عشق و نابودی

0 views
0%

این دومین داستانمه که آپ میکنم ولی متن این داستانو یکی بخاطر گفته های مکرر من براساس سرنوشت زندگیش نوشته و بهم داده تا بزارم اینجا .امیدوارم دوست داشته باشید.علیرضا هستم 25 ساله.هرروز ظهر ساعت یک ازخونه میزدم بیرون بادوستام یه جا پشت یه دکه سیگارفروشی جمع میشدیم و درمورد همه چیز حرف میزدیم وسیگارمیکشیدیم.هرروز راس ساعت یک ونیم یه دختر خوشگل وبه قول خودمون فنچ ازمدرسه تعطیل میشد وازجلومارد میشد.خلاصه گزشت تا عاشق شدم وباهزارزحمت باهاش آشناشدم.هرروز عشق بین مابیشترمیشد وحتی وقتی باپدرومادرم درموردش صحبت کردم نظرم رودرمورد ازدواج گفتم وموافقت کردن عشق عاطفه نسبت به من بیشترشد.چندماهی باهم دوست بودیم روزهای خوب وبدون سکسی داشتیم.اصلا فکرسکس باهاش به سرم نمیخورد.خلاصه،یه شب که مثل همیشه باهاش قرارگزاشتم، از بخت بدم موتورم روشن نمیشد ،هرکارکردم باهاش تماس بگیرم گوشیش سه تا بوق میخورد وقطع میشد، یکی از دوستام امد وموتورش رو ازش گرفتمو با سرعت رفتم دنبالشتوی راه با یه پیکان جوانان تصادف کردم و من رو بی هوش به بیمارستان رسوندنوقتی به هوش امدم سه روز کامل رو خوابیده بودم وفقط گیج بودم که چی شده که انقدر درد دارم نمیتونم تکون بخورم بهترین رفیقم پیشم بود ازش خواستم گوشیمو بهم بده که گفت گوشیت نیست. بعد ار حدود 12ساعت به هوش امدنم من روبه اطاق عمل بردن ووقتی دوباره به هوش امدم جفت پاهام توی گج بود .درد زیادی داشتم وفقط ناله میکردم ،موچ دستم و پاهام وکتفم شکسته بود درد بدنم یه جور اذیتم میکرد دوری وبی خبری ازعاطفه یه جوردیگه ،هرچی ازمادرم میپرسیدم ازعاطفه چه خبر ؟اون هم هیچی نمیدونست.بعد ازده روز مرخص شدم شمارشو روی گوشیم داشتم که گوشیم گم شده بود ،اونها توی یه خونه مستاجری زندگی میکردند که 118 اطلاعات درستی ازشماره خونشون بهم نداد.هفت ماه گزشت باوجود اینکه همیشه خوابیده بودم واستراحت میکردم بهترین غذارو خوردم روز به روز اب میشدم.بعدازگزشت هفت ماه تازه میتونستم به کمک عصا وفیزیوتراپی کم کم راه برم.به امید این که راه بی افتم وبرم عشقمو ببینم زودترازپیش بینی دکتر مثل سابق راه میرفتم.دل تودلم نبود وقتی تصمیم گرفتم برم دم در مدرسشون ببینمش.انگار به پایان آرزوهام رسیده بودمظهر شد ساعت یک از بخت بدم توی کوچه مدرش موتور میگرفتند ومجبور شدم برم موتورم رو یه جا بزارم برگردم وقتی زنگ مدرسه خورد یکی یکی دخترهاامدند بیرون تا نوبت به عاطفه رسید داشتم ازشدت خوشحالی بی هوش میشدم داشتم نگاهش میکردم که امدم ازجلوم رد شد مات ومبهوت مونده بودم یعنی چی چرا پیشم وانساد .رفت سمت خیابون سواریه پراید مشکی شد ورفت به هر جون کندنی بود شمارشو پیداکردم باهاش تماس گرفتمگوشیو جواب داد وبی روح مثل یه ادم غریبه گفت بفرماییدسلام کردم و بهش گفتم نشناختی و درجواب گفت به جانمیارم گفتم علیرضا هستم که گوشی رویه پسر گرفت به نحوی باهام صحبت کرد که هیچ کس توی عمرم باهام اینجوری حرف نزده بود قطع کردم.دلم شکست اشک از چشام سرازیر شد رفتم خونه بدون حرفی رفتم توی اطاغم چندروز بیرون نیومدم باکسی هم حرفی نمیزدم تا کسی جویای حالمدمیشد باگریه بغض توگلو میگفتم چیزیم نیست.عادل بهترین رفیق امدم پیشم بیش از چهار ساعت باهام حرف زد بلعخره قانع شدم فراموشش کنم.یه چند روز گزشت بازبونم میگفتم به درک ولی دلم آشوب بود.ازفکرزیاد سردرد های شدیدی میگرفتم . حالو حوصله هیچ کس وهیچ چیز رو نداشتم ولی به ظاهر چیز دیگه ای نشون میدادم.توی اوج خوشی به فکرش بودم تواوج سختی به یادش.هرروز دورادور خیابون جلومدرسشون منتظرش می ماندم تا بیاد رد بشه ومن یواشکی نگاهش کنم.شدم یه روانی وخودم روبستم به مشروب وگراس به شکلی که یاهمیشه نعشه بودم یا سیاه مست.آمار پسر پرایدی رو درآوردم پسری بود به اسم پدرام .هرشب تعقیبش میکردم تا یه جا خلوت ببینمش تا یه شب که مست مست بودم توی جاده صحرا(باغ) جلوشو گرفتم و سیرکتکش کردم به قدری که روی زمین خس خس میکرد ونای حرف زدن نداشت چند روز گزشت توی پاتوق پشت دکه منتظر بقیه دوستام بودم که دیدم پدرام باچند نفر دارندمیان روبه منوقتی بی مقدمه باهاشون درگیرشدم نمیدونستم بایدبه کی بزنم وفقط کتک خوردم که یه لحظه دیدم هرچهارنفرشون روی زمین افتادند ولقت میخورند رفیقام ازراه رسیده بودن وبه دادم رسیدنوقتی پدارم رواز روی زمین بلندش کردم پایان صورتش خونی بود کشوندمش تا درمدرسه عاطفه زنگ خورده بود عاطفه منتظر پدرام بود که مثل سگ انداختمش جلو پاهای عاطفه حس پیروزی میکردم ازاینکه دوباره خودمونشون دادم .وقتی عاطفه باموشت گزاشت توی صورتم به خودمدامدم که دیدم دست پدرامو گرفت بلندش کرد گفت ،یه هفته منتظر زنگت بودم توکثافت گوشیتوخاموش کرده بودی من قرص خوردم خودکشی کردم چندروز خونه خوابیدم ولی تونیومدی حتی بهم یه سرربزنیمعلوم نیست این یه سالو کجا دنبال خوش گزرونیت بودی که حالا دوباره مثل سگ سروکلت پیداشده وداری دوباره زندگیم روتباح میکنی گم شو دیگم دنبالم نیااز اونها دور شدم رفتم خونهروز ها پشت سر هم میگزشت هفته هفته هفتهوقتی متوجه شدم چندوقت گزشته گفتمعلیرضا….90روز پاکی تریاکازکمپ امدم بیرون بدون اینکه بفهمم چجوری معتاد شدم کی امدم کمپ همیشه توی فکربودم روزهای عمرم بدون معنی رقم میخوره .بااینکه دوساله ندیدمش ولی هنوز نمیتونم ازش دل بکنم وفراموشش کنمدیگه تصمیم به خودکشی دارم که خودمو داربزنم وخلاص بشم.نوشته تازه کار

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *