عشق پنهان (12)

0 views
0%

… قسمت قبلصدای بوق مکرر نشون از قطع شدن تماس داشت ولی من هنوز توی شوک حرفهای مرد غریبه گوشی به دست خشکم زده بود. طرز حرف زدنش شباهتی به آدمهای بی سروپا نداشت و یا پشت جملاتش احساسات تلافی جویانه ای به نظر نمیرسد.موجی از اعتماد پشت کلماتش بود که با صدای جذابی که از عمق گلوش برمی خواست ،تو ذهنم دانای پیری مجسم شد که از عالم غیب اسرار آینده رو فاش میکرد.گریه سامان منو به خودم آورد. به محض اینکه بدن نرم و ظریفش رو تو بغلم گرفتم ، بوی ادکلن تنش رو با ولع به مشام کشیدم.دلم نمیخواست وجود پاک و بیگناهش از افکار بدی که توی سرم میچرخید کوچکترین آسیبی ببینه.ولی هرچی فکرم رو از موضوع منحرف میکردم باز پرتاب میشدم وسط یه دنیا علامت سوال و تعجب در مورد زنی که مرد غریبه ازش حرف میزد.بار اولی نبود توی این موقعیت گیر کرده بودم.از دولت ازدواج با مرد سربه هوایی مثل علی با انواع و اقسام چالشهای زندگی زناشویی مواجه شده بودم.اما برخلاف بار اول که همه چیز رو درمورد مردم باور کردم،ته قلبم یه ندایی بیگناهیش رو جار میزد ولی صداش به جایی نمیرسید چون پای تبرئه عشق در میون نبود.رفتارهای علی حاوی هیچ نکته ابهامی نبود.جدای از تغییراتی که ناشی از تجربه اول پدر شدن بود هیچ رفتار خاصی از خودش بروز نمیداد که بر اتهاماتی که بهش وارد شده بود صحه بذاره.نه مثل روزهای اول بی تفاوت و سرد رفتار میکرد و نه تظاهر به عشق می کرد.مدتی بود آلبوم روزهای زندگی منم مثل همه زندگی های سه نفره معمولی داشت ورق می خورد.تا اینکه حقیقت خیانت اول روی این شک سایه یقین انداخت و از سویی لحن آروم و نافذ مرد غریبه بدجور گریبان گیرم شد و شک دوباره مثل خوره به جونم افتاد و هر روز حس نزدیک شدن به بن بست رو بهم تلقین میکرد.به قدری ذهنم درگیر اثبات معادله خیانت اون بود که ندونسته دست از هیاهوی اعتراض کشیدم و باز دیوار بلندی از سکوت بین ما کشیده شد. به مرور زمان تسلیم حقیقت شدم و از انبوه ابهامات و ندونسته هام بدترین فرضیه برام به اثبات رسید،اینکه علی داره بهم خیانت میکنه. روزهای آفتابی و بی دغدغه زندگی مشترکمون تیره و تار شده بود در حالیکه آخرین ستاره آرزوهامم رو به افول گذاشته بود.هرچه از علی دست میکشیدم ، به پسرم دلبسته تر میشدم. از غالب شخصیت یه همسر وظیفه شناس درآمده بودم و فقط سعی میکردم مادر مهربونی واسه سامان باشم.جوری که با یه سرماخوردگی ساده اش سیاه روز بودم و به صدای قهقهه و غنج کودکانه اش دلم لبریز از امید میشد. وقتی به خودم اومدم دیدم از وقتی سعی داشتم علی رو نادیده بگیرم دیگه مادر شدن برام لذتی نداشت و من فقط داشتم از هجوم آزار و شکنجه روحی نزدیکانم خودم رو پشت تن ظریف و بی دفاع پسرم مخفی میکردم.هجوم احساسات منفی تو ذهنم تبدیل شد به کابوس شبانه ای که هرچند شب یکبار سراغم میومد و آرامشم رو برهم میزد .میون کویر برهوتی که پابرهنه از یک گردباد سیاه که لحظه به لحظه بهم نزدیکتر میشد و من خسته و نفس زنان داشتم فرار میکردم ولی پاهام دیگه یاری نمیکرد و به سختی به دنبال خودم میکشیدمشون.پاهام میون ماسه های نرم فرو میرفت و قدم برداشتن معمولی هم دشوار شده بود.به پشت سرم نگاه کردم گردباد سیاه مثل هیولایی وحشتناک به طرفم میومد که وقتی دیدم کاری از دستم برنمیاد شروع به جیغ زدن کردم ولی عجیب بود صدای جیغم به گوش خودم نمیرسید. تقلا بیهوده بود هیچکس نبود ببینه دارم تو گردباد گم میشم.تو عالم رویا به این فکر میکردم که من تو این بیابون برهوت چکار میکنم.چرا از خونه و زندگیم دور افتادم..مرز رویا و واقعیت دستهای گرمی بود که دلسوزانه به سر و صورتم کشیده میشد و صدای جذاب و مردونه که به گوشم آشنا میومد.وقتی کاملا بیدار شدم از ترس بدنم میلرزید و قادر به حرف زدن نبودم.بعد از چند لحظه حیرت زده نگاهم کرد و بدون هیچ حرفی آغوشش رو به روم باز کرد.دلچسب تر از امنیتی که تو حلقه محاصره بازوهاش حس میکردم این بود که نیازم رو حس کرده بود. سرم رو به سینه اش چسبوند و با مهربونی گفت- آروم باش عزیز دلم.داشتی خواب میدیدی.- علی خیلی وحشتناک بود.خیلی ترسیده بودم.خوب شد بیدارم کردی.- چقدر عرق کردی؟معلومه خیلی ترسیدی.نگران نباش فقط یه کابوس بود عزیزم.شبنم عرق سردی که به صورتم نشسته بود تو حرارت آغوشش خشک شد.هرم نفسش بهم حس خوبی میداد و باعث شد کم کم به خواب عمیقی فرو برم.اما این کابوس هر چند شب یکبار تکرار میشد و هر بار بیشتر میتونستم استیصال و نگرانی رو تو چشمهای علی ببینم.بیشتر بهم محبت میکرد ولی هرچی تلاش میکرد فاصله بینمون رو از میون برداره کمتر نتیجه میگرفت چون تنها چیزی که میتونست خلاء رابطمون رو پرکنه کمی صمیمیت و دوستی بود ولی افسوس که واسه هردو ما سخت بود از پوسته خانم و شوهر خارج بشیم و واسه هم بشیم همون مخاطب خاص.حیا وحریم رو بهانه قرار داده بودیم و برای هم یک دنیا معما و ابهام شده بودیم.تماس مرد غریبه در پیچ و خم گذر ایام داشت فراموش میشد و امیدوار میشدم به اینکه میتونم تو افکارم تجدید نظر کنم.گر چه شیشه اعتمادم نسبت به مرد زندگیم ترک برداشته بود ولی گهگداری تو بازتاب نگاهش عشق مثل یه شهاب گذر میکرد و کافی بود دست از بی اعتمادی بکشم و منهم چند قدمی برای کم کردن فاصله مون بردارم.هجوم اتفاقات پیش بینی نشده ای که سر من و زندگیم آوار شد باعث شد هرچه قدر پیش رفته بودم،دوقدم بیشتر پا پس بکشم.وقتی برای اولین بار به اشتباه به اسم میترا صدام کرد قلبم داشت از جای خودش کنده میشد.بیشتر از حس حسادت زنونه خشم از بلاتکلیفی تو وجودم زبانه کشید.دلیل کافی برای رفتن داشتم ولی برای قانع کردن دیگران کافی نبود.فقط تو دانش کمی که درباره خصوصیات مردان داشتم،همینقدر میدونستم به روش بیارم روش زیاد میشه…..کلمه ای که از دهان علی به اشتباه خارج شد، صرفا یک کلمه نبود بلکه تیر خلاصی بود که به قلب رابطه مون خورد.از اون به بعد وقتی طبق اصل با چادر سفید رفتن و با کفن سفید برگشتن،دیوارهای خونه برام حکم زندان پیدا کرد، نمیتونستم میزبان بهشت برین واسه مرد خیانتکاری باشم که از ابتدا به کوچکترین عهدش وفا نکرده بود و هر لحظه ممکن بود جای منو با خانم دیگه ای عوض کنه و خیلی زود منهم به سرنوشت عشق دیرینه اش دچار بشم.رفتار آروم و مطیعم جاش رو به لجاجت و سرسختی داد که حتی یک لحظه هم از تیغ تیز لحن تند و کنایه دارم در امان نبود.روز به روز صدای مشاجره مون بالاتر میرفت و دیگه چشمهای پف کرده از گریه زاری و افسردگی ناشی از حس بدبختیم رو از چشم پدرو مادرم مخفی نمیکردم.اونقدر رفتار خودم جنجال برانگیز بود که تغییر خلق و خوی علی به نظرم بی ربط نبود.زمانی حلقه تیره دور چشمهاش که ناشی از بیخوابیهای شبانه و سیگار کشیدن مکررش بود رو متوجه شدم که کینه و نفرت همه وجودم رو پر کرده بود.اون روزها به قدری بی رحم و بی منطق شده بودم که یک لحظه هم نمیتونستم به این فکر کنم دغدغه های علی ممکنه دلیلی فراتر از گیر کردن میون دوراهی واسه انتخاب زندگیش یا عشقش داشته باشه.به حدی این مسئله برام واضح و روشن بود که برام جز پایان دادن به این تراژدی مسخره راه دیگه ای باقی نمونده بود.این بهانه خیلی زود برام فراهم شد……سه روز بود به خونه برنگشته بود و تصور اینکه در حال خوشگذرونی با خانم دیگه ای هست ، جای ذره ای نگرانی برام باقی نمیگذاشت.مصمم بودم وقتی برگرده تکلیفم رو باهاش یکسره کنم.عجیب این بود که صدای چرخش کلید توی قفل در سرعت ضربان قلبم رو تند کرده بود.وقتی نگاهم به ظاهر ژولیده و ته ریش صورتش افتاد،خشمم فروکش کرد و حیرت زده نگاهش میکردم.زیرلب سلام کرد و به محض رسیدن روی مبل راحتی ولو شد و در حالیکه رنگ به چهره نداشت دست به بسته سیگارش برد و بدون ملاحظه همیشگی یه نخ سیگار روشن کرد و با همراه با پک عمیقی که به سیگارش میزد به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود و تو افکار خودش غوطه ور بود.از این همه بی قیدی دیگ خشمم به جوش اومده بود.حتی قصد دادن کوچکترین توضیح واسه سه روز غیبتش به خونه نداشت.از عصبانیت سرم داغ شده بود و کنترلی رو گفتن کلماتم نداشتم.- اونقدر واست مهم نیستم بهم بگی سه روز تموم کجا مشغول عیش و نوش بودی اهمیتی نداره.ولی به فکر ریه های این طفل معصوم باش که با دود سیگارت داری بیشتر از خودت به اون آسیب میرسونی…- زیاد ادای مادرهای دلسوز رو درنیار.تو اگه مادر خوبی براش بودی فکر آرامش روح و روان بچه ات بودی و این خونه رو واسه هر سه ما جهنم نمیکردی.- من خونه رو جهنم کردم یا تو؟حتما انتظار داری هر کثافتکاری ازت دیدم خفه شم و دم نزنم که چی همسر ایده آل جنابعالی به نظر برسم.- تقصیر تو نیست ندا تقصیر منه که شبانه روز جون کندم تا یه ذره کمبود تو و بچه ام نداشته باشید.اگه دنبال عیاشی و خوشگذرونی بودم کدوم پدرسگی دسته دسته اسکناس تو کشوی میز آرایشت میچپوند تا حتی واسه گرفتن پول ازم غرورت له نشه؟- از کی تا حالا عمق خوشبختی آدمها معیارشون شده عمق دسته های اسکناس؟ کجای دنیا خوشبختی رو با پول شده بخری؟- خیلی بی انصافی ندا بگو چکار باید میکردم که نکردم؟- اشتباهت اینجاست که مثل کبک سرت رو کردی لای برف و حواست یه ذره هم به دور و برت نیست.خودت احمقی و همه رو مثل خودت احمق فرض کردی؟بگو چکار نکردم؟مطمئن باش یه روز تلافی همه خیانتهایی که کردی سرت درمیارم.توی یک لحظه حرکت دستش مثل برق از جلوی چشمم رد شد و صدای سیلی محکمی که توی صورتم نشست توام با سوزش عمیق گونه ام اشک رو به چشمام آورد.باور نمیکردم یه روزی کارمون به جایی برسه که دستش روم بلند بشه.- تو چیکار کردی؟ دست روی من بلند کردی؟ فکر میکنی میتونی با سیلی صدام رو خفه کنی؟باور کاری که کرده بود واسه خودش هم سخت بود چون وقتی به خودش اومد نشست روی مبل و سرش رو بین دو دستش گرفت.میون هق هق گریه زاری همه حرفهایی رو که چند سال روی قلبم سنگینی کرده بود بهش گفتم- اونقدر مرد نبودی که پای عشقت به اون دختر بدبخت که ده سال با زندگیش بازی کردی بایستی که هیچ از ترس اینکه عرضه قد علم کردن جلوی بابای دیکتاتورت رو نداشتی پای منم به این زندگی نکبتی باز کردی.اومدی گفتی نمیخوامت گفتم به درک ولی باز زیر حرف و قرارمون زدی و این طفل بیگناه رو تو دامنم گذاشتی تا خفه بشم و بتمرگم سرجام و خودت راه بیفتی دنبال یه سلیطه دیگه که کنارم قرار بدی و با من پیش همه پز خوشبختی بدی و همه عشق و علاقه و محبتت رو پای اون بریزی.ازت متنفرم علی متنفرم میفهمی لعنتی؟به طرف اتاق خواب مشترکمون دویدم و لباسهام رو با عجله پوشیدم.به جز کیف دستی که فقط دوسه دست لباس ضروری سامان رو داخلش گذاشتم به فکر برداشتن چیز دیگه ای نبودم.به اندازه کافی تحمل کرده بودم و جای صبری باقی نمونده بود.زمان کافی صرف فکر کردن به جداشدن از علی کرده بودم و میدونستم وقتی از اون در بیرون برم دیگه به خونه اش برنخواهم گشت.یاد مدارک هویتی خودم و سامان افتادم.به طرف میز آرایش رفتم و در حالیکه دست بردم تا مدارک رو بردارم از داخل آینه چشمم به تختخواب مشترکمون افتاد.یاد شب اولی افتادم که به خونه اش پا گذاشته بودم.شبهای زیادی تو اون تختخواب که هنوز از رنگ و لعاب روزهای اول نیفتاده بود ، مثل دوتا غریبه پشت به هم خوابیده بودیم.حسرت همخوابگی همراه با عشق به دلم مونده بود.حسرت اینکه یه بار سرمو روی بازوش بذارم و بدون ترس از قضاوتش از احساسات درونیم براش بگم هیچوقت برآورده نشده بود.هرچه خاطره از خلوتم با علی یادم بود سکس شتابزده و بدون مقدمه عشقبازی بود و بلافاصله صدای خروپفش که حس پشیمونی رو برام بهمراه داشت.دستم روی گردنبند یادگاری مادرشوهرم لغزید.گردنبند ظریف و گرانبهایی که از مادربزرگ علی به مامانش هدیه شده بود و اونهم با افتخار پایان به مثل قلاده اسارت به گردنم انداخته بود.دست بردم و با انزجار قفلش رو باز کردم و همراه با حلقه ازدواجم روی میز آرایش گذاشتم.یادگاری علی برای یادآوری جفایی که به حقم کرده بود رو داشتم همراه خودم برمیداشتم.لحظه به لحظه که سامان جلوی چشمم رشد میکرد یادآور این بود که نیمی از وجودش از وجود مردی هست که ازش متنفرم.وقتی داشتم واسه آخرین بار گوشه و کنار خونه رو برانداز میکردم تا به ذهن بسپارم امید به این داشتم حرکتی کنه و بخواد منو از اشتباه دربیاره ولی هیچ تلاشی واسه ممانعت از رفتنم نکرد.مثل مجسمه خشکش زده بود و حتی رفتنم رو هم نگاه نمیکرد.آخرین دیدارمون به همین سادگی برگذار شد.یکماه بعد با حکم وکالتی که به یه وکیل اسم و رسم دار داده بود به دادگاه رفتم و پیگیر کارهای قانونی طلاق شدم.با هر قدمی که پدرم دنبالم برمیداشت میتونستم خشم و اندوه فروخورده در سینه اش رو حس کنم.رد سیلی که روی صورتم باقی مونده بود و خونمردگی گوشه چشمم منو از پرده برداشتن از روی بقیه کثافتکاریهای علی معاف میکرد.پا پس کشیدن حاج رسول از ماجرا گذاشته شد پای خجالت از آبروریزی که پسرش به راه انداخته بود.و به ماه دوم از آخرین دیدارم با علی نکشید که برگ آلبوم زندگی من باز ورق خورد و تبدیل شدم به زنی که تو سن بیست سالگی بار شکست یه زندگی مشترک و مسئولیت بزرگ کردن یه پسر نه ماهه رو قرار بود تا آخر عمر به دوش بکشه.وقتی واسه اولین بار خانم یوسفی برام شد میترا، فکرش رو هم نمیکردم سقف خوشبختی به دست این خانم روی سرم آوار خواهد شد.اونقدر به خودم اعتماد داشتم که لحظه به لحظه بهش بیشتر نزدیک شدم.میترا همیشه باهام رک و صمیمی رفتار میکرد و تو اون مدت حتی یکبار از زبونش دروغ نشنیده بودم.وقتی توی مسائل کاری چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم و مهلکه ای که بهم کمک کرد تا ازش جون سالم بدر بردم ، بهش حس دین میکردم.همین باعث میشد تو همه لحظه هایی که حس تنهایی میکرد و حضورم مایه آرامشش بود کنارش باشم.توی زندگی مشترک با ندا هیچ کمبودی حس نمیکردم و به دنیا اومدن سامان بهم انگیزه کافی داده بود تا همه تلاشم رو برای آرامش و خوشبختی خانم و بچه ام به کار بگیرم.ولی بیشتر از عمل کردن ، از زندگی ایده آلم حرفش رو با میترا میزدم و همیشه ذوق زده از عشق و علاقه ای که به سامان داشتم و خجالت میکشیدم پیش دیگران بروزشون بدم، واسش حرف میزدم.کم کم رفتارهای میترا عوض شده بود و وقتی اسم ندا و سامان رو در حضورش میبردم کمتر گوش میداد و بحث رو عوض میکرد تا اینکه کار به جایی کشید که بهم اعتراض کرد.از اینکه همه فکر و ذهنم سمت اون دوتا هست و اصلا به فکر خوشگذرونی خودم نیستم، دائم بهم خرده میگرفت.جبهه خاصی نمیگرفتم چون دیدن خنده های کودکانه سامان که دیگه منو میشناخت و با دیدنم واسه بغل کردنش دست و پا میزد،حرفهاش رو بی اثر میکردسعی کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم ولی میترا بیشتر سعی میکرد بهم نزدیک بشه و هر روز محبتش نسبت بهم زیادتر از روز قبل میشد.عباراتی که تو حرف زدن به کار میبرد از سبک و سیاق دوستانه به سمت رومانتیک کشیده میشد و این باعث بروز وحشت تو وجودم میشد.پیامکهای رومانتیک ای که برام ارسال میکرد باعث میشد ازش خواهش کنم بیشتر مراعات شرایطم رو بکنه ولی بهم لج میکرد و به عمد رفتارهایی میکرد که مطمئن بودم برام دردسرساز خواهد شد.باز ندا به پیله تنهایی خزیده بود و همه سعی و تلاشم این بود بفهمم چه چیزی باعث آزارش هست .همه سعیم بر این بود اعتمادش رو جلب کنم تا بتونم سکوتش رو بشکنم و دلیل اون همه پریشونی رو باهام درمیون بذاره.ولی به جای ندا،میترا پرده از راز دلش برداشت و از احساسش برام گفت.اونقدر وزنه تعهد به زندگی مشترکم به پام سنگین بود که بلافاصله سعی کردم با دلایل روشن و منطقی از شرایط خودم آگاهش کنم و حتی بهش گفتم رومانتیک ندا رو میپرستم.با شنیدن این حرف سریع تغییر موضع داد و از حرفش برگشت و منطقی که از خودش نشون داد باعث شد با خیال راحت به رابطه کاری و دوستانه باهاش ادامه بدم و حتی صمیمانه تر رفتار میکردم و احترام بیشتری براش قائل بودم تا احساساتش خدشه دار نشه.به زعم خودم توی چارچوب عمل کرده بودم.نه خیانتی به ندا کرده بودم و از دوستی و همکاری با میترا هم داشتم، لذت میبردم.مدت زیادی نگذشت که رابطه من و میترا به وضعیت سابق برگشت و از دلخوری و اندوه خفیفی که هرازگاهی تو چشمهاش دیده میشد اثری وجود نداشت.اعتمادی که بهش داشتم چندین برابر شده بود و هر راهنمایی که تو خرید یا فروش سهام بهم میکرد بدون چون و چرا به کار میبستم و نتیجه این شد که در عرض چند ماه سرمایه ام دوبرابر شد.میترا برام دروازه موفقیت شغلیم بود و امنیت خاطری که از وجودش حس میکردم باعث میشد رابطه کاریم رو باهاش مستحکم تر کنم.تا اینکه بهم پیشنهاد داد سرمایه گذاری توی ایران صلاح نیست و اگر دوست داشته باشم میتونیم با شراکت هم تو دبی سرمایه گذاری کنیم و وقتی شرایط مهیا شد واسه سکونت به اونجا نقل مکان کنیم.با دورنمایی که میترا برام از آینده ترسیم کرد ظرف یکسال میتونستیم به سود هنگفتی دست پیدا کنیم.بدون درنگ پیشنهادش رو قبول کردم و همه دار و ندار خودم و دوسه نفر از دوستام که بهم اعتماد کافی داشتند و پول هنگفتی در قبال چک بهم داده بودند تا واسشون سرمایه گذاری کنم رو به حساب میترا واریز کردم و وقتی تا فرودگاه بدرقه اش کردم قرار شد به محض اینکه رسید باهام تماس بگیره.تا عصر هرچی باهاش تماس گرفتم و با گوشی خاموش مواجه شدم نگرانی رو حس نکردم کم کم دلشوره به دلم راه پیدا کرد و به محض اینکه به امید اینکه هنوز توی هتلی که براش رزرو کرده بودم مشغول استراحت هست تماس گرفتم و فهمیدم میترا واسه اقامت به اون هتل نرفته دنیا روی سرم خراب شد.تو اولین فرصت به مقصد دبی بلیط تهیه کردم و وقتی سه روز سرگردون پیدا کردنش بودم تنها سرنخی که ازش بدست آوردم این بود که با یه نقشه حساب شده میترا واسه دوساعت بعد از فرود هواپیما تو فرودگاه دبی، به مقصد انگلستان بلیط داشته و با همون پرواز به مقصد لندن از کشورامارات خارج شده بود و این نشون میداد دیگه محال بود بتونم پیداش کنم.هضم شرایطی که پیش اومده بود به قدری دشوار بود که آرزوی مرگ میکردم.از یک طرف به خاک سیاه نشسته بودم و از طرفی نمیدونستم چطور واسه بقیه توضیح بدم که اسیر وسوسه یه خانم شدم.هیچکس باور نمیکرد در پس اونهمه اعتماد رابطه خصوصی وجود نداشته.کابوس گرفتار شدن پشت میله های زندان داشت روانیم میکرد.تنها راهی که پیش روم باقی مونده بود رفتن بود.وقتی بعد از سه روز به خونه برگشتم به حدی ندا آشفته بود که یقین داشتم انتظار واسه همراهیش بیهوده ست.دردی که ندا داشت از سهل انگاریهای من میکشید مثل تیر توی سینه ام اصابت میکرد ولی افسوس که به جز خلاص کردنش از اونهمه دردسر راه دیگه ای واسه جبران اشتباهاتم وجود نداشت.از خودم متنفر شده بودم.از اونهمه رذالتی که در حقش روا داشتم.زندگیش رو نابود کرده بودم و دنیای آرزوهاش رو غارت کرده بودم.ضربه سیلی که به صورتش فرود آوردم چندین برابر وجود خودم رو به درد آورد.ندا باید ازم دل میکند و ترجیح میدادم ازم متنفر باشه تا اینکه سرگردون سر به هوایی های من باشه.وقتی با چشم گریون از خونه ام میرفت تاب دیدن رفتنش رو هم نداشتم.حتی فرصت پیدا نکردم یه دل سیر پسرم رو بغل کنم.دلم واسه بوی شیری که دائم از تن و بدنش به مشام میرسید تنگ شده بود.تنها بقایای باقی مونده از حس پدرانه ام چند قطعه عکسی بود که ازشون باقی مونده بود و قطعه فیلم هایی که ازش تو آرشیو موبایلم داشتم.چمدونم رو که بستم نیمی از اون یادگاریهای ندا و سامان بود که معلوم نبود دیگه بتونم حتی ببینمشون.4 سال عذاب آور رو توی یکی از شهرهای دورافتاده مشغول کار شدم.از کار تو معدن شروع کردم ولی به 6 ماه نکشید که به طور معجزه آسایی یکی از همخدمتیهام رو دیدم.دیدن جهانبخش توی اون شهر دورافتاده فقط میتونست یک معجزه باشه.چون خوی و خصلت مردونه کردیش باعث شد دست رفاقتی که تو دستش گذاشته بودم هرگز رها نکنه.با اندک سرمایه ای شروع به کار کردیم و جهانبخش به پشتوانه ثروت بیکران پدرش سهم بیشتری واسه کار گذاشت.ولی به جبران اون تلاش و کوشش من چندین برابر بود کما اینکه همون چند ترمی که تو دانشگاه گذرونده بودم بهم کمک میکرد روابط عمومی ام نسبت به جهانبخش بهتر باشه و این میتونست خیلی به پیشرفتمون کمک کنه.تقسیم وظایف کرده بودیم و کم کم تصمیم به برداشتن یه قدم بزرگ گرفتیم و اون تاسیس بزرگترین کارخانه کاشی و سرامیک منطقه بود که از جهت مرغوبیت خاکی که داشت میتونست به موفقیت کارمون کمک کنه.زمین کارخونه رو پدر جهانبخش در اختیارمون گذاشت و قرار شد در ازای اون تو سهام کارخانه شراکت کنیم.طرحی که به بانک ارائه دادیم بعد از یکسال تلاش و پیگیری باهاش موافقت شد و درست 4 سال بعد از اینکه شهر و دیارم رو ترک کرده بودم اولین خط تولید کارخونه به راه افتاد و حس خوبی که به بار نشستن تلاش و کوشش شبانه روزی به من و جهانبخش دست داده بود وصف نشدنی بود.کوچکترین خبری از نزدیکانم نداشتم و دلم برای دیدنشون داشت پر میکشید.وقتی برای اولین بار پایان شهامتم رو جمع کردم تا به شهر و دیارم برگردم شب قبل از سفر رو از شوق زیاد پلک روی هم نگذاشتم.از دروازه شهر که عبور کردم دلم مثل پرنده وحشی توی سینه ام خودش رو به درو دیوار قفس میکوبید. روی نگاه کردن به چهره پیر و شکسته پدر و مادرم رو نداشتم.میتونستم به بخشش مادر امید بیشتری داشته باشم.وقتی زنبیل خرید به دست به سمت خونه برمیگشت دیگه دلم طاقت اونهمه دوری نداشت از ماشین پیاده شدم و درست جلوی درب خونه منتظر نزدیک شدن مادر شدم.طفلک پاهاش به زمین کشیده میشد وقتی به فاصله دوقدمی ام رسید سرتاپام رو با حیرت برانداز کرد و بازتاب بی رمقی دستهاش افتادن سبد خریدش به زمین و شل شدن چادرش بود که هویدا شدن باریکه سفیدی از موهای سرش باعث شد عمق عذابی رو که بهش داده بودم رو درک کنم و از خودم خجالت بکشم.جز صدای گریه زاری مادر و لمس صورتم با دستهای لاغر و استخونیش تا دقایقی کلمه ای ازش نشنیدم.دستهاش رو توی دست گرفتم و کف دوتا دستاش رو بوسه بارون کردم.حس وقتی رو داشتم که تو بچگیهام یه بار دستش رو رها کرده بودم و تو شلوغی خیابون اونو گم کرده بودم.دنیا برام به انتها رسیده بود ولی وقتی به کمک یه عابر پیاده مادرم رو دوباره دیدم حس میکردم دنیا رو بهم بخشیدن.اون روز دقیقا همون حس رو داشتم.وقتی هیجان مادرم کمی فروکش کرد بلافاصله گوشی تلفن رو برداشت و به پدرم خبر برگشتنم رو داد.قلبم از هیجان داشت از جای خودش کنده میشد.همراه با شوق زیادی که واسه دیدنش داشتم یاد صحنه هایی افتاده بودم که با کمربند تنبیهم میکرد.همه دلخوشیم این بود که سربلند از میدون بیرون اومده بودم.به فاصله چند دقیقه از کنار پرده پنجره مشرف به حیاط دیدم هیجان زده و پرشتاب وارد شد ولی همچنان با صلابت و پرغرور قدم برمیداشت.چند ثانیه ای که چشم تو چشم شدیم واسه اولین بار قطرات اشکی که از گوشه چشمش سوزن زده بود و بی محابا روی محاسن خاکستریش میچکید رو دیدم.دست مردونه اش رو پیش آورد مثل بچگیهام که ازم میخواست سفت و مردونه باهاش دست بدم دستش رو فشردم خم شدم ببوسم شونه ام رو گرفت و مانع شد و به جاش منو محکم تو بغلش فشرد.سرم روی شونه های مهربونش که خم شد فهمیدم چقدر خمیده شدند.بدون اینکه سرمو از رو شونه اش بلند کنم آروم کنار گوشش گفتم- خیلی نوکرتم بابا.فقط به امید بخششت اومدم.- این چه حرفیه پسرم؟دستی که همه ما به پدرامون دادیم از دست پسرامون پس میگیریم.ولی امیدوارم پسرت بهت اونهمه عذابی که از دوریت کشیدم دستش رو پس نده.دلم واسه دیدن سامان داشت پرمیکشید.فقط میدونستم الان باید خیلی بزرگ شده باشه.صحبت منو پدرم اونشب تا یک ساعت از نیمه های شب به درازا کشید.توی رختخوابی که مادر واسمون تو ایوون خونه رو همون حصیر قدیمی پهن کرده بود نشسته بودیم و حرف میزدیم.برای اولین بار به پوسته سختی که پدر دورخودش تنیده بود نفوذ پیدا کرده بودم و تازه میفهمیدم زیر اون پوسته یه دنیا رافت و مهربونی نهفته ست. افسوس میخوردم چرا زودتر از اینها فرصتی پیش نیومده بود که فراتر از رابطه پدر و فرزندی،مثل دو تا رفیق باهم حرف بزنیم.هرچی پدر بیشتر برام تعریف میکرد من شرمنده تر و سرافکنده تر توی دلم آرزو میکردم بتونم مثل پدر واسه سامان تکیه گاه محکمی باشم.گرچه در صورتیکه موضوع رو 4 سال پیش باهاش درمیون گذاشته بودم نیاز به کشیدن اینهمه دربدری نبود.ولی راضی بودم چون قرار نبود تا آخر عمر پدرم دنبالم به راه بیفته و گندهایی که زدم رفع و رجوع کنه.اون روزها فکر میکردم حتما پدرم وقتی از کارهام باخبر شده عاقم کرده و یا گفته اون پسرم نیست ولی دریغ پدر صبح روز بعد از رفتنم وقتی از زبون حمید صمیمی ترین دوستم از اتفاقات باخبر میشه قبل از هرچیز بدهی منوبا دوستانم تسویه میکنه بدون اینکه کلمه ای درمورد اینکه خودش داره تاوان حماقت منو پس میده، به زبون بیاره.حتی با پرداخت ماهیانه اقساط وامی که بابت ضمانش خونه ام رو در رهن بانک قرار داده بودم،مانع توقیف خونه شده بود.اگر خجالت نمیکشیدم سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و بهش میگفتم چقدر با وجودش حس میکنم ریشه ای تو خاک دارم.تو همین فکرها بودم که صدای خروپف بلندش کنار گوشم طنین انداخت.چقدر دلم واسه شنیدن این صدا تنگ شده بود.ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *