عنکبوت (۴)

0 views
0%

…قسمت قبلمحوطۀ پارک گرم بود. زیر سایۀ یکی از درختها که سایه انداخته بود، روی یه نیمکت نشسته بودم منتظر یاسی که قربونش برم طبق معمول دیر کرده بود. مثل همیشه مواقع بیکاریم یه عقب گرد کردم تو زمان. یه شب مونده به اون شب لعنتی. شبی که هانیه خواهرم بود. یادمه از بس میترسیدم هی بهش گیر داده بودم داستان زندگیشو بهم بگه. صداش برام تداعی آرامش بود. حتی همین الانش. انگار تو این لحظه واقعا نشسته بود رو به روی من، تو یه اتاق تو خونۀ گلنسا خانوم. مخصوصا وقتی چشمامو میبستم. من دراز کشیده بودم کنار غزل و داشتم موهاشو مبوئیدم و میبوسیدم و هانیه هم زانوهاشو بغل کرده بود-از چیش بگم؟ همون کلیشۀ تکراری… از وقتی چشم باز کردم مادر و پدرم هر جفتشون معتاد بودن و حاصل جفتگیریشون شده بودیم من و خواهرم هما، که جفتمون هم نابغه بودیم. از همون اول که یادم میاد من و هما، دو تایی پایان امور خونه رو مث آدم بزرگها به عهده گرفته بودیم و… خرید… پخت و پز… مادرم که پایان مدت تو هپروت سیر میکرد و پدرم هم تو نشئگی. مادر پدرم که هوش و عقل درست حسابی نداشتن و ما هم که بچه بودیم اما کم کم که بزرگتر شدیم و به قول معروف عقل رس، تازه با هم یه دو دو تا چهار تا کردیم و به این نتیجه رسیدیم که پدر اینا همینجوری که از زیر بوته عمل نیومدن که… پول مول نداشتیم که بخواییم مدرسه بریم برای همونم میخواستیم ببینیم یکی پیدا میشه دستمونو بگیره؟ پس خانواده اشون کجاس؟ فامیل مامیل نداریم ما پس؟ چرا سال تا سال کسی به ما سر نمیزنه پس؟ دستمونم به جایی بند نبود. کم کم راه افتادیم تو در و همسایه بلکه اونا یه چیزی بدونن. کاشف به عمل اومدیم این خونه کلنگی که توش زندگی میکنیم میراث پدربزرگمونه و به اسم مادرمه. اما کسی نمیدونست دیگه ما قضیه امون چند چنده… تا امروز روز هم نمیدونم این آدمهایی که روزانه از کنارم رد میشن نکنه فامیلی چیزیم باشن اما همو نمیشناسیم؟ اما کم کم همه چی فروخته شد… اول وسایل… بعدش خونه… بعدشم من…حالا منم تو پارک نشسته بودم و داشتم به مردم نگاه میکردم. همیشه تو پارک که مینشستم این جملۀ هانیه تو گوشم زنگ میزد. یعنی اگه یه روز غزلو میدیدم میشناختمش؟ الان حتما بیست و سه سالش بود. رو تن سفید و لطیفش هیچ رد و نشونه ای نداشت که بشه بشناسمش به جز همون چشمهای آبی و موهای بورش و اسمش… غزل… چه اسم قشنگی داشت… همه چیز غزل تو پایان تار و پودم حک شده، تو پایان سلولهام…اما فکر نکنم اون منو یادش بیاد. اونی که به من میگفت گیا عه عه، الان دیگه برای خودش خانومی شده. ای کاش میدونستم سرنوشتش چی شد… بعد ها که برگشتم به اون محله، خیلی از همسایه ها جاشونو عوض کرده بودن. به سختی تونستم بفهمم که اون شب چی شده بوده… گویا با عربده های من و گریۀ بچه همسایه ها ریخته بودن و دیده بودن واویلاس… غزلو نجات داده بودن اما دیگه معلوم نیس چه بلایی سرش اومد اما یه چیزو میدونم…غزل دیگه نیس… هانیه هم یه قطره آب شد رفت تو زمین… زنده اس؟ مرده اس؟ اما فقط این فکر که دنیا بدون غزل چه جای سیاهیه، نفس کشیدنو برام سختتر کرد، اما زندگی رو آسون. بلند شدم و راه افتادم تو پارک. یه نگاه به امید اینکه یه خانم جوون و بور ببینم به اطراف انداختم اما… پارک سر ظهری خلوت بود. تو هوای اردیبهشت از آسمون رسما داشت آتیش میبارید. پس این کجاست؟ موبایلمو در آوردم و شماره اشو گرفتم. خیلی معطلم کرده بود یاسی. هن هن کنان جواب داد گویا داشت میدوئید-الو محسن؟ پشتتم…برگشتم دیدم داره میدوئه. با مانتو مقنعه بود.-سلام ببخشید دیر کردم…-سلام… ایراد نداره… اما دانشگاهتو اینقده میپیچونی بعدا شر نشه برات؟-نه بابا… امروز کلاس نداشتم… به خونه گفتم میریم با بچه ها کتابخونه… به بچه ها هم گفتم مریضم خونه ام…-شیطونی ها-شیطون؟ بینیم باو… شیطون پیش من دوره دیده آقا محسن من اصن کلاس کاریم با شیطون فرق میکنه…-به خدا گاهی ازت میترسم یاسی… دخترۀ لات…صورت بانمکش از گرما گر گرفته بود.-حالا چیکار کنیم محسن؟-میخوای بریم خونۀ ما؟ مادر اینا رفتن دوبی… سالگردشون بود… سر خر نمیخواستن…-عه؟ زرنگی؟ بیام خونه ات که بزنیم زمین؟ کور خوندی آقا اووووف گرمه چقد تشنمه…-میخوای بریم یه کافی شاپ با کلاس؟-این شد حرف حالا ماشینت کجاس؟-شانس گندمون امروز خراب شده…-ای پدر این که هر رو خرابه که واسه یه پسر سی ساله و مایه دار، خیلی عجیبه که یه ماشین یدک نداری تو…لبخندی از روی حرص زدم. بهش گفته بودم سی سالمه چون بهم میخورد. اما در اصل سی و هشت ساله ام. اگه میگفتم سی و هشتم، هزار سال قبول نمیکرد باهام دوست شه-بیا اینو به پدرم بگو… میگه تا درست تموم نشده با همین وامونده سر میکنی… میگه پول مگه علف خرسه که همه اشو صرف دختر بازی حضرتعالی کنم؟-چشم دلم روشن آقا محسن دختر بازی؟ نکنه دوس دختر…-بابا پدرم قیاس به مثل میکنه فکر میکنه همه عین خودشن که تو جوونیشون نود درصد مرد و زنهای تهرونو زدن زمین…-اوه اوه چه بابای خوفی داری تو-حالا کجاشو دیدی از اون هف خطهای روزگاره… راستی مادر و پدرم وقتی از دوبی برگشتن، میخوان ببیننتون… تو هم که مادر اینای منو دیدی… میتونی با مامانت اینها صحبت کنی بیایم دیگه؟ پدر یه سال شد دیگه همه جوره هم که امتحانمو پس دادم برات-پس بریم همون کافی شاپ اونروزیه… باید جدی باهات حرف بزنم محسن………………………………توی کافی شاپ دنج یکی از بچه ها نشسته بودیم. برای اینکه اینجا بیای، باید یکی رو میشناختی که یکی رو میشناخت. در اصل بدون پارتی نمیتونستی اینجا بیای. یه راه در روی پشتی هم داشت که اگه یه وخ مامورا ریختن، بشه سریع در رفت. محیطش با نور کم، خیلی رمانتیک و آرامش بخش بود و البته خیلی هم خنک. هر کسی اینجا نمی اومد. و اونی هم اینجا رو اداره میکرد، میدونست دم کیو باید دقیق ببینه که مامورا نیان. من یه قهوۀ ساده و دبل تلخ، مثل همیشه سفارش داده بودم و یاسی هم کیک و کاپوچینو… تا اونها بیاد داشتیم با هم حرف میزدیم-محسن؟-جون دلم؟-خوب الان پدرم نمیذاره ازدواج کنیم… نگفتم تویی اما همینجوری ازش پرسیدم اگه یکی یه همچین شرایطی داشته باشه، میشه بیاد خواستگاری؟ گفت نه…-گفتی تو کار صادرات واردات قطعات یدکی و اینام و وضعمونم خوبه؟-گفتم… گفت پسر یکی از دوستاش هست که ساکن آمریکاس… قراره به این زودی بیاد و…تو همین لحظه سفارشاتمون اومد. پیشخدمت که یه دختر خوشگل بود با یه لباس شیک و با کلاس، سفارشها رو میگرفت و می آورد. یعنی اگه واقعا نمیدونستم اینجا ایرانه، فکر میکردم توی یه رستوران تو ناف اروپا نشستیم…-یعنی چی؟ منو مچل خودت کردی؟ اصلا این مرده کی هس؟ معلوم هس اصن تو آمریکا چه غلطی میکنه؟ بابات رو چه حسابی میخواد تو رو بده به این لندهور؟ ببینم یاسی؟ تو اصلا منو دوست داری یا نه؟ اونو بگو بهم…کیکش تو حلقومش گیر کرد. اما به سختی قورتش داد-آخه محسن…-نمیخواد بابا… گرفتم تا تهشو… الان یه ساله ما همدیگه رو میشناسیم تو حتی یه بار با من زیر یه سقف نبودی… یه کلام بگو دوستت ندارم قال قضیه رو بکن… خانوم؟دستمو به نشونۀ پرداخت تو هوا تکون دادم و دختره که موهای مش کردۀ طلاییشو پشت سرش جمع کرده بود و آرایش خیلی قشنگی هم داشت رفت که صورتحسابمونو بیاره…-ناراحت نشو دیگه محسن به خدا من دوستت دارم… اما بابام…-لازم نکرده توضیح بدی عزیز… به سلامت… خودت میری دیگه…داشتم کاپشنمو تنم میکردم که یهو رنگش پرید.-محسن؟ من حالم یه جوریه…-لازم نکرده منو خر کنی… حالت خیلی هم خوبه…-نه به خدا… یه جوری ام…-جدی حالت بده یا…اما انگار واقعا حالش بد بود. شوخی نمیکرد. ترسیدم. نکنه طوریش بشه؟-چته خوب؟ رنگت چرا اینجوری پرید یهو؟ پاشو… پاشو ببرمت اورژانس…به سختی بلند شد. اما همون لحظه استفراغ کرد.-مسموم شدی؟ امروز چی خوردی؟-نمیدونم… حتما اون فلافلیه حالمو بد کرده…این چرا اینجوری شد یهو؟-خیله خوب… پاشو برسونمت بیمارستانی جایی… شانس ما رو میبینی تو رو خدا؟حالش خیلی خوب نبود. نگرانش بودم طوریش بشه. نمیدونستم چی خورده اینجوری شده. از پیشخدمته عذرخواهی کردیم که یاسی دوباره بالا آورد. بقیۀ اونهایی که تو کافی شاپ نشسته بودن هم با نگاههای بد جور داشتن نگاهمون میکردن. یه شرمنده به خدا گفتم و سریع رفتیم بیرون. خدا رو شکر یه تاکسی خیلی سریع گیرمون اومد. وقتی نشستیم تو تاکسی یاسی سرشو گذاشت رو شونه ام. احتمال میدم واسه این بود که خرم کنه. اما من دیگه خر نمیشم. هیچ مدلی. راننده یه مرد جوون بود حدودا بیست و هشت نه ساله.-حال خانوم بده؟-بله…راننده از تو آینه یه نگاهی به ما کرد و راه افتاد. خانوم حالش بد بود. حال منم خیلی خوب نبود راستش… این جامعه حالمو بد میکنه… هر سلامی که میدادم و میگرفتم. هر مخلصم چاکرمی که میشنیدم… همه اش کثافت و دروغ محض بود… میخوام استفراغ کنم بالا بیارم پایان کثافتهای درونمو. بعد از اینکه تو بیمارستان به هوش اومدم همه چیز تغییر کرد. هیشکی از هانیه خبر نداشت. اما غزلو دوباره فرستاده بودنش بهزیستی. اون نره غولها هم زندان بودن… منم انداختنم زندان تا وقتی ۱۸ سالم میشه اعدامم کنن.. هر چی هم که قسم و آیه خوردم که موضوع چیه، هیشکی حرفمو باور نکرد. خیلیها بودن که بر علیهم گواهی دادن. از، ما هر روز میدیدیم که این پوشک بچه رو در میاره بگیر برو، تا همیشه بچه رو با هوس میبوسیدش… اگه من پوشکشو در نمیاوردم و عوضش نمیکرد کی بود که بکنه؟ یا مگه هر بوسیدنی از سر هوسه؟ چند ماهی تو زندان بودم که آقا جون از کما در اومد و اومد و قضایا رو گفت. به دلیل ضربه ای که از من خورده بود نصف راستش فلج شده بود و حتما باید کمک میداشت تا راه میرفت. اومد و توضیح داد، حتی به هر وسیله ای که شده از رشوه بگیر تا هر چیزی که از دستش می اومد برای نجات من از اعدام کرد. راستش خیلی دلم میخواست اعدامم کنن. بدون غزل زندگی کثافت محض بود. وقتی ازش پرسیدم برای چی اومده گفت همون لحظه که چکشو بالا بردی بزنی با خودم گفتم مگه من حکم پدری ندارم براش و اون لحظه تازه فهمیدم چه گناهی کردم. اومدم حلالم کنی… اومد اما… خیلی دیر اومد… وقتی رفتم زندان خبر کاری که کرده بودم زودتر از من رسیده بود. هر کی اونجا بود و نبود، از نگهبانا گرفته تا زندانیها به چشم یه قاتل و بچه باز بهم نگاه میکردن. بهتره اینطوری بگم. هر جرمی تو زندان داشته باشی اصولا همه براش درک و فهم نشون میدن الا بچه بازی رو. زنت یا خواهرتو سر مسائل ناموسی کشتی؟ مرحبا به غیرتت مرد دزدی کردی؟ حتما گشنه بودی با صابکارت دعوات شده زدی کشتیش؟ ایراد نداره اعصابا این روزا خیلی خرده… اما بچه بازی اون مورد تنها موردیه که اصلا زندانیها براش تحمل نشون نمیدن. همون روز اول زندان، فهمیدم که بچه بازی امریست نابخشودنی در فرهنگ ایرانی. تو بند از همه ردۀ سنی بود اما همگی از من بزرگتر بودن. هیچوقت یادم نمیره. اونی که از همه بزرگتر بود و انگار همه ازش حساب میبردن جواب سلام وحشتده امو با یه مشت تو دماغم داد. خون از دماغم باز شد-از من بپرسی میگم بچه بازا رو باس کونشون گذاشت… اما اونایی که به خواهر دو سه ساله اشون نظر دارنو باس چن نفری کونشون گذاش، تا بفهمن دنیا دس کیه که بچه دوس داری ها؟ تو خودت هنو کیونی جوجه فنچ واسه خواهرت شق میکنی؟ … کی به تو گف بزرگ شدی؟ ها؟ بیاین بخوابونینش این بچه کیونو بهش بفهمونم دنیا دست کیه…قبل از اینکه بتونم آنالیز کنم چی میگه، دهنمو با پارچه پر کردن وخوابوندنم زمین چند نفری. داشتم در نهایت بیچارگی عر میزدم بلکه نگهبانی کسی متوجه بشه اما صدا از پشت پارچه بیرون نمیرفت. میرفت هم هیشکی براش مهم نبود… هیچوقت اون حس یادم نمیره. حس تنهایی و ترس و وحشت و بی پناهی… حس ناحقی… حس بی قانونی… حس دروغ… حس تجاوز… هنوزم که هنوزه نمیتونم به شکم بخوابم. رو شکمم که میخوابم، حس میکنم بابای یاسی روم خوابیده… حس میکنم که سوراخ کونم آتیش گرفته و داره میسوزه… که هر بیرون و تو فرستادن کیرش انگار دارن تو کونم سمباده میکشن… جای زخمش هنوزم که هنوزه میسوزه… زجه های خفه ام… صداش که از پشت تو گوشم حرف میزد و میگفت خواهرتو اینجوری میکردی؟ الان حال میده بهت؟ الان که یادم میوفته گاهی از خودم میپرسم که نکنه همه اش یه خواب بد بود فقط؟ یه کابوس؟ پایان تصاویر زندگیم، قبل و هنگام زندان، به صورت خاکستری خیلی تیره تو ذهنم، از جلوی چشمام میگذره. گاهی فکر میکنم نه پدر مگه میشه؟ مگه میشه مردم باهام همچین رفتاری کرده باشن؟ جوابی برای سوالم ندارم اما… باهام خیلی بد تا کردن تو زندان… برای همه اشون داشتم… اما بابای یاسی رو مخصوص براش داشتم… اونی که بهم به جرم بچه بازی تجاوز کرد… وقتی تا ابد دنبال دخترش گشت و پیداش نکرد حالش جا میاد. با صدای بوق تاکسی به خودم اومدم. یاسی سرش رو شونه ام خوابش برده بود یا بهتره بگم بیهوش شده بود. وقتی قهوۀ دبل تلخ سفارش میدادم، طرفم حالش بد میشد… خیلی وقت بود دنبالش بودم. مدتها بود که داشتم تار میتنیدم…-رسیدیم… کجایی؟-داشتم فک میکردم…خیلی طول نکشید که در باغی که جلوش منتظر بودیم باز شد. راننده پرایدشو هدایت کرد داخل باغ. هر جفتمون پیاده شدیم. در طرف یاسی رو باز کردم و با کشوندن شونه اش به سمت خودم خوابوندمش. طوری که بتونم دستامو بندازم زیر بغلهاش. به زور کشیدمش بیرون. راننده هم پاهاشو گرفت و از زمین بلندش کرد. به سمت پله های پشت عمارت رفتیم. سر درد داشتم و صدای سنگریزه های زیر پامون عجیب میرفت رو اعصابم. حالت تهوع هم داشتم. پشت عمارت از پله های زیر زمین پایین رفتیم. به سختی در زیرزمینو باز کردم. اول از همه اتاق انتظار بود. با مبلهای چرمی مشکی که دور تا دور چیده بودن. از اونجا که گذشتیم، خانوم دکتر درو رومون باز کرد. بردیم و دختره رو خوابوندیمش رو تخت وسط اتاق. تا اینجا بیشتر حق نداشتیم بیاییم. پشت اینجا بخش استریلیزۀ عمل بود. خانوم دکتر که قد متوسطی داشت، روپوششو تنش کرده بود و آمادۀ عمل بود. تو مطبش سه نفر دیگه هم بودن. با ماسک و اینا. وقتی اون سه نفر مشغول لخت کردن یاسی بودن، من داشتم با خانوم دکتر حرف میزدم-برای هفتۀ دیگه چند تا کلیه لازم دارم…-فقط اول اینو یه چک بکن… نمیدونم تو غذاش چی ریختن… بالا آورد…-عه؟خانوم دکتر نبض یاسی رو گرفت.-نه نبضش که مورد نداره… حالا کلیه ها… بیست تا میخوام…-مورد نداره… کجا بیارمش؟-آدرسو میفرستم به همون شمارۀ همیشگی… حساب ما چقد میشه؟یه نگاه به یاسی انداختم. بیهوش روی تخت افتاده بود. که بابات میخواست بفرستت آمریکا؟ الان ببینم میتونه یا نه…-این یکیو مهمون ما باش خانوم دکتر… حساب شده قبلا…-مطمئنی اینو نمیخوای پول بگیری؟-آره… این صلواتیه… برای رضای خدا… نوش جونتون… اما حساب بعدیها سر جاشه…خانوم دکتر رو پاشنه اش چرخید و با گفتن پس بیست تا کلیه هفتۀ دیگه تحویل میدی، ترکم کرد………………………………..زیست‌شناسان و تاریخ‌نگاران بر این باورند که این انحراف از ایده‌های داروین است. درحالیکه اغلب محققان به رابطه تاریخی میان نظریه داروین و برخی انواع داروینیسم اجتماعی اذعان دارند، آنها معتقدند که داروینیسم اجتماعی لزوماً حاصل اصول تکامل زیستی نیست…می توان گفت که جنگهای بزرگ که منجر به نابودی ابنا ء بشر شده است و از جمله جنگ جهانی دوم تا حد زیادی تحت تاثیر عقاید پیروان این عقیده اجتماعی بوده است. اگر بقای یک جامعه را صرفا منوط به قدرت یا ثروت فرض کنیم و برای اعتلای ارزشهای انسانی ارزشی قایل نشویم این عقیده را تبلیغ کرده ایم که اگر می خواهی بمانی هر چه می توانی ثروتمند و قوی باش و ارزشهای انسانی فراموش می شوند. خلقت گرایان عقیده دارند نظریه داروینیسم اجتماعی که منجر به نابودی فقرا می شود مستقیما از نظریه داروین منشا گرفته و لذا با دیدگاهی کاملا منتقدانه و منفی به آن می نگرند، گرچه در این مورد در نوشته‌های خود داروین چیزی وجود ندارد. انسان ها در مبارزه با محیط شان هستند و برای اینکه بهتر باقی بمانند لازم است سیاستی دنبال شود که در آن هیچ حمایتی از ضعیف تر ها به عمل نیاید. کمک به تکثیر بدها(ضعیفترها) عملاً مثل این است که برای فرزندانمان مغرضانه انبوهی از دشمن فراهم آوریم………………………………….جک جی فایو خاکستریمو که تو پارکینگ زیر باغ پارک بود رو، برش داشتم و زدم بیرون. رفتم سمت تهران. باغی که یاسی رفت توش، یه جای خوش آب و هوا بین تهران و شمال بود. یه جای عرب نی انداخت. به این باغ هم اصولا کسی نمیاد. اصولا تو ایران هیچکس هیچ جا نمیره… زندگی عادی با فیلمهای پلیسی که تو فیلمها نشون میدن زمین تا آسمون فرق میکنه… تو فیلمها حالا درسته که پلیس همیشه دیر میرسه اما صدای آژیرش بهت قوت قلب میره… اما تو زندگی عادی؟ منو نخندون دلم سکس میخواست. جنده لاشی میخواستم… جنده لاشی ها پاکن… جنده لاشی ها مثل مردم عادی نیستن… چون آبرویی ندارن که بخواد بره باهات رو راستن… اما مردم عادی خیلی نگران رفتن آبروشونن… فقط کسی از آبروش میترسه که چیزی برای پنهون کردن داره… مردم عادی رو جور دیگه باید گایید… وقتی رسیدم تهران شب بود. راهو با آرامش اومده بودم. عجله ای ندارم. تو خیابون به اولین جنده لاشی ای که رسیدم نگه داشتم. شیشه رو دادم پایین-مریض اینا که نیستی؟ راستشو بگو…-فکر نکنم…-بپر بالا…سوالو واسه خالی نبودن عریضه پرسیدم فقط. ایدز میدزم داشته باشه بازم یه قدم به حال دادن به مردم غیور کشورمون نزدیکتر میشم. هر یکماه یکبار میرم و تست میدم برای ایدز. اما خوب… نیم ساعت بعد داشتم سینه هاشو میخوردم. اسمش سیمین بود. ازش خواستم آرایششو بشوره قبل سکس. از مزۀ کرم پودر تو دهنم خوشم نمیاد وقتی لیس میزنم صورت و گردنشونو. این یکی گویا روی سینه اش حساس بود. آه و اوهش بدجور در اومده بود. سینه هاشم انصافا خوشگل بودن. یه کم شکم داشت ام به هیکلش می اومد. صورتش هم دوست داشتنی و با نمک بود و همین خیلی بهم حال میداد. خودمو کشیدم بالا. لبهاشو محکم میمکیدم. همونطوری هم با زانوهام پاهاشو از هم باز کردم. کاملا لخت بود. با چهار تا انگشتم واژنشو آروم ماساژ میدادم. بعد هم گاهی با شصتم چوچوله اشو. صداهایی که ایجاد میکرد بهم میگفت خوشش میاد. دلم میخواست جفتمون حال کنیم. دستمو آوردم بالا انگشتهامو با آب دهنم خیس کردم و دوباره رسوندم به لای پاش. اینبار حرکتهام یه کم محکمتر بود. زبونمو میکردم تو گوشش که با جیغها و آههای هوس آلود معلوم بود خیلی خوشش میاد. بهش گفته بودم خودش باشه. نمیخواستم چهارصد بار ارگاسم بشه و بگه بهترین و گنده ترین کیر دنیا رو دارم.-آقا کیان ب…-فقط کیان…-کیان بذار توش… طاقت ندارم… تو رو خدا…-تو جون بخواه…با چشمهای خمار از شهوت که به زور باز نگه داشته بود بهم خندید. چونه اشو گاز گرفتم. گونه اشم همینطور. شونه اشم. دوباره رفتم سر وقت سینه هاش. کیرمو که یک کم مالیدم، به نهایت درجه اش رسیده بود و آماده بود. آروم و ملایم مالیدمش به واژن تنگش. بچه زاییده بود اما سزارین. جای عملش پایین شکمش معلوم بود. وقتی فرو کردم تو واژنش از تنگی و گرماش یه لحظه دیوونه شدم. آخ خدا-چه تنگه-دوس داری؟دیگه جوابشو ندادم. لبامو با حرص گذاشتم رو لباش و دیگه نفهمیدم چه جوری گازش میگیرم و گردنشو می مکم و تلمبه میزنم. پایان دنیا شده بود همین لحظه. شهوت. لذت. محبت. با حرص داشتم تلمبه میزدم و اونم در حالیکه ناله میکرد و جیغ میکشید ناخونهاشو میکرد تو شونه ها و کتفهام. خیلی حال میداد وقتی حواسم از درد پرت میشد. انگار دوباره از اول شروع میشد و بیشتر میتونستم ادامه بدم. اما پنج دیقه نشده بود که تو اوج لذت حس کردم پایان جونم میخواد از آلتم بزنه بیرون. و اومدم اومدم توش خالی کردم هر چی داشتم و نداشتم… آلتمو کشیدم بیرون و کنارش ولو شدم. نفس نفس میزدیم جفتمون هم. یه لبخند پر از رضایت رو لبم بود.-بلدی خودتو ارگاسم کنی؟-آخه…قرمز شد. یعنی خجالت میکشید؟-باشه… من نگاه نمیکنم… خودتو خالی کن…یکوریش کردم و دوباره لبامو گذاشتم رو لباش. تکونهای دستش میگفت مشغول خود ارضاییه… یه ده دیقه ای مشغول بود تا یهو ول کرد. حالا دیگه منم آماده بودم واسه راند بعدی…………………………………………تو دستشویی مغازه بودم و داشتم به صورتم آب میپاشیدم. به خودم نگاه کردم. درون و برونم عجیب در تناقض بودن. درونم یه نوح پنجاه هزار ساله بود و ظاهرم یه مرد ۳۸ ساله که از سنش جونتر میزد. چشم چپم تو زندان عفونت کرد و بعد از اون یه حالت نیمه باز مونده بود. نمیخواستم عملش کنم. میخواستم هر بار تو آینه میوفتم یادم بیوفته چه بلایی سرم آوردن. یادم میوفتاد اونروز که تو خیابون مردم بی تفاوت از کنارم رد میشدن. زبون من اگه دروغ میگفت، بوی کثافت و زجه های یه بچۀ کوچیک دیگه دروغی برای گفتن نداشت. اما نخواستن بشنون. در عوضش به همه کس و همه چیز فحش دادن. به سران دولت… به خدا و پیغمبر… اما پس فحشهایی که لایق خودشون بود چی؟ نه به این مردم فحش نخواهم داد. حتی یک کلام دروغ هم نمیگم. به یاسی و اون قبلیها هم گفتم که تو کار خرید و فروش قطعات یدکی ماشین هستم. ازم نپرسیدن چه جور ماشینی… اگه میپرسیدن میگفتم ماشینی به نام آدم که حرف و افکارش بر مبنای عقاید داروینه… دروغ هم نبود… این مردم آدمیت توشون نمونده… شدن ماشین… پول… شدن سکس… شدن مشروب… شدن دین… شدن بی دینی… شدن شهوت… میدونم هر کس چی میخواد. و علاقه اشون مرگشون میشه. اما به جنده لاشی ها کار ندارم. جنده لاشی ها معرفت دارن. یادمه وقتی از هانیه پرسیدم چرا اینقدر میخوای به ما کمک کنی گفت-اون روزی که پدرم منو داد عوض پول موادش… اونموقع ده سالم بود. آقا طهماسب ساقی جفتشون بود… ساکن اراک بودیم… خیلی دعا میکردم یکی منو نجات بده اما هیشکی گریه زاری های شبونۀ منو نشنید. جیغهامو نشنید که وقتی آقا طهماسب یا داشت بهم تجاوز میکرد یا هم با سیخ داغ میسوزوند… همه میگفتن چهاردیواری اختیاری… زنشه… شوهرشه… تا اینکه یه شب وقتی ۱۹ سالم بود فرار کردم و اومدم تهران. گرسنه، کنار یه خونه نشسته بودم که همین گلنسا خانوم صاحبش بود. اونموقع هنوز شوهرش خدا بیامرز زنده بود اما سکته مغزی کرده بود. کمکش میکردم تر و خشکش کنیم با هم و اونم شد سر پناهم… تا اینکه فهمیدم حامله ام… بچه ای رو که حاصل تجاوز بود نمیخواستم… اما دیر فهمیده بودم و نمیشد دیگه انداختش… مجبور شدم به دنیا بیارمش اما… تو بیمارستان گفتم نمیخوام ببینمش. خیلی عصبانی بودم… گفتن دختره عصبانیتم بدتر شد… بازم قبولش نکردم. تو خونه هم گفتم بچه مرده به دنیا اومد… اما یکی دو سال بعدش که پشیمون شدم دیگه نتونستم پیداش کنم… بچه چه گناهی داشت؟ بچه مگه خودش خواسته بود به وجود بیاد؟-یعنی نتونستی پیداش کنی برای همون میخوای به ما کمک کنی؟-شاید… شایدم چون وقتی…گویا کسی اومده بود تو مغازه.-ببخشید؟ کسی نیس؟با صدای یه خانوم جوون که گویا اومده بود تو مغازه، به خودم اومدم. سریع دست و رومو خشک کردم و رفتم داخل مغازه. پشت به من داشت مدلهای مختلف موبایل رو نگاه میکرد. بیا طعمۀ بعدی هم از راه رسید.-بفرمایین خانوم…برگشت طرفم. خدایا این چشمهای آبی؟ این چشمها چشمهای غزلم بودن یعنی؟ادامه…نوشته ایول

Date: October 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *