عادت نميكنم

0 views
0%

با وجودیكه آخرین نفسای دهه بیست زندگی رو میكشم، بازم وقتی وارد یه مغازه ی لوازم تحریر فروشی میشم حس و حال خوبی سراغم میاد،بوی پاك كن و دفتر نو،صف مداد رنگی های سی و شیش رنگ با جلد های فلزی،از خود بی خودم میكنه.بعد از چك و چونه های زیاد با مغازه دار و خریدارِ كوچولو، بالاخره وسایل مهد هستی رو خریدم.قیمتا از تصور من خیلی گرونتر شده بود،تا حدی كه مجبور شدیم با اتوبوس برگردیم.نیم ساعتی بود كه من و هستی روی نیمكت فلزی سرد منتظر اتوبوس نشسته بودیم،حس میكردم كه چقدر پیر تر و شكسته تر و كم حوصله تر از قبل شدم، اما چند دیقه بعد كه اسم شایانو روی گوشیم دیدم،انگار كسی توی دلم داشت رخت میشست،حس غریب و خوشایندی داشتم، پر از هیجان و اعتماد به نفس شده بودم.گویا كل شهر درگیر نیم نگاهی از معشوق من باشن و من هدفِ برق نگاهشاون روز هستی پایان مدت با لوازم جدیدش بازی میكرد، مرتب اونا رو روی زمین میچید و جمع میكرد و دوباره از نوتلویزیون روشن بود اما صدایی نداشت،باید كم كم فكری برای شام میكردم.دوست داشتم زمانو از سقف آویزون كنم و درست زیر پاهاش بشینم و همونطور كه دست و پا میزنه با خیال راحت فكر كنم.به این كه كی قانونا رو میسازه؟ چرا کسی که قبلا ازدواج ناموفق داشته، دیگه برای هیچ رابطه ای مناسب نیست و همه با نگاه های منفی به سَمتش حمله می‌کنن؟ چرا باید این جمله رو مدام بشنوم که بهتر از این خیلی ها هستن و مدام از خودم بپرسم بهتر برای من یا اونا؟دخترم سر شب بعد از خوردن كمی سوپ به خواب رفت.اون شب حتی قدرت جنگیدن سر خوردن یه قاشق اضافی تر نداشتم. چند قاشق خورد و من تسلیم شدم.اون شبای ظلمانی بهترین روشنی برای من بودن با شایان بود، دیدن چهره ی شایان پشت آیفون،كسی كه حتی صورت خسته و آرایش نكرده ی اون لحظه مو از صمیم قلب دوست داشت و من تو سرمای بی رحم اواخر پاییز ،چقد با وجودش دلگرم میشدم.شال و كلاه نكردم،با همون حال پله هارو تند تند پایین رفتم، بارون بند اومده بود،فردا هم كه میگذشت آذر ماه تموم میشد، و من به امید این بودم كه زمستون به داد این چشم های منتظر برسه…بدون لحظه ای اتلاف وقت بغلش كردم و به سمت خودم فشارش دادم، جوری كه بدون یك میلیمتر فاصله یكی بشیم.با چشمهای طوسی رنگ و مهربونش بهم لبخند زد و سر تكون داد-مریم هیچی تنت نكردی كه سرما میخوری.زبونم نمیچرخید كه بگم دلگرمم از بودن تو سرمایی حس نمیكنم.شاید همون روز اولی که برای تست بازیگری باهاش آشنا شدمو انگشتاشو دور چشمای طوسی رنگش حلقه کرده بود و جلوی من رژه میرفت، باید جلوش رو می گرفتم، یا اون روزایی که بی ماشین بودم و ساعت ها خودشو تو اتاق گریم سرگرم می کرد تا کارم تموم شه و منو برسونه.یا اون روزا که به اندازه ی دو نفر غذا با خودش می آورد و اجازه نمیداد فست فودهای خوشمزه رو نوش جان کنم،یا اون روزا که تو وقت استراحت، بقیه افرادِ گروه منو با اون تنها میزاشتن یا روزهای سختِ کار که می خواستم نگام نکنه تا راحت تر کارمو انجام بدم شاید باور نکنید که نگاهش هشتاد کیلو وزن داشتبالاخره من جلوشو نگرفتم نه جلوی خودم نه اون خیلی راحت به خودم اجازه دادم عاشقش بشم و حالا تو این شب سرد شایان پشت در خونه ی من بود…چشم هاش قرمز و پف كرده بود،دور دماغش خشكی زده بود، اینقد غرقش بودم كه فراموش كردم دعوتش كنم بالا.زودتر از اون با اشتیاق وصف ناپذیری وارد خونه شدم، براش سوپ گرم كردم.مثل یه فیلم كوتاه غمگین به فین فین های سرماخوردگی و دستمال های خیسش نگاه میكردم و غصه میخوردم.ادكلن كه هیچ ،حتی بوی شامپوی اختصاصیش هم تو خونه پیچیده بود.دستشو روی پاهام گذاشت، شكی درباره ی چیزی كه تو ذهنش بود نداشتم. صدای آهنگو كمی بیشتر كردم. انگشتاش لای پیچ و تاب موهام میلغزید و چیزی ذره ذره توی دلم فرو میریخت.درست مثل ساعت برنارد زمانو متوقف كرده بودم، نمیخواستم هیچ چیزی جز عشق بازی ما توی دنیا ادامه پیدا كنه.شهامتی كه برای معرفی شایان به خانواده ی متعصب و سنتی خودم نداشتم،مخالفت بی چون و چرایی كه پدر و مامانش با ازدواج ما كرده بودن، شرطی كه علی برای حضانت هستی گذاشته بود و درصورت ازدواج مجدد بچه رو ازم میگرفت… همه و همه در كسری از ثانیه برام بی معنی شدن.مثل همیشه اون اولین حركتو انجام میداد،وقتی با پایان قدرت منو تو آغوشش نگه میداشت و با انگشتهای جادوییش پایان بدنمو لمس میكرد، انگار خستگی پایان روزو از تنم بیرون میكشید.سینه های ظریف و سفیدم به سینه ی ستبرِ مردونه ش سابیده میشد و شهوت غریبی رو به هردومون تزریق میكرد.دو طرف گردنشو میبوسیدم و بین رون پاشو ماساژ میدادم.انگشت اشاره شو از بالا تا پایین چاك تپل و بدون موی من میرقصوند و من واقعا از خود بیخود میشدم.توی اون لحظه ها جز داشتنش برای ابد آرزویی نداشتم.صدای ناله های خفیفم تو بوسه های ریز و پی در پی گم شده بود، نجوای رومانتیک ای كه آروم توی گوشم زمزمه میكرد جوری حالمو عوض میكرد كه متوجه درد تلمبه های بی وقفه و عمیقش نمیشدم.وقتی پایان آلتشو توی خودم حس كردم از درد و لذت شیرینی از عمق گلو آه كشیدم، شایان توی چشمام نگاه كرد و آروم گفت، جانم… چیه؟ رفت توش دیگه…شهوت بی حدی زیر پوستم میدوید،نمیتونستم یه كلمه حرف بزنم، فقط از اینكه تسلیم توی خاكش دراز كشیده بودم و اون هر فنی كه میخواست اجرا میكرد پر از شهوت و آرامش بودم.وقتی به رابطه های اجباری و دردناكم با علی فكر میكردم و خودمو در اختیار شایان غرق در لذت میدیدم، برای پایان زنایی كه هرگز از لذت سكس رومانتیک چیزی نفهمیدن ،با پایان وجودم غصه میخوردم.هرگز تحمل نداشتم موقع ارضا ذره ای از آب علی رو روی بدنم ببینم، ولی شایانو با پایان وجود پذیرا میشدم.رابطه های من و علی همیشه زوری بود، شبهایی كه از سر كار برمیگشت به خاطر ترس از سكس خشن و بی احساسش خودمو به خواب میزدم و باورم نمیشد كه روزی برسه كه برای سكس با عشقم لحظه شماری كنم.به خاطر خانواده، به خاطر سنت ها و عادت ها نمیخواستم شایانو از دست بدم و اونقدر مبارزه كردم كه این تابو رو شكستم.پدر و مادرم بعد از جدایی من و علی، من رو به چشمیه انسان تموم شده میدیدن، اینقد روم حساس شدن كه حتی برای تنها زندگی كردن یا عضو شدن تو گروه تئاتر مدت ها باهاشون مجادله داشتم.من و شایان برای ایفای یه نقش ماندگار روی صحنه ی زندگی جنگیدیم،هستی تا پایان هفت سالگی قانونا میتونه با من بمونه ولی… نمیخوام به بعدش فكر كنم، تنها چیزی كه از زندگی فهمیدم این بود كه به تحمل كردن عادت نكنید….بلكه تغییر كنید.توی كتاب نادر ابراهیمی خوندم …مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود. مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه ، به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود…نوشته مانیا

Date: January 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *