سالی که نکوست …

0 views
0%

… اون روز رو زیاد یادم نمیاد خاطره خوبی نداشتم تو اون روز .نمیدونم چرا اینقدر از روزای پایانی سال بدم میاد … میدونم اما به خاطر آوردنش هم سختهروزای دلگیریه اما من هم اگر نخوام این روزا میگذره ، باید بگذره ، باید بگذره.دارم خودم به اجبار عادت می دم که حتما لباسای شیک بپوشم ، برم باشگاه ، ادکلن خوب بگیرم و…اما نمیدنم چرا این اجبار با اینکه حتی یک سال ازش میگذره عادت نشده واسمسال نو مبارکنوروز مبارکاین حرفا منو دلگرم می کنه شاید امسال مثل پارسال نباشه شاید؛ اما همون اولش پدرم با عیدی که بهم داد فهمیدم امسال مثل همون پارساله شایدم بدتر.خونه ی ما توی عید همیشه شلوغه به خاطر سن پدرم این باعث میشه ما عیدا رو توی خونه ی کاملا سردمون سپری کنیم خونه ای که سلام هاش و علیک هاش همه بر اساس عادته نه احترامخونواده ی شادی نیستیم اما هیچوقت نخواستم که از پیششون برم- روز 2 فروردینهمه ی برادرای کوچیکتر پدرم اومده بودن خونمونعموی کوچیکم 45 سالشه ، بسیار پولداراسمش مجیدهزن داییم 38 سالشهو این خونواده 4 تابچه داره که همشون ازدواج کردن به غیر از یکی از بچه ها که هنوز 10 سالشه و به قول مجری اسکار 16 سال مونده تا بتونه با جرج کلونی رابطه برقرار کنهشنیده بودم اوضاع داییم و زنش زیاد خوب نیست اما نه تا اینقدر که توی خونه ی ما روز عیدی با هم جر و بحث کننمعمولا تو این وقتا آدم دنبال مقصر می گرده اما من همون اول گفتم حیف عمومنمی دونم اما همون حس نه چندان منطقی می گفت چرا بعد از این همه سال به فکر این افتادن که با هم دعوا کنن. واقعا چرا ؟- روز 7 فروردینساعت 8 شب رسیدیم خونه ی داییم وقتی رسیدیم عوم اومد بالا و گفت بفرمایین اما از خانم داییم خبری نبودساعتای 815 خانم داییم اومد با کلی معذرت خواهی گفت ببخشید که دیر کرده و ترافیک و از این حرفاهر آدم یا هر موجودی هم میتونست بفهمه که خانم داییم دیگه با داییم زندگی نمیکنهداشتم از تعجب شاخ درمی آوردیم که چرا بعد از این همه سالبه نظرم فقط میتونست یه جواب داشته باشهبابام سرحرفو با داییم باز کرد و گفت تصمیمتون جدیه؟زن داییم پرید تو حرف پدرم و گفت شما شک نکنین که اگه امشب به خاطر شما و خونوادتون نبود حتی یه لحظه هم نمیموندممثل اینکه پدرم خبر داشت قضیه چیهزن داییم رفت تو آشپزخونه و من هم به خاطر اینکه خانم داییم بیاد بشینه و حرف بزنه رفتم آشپز خونه و گفتم من همه چیز میارم شما برید بشینیدآروم گفت مرسیگفتمجدیه؟لبخندی زد و گفت حالا میام بهت می گم … با مکث و البته کمی بلندتر گفت که جای شیرینی ها کجاست ؟گفتم نه خودم پیداش می کنمگفت نه باید خودم بیامفنجون های چای رو گذاشتم تو سینی و داشتم همینجوری به صدای خانم داییم که داشت حرف می زد گوش میدادمچایی ها رو تعارف کردم و رسیدم به خانم داییم که گفت نمی خوام . منم با لحن شوخی گفتم تو روخدا تعارف نکنین بردارینتو اون لحظه فهمیدم که باید به پدر اون کسی که کس و شعر کم گوی و گزیده گوی چون در رو سروده درود میفرستادمداشتم خودمو از زیر چشم غره خانم داییم خلاص می کردم که دیدم توآشپزخونه داره صدام میزنه با خودم گفتم کی رفت اونجا وقتی من رسیدم آشپزخونه رفته بود داخل همون قسمت L مانند آشپزخونه که منتهی میشد به بهار خواب.دیدم چادرشه پیچیده دور خودش و دست به سینه داره نگام میکنهنمیدونم چرا فکر میکردم هوا گرم شدهسرمو گرفتم بالا دیدم داره میخنده ، نیشم باز شدگفت کارت به جایی رسیده که به من تیکه میندازیگفتم شوخی بود ناراحت شدیدگفت اولش اره ولی الان که دومش باشه دیدم زیاد بدنگفتییه نفس عمیق کشیدم و سینی چایی رو گذاشتم روی کابینتگفت جای شیرینی ها رو فهمیدی کجاست؟گفتم نهگفت یکمی بگردی پیداش میکنیالبته که تو همین قسمتایی که وایستادیم هسترفتم که قندونا رو بزارم جلوی خونودام که پام گیر کرد به میز نهارخوری و همه قندونا از دستم افتاد فهمیدم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نمیشمدستم بریده بود البته یکمیزن داییم با سرعت زیاد خودش به من رسوند و بلند داد زد کاری نشده قندونا از دستش افتادهبا لبخند گفت آخر خودتو در راه شیرینی شهید خواهی کردخندم گرفته بود از طرز بیانش شبیه به سخنرانی میومدزن داییم دستم رو گرفت و جلوی شیر شست تازه داشت سوزشش کم میشد که فهمیدم دستم توی دست خانم عمومه و داره با انگشتش خونها رو زیر آب سرد پاک میکنهبهش نگاه کردم تا حالا با این کیفیت ندیده بودمشنفسام به شماره افتاده بودبه من نگاه کرد و خندیدگفت برو بشین سرجات من خودم قندونا رو میبرمنشستم با زخمم ور میرفتم که مادرم اومد تو وگفت چیکار کردی با خودتبه خودم اومدم و گفتم هیچی کاری نشدزن داییم اومد تو گفت الان پانسمانش میکنمگفتم نه نمیخواد همینجوری خوب میشهگفت هنوز امشب لازمت دارم بقیه چیزا موندهمامانم خندید و گفت پاشو خودتو جمع کن مرد گنده یکمی کمک کن به خانم عموتسرم رو به همراه یه لبخند تکون دادممامانم داشت میرفت که مانتوش گیر کرد به لبه صندلی های اطراف میز نهار خوری و صندلی افتادخندمون رفت هوا و مادرم که عصبانی شده بود گفت هانیه جان تو رو خدا جای این میزتو عوض کن چرا نمیزارینش اونور آشپزخونهگفت می خواستم این قسمت L آشپزخونه رو یه جوری پرکنممامانم رفت و خانم دایی شروع کردپانسمان کردن دست منمن رو صندلی نشسته بودم و اون جلوم زانو زده بود چادرش افتاد بود زمیناولین بار یه جور دیگه نگاش کردم دیدمشلوار آبی پررنگمانتوی آبی کم رنگ و البته اندامیو موهای هایلایتمحو رونای پاش شده بودمکه لختی زیر گره روسریش توجهمو به خودش جلب کردسرشو گرفت بالا و توچشمام نگاه کرد و گفت خیلی سنگینه …. این نگاهتچیزی نگفتم می خواستم حواسمو پرت کنم که این رونای لعنیتشو دوباره دیدمعموم صدا زد شما کجایین ؟شیرینی نمیخواین بیارینکه خانم داییم یواش جوری که فقط من بشنوم گفتزهر حلائقم زیادتهخندم گرفته بود گفت پاشو برو واسه این آدم شیرینی ببر هنوز که نمردهپاشد و شییرینی رو داد دست منو گفت بزا رمن اول برم داشت میرفت که در کابینتو باز کرد خودشو مشغول کرد گفتم من تا کی وایسم اینجا گفت برو من میامنگاه کردم اولین نکته این بودکه کنار میز نهار خوری فقط واسه رفت و آمد یه نفر جا بودو دومین نکته رو واسه اولین بار دیدم کون گندهخودم و از کنارش با هیچگونه وسواسی رد کردم به گونه ای که رون پام خورد به کونشداشتم کم کم دیگه آب روغن قاطی می کردم نمیدونم چه جوری شیرینی ها رو تعارف کردمو برگشتم و دیدم هنوز همون جاست و داره چاقو های میوه خوری رو داره در میاره میدونستم که اینجا از توی هال دید نداره واسه همینه که بدون چادره و اگرنه اون اینجوری راه نمیرفتاین بار کاملا بدون وسواس ردشدم و کاملا کیر تقریبا بلندشدم ذره ای از کونش رو حس کردگفت شیرینی ها رو بردیگفتم آرهچاقو ها رو گذاشت رو میز نهار خوریو گفت خودت خوردی شیرینیگفتم نهبرگشت رو به من در حال دو دکمه بالای مانتوش باز بود با لبخندی گفت خوب بخور تو رو هم باید تعارف کنمچشام گرد شده بود اومد جلو زل زد تو چشمام گفت نمیخوایگفتم از خدامهگفت پس شروع کندستشو گرفتمو چسبوندمش دیوار داشتم صورتمو بهش نزدیک می کردم کهگفت فعلا کافیهواسشون آجیل هم ببرخودمو مرتب کردم و آجیل بردم و برگشتم دیدم از جاش تکون نخوردهبهش گفتم هانیه جانگفت جانگفت تو آجیل نمیخوایگفت چرا الان برمیدارمیه پسته برداشت و گفت بزارشون رو میزاجیلا رو گذاشتم وقتی برگشتم دیدم پسته رو گذاشته رولبش بورد تو دهنش و گفت پسته می خوایگفتم معلومهگفت بیا جلوپسته رو اورد دم دهنش گفت بفرما سرمو بردم نزدیک سرش و لبو چسبیدم به لبش اونم پسته رو گذاشت تو دهنم و با زبونش لبمو لیسیدگفت چطور بودگفتم عالی بهتر از این نمیشه؛ میشه؟دستشو از زیر پیراهنم برد و دست کشید به شکم کات شدمو گفت من عاشق این بدنت تیکه تیکه تمگفتم از کجا می دونی ؟گفت عکسات رو تو موج های آبی رو دیدم به خاطر اون عکسا دو هفته هر شب با عموت خوابیدم اما بازم سیرم نمیکردگفت بهت زنگ میزنم هروقت اماده بودمگفتم بی انصاف من امشب چیکار کنمرفت پیش خونوادم وقتی برگشت تا منو دید خندید و گفت خداحافظی کنو برو بگو یه کاری واست پیش اومده برو طبقه بالا تا من بیامکلیدش رو داد به منمنم باهمه خداحافظی کردمو رفتم بالا درو باز کردمرفتم نشستم رو مبل خونه ی پسرعمویی که رفته بود مسافرتداشتم کیرمو میمالیدم و به ساعت نگاه می کردم45 دقیقه بعدش صدای رفتن خونوادم اومدبرقا را خاموش کردمزن داییم حدودا 8 دقیقه بعدش اومد بالا درو باز کرد برقا رو روشن کرد و اومد تو تا منو دید گفت امشب چیکاره ای ؟گفتم بیکار بیکاربرقا رو خاموش کرد و رفت و برق آشپزخونه رو روشن کردگفت بیا اینجا گفتم چرا اونجاگفت به دو دلیل اول اینکه چراغ آشپزخونه از هیج دیده نمیشه و دوم اینکه جایی که منو تو با هم آشنا شدیمسریع خودم بهش رسوندم و روسریشو دراوردم بهش نگاه کردم شروع کردیم به لب گرفتنکیرم دیگه تو شلوارم جا نمیشددکمه های مانتوشو باز کردم دیدم هیچی زیرش ندارهگفت از پله ها که میومد بالا درشون آوردمتا دستمو گذاشتم رو سینه های بزرگش یه آه کشید و گفت امشب مال من باش گفتم معلومه که مال توامسینه هاش رو داشتم میمالیدم و میبوسیدمش که گفت من طاقت ندارم زود باش . یه ساعت شده دارم با خودم کلنجار میرممانتوش رو داد بالا و شلوارشو و بعد شرتشو کشید پایین گفت تو روخدا زود باشمنم کیرمو از توی شلوارم کشیدم بیرون و گفتم مطمئنیگفت وای چقدر از مال عموت بزرگترهدراز کشید پاهاش رو داد بالا و منم کیرم رو بی مقدمه دادم تو کسشیه آه کشید و گفت جونم تازه فهمیدم که تو بهترین انتخابم بودیخودمو انداختم روش درحالی که کیرم رو تو کسش تکون میدادم گفت بهم قول بده مال منیبا سرم تایید کردمدیگه داشت ابم میومدگفتم داره میادگفت همین جا خالیش کنآبمو با فشار ریختم تو کسشگفت حالا نوبت منهمنو بگردوند و روکیرم سوار شد و شروع کرد خودش جابجا کردن رو کیرمکیرم داشت دوباره حال میگرفتگفت من از کون میکنیگفتم مگه بدت نمیادگفت چرا .اما حیف این کیر که کونم رو نکنهاز رو کیرم پاشد و و حالت سگی نشستکیرم خیس خیس بود رو بدن مقدمه دادم تو کونشجلو دهنش رو گرفته بودمنم شروع کردم تلمبه زدن و با اون دستم مالوندن کسشهانیه داشت کم کم عادت می کرد که صدای آهش خیلی سریع شده بود و میگفت معین جون سریعتر دارم میامدیدم بدنش منقبض شده یه آه بلند کشید و گفت جون به این میگن کیرکیرمو از کونش دراوردمو کردم توکسشسریع پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت یه بوس بدهداشتیم از هم لب می گرفتیم که آبم برای دومین بار اومدتا نیم ساعت همونجا دراز کشیده بودیم و لب می گرفتیم و قربون صدقه هم می رفتیمگفت اگه با من باشی برات سوپرایز دارمگفت یه کسایی بیارم بکنی که هیچ وقت فراموش نکنیبهش گفتم چرا دارین جدا میشینگفت به هزار تا دلیلیکیش به خاطر توگفتم منگفت شوخی کردم ای فکر بعد از طلاق به ذهنم رسیدگفتم مگه شما جدا شدین از همگفت آره یه 6 ماهی میشه داریم رول بازی می کنیمگفتم واسه چیگفت به همون هزار دلیلفهمیدم امسالم با پارسالم متفاوتهیا به قول معروف سالی که نکوست ……………ادامه دارد …………نوشته masih

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *