عاقبت سکس با زنهای شوهردار

0 views
0%

سلام.من علی اکبرم این داستانی که مینویسم مربوط میشه به پسر همسایمون که 5 سال از من یزرگتره و 30 سالشه.اسمش امین هست و 3 سال پیش ازدواج کرده بود ولی حالا یک سالی هست که از زنش جدا شده و دلیلش خیانت زنش بهش بود.این داستان رو واسه کسایی می نویسم که با زنهای شوهردار سکس می کنن و عین خیالشون هم نیس.این آقا امین وقتی 20 21 سابش بود همش تو نخ زنهایی میرفت که شوهردارن و هر موقع که دوستاش بهش تذکر می دادن هم دوستاشو و هم همه ی شوهر هارو فحش می داد.خلاصه امین تو جوونیش ایاش به پایان عیار بود و با 2 3 تا از خانم های شوهردار محلمون رابطه داشت و به قول خودش همشون رو تا حد جنون میکرد،این کارای امین ادامه پیدا میکنه تا وقتی که تو سن 28 ازدواج میکنه.امین تو گمرک کار می کنهد و کارت بازرگانی داره و پول خوبی بدست میارهد،ولی روزهایی میشد که کارش تو گمرک زیاد میشد و نمیتونست بیاد خونه.ما همسایه ی دیوار به دیوار امین اینا هستیم.1 سالی از ازدواج امین با زنش میگذشت که من متوجه شدم که انگاری زنش با یکی دیگه هست،چون هر وقت بیرون بود گوشیش دم گوشش بود و داشت با گوشیش حرف میزد.یه روز از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زنش داره میاد و طبق معمول داره با گوشیش حرف میزنه،گوشام رو تیز کردم شنیدم که میگفت((نه پدر امشب خونه نیس،عین سگ داره کار میکنهامشب بیا خونم تنهام))اولش باورم نمی شد،پیشه خودم گفتم ((حتما داره با دوست های هم مدرسه ایش یا هم دانشگاهیش حرف میزنهبیخیال به تو چه؟))ساعت های 10 شب بود که دیدم داره صدای ماشینی میاد که صدای ضبطشو بلند کرده،کنجکاو شدم از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم دیدم رفت سره کوچه و ماشین رو پارک کرد و با اضطراب رفت آیفون خونه ی امین اینارو زد و زود رفت تو.من گیج شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم تلفن رو برداشتم و به امین زنگ زدم و گوشیرو برداشت و گفت((سلام اکبر چه عجب اینوقت شب زنگ زدی؟))گفتم((امین کجایی؟))گفت ((گمرکم کار زیادی داشتم موندم اونارو راست و ریس کنم))گفتم ((فردا بیا بریم فوتبال))گفت ((نه خستم))خدافظی کردم،اعصابم خیلی داغون بود اون شب نتونستم بخوابم از عصبانیت می خواستم دیوار خونمون رو از جا در بیارم و برم خونه ی امین، و زنشو با اون مرده ی نامرد تا می خوردن بزنم.ساعتای 12 شب بود که رفتم تا 4چرخ اون مرده رو پنچر کنم که به خودم گفتم((اکبر میخوای چیکار کنی؟اگه پنچرش کنی آبروی امیر میره و پیش همسایه ها نمی تونه سرشو بالا بگیره)) از پنچر کردن تایر هاش منصرف شدم،ولی خیلی حرص میخوردم،همش میخواستم یه جورایی با اون مرده دعوا کنم،خدا میدونه شب رو تا صبح چطوری سپری کردم،تا اینکه ساعت 8 و نیم بود که پدرم گفت((اکبر برو نون بگیر))رفتم نون گرفتم و موقع برگشتن دیدم آقا پسر از خونه ی امین اومد بیرون رفتم سره کوچه و بهش چپ چپ نگاه می کردم که وقتی میخواست سواره ماشین بشه بهم ذول زد رفتم جلوتر بهش گفتم برادر مشکلی داری؟ یا آدم ندیدی؟یه تبسمی کرد و گفت به تو چه نگاه میکنم که میکنم توروسنه نه،رفتم جلوشو بدون هیچ مقدمه ای یه مشت زدم تو شکمش ،تا خواست خودشو صاف کنه دو سه تا مشت دیگه بهش زدم و 2 3 تا از همسایه ها اومدن و نذاشتن بکشمش.اومدم خونه یکمی از حرصم کم شد ولی بازم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم،رفتم اتاقم و شروع کردم به دیوار اتاقم مشت زدم.دیشب که نخوابیده بودم خیلی خسته بودم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم خوابیدم.2 3 ماهی از این جریان میگذشت که بازم شاهد مهمون دعوت کردهای خانم امیر شدم ولی از ترسم به امین چیزی نگفتم.تا اینکه یه روز کاسه ی صبرم لبریز شد و به امیر همه چیرو گفتم،اولش باورش نشد و یه سیلی محکم بهم زد که الانم وقتی بهش فکر میکنم جاش درد میکنه.تا اینکه یه روز امین بهم زنگ زد و گفت میخوام باهات حرف بزنم بیا پایین.رفتم پایین و از رفتار اون روزش ازم معذرت خواست و گفت می خوام همه چی رو واسم تعریف کنی ،منم همه ی جریان هارو واسش گفتم .ازش پرسیدم چرا اونروز حرفامو باور نداشت؟ تو جوابم بهم گفت عجولانه برخورد کردم ولی بعد که فکر کردم دیدم اخلاق خانمم با من عوض شده و خیلی سرد باهام برخورد میکنه،این شد که بهش شک کردم.امین بعد این حرفای من یه روز به بهانه ی مسافرت از خونه اومد بیرون و اومد خونه ی ما و منتظر موندیم که دوس پسر یا همبازی زنش بیاد(که هر دفعه هم با یکی بود).تا اینکه همبازی زنش اومد و امین بعد نیم ساعت رفت پایین و در خونشون رو باز کرد و رفت تو،منم دنبالش رفتم چون میترسیدم کار دسته خودش بده،هرچند که همه ی ما هم می دونیم که اگه هم زنش و هم دوستشو می کشت حق داشت،وقتی وارد خونه شدیم دیدیم دارن با هم شام میخورن،زنش تا امین رو دید خفه خون گرفت و شروع کرد به گریه زاری کردن امین خواست بره به طرف زنش که بزنتش ولی نذاشتم،چون اصل کاری جلوی زنش رو صندلی نشسته بود و بدبخته کثافت از ترس نمیتونست حرف بزنه،امین رفت کنار مرده و تا می تونست زدش و زنش هم از ترس رفت تو اتاق و در رو قفل کرد و با صدای بلند داشت گریه زاری میکردمنم رفتم دو سه تا مشت و لقد نثار مرده کردم و از دست امین گرفمش چون امین داشت میکشتتش.امین رو یه ذره آرومش کردم و مرده هم بی هوش افتاده بود روی زمین،غذای های روی میز که زنش واسه دوستش آماده کرده رو زمین پخش شده بود از دماغه مرده هم خون اومده بود و همه جا رو خونی کرده بود،بشقاب و قاشق های شکسته رو زمین بودن،و دعوای ما هم با مرده همه جای خونه رو بهم زده بود.بعد نیم ساعت که امین رو آروم کرده بودم مرده به هوش اومد و شروع کرد به التماس کردن،اولش هردومون ترسوندیمش ولی به دلیل آبروی امین و پدر مامانش ولش کردیم و امین بهش گفت((خیلی سریع اینجارو ترک می کنی طوری که کسی نفهمه)).دوستای عزیز امین بعد 2 3 ماه از اون قضیه زنشو طلاق داد و از نظر روحی خیلی بهم خورد.خودش وقتی که با هم تنهاییم و درد و دل می کنیم به خودش فحش میده و از رابطه ی سکسی ای که در دوران مجردیش با خانم های شوهردار داشت ابراز پشیمونی می کنه و اعتقاد داره که نفرین اون زنها و خیانت به شوهرهاشونه که دامن امین رو گرفت و بدبختش کرد.ما باید از این داستانا عبرت بگیرم.دوستان،من اهل نصیحت نیستم و خیلی هم از نصیحت دادن بدم میاد و نفرت دارم ولی اینو ازتون دوستانه خواهش میکنم به زنتون یا به شوهرتون خیانت نکنید.به امید روزی که هیچوقت در دنیا شاهد خیانت خانم به شوهرش و شوهر به زنشو نبینیم……………قربانتان علی اکبرهرکی خواست خصوصی بهم انتقاد کنه آدرس ایمیلم اینه[email protected]

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *