لذت سکس رو فهمید

0 views
0%

اسمش شیما بود. سال چهارم دبستان بودم که اومدن واحد بالایی خونمون. همیشه وقتی میومد خونمون تا با خواهرم بازی کنه به یه بهانه ای میرفتم اتاق خواهرمو یه جورایی خودمو بهش نشون میدادم ولی اون توجهی نمی کرد. رابطمون در حد معمولی بود مثل همه ی همسایه ها. خانوادم مذهبی بودن و تا حالا من ندیدم پسری از خانوادمون دوست دختر داشته باشه یا برعکس. از خودم بگم که همیشه شاگرد اول کلاس بودم و کمی زیادی مغرور. قدم بلند بود و هیکلم معمولی فقط قیافه ام یه ذره خوشگله یه قیافه ی دخترونه ای دارم چون هر وقت روسری سرم می کنم همه بهم میگن تو دختر بودی چی میشدی . خاص ترین چیز قیافم چشای سبزم بودبرگردم سر اصل موضوع وقتی که همسایمون شدم دیگه از اون به بعد رفتارم تغییر کرده بود . می خواستم خودمو بهش نشون بدم . ولی غرورم نمی ذاشت. تا سال دوم دبیرستان همینجوری گذشت . بدون اینکه رابطه ای بین من و اون باشه . یادمه به خودم قول داده بودم درسامو خوب بخونمو یه دانشگاه درستو حسابی قبول بشم شاید اینجوری به دلش نشستم. دختر سر به زیری بود همسن خواهرم بود.1سال از من کوچیک تر بود. اون موهای بلوند و چشای آبیش چشم هر پسری رو در می آورد. تا جایی که می دونستم دوست پسر نداشت چون خانواده ی اونم مثل خانواده ی من مذهبی بودن . نمیدونم چرا ولی دیگه خونمون نمیومد. بیشتر خواهرم خونشون می رفت یا با هم کنار پارک خونمون میرفتن شاید علتشم این بود که بزرگ شده بودیم و خوانواده هامون نمیخواستن به قول خودشون حرفی در بیاد.امتحانات پایانی سال دومو داده بودیم که با دوستام بیرون یه دوره همیه دوستانه گذاشته بودیم. خیلی اجتماعی بودم تقریبا پایان هم کلاسیام با هام راحت بودن و یه جورایی بچه باحال کلاس بودم . اون روز که با دوستام رفته بودیم پیتزا بخوریم درست همون لحظه شیما و چندتا از دوستاش اومدن رستوران. چشه همه ی دوستام رو به شیما بود که اروم رو میز زدم و گفتم هووی اون دختر همسایمونه ها یه جورایی بهم نزدیک تر از خواهرمه بهش نیگا نکین که بچه شروع کردن به اینکه خاک تو سرتو و اگه این همسایمون بود چند باری بلندش کرده بودمو و از این جور حرفا منم واسه این که مثلا یه پزی داده باشمو یه جورایی بهشون بفهمونم که دورو برش نگردن گفتم دوس دخترمه و چند باری باهم حال کردیمو و از این جور چیزا .داشتیم بلند میشدیم بریم که دو تا پسر بهشون تیکه انداختن و شیما یکم سر و صدا کرد که مزاحم نشن. تو اوج دعواشون پریدم وسط و گفتم شیما جان مشکلی پیش اومده؟ ( نمیدونم چرا اون لحظه بهش گفتم شیما جان . تا قبل از اون فقط با اسم فامیلیش اونم با پیش وند خانوم صداش میزدم) اونم که یه ذره گیج شده بود سرشو تکون داد و گفت این آقایون مزاحمشون شدن که یهو مرده رو بهم کرد و گفت شما چیه ایشون باشین ؟؟ منم با جدیت گفتم داداششم اونم گفت که داداشی؟؟؟ داشت یه دعوای غیرتی رخ می داد که با تشکر از جمیع دوستان هیکلی مرده راهشو کشید رفت . منم با یه معذرت خواهی از شیما با دوستام رفتیم پارک ملت بگردیم. چند روزی گذشت که کارنامه هارو دادن معدلم 19.76 شده بود داشتم بال در می آوردم که ناهرو مهمونه من رفتیم رستوران. تا ساعت 9 شب بیرون بودیم که یه لحظه به گوشیم نگاه کرد دیم 8 تا میس کال از مادرم دارم. یه سکته ی ناقص زدم ولی با گفتن معدلم یه جوایی حلش کردم و بهش گفتم دارم میام . با خوشحالی داشتم میومدم سمت خونه که شیما رو هم جلوی اتوبوسا دیدم.نمیدونم اون لحظه چی بهم الهام شد که جرات کرمو رفتم سمتش و بهش سلام کردمو گفتم دارین میرین خونه ؟؟ اونم با صدای لرزونو و یه لبخند ملیح گفت . بله. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم گفتم هوا تاریکه با هم بریم بهتره . اونم حرفی نزدو و سرشو به علامت تائید تکون داد. حدود 7 دقیقه ای راه پیاده تا خونمون بود. تا وسطای راه هیچ حرفی زده نشد . با یه صدای آروم گفتم باید تا آخر راه همین جوری ساکت باشه؟؟ اونم خندید و بعد از یه مکث به خاطر اون قزییه ی رستوران ازم تشکر کرد ومنم گفتم البته زیادم راحت نبود یه آبجب دیگه داشته باشم( اون قضییه ای که به اون مرده گفتم داداششم). که یه دفعه قیافش گرفته شد منم اون لحظه تو دلم به خودم فحش میدام که چرا اون حرفو بهش زدم . بازم تا خونه هیچ حرفی زده نشد . درو باز کردمو بهش گفتم اول شما بفرمایید.(اینم بگم خونمون 3 طبقه ست ما طبقه دومیم و اونا طبقه سوم و طبقه اولمونم خالیه و اینم بگم که صحاب خونه بابامه) داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که رسیدسم جلوی در خونه ی ما اونم ازم تشکر کرد (که نمیدونم واسه چی بود) و ازم یه خداحافظی کرد وقتی روشو از من برگردوند نا خدا گاه با یه صدای نارحت و گرفته بهش گفتم شیما نمیدونم چه قدر طول کشید ولی هر دومون خشکمون زده بود هنوز پشتش بهم بود.وای خدا چه شکوتی بود داشتم صدای قلبمو میشنیدم که برگشت طرفمو و با صدای لرزون و با تته پته گفت ب .ب .بله منم به خودم زور میدام که بتونم حرف بزنم ولی انگار زبونم بند اومده بود بالاخره تونستم به حرف بیام و یه نفس عمیق کشیدمو بهش گفتم معذرت می خوام که اون حرفو بهتون زدم و…. واقعا از حرفم منظوری نداشتم فقط……. فقط خواستم سکوتو بشکنم …… فقط همین اونم سریع جواب داد خودش فهمیده منظوری نداشتم. داشت برمیگشت که بازم گفت شیما …………( با یه ذره مکث)………………. خانوم .. شبتون خوش و سریع درو باز کردمو رفتم تو و محکم در وبستم تو همون لحظه که برگشتم خواهرم پرید بغلم و گفت کجا بدی شاگرد اول اون شب با خانوادم خیلی خوش بودم و پدرم 2 میلیون واسه معدلم که قولشو داده بود بهم داد . (اینم بگم وضعیت خانوادمون توپه و پدرم مهندس صنایعه پتروشیمیه و تو اسلوییه کار میکنه و پنجشنبه و جمعه خونست و مادرم استاد دانشگاهه) مامانمم کم نیاورد و 1 میلیون هم نقدی اون بهم داد منم اون یه میلیون دادم به خواهرم چون نمی خواستم ناراحت بشه (اینم بگه که رابطه ی من و خواهرم خیلی صمیمیه و همیشه با هم در و دل میکنیم و حتی خودش بهم گفته بود که با پسر داییم دوسته . اولین باری که اینو بهم گفته بود یکم جا خورده بودم ولی من بر خلاف خانوادم روشن فکر بودم اون موقع بغلش کرده بودمو بهش گفتهم که خیلی دوسش دارم مهدی هم (پسر عموم) پسر خوبیه منم تا جایی که میتونم و تونستم با هات راحت بودم ولی می دونم یه چیزایی هست که نمیشه با برادر حلش کرد و درکش می کنم .. اینم بگم الان می تونید بهم بگید بی غیرت ولی من نارحت نمیشم چون این عقیده ی منه که دختر هم یه سری نیاز هایی داره که نمیتونه با برادرش حل کنه شاید هر پسر دیگه ای بود قاطی میکردم ولی پسر داییم خیلی پسر خوبی هست ) اون شبو منو و خواهرم تو بغل هم خوابیدیم ولی من تا جایی که یادمه تا ساعت 4 نخوابیدم همش به فکر شیماو اتفاقات اون روز بودم . چند روزی همین طوری گذشت و من هنوز شیماو ندیده بودم و راجع به اتفاقات اون روز با خواهرم صحبت کردیم و اونم ازش تعریف میکرد و می گفت دختره خوبیه و تا جایی که میدونه دوست پسر نداره حتی با خنده بهم گفت اگه میخوای یه قرار بزارم که همدیگرو ببینید که منم در جا به طور نا خودآگاه گفتم آره . خواهرم یه لظه گیج شد منم یه ذره خجالت کشیدمو گفتم برم یه قهوه ای درست کنم که خواهرم گفت باشه پس تا تو قهوه رو رو آماده می کنی من برم قرارو بزارم منم گفتم الان؟ اونم گفت پ ن پ وقتی خانوم ازدواج کردنو با توله هاش جلوت راه رفتن . هردومون خنیدیمو و خواهرم رفت . واااااااای دل تو دلم نبود وقتی خواهرم درو بست نا خود آگاه پریدم هوا و رفتم که بسات عصرونه رو آماده کنم.20 دقیقه گذشته بود من دلم شور میزد که چرا نمیاد اون 20 دقیقه واسم 200 ساعت طول کشید که خوارم اومد تو و گفت عصرونه آماده ست؟؟ منم گفتم آره …..و جواب خواستگاریت چی شد؟؟؟ خندیدو گفت عروس خانوم پشت در گوش وایستاده….. قلبم افتاد تو شرتم ….. واسه چند لحظه خشکم زده بود با تته پته گفتم چ چ چی؟؟ که خواهرم رفت سمت درو دستشو کشید و شیماو اورد تو . من واقعا منگ بودم نمیدونستم چی کار کنم چند لحظه ای سکوت شده بود که خواهرم رو بهم کردو گفت نمی خوای قهوه ها رو بریزی؟؟ منم گفتم چرا… حتما …. ااا تا شما بشینین من قهوه رو آوردم.وقتی داشتم قهوه هارو می ریختم و بیسکوییت ها رو آماده میکردم داشتم واسه جد خواهرم و خودش رحمت میفرستادم و خدارو شکر می کردم که یه همچین خواهری بهم داده.تو همین لحظه خواهرم داد زد گفت آقا دوماد رفته قهوه بکاره ؟؟؟ منم با خنده گفتم نه همین الان میام . داشتم قهوه رو بهش تعارف میکردم که خواهرم گفت زمانه عوض شده ها قدیما دخترا تعارف میکرد حالا پسرا منم خود شیرینی کردمو گفتم پیشرفتم کرده قدیما چایی بود الا قهوه ست . هممون خندیدیم و هر جوری بود نشستم رو صندلی و گفتم ببخشید دیگه سر و وضعم یه کم ناجوره آبجیمم گفت نه کجاش نا جوره خیلیم خوبه . سر شیما نوز تو قهوه ی تو دستش بود خواهرم پاشد و گفت من دیگه برم با مهدی قرا دارم گفتم کجااا؟؟؟ گفت من برم شما راحت حرفاتونو بزنید . منم چیزی واسه گفتن نداشتم که یک دفعه خواهرم صدام زد رفتم تو تاق گفتم چیه دستمو گرفت و یه چیزی تو دستم گذاشت. گردنبندب بود که واسه تولد مادر خریده بودیمو قرار بود تولدش بهش بدیم.خواستم حرف بزنم که انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو لبام و گفت مخشو بزن و یکی دیگه واسه مادر میخریم فعلا این واجب تره منم فقط سکوت کردم . خواهرم لباساشو پوشید و بهم گفت زشته اینجا برو پیشش . رفتم پیشش خواهرمم خداحافظی کرد و رفت. من بودمو و شیماو و سکوت و یه دنیا حرف که جرات نمیکردم بگم. به صورتش زل زدم و گفتم یادته وقتی اولین بار اومده بودی خونمون تا با خواهرم مثلا مشقاتو بنویسی ولی رفتین با هم بازی کردین؟؟ اونم با خنده گفت آره چرا یادم نباشه. یه نفس عمیق کشیدمو گفتم میدونستم اگه مشقاتونو ننویسین معلمتون میزنه( خواهرم اینو گفته بود و ای دوتا باهم هم کلا بودن) اونم گفت آره تازشم با یه خط کش فلز میزد منم گفتم اون روز یواشکی رفت دفترتو برداشتم و هر چی که خواهرم دفترش نوشته بود واسه تو نوشتم که یه وقت اون دستای کوچولوی .. ریزه میزت دردشون نیاد ………بازم سکوت بود بود… با یه لحن گرفته و چشای به یه جا دوخته شده گفن من تا حالا فکر میکردم فرشته ها اونا رو نوشتن چون شبش دعا کرده بودم که خانوممون منو نزنه و حتی به خاطر خوش خط بودن مشقام منو تشویق کرده بود….. بازم اون سکوت لعنتی بود…. یه نگاه به ساعت کردم ساعت 630 بود مادرم ساعت 7 از کلاس برمیگشت ….. اونقدری سکوت بود که می تونستم صدای نفس هر دومونو بشنوم …. بالاخره جرات کردمو گفتم می دونی ….. شیما ….. اااا من تواین مدت خیلی بهت فکر کردم حتی از اون موقعی که اومدین خونمون همش می خواستم جلب توجه کنم و یه جوری احساسمو بهت بفهمونم ولی….. ولی نتونستم …… یعنی میترسیدم از دستت بدم ….. البته مال منم نبودی ولی نمیخواستم ازم متنفر بشی ….. داشت از چشاش اشک میومد و دهنش باز مونده بود بلند شدم رفتم نشستم کنارش نمیدونم اون موقع خدا چه قدرتب بهم داده بود که اون همه جرات پیدا کرده بودم … اشکاشو با دستم پاک کردم پیشونیشو بوسیدمو گفتم من تحمل دیدن اشکاتو ندارم …… شیما یه چیزی تو گلوم گیر کرده که سال هاست بیرون نمیاد ….. شیما من دوست دارم ….. آره من خود خواهم می خوام ماله من باشی نه واسه کسه دیگه ….. دوست دارم شیما…….دوست دارم…. حتی خودمم داشتم گریه زاری می کردم هم دیگه رو بغل کرده بودیمو و گریه زاری میکردیم بالا خره کمی به حال خودم اومدم ازم جداش کردم و قهوشو دادم دستش تا بخوره .. بهش گفتم ببخید که دارم ضدحال میزنم به این حس ولی مادرم ساعت 7 میرسه خونه اونم خندیدو به چشام ذل زد. قهوشو خورد و منم یکی دیگه بهش تعارف کردم ولی گفت مرسی دیگه نمیخواد …. از جاش بلند شد و گفت قبل از اینکه مادرم برسه و یه ضد حال حسلبی به این حسمون بزنه باید بره…. هردومون خندیدیم داشت میرفت سمت در که گفتم شیما یه لحظه صبر کن ….. رفتم از تو اتاق گردنبند رو برداشتم و اومدم سمتش گردنبندو گرفتم جلوش بهش گفت اجازه دارم عشقم ……وای فراموش نشدنی ترین لحظه ی زندگیم بود روسریشو در آورد و پبا یه خنده ی شیطنت آمیز پشتشو کرد به من ….. واسه چند لحظه ایستاده بودم …. که یک دفه به خودم اومدم تا میتونستم خودمو بهش چسیوندمو و گردنبندو گردشت انداختم بازو هاشو گرفتمو سمت خودم چرخوندمش اونم بدون هیچ ممانعتی باهام همکاری کرد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منم لبامو رو لباش چسبوندمو بلندش کرد هوا و به داوار تکیه ش دادم واسه 1 دقیقه لبامونو از هم جدا نکرده بودیم که یه لحظه لباشو کشید عقب و با صدای معصومانه ش گفت دوست دارم رضا …… اون دوست دارم یه طرف اون صدا کردن من با اسم کوچیک یه طرف….. واسه بار چندم تو او روز یه سکته ناقص زدم روسریشو سرش کرد و بغلش کردمو پیشونیشو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم … رابطمون روز به روز داشت با هم بهتر میشد و عشقمون نسبت به هم زیاد ترباهم بیرون میرفتیم به بهونه ی خواهرم خوانوادشو می پیچوند و میومد خونه ی ما و با هم کلی بوس بازیو از این جور کارا میکردیم……منم که دیگه روم باز شده بود از خواهرم میپرسیدم که دخترا از چی خوششون میا د؟؟ چیکارا کنی بهشون حال میده؟؟؟؟یه سال از عشق پنهانی ما گذشت بهم قول داده بودیم تا درسامونو خوب بخونیم که افت نداشته باشیمو همین جور هم شد بهتر از قبل شده بودیم…به فکر سکس باهاش نبودم می ترسیدم خوشش نیاد ولی خواهرم بهم گفت که دخترا تو این سن خیلی میخوان سکس داشته باشن ….. این بهم دلگرمی میداد اواسط تیر بود که پدرم تو اسلویه بود و مادرم تو کلاس خصوصی هاشو خواهرم رفته بود مهمونی تولد دختر خالم . شیما میدونست خونه تنهام داشتم آهنگ گوش میدادم که یهو زنگو زدن درو باز کردم دیدم شیماه… پرید بغلم و ازم لب گرفت منم بلندش کردم و در و بستمو به سمت تخت بردمش ….. کاملا افتاده بودم روش …. یه لحظه گریه زاری کرد ترسیدم گفتم شاید چیزی شده گفتم چیزی شده گفت نه گفتم پس چی گفت رضا می خوام مال تو باشمقضیه رو گرفته بودم با یه لبخند گفتم مطمئنی اینو می خوای؟؟؟ گفت تاحالا تو عمرم اینطوری مطمئن نبودم… پاشدم چند تا حوله آوردمو و یه نایلونه لباس( همونی که بعد خوشک شویی لباسو میزارن توش) از وسط بریدم پتو رو انداختم کف اتاقو و نایلونو گزاشتم وسطش و حوله ها رو هم روی نایلون یه پارچه سفید آوردم اروم اروم از لب گرفتم بلندش کردم یه بالش برداشتم و انداختم کف اتاق سرشو گذاشتم رد بالش آرو آروم همین جور که داشتم بوسش میکردم لباساشئ در آوردم اول مانتوشو به تاب آبی پوشیده بود در آوردمش سوتین نداشت چون هنوز سینه هاش اونجوری بزرگ نبودن .. رفتم سراغ گوشش تا میتونستم گوشاشو و گردنشو خوردم صدای آهش تو اتاق پیچیده بود و بیشتر حشریم میکرد زبونم خشک شده بود یه دلستر آوردم هم خودم خوردم و به شیما دادم تو صورتش زل زدم و با هم خندیدیم گفتم باز اگه نمی خوای ادامه بدی من مشکلی ندارم اگه بخوا بعدا هم می تونیم ادامه بدیم گفت نه تو رو خدا رضا من می خوام امروز خانوم بشم…. خانوم تو بشم …. اینارو که گفن لبامو چسبیدم رو لباش …. آروم شلوارشو در آوردم شرتش خی خیس بود … اروم با دندونم درش آوردم پاهاشو داشتم بوس میکردم آروم آروم با بوسه های ریزه اومدم سمت روناش آه آهش دیگه خارج از کنترل بود هنوز به کسش دست نزده بودم می خواستم تا جایی که ممکنه داغش کنم رفتم شکمشو بوسیدمو و سینه های تازه در اومدشو خوردم یه لحظه با دو تا دستاش رمو گرفت و اورد جلوی صورتشو گفت دیگه صبرم تموم شده زود باش دیگه نمیتونم صبر کنم یه بوس از لباش مردمو گفتم هر چی عشقم بگه حدود 5 دقیه کس بدون مو شو خوردم.. موهامو گرفته بود داشت به سمت خودش فشار میداد زبونمو داخل کسش کرده بودم میتونستم پردشو حس کنم فکر کنم ارضا شده بود بلند شدم دستمال سفیدرو برداشتم و یه تف به کیرم زدم و بهش کفت بازم تصمیم با خودته گفت اذیتم نکن دیکه بکن تووووم البته اگه می گفن نمیخوامم میکردمش چون شهوت داشت خفم می کرد یه تف بک کسش انداختم اروم سر کیرمو گذاشتم رو کسش همزمان سینه هاشو میخوردمو ازش لب می گرفتم یه لحظه کیرمو تا ته کردم تو کسش یه جیغ بنفش زد…. واسه چند لحظه همون جوری نگهش داشتم تا به خودش بیاد کیرمو در آوردمو با پارچه سفید خونشو پاک کردم یه ذره دلستر خوردمو باز یه تف به کسش انداختم گفتم میتونی ادامه بده اونم گفت عاشقتم رضا کیرمو کردم تو کسش آروم آروم عقب و جلو میکرد اونم اه اه میکرد گفت راض تند ترش کنم منم شروع کردم تلنبه زدن ( اینم بگم اگه در عرض4 ثانیه غمل دم رو انجام بدید بعد 2 ثانیه نفستونو حبس کنید و عمل بازدم رو تا 3 ثانیه انجام بدید و بعد واسه 2 ثانیه نفس نکشید و بازم این عملو تکرار کنید کنترل بهتری رو ارضا تون خواهید داشت) حدود 5 دقیقه داشتم تلنبه میزدم شیمام اه اه داشت تا 10 تا خونه اونرتر می رفت هی بهم میگفت واینستم و ادامه بدم که گفتم داره آبم میاد سریع کیرمو در آوردمو آبمو ریختم رو شکمش اونم همزمان ارضا شده بود با شرتش شکمشو پاک کردمو کنارش دراز کشیدمو و اونم بغلم کرده بود … حدود 15 دقیقه کنار هم خوابیده بودیم که گفتم بیا بریم بشورمت وقتی خواست بلند بشه افتاد زمین بیچاره پاهاش داشت میلرزید بغلش کردمو از گردن به پایینشو شستمو پایین تنه ی خودمم شستم.. آوردمش بیرون و با حوله بدنشو خشک کردم چشام از شدت ضعف دیگه داشت سیاهی میرفت ولی به روی خودم نمی آوردم تابشو پوشوندمو ویکی از شورتای خواهرمم بهش پوشوندم چون شرت خودش کثیف شده بود شلوارشو خودش پوشید مانتوشم خود بهش پوشوندم و رفتم یه دلستر برداشتم و بهش دادم اونم تا ته خورد یه ذره دراز کشید و گفت و رضا نمیدونی چقد دوست دارم …به گریه زاری افتاد منم اشکاشو با لبام پاک کردم گفتم چرا گریه زاری می کنی درد داشت؟؟ گفت نه اصلا فقط بهم قول بده تنهام نمیزاری منم گریم گرفت بغلش کردمو گفتم تا زندم جز تو عاشق کس دیگه ای نمیشم یه 2 ساعتی خوابید منم بیدار بودمو داشتم سرشو نوازش می کردم که بیدار شد گفتم بیدار شدی عشقم اونم با اون صدای خوابالوش گفت آره عزیزم از تخت بلند شد حالا دیگه می تونست راه بره ازش لب گرفتمو تا طبقه بالا بردمش که گفت برو دیگه الان مادرم میاد یه بوس از لپش کردمو و اومدم خونه و بساط کف اتاق و حوله هارو جمع و جور کردم و اون پارچه سفیده رو هم گذاشتم کمدمو و درشو قفل کردم و به خودم قول داده بودم تا آخر عمر نگهش داشته باشم که یادم بمونه شیما بهم اعتماد کرده و باکرگیشو بهم داده.اونقدر خسته بود که نفهمیدم کی خوابم برد که خواهرم یکی زد تو کمرم گفت خسته نباشی پاشو دیگه شام حاضره. اون شب رفتم حمومو غسل کردمو ونماز خوندم مادرم گفت آفتاب از کدوم ور درامده تو نماز خون شدی خواهرم اومد در گوشم گفت از طبقه بالااونشب از خدا خواستم شیماو ازم نگیره و کمکم کنه بتونم باهش ازدواج کنم حتی بهش گفتم نمازامم سر وقت می خونم فقط خواهش میکنم ازم نگیرش …..دو روز بعدش شیما با چشای قرمز در خونمونو زد همین که درو باز کردم یهو پرید بغلم خیلی ترسیده بودم چند تا بوس از گونش کردمو وآرومش کردمو گفتم چی شده اونم هق هق کنان گفت 2 روز دیگه میخوایم بریم تبریز مسافرت یه سیلی آروم بهش زدم گفتم خره منو ترسوندی هر دومون خندیدیمو همدیگرو بغل کردیم بهش گفتم سوغاتی یادت نره هاا اونم گفت نمی خوام برم می خوام پیشت باشم گفتم یه جری میگی انگار داری خونتونو عوض میکنی یه هفته میری مسافرت میای دیگه ولی باید بهم قول بدی زود زود برگردی باشه؟؟؟ انگشت کوچیکمو بالا آوردم گفتم قول بده… هردومون خندیدیم از هم دیگه لب گرفتیم….دو روز بعدش قبل از اینکه بخوان برن ساعت 430 صبح بود بهش زنگ زدم که بیاد حیاط اونم اومد یه کوله پر از پاستیلو پفک و چیپس که 80 تومنی واسم آب خورده بود بهش دادم گفتم کوله رو اومدنی به خودم برگردونی هاااا خندیدیمو ازش لب گرفتم نمی خواستم دستاشو ول کنم ولی دیگه باید میرف وقتی از پله ها میرفت بالا گفت زودی برمیگردما نری دوس دختر جدید پیدا کنی تا نیم ساعت بعدش خنده رو لبام بود ساعت 6 بود که با خوانوادشونم خداحافظی کردیمو و آبو از دست خواهرم گرفتم و خودم ریختم…..یه هفته گذشت خانوم یادش رفته بود گوشیشو برداره همون روز اول بهم گفت نمیتونه زنگ بزنه اینم به زور با موبایل دختر خالش زنگ زده منم گفتم باشه زودی برگردیا … اونم گفت تا چشم بهم بزنی برگشتم یه هفته گذشت دل تو دلم نبود که عشقم داره میاد تا 3شب بیدار بودم ولی نیومدن . دلم شور میزد خواهرم گفت بخوای حتما فردا میان .ولی نیومدن دو هفته گذشته بود ولی نیومدن….. مادرم به شماره مادر شیما زنگ زد ….. چهره ی مادرم خشک شده بود………… مادر زد زیر گریه زاری سرش داد زدم مادر بگو چی شده؟؟؟….. فهمیدم تصادف کردن و همشون در جا مردن ………… ولی اون میاد خودش بهم گفت تا چشم بهم بزنی میام …. الان چشمامو رو هم میزنم پس چرا نمیای ؟؟؟؟ چرا نمیای شیما…….. بهم قول داده بودی شیما … ازت بدم میاد شیما…. زدی زیر قولت…..دوستان واقعا ببخشید که طولانی شد ولی باور کنید این داستان واقعی بود چند بار خواستم خودمو بکشم ولی نشد حتی یه بار پایان قرصای خونمونو خوردم ولی رسوندم بیمارستان و زنده موندم …. این زندگی واسم بدتر از مردنه کاش منم باهاش میرفتم کاش نمی ذاشتم بره….. ای خدا من به پات افتاده بودم که ازم نگیرش ….. اخه چرا ….. چرا من…؟؟دوستان ازتون خواهش میکنم یه فاتحه ای واسه شادیه روحش بخونید… کاش منم باهات میومدم ….کاش…نوشته رضا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *