سایمون

0 views
0%

اسم های داستان واقعی نیست ادوارد این فیلم ترسناکه دیدنش کنار تو حال میده ،دیگه بسه همه کاراتو تعطیل کن نوبت دیدن فیلمه …با اون همه کاری که داشتم میخواستم قبول کنم اما نمیشد فردا باید این برگه هارو تحویل میدادم ،یه مکثی کردم و گفتم پسر بمونه برا فردا الان خیلی کاردارم …نگاه تلخ سایمون برام از همه چی دردناک تر ولذت بخش تره ،همونجاس که دلم میخاد محکم بغلش کنم ___ادوارد مثلا اومدی مهمونی اومدی مسافرت ،پسر اینجا هم باید این همه کار کنی ؟؟اگه اینجا خونه ماست من دیگه نمیذارم. اون فیلمو دانلود کردم باهم ببینیم …دوباره به مکث کوتاهی کردم و …و قبول کردم …رفتیم اتاقش دیدم دو تا تشک آبی انداخته زمین بالش گذاشته براشون و دوتا پتو .سیستم هم آماده ی تماشای فیلم ….ادوارد نگاه کن اگه چیزی کمه بگو بیارم پسر تخمه میخای بیارم یا حسش نیست …من بودم و محبتای بی جای سایمون به من ،اون لحظه معنی محبتاش برام می‌رفت سمت جایی که نباید می‌رفت یه جاده دور و دراز از رنگین کمونی که همیشه توی بچگیام تو دفتر نقاشیم می کشیدم .نه پسر لازم نیست تا همینجاشم عالیه همه خوابن؟اره ساعت دوعه ها من وتو جغدیم پسرهر وق به جای اسمم می‌گفت پسر دوس داشتم خفش کنم البته از نوع مهربونش …دراز کشیدیم و مشغول تماشای فیلم امریکایی سایمون من خیلی خونه خالم میرفتم بیشتر بخاطر کارم…باهاشون حس راحتی داشتم ممنون محبتاشون بودم …چقد خونواده گرم و صمیمی هستن شاید پسرشونم به خودشون رفته به وسطای فیلم که رسیدیم سایمون خوابش برد ،وقتی نگاهش کردم به صورت مظلوم و دیدم که چقد ناز خوابیده …خودمو نتونستم نگه دارم و موهاشو بوس کردم مونده بودم فیلمو ببینم یا بخابم یا برم سمت کارم ….بالاخره اولی رو انتخاب کردم .شاید بگم اولین بار بود که تو اتاق سایمون کنارش میخابیدم …چقد خواب خوبی بود نزدیکای صبح با همون صدای سایمون بیدار شدم که خواب مونده بودم برگه های نصف ونیممو هم باید تحویل میدادم …ادوارد بلند شو بلند شو بلند شو ،انگار رفته بود رو دور تند هی می‌گفت هی می‌گفت ،بلند شدم گفتم بسه سایمون امروز نمیتونم برم بخاطر فیلم تو برگه ها موندش باید یه بهونه ای بیارم نرم بمونه برا فردا چرا اینطوری بیدار می‌کنی تو؟؟؟اوکی فک کردم خواب موندی ادوارد ،برا همین …گفتم مشکلی نیست سایمون ،تو لباساتو بپوش مدرست دیر نشه …می‌گفت من به سرویسم گفتم بره که باتو برم مدرسه ،خیلی عصبانی شدم چون خیلی خوابم میومد .گفتم سایمون چیکار کردی تو ؟…من خوابم میاد .اصرارای بیش از حدش ادمو کلافه میکرد درست عین یه پسر کوچولوی هشت ساله .ادوارد خواهش میکنم پاشو بریم مدرسمو ببین ومنم برسون ،پاشو دیگه پاشو همیشه اینطوری بود هر وق میومدم خونه خالم ،سایمون کلافم میکرد …بعضی وقتا حتی به خالم نمیگفتم و میرفتم هتل .با خستگی شدید و بی حوصلگی که داشتم بلند شدم اما انرژی سایمون حالمو خوب میکرد تو راه خیلی از مدرسه ودرسا ودوستاش حرف زد منم طبق معمول فقط گوش میدادم …وقتی کنارش بودم حس میکردم چقد موجود دوست داشتنی هستش ،درسته اذیت می‌کنه ولی خیالی نیست …حالا تو اون چند روز از دست کارای سایمون کلافه بودم خالمم بهش گفته بود اذیتش نکن بزار به کاراش برسه ولی …ولی فقط باشه رو میرسوند و دوباره ودوباره …اما اینم بگم وقتی برمیگشتم به خونمون دلم برای لامصب تنگ میشد برای دیونه بازیاش …یه دوسالی گذشت سایمون ۱۶ساله شده بود ومن ۲۷ساله ،تااین که خالم فوت کرد خیلی برام دردناک بود انگار که مادر خودمو از دست بدم انگار که یه عضوی از خونوادمو ازدست دادم …چقد غم دردناکی بود …سایمون بیشتر به مامانش وابسته بود تا پدرش ،تو اون روزا همه دورش بودن همه دورم بودن یه لحظه غریبی حس نکردیم جز غم از دست دادن بهترین خاله دنیا یا بهترین مادر دنیا .دیگه پیش پدرش نموند ،نمیدونستم محبتای بیش از حد مادرم اونو به خونمون کشونده بود یا محبتای من .دیگه سایمون اون پسر شر و شیطون و پرحرف نبود همیشه ساکت بود واروم هرازگاهی به زور یه لبخند میزد که اونم پشتش بعضی بود که بغضم می‌گرفت شبا میومد اتاق من و ازم خواهش میکرد که بزارم کنارم بخابه ،همه چی همه چی داشت دست به دست هم میداد تا من اون حس شهوتی که نسبت به سایمون داشتم بیشتر و بیشتر بشه ،بغلش کردم وکنارم خوابید .اون خوابید ولی من موندم و وحس مضخرفم که تموم شدنی نبود که دیونم میکرد …البته این حس مضخرف نبود این یه حس شیرین بود که من موقع عصبانی شدن بهش میگفتم مضخرف …یه روزی سایمون بهم گفت ادوارد من به دختر هیچ حسی ندارم ،با گفتن این جملش هم دنیارو بهم دادن هم دنیارو ازم گرفتن .انگار تازه دلیل اون همه محبتشو پیدا کرده بودم، انگار الان ترس نداشتم دیگه لبامو محکم رو لباش بذارم….تنها چیزی که شاهد بودم نگاه شهوت امیز سایمون به خودم بود ،انگار تموم این روزا منتظر من بود اما منم ازش پنهون کرده بودم .خوابوندمش رو تخت افتادش روش تا میتونستم لباشو خوردم لاله گوششو ومحکم موهاشو گرفته بودم و انگار داشتم همه چیو سرش خالی میکردم ،دلتنگیام براش همه چیو همه چیو …همه خونه بودن ترس این که یکی بیاد بیشتر باعث میشد سریع اینکارو بکنم و بیشتر تحریک میشدم .نگاه سایمون بهم وتعجبش ،دیگه ول کردم و فقط به نگاهش خیره شدم انگار خیلی خجالت کشیده بودم ازش ،سریع بلند شدم و رفتم بیرون …تا کی باید این حسمو پنهون میکردم منم یه رنگین کمونیم ..وقتی شب شد انگار بی اختیار منتظر سایمون بودم البته همیشه بیشتر خونه خودم میومد کنارم میخابید تا کسی شک نکنه و فکر بد نکنه ،اما اون شب بااین که خونه مادرم بود دوباره منتظرش بودم بیاد … یه شب که چیزی نمیشه تو تلگ بهش پی ام دادم وگفتم که بیاد اتاق من ، ویس میفرستاد و با یه حالت دخترونه ای می‌گفت نوموخام بیام تو بیا خخخ ….اون شب با همون ویساش و ویسای من باهم سکس کردیم و یجورایی ارضا شدیم …اولش آب من اومد بعدش آب اون …اما وقتی گفت ابم اومد دیگه آف شد ،حس کردم خوابش برده اما گفتم به این زودی نمیخابه …ده دیقه منتظر شدم اما بعدش رفتم تو اتاقش ،دیدم خوابیده و گوشی هم تو دستشه ..نمی‌دونم چه حسی بود اما مطمعن بودم که این حس قویتر شده خیلی قویتر، انقد قوی که دیگه طاقت یه لحظه دوریشو نداشتم …سایمون من اون زندگی منه ،هنوزم که هنوزه عاشقشم …وقتی بدنشو لیس میزنم حس میکنم لذت دنیارو می‌کنه خیلی هم زود قلقلکش میاد منم عاشق همین قسمت دیونه کننده احساسشم وقتی محکم آب دهنشو قورت میده و چشماشو می‌بنده دلم میخاد خفش کنم البته از نوع مهربونش …قسمت دیونه کننده دیگه ای که عاشقشم همون لحظه ایه که آبش میاد با تموم قدرت داره نفس نفس میزنه و آه وناله می‌کنه …همیشه بعدش تو بغل خودم خوابه ،بعضی وقتا از تموم شدن همه این احساسا میترسم این حس شیرین نه تکراری میشه نه کهنه ،مخصوصا با سایمون لا مصب دوست داشتنی خودم .همیشه یا از نگاه ساکتش یا از شیطونیای بیش از حدش میفهمم دلش سکس میخاد ومن براش تمومو میزارم قراره بریم پاریس همون پاریس دوست داشتنی خودش ….ما یک همجنسگراییم .نوشته ادوارد

Date: September 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *