عشق و جزا (1)

0 views
0%

چهار شنبه بود ، ظهر ساعت 1230عاشق شده بودم، اینو وقتی فهمیدم که شبها بدون تصویرش خوابم نمیبرد.همیشه از اینکه به دختری فکر کنم ترسیده بودم،فکر میکردم گناه بزرگیه . فکرمو بدجوری مشغول کرده بود. نمیدونستم عشقه یا هوس. زنگ مدرسه خورده بود پسرا مثل فشنگ از در مدرسه میپریدن بیرون و دخترا بیرون در مدرسه منتظر بودن تا پسرا تموم شن و برن تو حیاط. من کیفمو کشون کشون دنبالم میکشیدم و سرم تو یقم بود که رسیدم به در حیاط، سرمو بلند کردم و 23 تا پله ی کوتاه و بلند تکراری که قبلا سه تا یکی میکردم و میرفتم پایین رو دیدم، دخترا کنار پله ها به دیواره ی ساختمون کناری تکیه داده بودن، سمیه بند کیفمو گرفت و گفت-کجایی؟+همینجا رو پله ها…-میدونم نمک،چته؟ پکری؟+هیچی پدر برو تو حیاط کسی نیست اینجا وانستا…کیفمو ول کرد و من اروم اروم رفتم پایین ، به پله ی 11 که رسیدم دخترای همسایمون،نگار و مهسا و اعظم(خواهر بودن هر ستاشون باهم) ،صدام کردن و گفتن مهدی گفت که بهت بگیم ساعت 5 بری زمین فوتبال مسابقه دارین.گفتم باشه. خیلی بهشون برخورد آخه همیشه کلی باهاشون بگو بخند داشتم. دوتا پله که ردشون کردم مهسا گفت مماغت نخوره به زمین یه وقت … و دوون دوون رفتن تو حیاط مدرسه.دخترای دیگه هم مثل آرون گوتان منو نگاه میکردن. یعنی این همون اسفند همیشگیه که دیوار صاف رو بالا میرفت و همیشه تا ساعت دو سه ی بعد از ظهر تو انباری مدرسه زندونی بود؟از زیر تیغ نگاهشون رد شدم و رسیدم به خیابون. ممد آقا بغال صدام کرد و گفت بیا این بسته قند رو ببر خونه،بابات امروز سفارش داده بود.منم ازش گرفتم و گفتم پس یک کیلو لواشک شهمیرزاد هم بزار برام به پدر میگم حساب کنه. لواشک رو گرفتم و زدم یه گاز روش. ترشیش اشکمو درآورده بود اما یک صدم ترشی ندیدن مرجان رو نداشت.کلاس پنجم دبستان بودم ، از پنج سالگی که اومده بودیم به شهر پلسفید همسایشون شده بودیم چه روزایی که باهم نداشتیم. رفتم خونه لب حوض نشستم و لواشک به دندون پاهام رو شستم . کیفم رو انداختم رو پله و رفتم تو خونه سفره نهار پهن بود، استانبولی داشتیم،ماست محلی تازه رو هم که مادر بزرگم درست کرده بود رو ریختم رو پلو و د بخور. دومین بشقاب رو که تموم کردم داییم سر رسید. معلم راهنمایی بود.- واسه من چیزی گذاشتی؟+ آره یه بشقاب هست.- آره اواح عمت میبینم.و غرغر کنان شروع کرد به خوردن ته دیگهایی که مونده بود.مادر و مادربزرگم رفته بودن مسجد.کفش فوتبالم رو پوشیدم و داد زدم خداحافظ دایی شکمو و پردیم تو کوچه.- مگه اینکه گیر من نیوفتی،عموم داد زدو گفت.رفتم کنار زمین ورزشی شروع کردم به دوویدن.فکرم دوباره مشغول مرجان شده بود.چند روزی بود که مریضیش اود کرده بود و برده بودنش بیمارستان قائمشهر. ازش خبری نداشتم. فقط یک درمیون پدرش میمومد خونه و پدر و مادرم سراغشو میگرفتن اونم میگفت خوبه هر روز بهتر میشه. شاید پنج شنبه مرخص شه.سوت سوووووووووووووووووووووووت- چکار میکنی اسفند؟+ کوری؟ سوال داره؟ دارم شنا میکنم….- دارم میبینم کشتی هات غرق شدن داری بقیه رو نجات میدی.+ مسخره نکن مهدی اعصاب ندارم.- به من چه . بچه ها نیومدن؟+میان عجله داری هنوز ساعت 3 نشده . مگه نگفتی 5 مسابقه داریم؟- آره فکر کردم زودتر بیاییم تمرین کنیم. چته اسفند؟+هیچی بابا.حال ندارم.- به خاطر مرجان ناراحتی؟+ کی من؟ نه پدر … البته ناراحت هستم اما اینقدر دیگه نه.- برو خودتو سوسک کن. من میشناسمت. اسیرشی.+چرند نگو،جای آبجیمه.-آره جون خودت ، داری واسش میمیری.+ درس نداری تو؟ اومدی رو اعصابم راه بری یا تمرین کنیم؟- اومدم حالتو بیارم سر جاش.بلند شد و توپ رو انداخت جلوی پاش و شووووووووووووت . تالاپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپآخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ .دهنت سرویس مهدی ،دماغم.خون فوواره زده بود رو لباسم. سرمو گرفتم بالا تا خونریزیم کم شه. خودمونو رسوندیم به شیر آب و شروع کردیم به شستن بینی خونین و مالینم. یه ربعی طول کشید تا خونش بند اومد.-ببخشید اسفند نمیخواستم اینطوری بشه.+میدونم . اشکالی نداره،امروز که 6-7 تا گل خوردم میفهمی .-باشه ولی بیشتر نخوریا همون 6-7 تا بسه.+مردیکه زدی دماغمو سرویس کردی اونوقت نگران گل خوردنمون هستی؟- چکار کنم حالا،خوب راستشو میگفتی تا اذیتت نکنم.+ چیو راست میگفتم؟- اینکه مرجان رو دوس داری.+ آخه اسکلف مگه میشه مرجان رو دوست نداشته باشم؟- نه که دوست داری+ پس چی؟- اینکه عاشقشی.+حیف که دماغم داغونه وگرنه میگرفتمت به مشت و لگد.- منم وامیستادم تا منو بزنی.+بس کن دیگه مهدی، حالا واسه بازی چه گلی به سرمون بگیریم؟- چه میدونم بزار بچه ها جمع شن یه کاری میکنیم.تو برو خونتون یکم استراحت کن.منم میرم دنبال بچه ها.بابدبختی خودمو رسوندم خونه.عموم رفته بود. مادربزرگم و مادرم برگشته بودن.-سلام+سلام و کوفت.-کجا رفته بودی؟+ زمین فوتبال.- قند رو گذاشتی دم حوض که بشوریشون؟+ قند؟؟؟؟ قیافم دیدن داشت .- آره قند .میدونی چیه دیگه؟+یادم رفت خوب .گرم بود رفتم پامو بشورم اونجا جا گذاشتمش.- ای خداااااااااااااا دماغت چی شد؟چرا با من این کارا رو میکنی؟مگه من مادر نیستم؟ ای خداااااااامادرم تازه سرشو چرخونده بود طرفم .+به خدا هیچی نیست،خون دماغ شدم.-آره دارم میبینم،پس چرا دماغت باد کرده.راستشو بگو …+توپ خورده بهش.حالا یکی بیاد مادرمو ساکت کنه. ول کن که نبود.صورتمو شست و کفشامو دراورد انداخت پشت بوم آشپزخونه که توی حیاط خونمون بود.-مامان تو رو خدا کفشمو چرا انداختی+انداختم که انداختم . خفه شو. یه بار دیگه بری سراغشون ، با قیچی تیکه تیکش میکنم.سکوت تنها کاری بود که میتونستم بکنم.* مادر مادر مرجان رو آوردن.برادر کوچیکم گفت که 5 سالش بود.کپ کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم. تا بیام برم کفش بپوشم دیدم که رسیدن سر کوچه. کوچمون خیلی کوچیک بود و فقط خونه ی ما و مرجان اینا توی این کوچه بود. زودتر از همه من رسیدم دم در خونمون مرجان رو پدرش بغل گرفته بود.نگاهم به نگاهش قفل شد، از دور طوری که کسی نفهمه یه بوس براش فرستادم. اونم فهمید و یه لبخند ریز نشست رو لباش.ادامه دارد…..نوشته esfand

Date: January 21, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *