قرارمون ساعت عشق

0 views
0%

قرارمون ساعت چهار و چهار دقیقه بود. از بس دیوونه بود. می گفت دوست دارم دقیقه و ساعت قرارمون یکی باشه. شرط کرده بودیم هرکی دیر تر برسه به حرف اون یکی گوش میده.کتونی قرمزامو پوشیده بودمو همون پیرهن چارخونه قهوه ای که سه سال بود رو تنم خوش می نشست و نمینداختمش دور رو با شلوار جین همرنگش ست کرده بودم.دستمو کردم تو جیبم و کول واتر بیست تومنیمو که همیشه تو جیب شلوارم بود دراوردم رد کمرنگی با غلتکش رو مچ دستام کشیدم.دوباره ساعت و نگاه کردم .. نزدیکای چار بود.از ماشین پیاده شدم و تا بیاد تکیه دادم به کاپوت.درست دو تا خونه نرسیده به در خونشون پارک کرده بودم.تو اون گرمای عرق ریزونِ مرداد ، بدنه ی ماشین داغِ داغ شده بود.برگشتم سوار ماشین شم که صداشو از بالا شنیدم_ دو دقیقه دیگه پائینم.سرمو برگردوندم و اینقدر تر و فرز رفته بود تو ، که فقط پرده سفید رنگ اتاقش معلوم شد که از پنجره باز اتاق بخاطر باد کولر بیرون می زد.خندم گرفت. نمی خواست شرطو ببازه. ساعت دیجیتالم میگفت چار و یک دقیقه اس.نشستم تو ماشین .. آویز خرگوش پشمالویی که واسم خریده بود و از گردن آینه جلو آویزون بود منو یاد لپای گلبهی رنگش انداخت.شکمشو فشار دادم و نور صعیف قرمز رنگی ازش درومد.در خونه باز شد و همینکه پانچوی طلایی رنگشو دیدم به ساعت نگاه کردم چار و سه دقیقهقرارمون چار و چار تو ماشین من بود ، دقیقا جلوی در خونه.استارت زدم همینکه دوقدم رفتم جلوتر خاموش شد. با لبای سرخش خندید و ابرو هاشو داد بالا.دوباره استارت زدم. نشد . .. دفعه ی سوم که روشن شد و جلوی خونه پارک کردم ، ساعت چار و چار بود اما همینکه نشست ، شد چار و پنج.ساعتشو گرفت طرفم من بردم حاجیمی دونست بدم میاد بهم بگه حاجی. همیشه ام سه تیغ بودم سر قرار ولی باز می گفت قیافت شبیه هَپَلیاس.نگاش کردم.موهاشو دوباره رنگ کرده بود. یعنی بعد از نامزدی هم اینطوری قرار بود خرج کنه؟گفتم خانم حاجی کسکش حروم زاده حالا دستور چیه؟آینه بالاسرشو داد پایینو مشغول واررسی رژ لبش شد می ریم کاجهه… جایی که سه برابر چیزی که مد نظرم بود رو باید میدادم تا فقط یه ماهی پلو بخوریم اونم تو یه ظرفاستارت زدم و رفتیم کاجبا هر لقمه غذا که می خوردم ، با خودم میگفتم الان بگم؟ یا بذارم بعدا… مکث می کرد ، می گفت چیزی می خوای بگی؟و من مات لبخندش می شدم و می گفتم نهچرا باید همه چیزو خراب می کردم در حالیکه میتونستم بعدا بهش بگم؟یه بیماری قلبیِ ساده چیزی نبود که از الان خوشیامو بخاطرش تلف کنم.ولی فکری مثل خوره بهم می گفت بهش بگووقتی برگشتیم و رسوندمش در خونه ، همینکه می خواستم بهش بگم ، سرشو آورد جلوی صورتم و بینیمو بوسید.هنوز حسگرای نوک بینیم از بوی رژش گیج بودن که لب پائینمو تو دهنش نگه داشت.دستم که خواست بیاد بشینه رو گردنش پیاده شد و گفت بیا بالا.نمی خواستم برم بالا… درست نبود . پدر مامانش مسافرت بودن و می دونستم ایندفعه شاید نشه و نتونیم خودمونو کنترل کنیم و این طور موقعیتی عصبیم می کرد.تعللمو که دید اومد در منو باز کرد و سوئیچو برداشت. مگه هر چی من بگم نیست؟……همینکه پام رسید تو خونه ، درو بست و دست منو گرفت کشید طرف خودشبا خنده گفتم_ آره؟ولی انگار تو دنیای خودش بود . یقه مو گرفت کشید سمت خودش و با لحن شل و ولی گفت_ منو ببوسخیلی نرم و ملایم ، همونطور که می دونستم ، بوسیدمش..اینکه چه طور پانچوش افتاد کف پذیرایی و منو کشوند تو اتاق بماند ، اما همینکه نشستیم رو تخت یه نفره اش ، محکم گرفتمش ، خیال کرد بالاخره روشن شدم .. اما نمیدونست که خیلی وقته منو رسونده بود به مرز جنونبرجستگی های تنش و موهای واکس خورده اش ، بیشتر از هرچیزی تو دنیا واسم خواستنی شده بود .با این سر و وضع و رسیدگی هایی که به خرج باباش میکرد ، منو انتخاب کرده بود . یه عاطل و باطل سربازی نرفته. بهتر از من واسش کم نبود اما …موهاشو زدم کنار ، لاله ی گوششو بوسیدم و شونه هاشو به سمت بالش روی تخت هل دادم.دم گوشش گفتم_ بذار حرفمو بزنمچیزی نگفت_ من مشکل قلبی دارم … قرص می خورم.. و ممکنه توی بچه دار شدن دچار مشکل شیمانگار که منتظر واکنشش بودن ، برام سخت ترین کار دنیا بود و انگار که تازه راحت شده بودمتناقض داشت حالم. تنها جمله ای که بعد از چند دقیقه سکوت ازش شنیدم ، این بود_ یعنی نمیتونی الان با من باشی؟عرق کرده بودم.. لحنش جدی و با خجالت همراه بوددستشو بوسیدم و خونسرد گفتم_ یعنی بذاریم بعد.. فکراتو بکن و موهاشو نوازش کردمصورتشو مالید و انگشت کرد به بازوم و گفت_ واسم مهم نیست … اذیت میشی در اینصورت؟همینکه خیمه می زدم روی هیکل ظریفش گفتم_ در این حد مسئله ای نیست.چشم های درشت شده و معصومش ، خیالم رو از بابت وجدانم راحت می کرد که حقیقت رو گفتم.تقریبا لباسی نمونده بود تو تنش و با وجود پررو بازیایی که مواقع تنهائیمون تو خلوت میکرد ، یکم خجالت میکشید و لبش زیر دندونش اسیر بود … همین خجالت و حیای ذاتی که بعضی مواقع داشت منو بیشتر تحریک میکردهنوز ردی از رژ لب سرخش دور لبش و قسمت پایین بینیش مونده بود .تو چشماش زل زدم و گفتم_ دیگه چی؟چشماشو جمع کرد به موهام چنگ زد و با لحن تندی گفت_ بهم نیاز داشته باش علیحس کردمجای رئیس تنگ شد … زیپ شلوارمو کشیدم پایین و سرشونه شو بوسیدم.صدام بم شده بود دست خودمم نبود گفتم_ مراعات کن.. قلبم ضعیفهکمکم کرد از شر جین راحت شدم و همینکه دستم رفت سمت دکمه ی لباسم، کمرمو سمت خودش فشار داد _ درش نیار ، فانتزیمه ولی خودم حیفم میومد که پارچه خشن لباس رو تن لطیفش کشیده شه.. کمی بالاتر از هاله ی نوک سینه شو بوسیدم و گفتم_ هرچی تو بخوایصدای نازک شدش وقتی ناخوداگاه صدام میکرد ، مثل تزریق محرک ، قلبمو به بازی گرفته بود.فهمیدم رو نافش حساسه.. وقتی میبوسیدم نافشو اسممو صدا می کرد. پائینتر رفتم که سرمو کشید بالا دوست ندارمخیلی خوب بود که دوست نداشت حداقل به درجه ی کص لیسی نرسیدم.به فکر چیزی بودم که حواسشو پرت کنه .. دستمو کشیدم رو نافش.. و بعد ازینکه ازین تحریک پیچ و تابی به بدنش داد و صدای آه نازشو شنیدم ، شدم نیاز و رئیسو واردش کردم .بیحرکت شدم تا واکنشش رو ببینم ، که تازه متوجه سوزش جای چنگش شدم رو بازوهام…انگار درد داشتمیخواستم درش بیارم که کمرمو گرفت به سمت خودش فشار داد ..با هر عقب جلو ، بیشتر به فکر وام ازدواج میافتادم و بیشتر به جلو انداختن مراسم فکر می کردم.وقتی بدنش قفل کرد و یهو شل شد ، با فشار پاشیدم رو ملافه تخت..یبار دیگه نگاش کردم.. کسی که واسم اولین بود و اولین بار باهاش بودم ، داشت با چشمای اشکی نگام می کرد.خودمو از شر پیراهنی که اسیرش بودم آزاد کردم ، کنارش خوابیدم و از پشت بغلش کردمبوسیدمش و گفتم ببخشید تو رو خدادستمو روی چال نافش هدایت کرد و گفت_ بازممیفهمیدم درد داره ولی از رو نمی رفتدستمو نوازش وار کشیدم رو نافش و زیر گوشش گفتم_ خود آزار..نوشته NASOOT

Date: March 17, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *