صفحه آخر دفترچه

0 views
0%

مقدمه چه خوب است که احترام اولین درسی باشد که به کودکانمان می آموزیم.سال ها بود که حتی دیگه اسمش رو هم به خاطر نمیآوردم ، بعد اون واقعه زندگی خودمو مثل قایق کاغذی کودکی ، به رودخونه سرنوشت رها کردم. با سختی ها و غم هاش که مثل موج های دریای طوفانی قایق کاغذی کوچکم رو تا مرز غرق شدن میبرد ، مبارزه کردم و از معدود روز های آروم اون به ترمیم قایق زندگیم پرداختم. این تلاش های من بود که خاطرات اون رو از ذهنم پاک کرد و همون موقع بود که تونستم به تشکیل خانواده و مسائل دیگه فکر کنم البته فقط بهش فک میکردم چون هنوزم آمادگیشو نداشتمو همین اتفاقا باعث شد تا الان از زندگیم به اندازه خودم راضی باشم….تا اینکه یک روز از روز های سرد و بارانی فصل پاییز پشت چراغ قرمز بودم و قطرات باران پرتو های نور چراغ رو در تاریکی شب منعکس میکرد و حال و هوای این فصل غمگین رو غمگین تر جلوه میداد…. در افکار خودم غرق شده بودم و به قطراتی که نور رو منعکس میکردن و آروم آروم از شیشه های ماشین به پایین لیز میخوردن نگاه میکردم که یه دفعه کسی رو دیدم که نه فقط چشماش ، طرز راه رفتنشم واسم آشنا اومد ، اسمشو به یاد نمی آوردم اما اون چشماش…… ، اون چشمارو از چشمای خودم تو آینه بیشتر میشناختم ، بی اختیار دستم رو ، روی بوق ماشین گذاشتمو….با اعتراض سرش رو به سمت من برگردوند که انگار میخواست انواع فوحش ها رو نثارم کنه اما وقتی منو دید اون چشماش گرد شد انگار اون بیشتر از من از این آشنایی دیرین خبر داشت . ثانیه شمار چراغ کندتر از معمول میگذشت ، ثانیه ها جا پای دقیقه ها گذاشته بودند….سریع خودشو به ماشین من رسوند و ۴ بار رو شیشه کوبید ، این ملودی کوبیدن برای من نوای آشنایی بود که گویا بار ها برام تکرار شده بود ، ازش خواستم که سوار شه و اونم از شدت بارون سریع نشست تو ماشین و درشو محکم کوبید خواستم یه چیزی بهش بگمااا ولی انگار یه چیزی اجازه ی چنین کاری رو بمن نمیداد … نگاهش که کردم خاطراتی محو از دوران نوجوانیم تو ذهنم اومد خاطراتی که فراموششون کرده بودم ، خاطراتی که در اعماق ذهنم دفنشون کرده بودم ، کم کم داشتن زنده میشدم .دلم نمیخواست که چشم از چشمش بردارم و اونم به چشمام زل زده بود ، یه غم سنگینی رو تو چشماش حس میکردم ، اشکی از گوشه چشمش خارج شد و روشو برگردوند اما شدت اشکا بیشتر شدو سرشو انداخت پایین. ..‌قلبم به درد اومد ، حس کردم من عامل این غمی هستم که تو چشماش وجود داشت ازش پرسیدم خوبی ؟؟…که ناگهان صدای بوق و ناسزای ماشین های پشت سری بلند شد و سریع پامو رو گاز گذاشتم …۵ دقیقه گذشت و هیچ صدایی جز صدای برخورد قطرات باران بر شیشه های ماشین و حرکت برف پاک کن ها از ماشین به گوش نمیرسید ..که ناگهان سکوتو شکست و گفت منو یادت میاد ؟…….منو یادت میاد…؟یه لحظه مغزم قفل کرد ؛ وای خدایا اسمش چی بود …. سکوت داشت طولانی میشد که گفتم -اسمت که نه ولی قیافت آشناست….-انتظارشو داشتم نبایدم یادت بیاد….اشکانم….اشکان.. اشکان… این اسم خیلی واسم آشنا بود اما هیچ خاطره ای رو نمیتونستم بهش ربط بدم انتظار داشت که حتما دیگه بشناسمش… منم مجبورا گفتم – آهان اشکان، یادم اومد ، چه خبرا خوبی ؟ – علی یعنی واقعا منو یادت نمیاد ؟اسممو میدونس این کیه خدایاا….-علیییی…..سریع فرمونو پیچیدم سمت راست و ترمز کردم بعد سرمو گذاشتم رو فرمون …من داشتم یه بچرو زیر میگرفتم-حواست کجاستت علیی..؟؟؟ خوبیی ؟؟ چیزی نشده که …یعنی واقعا حواسم کجا بود یعنی انقد واسم مهم بود که بیاد نیاوردنش اعصابمو به کل بهم بریزه و من یه بچرو …..-ببخشید اشکان نمیدونم کجا بودم ..-اشکالی نداره مهم اینه همه حالشون خوبه ، حالا بگو ببینم واقعا منو یادت نمیاد…-میشه یه قهوه بخوریم ؟؟-اگه به خوب شدن حالت کمک میکنه آره..فقط بزار من برونم …خیلی راحت بهش اعتماد کردم ، پیاده شدم و اومد جام نشست .سرم خیلی درد میکرد .. اگه صدام نمیکرد چیی؟ اون بچه….جونشو به اشکان مدیون بود….با لالایی قطرات بارون چشمام سنگین شد و کم کم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم انتظار بوی خوشمزه کاپوچینو رو داشتم که انتظارم به واقعیت تبدیل شد و بوشو راحت میتونستم از همه طرف حس کنم ولی اونجا هیچ شباهتی به کافه نداشت…خورشید در اومده بود ، جز کاپوچینو هیچ کدوم از این اتفاقا با انتظاراتم همخونی نداشت ..کم کم داشت یادم میومد دیشب چه اتفاقاتی برام افتاده و مدام کلمه اشکان از توی ذهنم رد میشد ….-(با خنده گفت) صبح بخیر به کافه اشکان خوش اومدین -نه اینجا کافه نیست..-نه توروخدا کافست ، علی تو خونه مایی-من خونه ی شما ؟؟؟ خانوادت چیزی نگفتن ؟؟-علی خانوادم تورو میشناسن چه مشکلی ؟تو واقعا منو یادت نمیاد…سرشو انداخت پایین..و مدام زیر لب همش تقصیره منه رو تکرار میکرد-حالا صب کن هنوز خودمم نمیشناسم این کاپوچینوی خوشمزه رو بخورم ذهنم کار میکنه یه لبخندی زد اومد نشست رو تخت -چجوری آوردیم تو ؟-آفرین باهوش کشون کشون آوردیمت… ا-آوردیمت؟؟ مگه چند نفر بودین؟-انتظار نداشتی که بتونم بلندت کنم؟ بابامم کمک کرد -بابات منو آورد تو؟؟؟ -چی میشه خب علی تو خیلی خوبی ها در حق من و خونوادم کردی ، نون میخریدی ، وقت مطب میگرفتی …. حالا یه بار موندی خونه ما عیبش چیه ؟جرقه هایی همراه با ادکلن کاپوچینو داشتم رو مغزم رژه میرفت که یه دفعه انگار یه در وا شدو پایان خاطرات دفن شده برگشت و خودمو رها کردم رو تختش و چشمامو بستم….اشکان ‌‌….حالا میفهمیدم اون چشما چرا انقدر برام آشنا بود ، چرا غم چشمای اشکان تمومی نداشت ، چرا خودشو مقصر این اتفاقات میدونست و کلی چرا های دیگه که تک تک جواباشون تو ذهنم مرور میشد…بی اختیار شروع کردم گریه زاری کردن ، قبل گریه زاری کردنم اشکان مشغول تماشای حرکات عجیب غریب من بود و با شروع گریه زاری هام دستای اشکان بود که آروم گونه هامو از اشک پاک میکرد و با ترس منو در آغوش میگرفت؛-علی خواهش میکنم گریه زاری نکن ، الان حتما منو یادت اومده، علی خواهش میکنم منو ببخش ، علی میدونم خیلی دیره ولی از پایان کارهایی که که کردم عذر میخوام….خودمو از آغوشش جدا کردم-اشکان… تو تو میدونیی چه بلایی سرمن آوردی میخوای دوباره برات مرورشون کنم ؟؟-علی من متاسفم ، خواهش میکنم منو ببخش میدونم ، میدونم چی کار کردم خواهش میکنم نگو لطفا‌ نگو-اشکان با یه ببخشید ۵ سال از زندگی رفته من برمیگرده ؟ .. همین بغل کردنتم ازم گرفته بودی یادته ؟؟ یادته میگفتی حس بدی بهت دست میده …. یادته میخواستی فقط دوست معمولی باشیم تا تو به هرزگیات برسیی -علی التماست میکنم خواهش میکنم ادامه نده…به پام افتاده بودم شدت گریه زاری نمیزاشت درست حسابی نفس بکشه …دلم سوخت خشمم خوابیده بوددد-اشکان ازم چه انتظاری داری ۲،۳ سال بود فراموشت کرده بودم یه دفعه اومدیو پایان خاطره های عمدتا بدیو که واسم ساختی یادآوری کردی ، میخوای ازت تشکر کنم؟؟؟-علی ازت خواهش میکنم التماس میکنم اینجوری نکن علیی ببخشید …پا شدم از اتاق رفتم بیرون ، جلوی در که رسیدم -علی فقط یه شانس…دوسش داشتم حتی با اینکه ازش بدم میوند پارادکوس جالبی بود اما واسه من طبیعی بود زندگیم پر بود از پارادوکس های بی معنی….-اشکان فردا صبح میام دنبالت اما یادت نره فقط یه شانس داری – نا امیدت نمیکنم- اونش دیگه بستگی به خودت داره….وقتی رسیدم خونه خیلی به اتفاقایی که افتاد فکر کردم حقش بود نه ؟؟ اما باید اون یه شانسو میدادم … بوی چیزای خوب میومد .. انقدر زیاد تو فکر میرفتم که مرز بین خواب و فکر کردنم مشخص نمیشد و یه دفعه افکارم به خواب تبدیل میشد و این بار هم بوی چیزای خوبی که تو خواب حس میکردم قرار بود واسم تعبیر شن…با کمترین نوری که رو صورتم میوفتاد از خواب بلند میشدم اما اینبار خواب از واقعیت دلپذیر تر بود … اشکان دیگه مال من بود و فقط مال من…اما زنگ ساعت انگار زیادی از خواب موندن من خوشحال نبود و بعد چند بار زنگ زدن بالاخره موفق شد بیدارم کنه…۲۳ بار زنگ زده بود همیشه بعد ۲۳می دیگه زنگ نمیزد و قهر میکرد البته فاصله همه ی این زنگا ۲۰،۳۰ ثانیه بیشتر نبود. وقتی که بهش زنگ زدم عصبانی بود..-علی کجایی ۱ ساعته دمه درمم….-هان چی شد ؟؟ -هیچی پدر فقط زودتر بیا لطفا -الان راه میوفتم…دیگه اهرم فشار دست من بود ، نمیتونست اذیتم کنه ، نمیتونست حسودیمو تحریک کنه ولی خب منم قصد انتقام نداشتم…تو راه یه چیزی یادم افتاد که به کل اعصابمو بهم ریخت .. نه میتونستم بهش نگم و نه دلم میومد تو روش بگمو روز خوب دوتامونو خراب کنم…، ماشینو زدم کنار تنها راه ممکن اسمس بود نوشتم ؛اشکان ، یادته با رها چیکار کردی ؟ ، غرورتو یادت میاد ؟ ، نقشه هات ؟… بهش قول داده بودم انتقامشو بگیرم …. چون عاشقت شدم رها واسم کمرنگ شد اما بعدش به حساب تک تک کسایی که بدبختش کردن رسیدم ، خودمم تاوان کارمو دیدم ، اما تو هنوز موندی …. ۵ دقیقه بعد جواب داد ، به چراغ که رسیدم پیامشو باز کردم ؛…..علی غرورم شکسته ، منم تاوان دیدم ، کم زجر نکشیدم این مدت ، من اون موقع دیونگی کردم میدونم اما الان دیگه اون آدم نیستم علی روزمونو خراب نکن هنوز ۱ دقیقه از چراغ قرمز مونده بود ، واسش نوشتم ؛اشکان تو تاوانشو دیدی قبول، اما من انتقاممو نگرفتم…. پیام داد ؛علی میخوای چیکار کنی ؟؟ نوشتم ؛من نه تو قراره یه کاری کنی .. چراغ سبز شد ، گوشیو سایلنت کردم و صدای موسیقیرم بلند ، تو این حال کلی پیام داده بود که ندیدم و جواب ندادم ….در خونشون که رسیدم رو پله ورودیشون نشسته بود ؛-بپر بالا امروز کلی کار داریم-علی من میترسم اول بگو منظورت ازین حرفا چیه ؟؟ -اشکان یعنی تو به من اعتماد نداری ؟-چرا ولیی اخه ؟ دیگه جواب ندادمو سوار شد هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد…جلو یه گل فروشی ایستادم …-اشکان اطلسی بنفش… هرچی تیره تر بهتر-علی واسه کی داریم گل میخریم ؟؟-تو بخر کاریت نباشه….با یه گلدون پر از اطلسی های بنفش اومد نشست تو ماشین…-راضی شدی ؟- آره خوبه… ولی ازین تیره تر نداشت ؟-علییییی ؟-خب حالا…رفتیم و جلو در رها اینا نگه داشتم و از شانس اشکان هم خونشونو نمیشناخت….-برو پایین در سفیده پلاک ۱۲+۱ -علی اینجا کجاست ؟؟؟ گل رو هم ببرم ؟-بله اشکان چرا انقدر سوال میکنی برو خودت میفهمی – چیزیم بشه جواب خونوادم با توعه هاا -برو کسشعر نگو…رفتو بعد کلی ادا و اطفار من از ماشین بالاخره زنگو زد ، همون لحظه رها پیام داد ، علی این چی میگه اینجا؟جواب دادم رها اومده عذرخواهی فقط یه دفعه جوگیر نشین یه کاری بکنین فقط بفهمون بهش که چی‌کار کرده و ولش کن بره رها نوشت علی نمیتونم ببخشمش همه چیو ازم دزدید زندگیمو ، پدرمو ، توروووو…. [وقتی که باباش فوت کرد خیلی ناراحت شده بود و ۲ هفته پیشش موندم تا حالش بهتر شه از همه چیو همه کس بدش میومد منم بزور تحمل میکرد …. خواهرشام که…..]نوشتم رها من بابت پدرت متاسفم ، ولی اون دیگه تقصیر اشکان یا کسای دیگه نبود ، پدرت نتونست تغییراتو تحمل کنه و تو هم نمیتونستی خودتو قایم کنی و دیگه صبرش تموم شد و….ببخشید دلم نمیخواست ناراحتت کنم ولی لطفا اون قضیرو تقصیر کسی ننداز …. منم که هر موقع بخوای هستم … دیگه چی میخوای؟؟؟[در این حین هم اشکان داشت علفای زیرپاشو شخم میزد]رها نوشت علی مثل قبل نیستی ، دیگه اون علی نیستی ، فقط خوب شدی ولی دیگه دوستم نداری….بعد اینکه ………(تو سری داستان رها دنبال کنید )دیگه سخت میتونستم باهاش راحت باشم یه مقدار قیافش تغییر کرده بود درسته که رها همون رها بود ولی جسمش اونی نبود که من دوس داشتم ، هیچوقت از دوست داشتنش کم نکردم اما کنار اومدن با واقعیت همونجور که واسه پدرش سخت بود واسه منم سخت بود… اشکان هم ازین قضیه خبر نداشت و مطمینا قرار بود شوکه بشه ….رها دوست دارم خیلیم دوست دارم ولی کنار اومدن با واقعیت واسم سخت شده ، نمیخوای که منم مثل باب….رها نوشت علی خفه شو دیگه حرف نزن فهمیدی ؟ اصلا غلط کردم به همینتم راضیم درو باز میکنم بقیش میسپرم به خودش من هیچ حرفی نمیزنم..نوشتم همینشم خوبه ، مرسی که انقدر مهربونی …نوشت باشه حالا لوسس نشو..در باز شد و اشکانم با عصبانیت رفت تو داشت درو میبست که بوق زدم و با خشم بهم نگا کرد و گفت -چتتته ؟؟؟-لبخنند….-باشه پدر اینجوری خوبه ؟؟ نیششو تا بناگوش بازکرده بود…-خیر یه مقدار ملایم تر ….رفتش تو و مطمئنا با چیزای تازه ای روبرو شده بود که هیچکدومو نمیدونست و نزدیک ۱ ساعت داشتن حرف میزدن داشتم نگران میشدم …. اشکان آدم خطرناکی بود و هر آن امکان داشت رها رو مجبور به کاری بکنه و خب رها هم درسته که خیلی تغییر کرده بود اما بازم امکان یه دفعه تحریک شه ، با خودم داشتم کلنجار میرفتم که رها اسمس داد بنفش تیره ؟؟ یادته هنوز ؟؟ مرسی علی ازت ممنونم البته از اشکان تشکر نکردما چون حتما سلیقه توعه ولی خیلی خوشحال شدم ..علی چی کار کردی با این… نه واقعا آدم شده … انقدر ببخشید ببخشید گفت که آخر قبول کردم و واقعا هم بخشیدمش و الان هم حس خوبی دارم فقط یادت باشه اگه دوباره قصد دارین با هم باشین ، یه وقت منو یادت نره که اگه دوباره فراموشم کنی دیگه هیچوقت نمیبخشمت …. میدونی هنوزم کامل نبخشیدمتحقم داشت عامل شروع همه ی بدیختیاش من بودم و برای گرفتن رضایتش تا آخر عمرم باید بهش وفادار میموندم، تو این مشکلی نبود … ولی اشکان اگه به قول رها واقعا آدم شده بود اون وقت دیگه خیلی سخت میتونستم به رها فک کنم …بهش پیام دادم نگران نباش تا حلواتو پخش نکنم ول کنت نیستمسریع جواب داد خیلی بیشوری نمیخوام حلوامو پخش کنی همون بهت زنگ زدم کار داشتم بردار…واسش نوشتم نه دیگه انقدرم نامرد نیستم ، هرکاری داشته باشی مضایقه نکن ، حالا اگه اشتباهاتی هم کردم الان دیگه تکرارشون نمیکنم ، بد به دلت راه نده ..فعلا…اشکان با صورت سرخ و خیس سوار ماشین شد ، مشخص بود پیش رها خیلی گریه زاری کرده ، چیزایی رو درباره رها ، من و کارای خودش فهمیده بود که تا الان نمیدونست و درک این همه واقعیت حتما واسش سخت بود … تو ماشین که نشست اون صورت سرخ و چشمای خیسش پاکی خاصی به چهرش میداد انگار نامه اعمالشو زودتر از موعود داده بودن دستش ، اما بغض داشت خفش میکرد منتظر یه جرقه بود…منم خب میخواستم بیشتر از حرفایی که بینشون ردوبدل شده بود بدونم و به همین دلیل گفتماشکان همه چی خوبه ؟؟ که یه دفعه شروع کرد به گریه زاری کردن ، ناخودآگاه حس کردم که باید بغلش کنم و منم یه دفعه همراه با اشکان گریه زاری هام شروع شد …….اما همیشه همیشه ی خدا یه چیزایی هست که هیچوقت درست نمیشه … دیگه هیچ علاقه ای به جنس موافق نداشتم ، لذت بخش بود برگشتنتش ، لذت بخش بود دوست داشتنش و لذت بخش بود بغل کردنش اما زجر آور بود فکر کردن به بلاهایی که سرم آورده بود … شاید میتونست یه دوست باشه اما من دیگه اون آدم قبلی نبودم … علایقم تغییر کرد زندگیم تغییر کرد … تونستم عاشق بشم اما عاشق یه دختر و مسیر زندگی من از همین لحظه تا ابد از اشکان جدا شد ….به همین راحتی …شاید تلخ باشه ولی اینجا جایی نبود که بتونم خودمو بشناسم اینجایی جاییه که خودتو بهت میشناسونن …نوشته LGBT_RESECT

Date: January 20, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *