم بود رسیدن به عامر خان بود. رویایی که حالا داشت محقق میشد…
با راهنمایی راننده، وارد ساختمون مجهز و شیک ویلا شدیم. سالن ورودیش شبیه لابی هتل های پنج ستاره بود. در عین حال خیلی برام آشنا اومد. راننده خودش برگشت و رفت. چند دقیقه گذشت و خبری از کسی نشد. هر چی بیشتر می گذشت، محیط ساختمون بیشتر برام آشنا می اومد. اومدم بگم پس کجاست که صدای یکی از در های اطراف سالن به گوش رسید. در باز شد و سلما لبخند زنان به سمت ما قدم برداشت…

غرق زیبایی محوطه ویلا و داخلش شدم. برای من این همه زیبایی شبیه یه معجزه بود. فقط ثروت می تونه همچین معجزه ای کنه. این مدت خیلی روم فشار بود و هست. همه بهم طعنه می زنن. یه جور خاصی بهم نگاه می کنن. حتی حس می کنم حرفای پشت سر من از مالنا هم بیشتره. اون شبی که با آبراهام تو کازینو بودم، برام خیلی گرون تموم شد. از طرفی از ته دلم خوشحال بودم که موفق شدم برای مهتاب و زینب کاری کنم. هم تونستم ماموریتی که آبراهام بهم داده بود رو دقیق و مو به مو انجام بدم و هم مهتاب و زینب به هدفشون می رسیدن. از لحظه ای که آبراهام بهم گفت: عامر خان گفته خیلی خوب شد که زینب پیداش شده و همیشه دنبالش بوده تا بهش کمک کنه، بیشتر و بیشتر راغب شدم که بهشون کمک کنم. من درد غربت و تنهایی رو تجربه کرده بودم و دوست نداشتم اون دوتا هم مثل من تو این غربت لعنتی شکنجه بشن…
چند دقیقه منتظر بودیم که یکی از درهای اطراف سالن باز شد. سلما لبخند زنان اومد به سمت مون. یه شلوار جین کشی و تنگ سفید پاش بود. با یه پیراهن نسبتا مردونه گوجه ای. فکر نمی کردم اینجا ببینمش. از دیدنش خوشحال شدم. اومدم برم سمتش که یه هو چهره ش جدی شد. حتی ترسناک شد. دستش رو برد پشت کمرش. و لحظه بعد دیدم که یه کُلت دستشه. گرفته بود به سمت من. همه چی تو چند ثانیه اتفاق افتاد. شوکه شده بودم و مثل مجسمه ها هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم. صدای شلیک کَر کننده کُلت، کُل سالن رو برداشت. فکر کردم به من تیر زده. همچنان توی شوک بودم. مخم به خاطر این صدای بلند سوت کشید. حتی از شدت شوک دیدم هم تار شده بود. یه لحظه به خودم اومدم و صدای جیغ مهتاب رو شنیدم. برگشتم و چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. زینب افتاده بود روی زمین و از سرش خون می اومد…
مهتاب جیغ زنان و گریه کنان خودش رو انداخته بود روی زینب. بدنم از شدت شوک، لمس و بی حرکت شده بود. سرم به لرزش افتاد. صدای ضعیف سلما رو شنیدم که از پشت سرم گفت: ببخشید عزیزم… بعدش یه درد شدید پشت گردنم حس کردم. افتادم زمین. تصویر جلوم تار تر و تار تر میشد. اما با این حال می تونستم خون اطراف سر زینب رو ببینم که هر لحظه بیشتر میشد…

وقتی به هوش اومدم هنوز پشت گردن و سرم درد می کرد. مهتاب وقتی دید من به هوش اومدم، سریع خودش رو بهم رسوند. از بس گریه کرده بود، چشماش قرمز شده بودن. حتی نمی تونست خوب نفس بکشه. به خودم که اومدم داخل یه اتاق بودیم. یه اتاق مبله و شیک که مشخص بود برای همون ویلایی هست که واردش شدیم. به سختی نشستم و به مهتاب گفتم: زینب کجاست؟ می خوان باهامون چیکار کنن؟؟؟ مهتاب گریه کنان و با صدایی که خش دار شده بود، بهم گفت: زینب مُرد. دوست عوضیت با تیر زد وسط پیشونیش…
مطمئن بودم که کار من و مهتاب هم تمومه. چند قطره اشک نا خواسته از گونه هام سرازیر شد. چند دقیقه طول کشید تا به خودم مسلط بشم. بلند شدم و وایستادم. کمی اتاق رو وارسی کردم. رو به مهتاب گفتم: هنوز تو ویلا هستیم فکر کنم… مهتاب همچنان تُن صداش داغون و گرفته بود. بهم گفت: من و زینب قبلا اومدیم اینجا. موقعی فهمیدم اینجا کجاست که…
با تعجب رو به مهتاب گفتم: یعنی چی قبلا اینجا بودین؟؟؟ مهتاب بهم نگاه کرد. تازه متوجه ترس و وحشتش هم شدم. رنگش سفید شده بود. با صدای لرزون گفت: اینجا ویلای آنجلا ست. زنی که به ما کازینو رویال رو معرفی کرد. دکور سالن رو کلا عوض کرده بودن. برای همین دیر فهمیدم. ما رو سری قبل با چشمای بسته آوردن و محوطه بیرون رو ندیده بودیم…
چیزی از حرفای مهتاب سر در نمی آوردم. فقط باعث شد بیشتر گیج بشم. نشستم روی مبل و سرم رو گرفتم بین دستام. اگه قرار بود ما رو هم بکشن، پس چرا این همه داشتن لفتش می دادن. متوجه شدم مهتاب از شدت ترس و استرس گوشه اتاق نشسته و داره می لرزه و گریه می کنه. رفتم پیشش و کنارش نشستم. بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم. من مدتها این گوشه ی اتاق نشستن و ترسیدن و لرزیدن رو تجربه کرده بودم. می تونستم حدودا درکش کنم…
نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد. مهتاب از ترس، من رو محکم چنگ زد. جفتمون بلند شدیم و وایستادیم. سلما وارد اتاق شد. بعد از دیدن ما لبخند زد و گفت: نترسین دخترا. کسی قرار نیست به شما آسیب بزنه…
پشت سر سلما آبراهام وارد شد. چیزی که می دیدم رو درک نمی کردم. آبراهام به سمت سلما رفت. دولا شد و دستش رو بوسید. بهش گفت: تبریک میگم خانم. بلاخره موفق شدین… با بُهت داشتم صحنه غیر قابل باور جلوم رو می دیدم که یک خانم سن بالا و شیک پوش وارد اتاق شد. نمی شناختمش اما مهتاب بعد از دیدنش واکنش نشون داد و گفت: آنجلا…
نا خواسته خیره شدم به سلما. لحظه ای که قیافه ش اونجور ترسناک شد و شلیک کرد، هنوز توی سرم بود. خیلی خونسرد و با یه لحن مهربون بهمون گفت: بگیرین بشینین… حالا دست های منم به لرزش افتاده بودن. دست لرزون مهتاب رو گرفتم و به آرومی رفتیم نشستیم روی مبل. سلما خودش هم نشست روی مبل تک نفره. آبراهام قبل از نشستن یه نخ سیگار برای سلما برد. و دقیقا شبیه خدمتکارا فندک رو روشن کرد و براش گرفت تا سلما سیگارش رو روشن کنه. سلما بهش گفت: ممنون آبراهام. تو هم بشین. لازمه برای دخترا یه سری چیزا رو توضیح بدیم…
مهتاب همچنان دستای من رو گرفته بود. جفتمون هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. سلما پاش رو انداخت روی پاش. یک پُک عمیق از سیگار زد و گفت: ببخشید صدف جون بابت اونجور بی هوش کردنت. لازم بود سریع خونه تمیز بشه. نمی دونستیم واکنش شما چیه بعدش. تنها راهش همین بود…
سنگینی نگاه همه رو حس می کردم. با صدای لرزون به سلما گفتم: چرا کشتیش؟ م م مگه ن ن نگفتی ع ع عامر خان گ گ گفته که ازشون حمایت م م می کنه؟؟؟
بعد از تموم شدن حرفم، همه شون زدن زیر خنده. سلما یه پُک دیگه از سیگارش زد و گفت: من دروغ نگفتم عزیزم. عامر خان اگه زنده بود قطعا ازشون حمایت می کرد و مسبب اصلی خیانت به باند قاچاق دارو رو گیر می انداخت و به سزای عملش می رسوند. حتی اگه اون عامل دختری باشه که خودش بزرگش کرده باشه…
هیچی از حرفای سلما سر در نمی آوردم. مهتاب دوباره گریه ش گرفت و گفت: معلوم هست چی داری میگی؟ حداقل بگو قراره چه بلایی سر ما بیاری… سلما سیگارش رو توی جا سیگاری میز عسلی کنارش خاموش کرد. پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: من دختر خونده آبراهام نیستم. این چیزیه که دوست دارم و لازمه همه بدونن. حقیقت اینه که من دختر خونده عامر خان بودم. سیزده سالم بود که فهمیدم عامر خان پدر و مادرم رو کشته. و یه حادثه ترورسیتی نبوده. چند تا فرد مسلح به دستور عامر خان پدر و مادرم رو به رگبار بستن. چون پدرم دیگه چیزی نمونده بوده که باند بزرگ قاچاق داروش رو کشف کنه. و هویت واقعی خودش رو هم برای همه فاش کنه. اما عامر خان بزرگ ترین و ترسناک ترین و بی رحم ترین قاچاقچی دارو، که دستور کشتن پدر و مادرم رو داده بوده، دلش نمیاد یه دختر بچه دو ساله رو بکشه. تصمیم می گیره بزرگش کنه. عامر خانی که عقیم بود و بچه دار نمیشد. حالا هم یه خطر بزرگ رو از بین برد و هم صاحب یه دختر شد. وقتی آنجلا رو بعد از مدت ها شکنجه و زجر طلاق داد، مطمئن بود جرات نداره چیزی از هویتش بگه. اما فکر این رو نمی کرد که آنجلا جریان قتل پدر و مادرم رو بدونه و قبل از رفتن بهم بگه. درسته سیزده سالم بود. اما همون موقع یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم بزرگ. برای تموم کردن کار پدرم. باید همچنان دختر عامر خان باقی می موندم. باید خودم رو بیشتر و بیشتر پیشش عزیز می کردم. تا بتونم اعتمادش رو جلب کنم. موفق هم شدم. عامر خان خودش رو از همه مخفی کرده بود و از پشت پرده همه چی رو کنترل می کرد. کازینو و اون دیسکویی که رفتیم باهم و حتی چند تا رستوران و هتل دیگه. همه برای عامر خان بود. و بعد از مرگش، من تنها وارثش بودم. زمان گذشت و من بلاخره به اون فرصتی که می خواستم رسیدم. هم عامر خان رو کشتم و هم مافیاش رو متلاشی کردم. بدون اینکه بفهمن از کجا خوردن. تمام زیر مجموعه ش یا کشته شد یا لو رفت. اما بعد از مدتی متوجه شدم که عجله کردم. بعد از مرگ پدر زینب، فهمیدم که نزدیک ترین آدم تو این مافیای مرموز، به عامر خان بوده و هنوز چند تا از رابط ها و سر شاخه های اصلی دیگه رو نمی شناسم و از دستم قِسِر در رفتن. و اینکه امکان داره بفهمن از کجا ضربه خوردن و هویت واقعیم فاش بشه و کُلی دشمن پیدا کنم. تنها چیزی می دونستیم این بود که پدر زینب یه لیست در اختیار داره که اسامی و نوع ارتباط با تمامی رابط ها و سرشاخه ها داخلشه. اما دسترسی به اون لیست غیر ممکن بود. درست موقعی که نگران باقی مونده مافیای عامر خان بودم، سر و کله دختر نزدیک ترین آدم به عامر خان پیداش شد. دختری که می تونست من رو به اون لیست برسونه تا کار نا تموم و ناقص رو تمومش کنم…
توضیحات سلما فقط قسمتی از حقیقت رو نشون می داد. هنوز چند تا سوال تو ذهنم بود. اومدم حرف بزنم که سلما نذاشت و گفت: از عامر خان یاد گرفتم که هیچ کس هویت واقعی من رو نشناسه. به همه وانمود کردم که من دختر خونده آبراهام هستم. و آبراهام صاحب کازینو هستش و همه کاره ست. به پیشنهاد آنجلا بهترین راه جلب اعتماد سریع زینب، یه واسطه بود. یه واسطه بی طرف و مهربون. کی بهتر از تو؟ تو تمام فاکتورایی که لازم بود هر آدمی رو جذب کنی، داشتی…
سلما اومد حرف بزنه که من حرفش رو قطع کردم. نمی دونم چرا خونسرد بودم. بهش گفتم: من هیچ وقت قرار نبود اون شب در اختیار کسی باشم. یه نمایش بود که به تو پناه ببرم. خودم رو مدیون تو بدونم و از ته دل بخوام جبران کنم. با تمام وجودم بخوام به زینب و مهتاب نزدیک بشم تا تو مطمئن بشی زینب دختر اون آدمه. تا مطمئن بشی که می تونی از طریقش به اون لیست برسی. تو همه چی رو در مورد احساساتم و حتی گرایشاتم می دونستی. و ازش استفاده کردی. فقط نمی تونم بفهمم چرا زینب رو کشتی؟؟؟
سلما جدی شد و گفت: زندگی هیچ وقت منصفانه نبوده صدف. مخصوصا برای تو. همه چی رو در موردت می دونم. اینکه سالها اسیر یه پدر عوضی بودی. اینکه چه بلاهایی سرت آورده و چقدر ازت سو استفاده کرده. و اینکه حتی برای نگه داشتنت توی ایران برات پرونده سازی کرده. تو یه گزینه عالی بودی. راستش نمایش اون شب خیلی هم نمایش نبود. اگه تو رو برای این ماموریت انتخاب نمی کردم، سرنوشتت بهتر از مالنا نمیشد. چون خودت خبر نداری که چند تا مشتری داری و حاضرن چقدر پول بابتت بدن. به هر حال و نهایتا اونشب تو مدیون من هستی. اگه از اول حقیقت رو بهت می گفتم، قطعا نمی تونستی به این خوبی زینب رو جذب کنی و اعتمادش رو جلب کنی. من به اون سادگی واقعی درونت نیاز داشتم. باید تحت فشار قرار می گرفتی تا بهترین صدفی بشی که می تونست باشه. زینب رو کشتم چون هدفش این بود اون باند قاچاق لعنتی رو راه بندازه. چون باید بلاخره این تموم میشد. باید فقط یکی مون زنده می موند. اجتناب ناپذیر بود…
دیگه همه چی برام مشخص شد. من و مهتاب حالا اسراری رو می دونستیم که نباید می دونستیم. تو چشمای سلما نگاه کردم و گفتم: می خوای با ما چیکار کنی؟؟؟
سلما لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: تو دیگه نمی تونی برگردی کازینو. چون به غیر از آدمای این اتاق، هیچ کس از راز من خبر نداره. همه فکر می کنن صاحب کازینو و بقیه املاک و ثروتم، آبراهام هستش. حتی آنا و بشیر هم اصل حقیقت رو نمی دونن. اونا دخترای کازینو رو با قیمتای بالا در اختیار پولدارا قرار میدن و نهایتا پولش رو به آبراهام میدن. الان هم که دشمن خونی تو شدن. چون از اصل ماجرا بی خبرن. حتی می دونم جَو بدی بین بقیه دخترا و پسرای کازینو بر علیه تو درست شده. هم اینکه نمی تونم ریسک کنم و با این همه اطلاعات برت گردونم به کازینو…
یه قطره اشک از چشمم، روی گونه ام سرازیر شد. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: می خوای باهامون چیکار کنی؟؟؟ لبخند سلما محو شد. از جاش بلند شد و با قدم های آهسته اومد به سمت من و مهتاب. جلومون به حالت دو زانو نشست. دست جفتمون رو گرفت بین دستاش و گفت: انتخاب با خودتونه. یا می تونین بشین بهترین و خوشگل ترین سوگولی های من. و اونجایی که من میگم زندگی کنین و همیشه پیش خودم باشین. یا اینکه با همکاری یه سری آدمایی که می شناسم، دیپورت تون کنم ایران…
قطرات اشک همینطور از چشمام سرازیر شدن. با چشمای لرزونم تو چشمای بی رحم و سنگدل سلما خیره شدم. یه هیولایی به اسم عامر خان و کُل مافیاش رو نابود کرده بود، اما حالا خودش تبدیل به یه هیولای به مراتب بی رحم تر شده بود. یا باید تبدیل می شدم به عروسک سلما که معلوم نبود می خواد باهام چیکار کنه یا باید بر می گشتم به جهنم ایران که اونجا هم معلوم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد. وضعیت مهتاب هم دست کمی از من نداشت. چه انتخابی می تونستیم داشته باشیم؟؟؟

چند ساعت گذشت. من و مهتاب رو تنها گذاشته بودن تا تصمیم بگیریم. مهتاب که مثل من توی بُهت و شوک بود؛ گفت: چرا نمی کشه مارو؟؟؟ همونطور که به کف اتاق خیره شده بودم، در جواب مهتاب گفتم: سلما عاشق بازیه. چرا بخواد مهره هایی که هنوز می تونه کُلی باهاشون بازی کنه رو بسوزونه. می تونست بهمون پیشنهاد بده یا پیش خودش بمونیم یا می کشه مارو. اما می دونه که بلاهای بدتر از مردن هم برای ما وجود داره. تو می تونی برگردی ایران؟؟؟ مهتاب سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: حاضرم بمیرم تا بخوام برگردم. تو چی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مجبوریم بشیم همونی که سلما می خواد. و می تونیم همون کاری رو بکنیم که خودش با عامر خان کرد. بیشتر از اونی که باید، بشیم اونی که می خواد. اینقدر که بشیم بهترین و مورد اعتماد ترین آدمای زندگیش. اونوقت می تونیم هر بلایی که سر ما و دخترای تنهایی مثل ما آورده رو جبران کنیم…

پایان

Date: December 27, 2018
Actors: lisa ann

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *