عشقم جناب سروان

0 views
0%

دوستان عزیز سلام. این یه خاطره هستش. خاطره یه سرباز که عاشق فرمانده ش شده بود. پایان افراد و اتفاقات داخل متن واقعی هستش. اما اسامی داخل متن حقیقی نیستند. اینم بگم از نظر قیافه عالی هستم خداییش. کم مو خوشکل و ناز.سرباز بودم سال ۹۵دقیقا برج ۲ بود. خوب یادمهپادگان …، ۹ ماه خدمت بودم . یه جانشین فرمانده گروهان داشتیم به اسم جناب سروان ویسی، زیبا ،خوش سیما، خوش اخلاق، خوشکل، ورزشکار و به معنای واقعی کلمه یک تکاور به پایان معنا بود.پوست سبزه با لباس مرتب ارتشی با یه ته ریش کم و نامرتب و یه عینک آفتابی، آدم کیف میکرد نگاش کنه. سه سال از خودم بزرگتر بود، من چون دیر رفتم خدمت ۲۰ سالم بود و اون ۲۳ سال.سربازهارو خیلی اذیت میکرد به همه چیزای ریز گیر میداد. البته حق هم داشت چون تازه وارد بود به ارتش و هنوز موتورش داغ خخخخ.حرف زدنش خوشکل بود، راه رفتنش خوشکل بود، نشستنش خوشکل بود، نگاه کردنش خوشکل بود خیلی کامل بود عاشقش بودم.صبح ها میرفتیم ورزش یه پیرهن ورزشی با شلوار نظامی میپوشید دلم براش ضعف میرفت.کمی بد دهن بود البته نه اینکه توهین کنه ها نه. مثلا زود عصبی میشد و چهارتا الاغ و گوسفند هم به سربازا میگفت.وای چه عالی بود دلم میخواد همش درموردش بنویسم ولی فکر کنم کافیه الان برم سر اصل مطلب درضمن ایشون کُرد کرمانشاه بود.با هم رابطه مون خوب بود همیشه که با سربازا برخورد انضباطی میکرد من میشدم مدافع سربازا و فقط من بودم که دفاع میکردم از خودمون واسه همین بهم اهمیت ویژه میداد و همیشه کاری چیزی داشت به من میسپرد.میدونست موبایل دارم شماره م رو هم داشت کاری داشت بهم زنگ میزد توی وقتهای غیر اداری.هر شب باهاش اس بازی میکردم خودشم فکر کنم میدونست بهش نظر دارم و به اس هام با دقت جواب میداد.رفته بود سویت خودش(داخل پادگان افسرهای مجرد داخل سویت زندگی میکردن تقریبا یه خونه مجردی بود)واسه استراحت بعداز ظهر که باهام تماس گرفت و بعدش پی داد که اور کتشرو توی پادگان جاگذاشته ببرم براش.خانه افسرها اونور میدان صبحگاه بود ددخل خانه های سازمانی و آسایشگاه ما داخل پادگان و اینور میدان صبحگاه.هرشب یک ساعت میومد میدان صبحگاه و ورزش میکرد دقیقا ساعت ۹.اور رو بردم براش عصر و کمی حرف زدیم گفت شب بیا میدان صبحگاه کمی ورزش کنیم، گفتم منکه اهل ورزش نیستم جناب سروان، خندید و گفت این دستور بود درخواست نبود منم گفتم چشم جناب سروان میام.شب ساعت ۹ رفتم اونجا داشت میدویید دور میدان ،یه میدان بزرگ که چون تاریک بود این سر و اونسرش معلوم نبودنشستم یه گوشه و فقط نگاش میکردم وای باز با همون تیپ ورزشی شیک.یه بدن آماده و عضلانی داشت البته کاملا طبیعی ازین بادکنکی هانه که الان مد شده.اومد پیشم رو چمن دراز کشید گفت من امشب فرمانده نیستم راحت باش باهام.منم گفتم خدارو شکر منم دراز کشیدم. خیلی حرف زدیم تا ۱۲ حرف زدیم در مورد خودم و زندگیم . بهم پیشنهاد کرد برم استخدامی ارتش شرکت کنم شاید قبول بشم گفت خودشم کمکم میکنه ولی من خر میگفتم از نظام خوشم نمیاد نمیخوام.گفت میخوای خانم بگیری؟گفتم نه والا کی خانم میده به من سرباز خخخخگفت تاحالا لب گرفتی خنده م گرفت گفت بگو خبگفتم نه والا گفت منم لب نگرفتم گفتم میگیریم ایشالاخنده ای کرد دندونای خوشکلش معلوم شدگفت یه چی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟گفتم اره والا چشم قول میدم بین خودمون بمونهگفت در مورد توه اگه بدت اومد لطفا همین امشب حرفم رو از ذهنت پاک کنگفتم چشم جناب سروان بگو.گفت میخوای باهم لب بگیریم تا تجربه کنیم.واااای یهو دلم ریخت من از خدا خواسته گفتم من و شما؟؟گفت آره گفتم نمیشه که جناب سروانگفت اگه بخوای میشهگفتم بداری جدی میگیگفت آره به خدابعد کمی ناز کردن گفتم باشهگفت اینجا نه پاشو افسر نگهبانی کسی میاد میبینه مارو بدبخت میشیموای دلم اومده بود تو دهنمفقط دنبالش رفتم زیر یه درخت تاریکیهو لبمو گرفت وای مست شدم فورا دستم رو بردم تو موهاش با پایان قدرت لبشو میخوردم دستش رو میبرد سمت کونم واییییالان دارم بهش فکر میکنم یه جوری میشم، ناخوداگاه دستم رو از رو شلوار نظامی گذاشتم رو کیرشسفت بود مال من بودگفت میکنمت نیما حرفش مثل آتیش سوزوند منو شل شدم واسشهر بلایی خواست سرم اوردنمیخوام سکسمون رو شرح بدم فقط اینو بگم عاشق بازوش بودم ،گردنش و سینه ش.یه سینه مردونه با پوست سبزه و کمی مو.تا جا داشت سینشو خوردم لباشو خوردمته ریششو میکشیدم رو صورتمبازوشو واییییه کیر تقریبا مناسب و خوش فرمی داشت اینو خوب یادمه یادم رفت بخورم خخخاز بس بازو و سینه گاز زدم و اونم زود زدش تو کونم کثیف شد نشد بخورم ولی دفعات بعدی از خجالت اونم در اومدم.این شروع رابطه جنسی من با ایشون بود.من عاشقش بودم واقعا یه ادم بی نقص بود خوش هیکل و زیباالانم باهاش رابطه تلفنی دارم ولی بعد خدمتم هنوز نتونستم ببینمش.اون بچه کرمانشاه بود ولی من بچه یه شر دیگه هستم و نمیتونم بگم.امیدوارم راضی باشید از خوندن این خاطره.اگه خواستید یکی دو ماجرای جذاب دیگه دارم باهاش بگید تا تعریف کنم براتونممنون از همگینوشته نیما

Date: May 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *