لذت واقعی سکس خانوادگی! (۲)

0 views
0%

…قسمت قبلسکانس اول یک روی سکهجَو خونه کاملا بر علیه من بود. البته به غیر از خواهرم که پشتم بود و در جریان وکیل گرفتنم برای اجازه ازدواج بود. در کل برام اهمیت چندانی نداشت. در هر صورت حتی بدون نوید هم من توی این خونه موندگار نبودم. بلاخره یه روز می رفتم و پشت سرم هم نگاه نمی کردم. نوید فقط یک عامل بود که زودتر این کارو انجام بدم. نمی خواستم تسلیم سرنوشتی بشم که برای خانوادم رقم خورده شده. باید با دستای خودم سرنوشتم رو عوض می کردم…مادر نوید دیگه من رو عروس خودش می دونست و حتی من رو به اسم عروس خوشگلم یا عروس گُلم صدا می زد. کل خانواده شون البته اینجوری برخورد می کردن. یه بار هم که یکی از اقوامشون اونجا بود ، من رو به عنوان نامزد نوید معرفی کردن. رفتارا و نگاه های خاص سارا نسبت به من گرچه هنوز برام غریب بود اما سعی کردم بهشون حساس نشم. نوید غیر مستقیم بهم رسونده بود که ما قراره همینجا پیش مامانش زندگی کنیم. پس باید هر طور شده با سارا کنار می اومدم. به هر حال قرار بود به نوعی تو یه خونه زندگی کنیم…چند روز گذشت. خونه ی نوید بودم. بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق نوید تا استرحت کنم. نوید هم اومد. یکمی بهش نگاه کردم و بدون مقدمه گفتم واقعا برام جالبه که سارا فوتبالیسته. یعنی هنوزم حس اینکه یه خانم ، فوتبالیست باشه برام عجیبه… نوید با تعجب گفت خب کجاش عجیبه. فوتبالیسته دیگه. اصلا دوست داری یه بار بری بازیش رو ببینی؟؟؟ سریع گفتم نه بیخیال. همینجوری خواستم یه چیزی گفته باشم… نوید از جاش بلند شد و گفت فکر کنم الانم یه سر می خواد بره سالن برای تمرین. الان بهش می گم تو رو هم ببره. حال و هوات هم عوض میشه… اومدم به نوید بگم نه که از اتاق رفت بیرون. حدود نیم ساعت بعد برگشت و گفت سارا گفته تا نیم ساعت دیگه حاضر باشی… این بار برخلاف دفعه های قبلی خودمم بدم نمی اومد که به این بهونه با سارا تنها بشم. باید بیشتر بهش نزدیک بشم و اگه حس بدی بینمون هست ، از بین ببرمش. یا به عبارتی بیشتر بشناسمش…سارا خیلی جدی بود. از اون لبخند های خاص خبری نبود. موقع رانندگی هم صدای موزیک رو زیاد کرده بود و حسابی تو فکر بود. وقتی وارد سالن شدیم ، متوجه شدم چند تای دیگه توی سالن مشغول بازی هستن. سارا بهم گفت خب بیا از رختکن شروع کنیم… هم زمان که داشت لباس عوض می کرد یه سری توضیحات در مورد اونجا بهم داد. برام جالب بود و با دقت گوش می دادم. تنها ذهنیت من از ورزش همون پیاده روی ای بود که خودم داشتم. اما سارا صحبت از یه ورزش حرفه ای می کرد. وقتی خواست تیشرت ورزشی تنش کنه ، متوجه شدم پهلوش درد می کنه اما سعی کرد به روی خودش نیاره و منم ترجیح دادم چیزی نگم. پیش خودم گفتم حتما مصدوم شده توی ورزش… موهاش هم دم اسبی بسته بود. تیپ ورزش کاریش هم قشنگ بود. یه تیشرت آبی و یه شلوار گرم کن مشکی. جوراب بلندش رو کشید روی شلوارش. کفش مخصوص بازیش هم پاش کرد. منو هدایت کرد به سمت سالن. چند تا خانم دیگه توی سالن مشغول بودن. انگاری همه شون منتظر سارا بودن. از نوع احوال پرسی و جمع شدنشون جلوی سارا متوجه شدم که سارا یه جورایی رئیس یا رهبرشونه. چند تاشون زیر چشمی به من نگاه می کردن. یکیشون اومد نزدیک تر و خیره شده بود به من. بعدش رو به سارا گفت ایشون همون مهدیس خانم که می گفتی هستش؟؟؟ سارا با سرش تایید کرد و گفت نازی امروز تو بچه ها رو تمرین بده. من زیاد رو فُرم نیستم. یکمی دور زمین گرم می کنم فعلا…رفتم روی سکو نشستم. سارا شروع کرد به نرمی دور زمین سالن دویدن. نازی بعد از کمی صحبت به بقیه گفت که شروع کنن. خودش هم باهاشون شروع کرد به تمرین کردن. فوتبال بازی کردنشون برام جالب بود. چیز خاصی از فوتبال سر در نمی آوردم اما بازم برام جذابیت داشت. سارا هم بعد از گرم کردن ، کمی باهاشون تمرین کرد…بعد از نیم ساعت سارا از جمع جدا شد. نازی بهش گفت چیزی شده؟؟؟ سارا تو جواب بهش گفت امروز زیاد حوصله ندارم. خودتون ادامه بدین… اومد سمت من که نازی دستش رو گرفت. متوجه شدم که چند ثانیه به هم چشم تو چشم شدن. سارا دست نازی رو رها کرد و اومد نشست کنارم. یه بطری آب از کیف ورزشیش درآورد و موقع باز کردن درش بهم گفت خب اینم از فوتبال بازی کردن من. کنجکاویت بر طرف شد؟؟؟ کمی خجالت کشیدم و گفتم مرسی که آوردی نشونم دادی… به گفتن کلمه خواهش اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت. خیلی تابلو از یه چیزی ناراحت بود. برای اینکه جَو عوض بشه بهش گفتم با آقا نعیم هم تو جریان همین فوتبال آشنا شدی؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت آره یه جورایی. نعیم مربی فوتباله. وقتی نو جوون بودم باهاش آشنا شدم…سارا اینقدر سرد و بی روح شده بود که دیگه شانسی برای تغییر حالش نداشتم. بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت بریم؟؟؟ با کمی مکث گفتم بریم… توی مسیر برگشت هم مثل رفت بود. فقط متوجه شدم به سمت خونه نمیره. یه جا نگه داشت و ازم خواست که پیاده بشم. بهم گفت خیلی تشنمه. بریم یه آبمیوه ای ، چیزی بخوریم… یه میز دو نفره انتخاب کردیم. رو به روی هم نشستیم. منم مثل سارا یه آب پرتغال سفارش دادم. یه هو متوجه شدم سارا دستش رو زده زیر چونش و بهم خیره شده. یه لحظه جا خوردم و بهش لبخند زدم. با یه لحن سرد گفت نعیم همیشه منو می آورد اینجا… با هیجان گفتم عه چه جالب. پس اینجا برات کلی خاطره ی شیرین داره و ارزشمنده… بعد از تموم شدن حرفم پوزخند تلخی زد و گفت آره اینجا رو هیچ وقت یادم نمیره… بازم جَو یه جوری شد که حرفی برای ادامه نداشتم. بعد از چند دقیقه سارا گفت نوید رو خیلی دوست داری؟؟؟ از سوالش جا خوردم و گفتم آره خب. معلومه که خیلی دوستش دارم. نوید همه ی زندگیِ منه… سارا دوباره پوزخند زد و گفت چقدر نوید رو می شناسی؟؟؟ از پوزخنداش تعجب کردم و البته بیشتر از سوالاش. با تردید بهش گفتم من بیشتر از یک ساله که نوید رو می شناسم. کامل می شناسمش. نوید بهترین مردیه که تو عمرم شناختمش… سارا همون طور که همچنان بهم خیره شده بود ، یه آهی کشید و حرفی که می خواست بزنه رو قورت داد. نگاش رو از من گرفت…وقتی برگشتیم ، نرگس اومده بود خونه. مثل سری اول که دیده بودمش ، با من خیلی خوب برخورد کرد. اما ذهنم درگیر رفتار سارا بود و مخصوصا سوالاش. چرا هر روز که می گذشت ، درک سارا برام سخت تر می شد؟؟؟ بعد از خوردن شام نرگس من رو کشوند توی اتاق نوید و جوری که کسی متوجه نشه بهم گفت فردا شب تولد سارا ست. می خواییم سورپرایزش کنیم. پایه ای؟؟؟ از شادی و نشاط نرگس خوشم می اومد. هنوز معصومیت دخترانه تو رفتار و حرکاتش موج می زد. بهش لبخند زدم و گفتم آره چرا که نه. خیلی خوب شد بهم گفتی… چشمکی بهم زد و گفت فردا صبح بهت زنگ می خانمم بریم بیرون…یه جورایی پیشنهاد همه ی خریدا رو نرگس داد و من فقط تایید کننده ی انتخاباش بودم. حتی انتخاب کادوی تولد من که یه ادکلن بود. قرار شد نعیم عصر سارا رو ببره بیرون تا ما خونه رو تزیین کنیم. به سلیقه ی خود سارا کل تزیین به رنگ بنفش شد. واقعا هم زیبا از آب در اومد. تولد 26 سالگی سارا میشد اما نرگس برای شیطنت و شوخی یه شمع علامت سوال روی کیک تولدش گذاشت…بلاخره سر شب شد و نعیم و سارا برگشتن. به خواست نرگس چراغا رو خاموش کردیم و همینکه سارا وارد هال شد ، چراغا رو روشن کردیم و براش تولدت مبارک خوندیم. هم زمان هم نرگس بالای سر سارا برف شادی ریخت. از چهره ی سارا مشخص بود که حسابی سورپرایز و خوشحال شده. از همه مون تشکر کرد و با ذوق و شوق به تزیین جشن تولدش خیره شد. بعد از چند دقیقه نعیم بهش گفت خب سورپرایز شدن بسه. برو بالا یه لباس خوشگل بپوش که کلی قراره عکس بگیریم… سارا با سرش تایید کرد و رفتن بالا که لباساشون رو عوض کنن…ماها که می دونستیم جریان چیه لباسامون مخصوص جشن تولد بود. من همون شلوار چسبون سرمه ای که سارا برام گرفته بود رو با یه تیشرت سفید پوشیده بودم. نرگس هم یه شلوراک تا زانو دخترونه و یه تاپ صورتی که خیلی بهش می اومد تنش کرده بود. برای چند لحظه که بهش دقت کردم ، متوجه شدم که نرگس هم اگه به خودش برسه دختر خوشگل و با نمکیه و هیکلش هم نسبتا خوبه. داشتم به نرگس نگاه می کردم که متوجه برگشتن سارا شدم. هم زمان که نرگس رفت سمت سارا و شروع کرد از تیپش تعریف کردن ، چشم من هم به سارا افتاد. برای چند لحظه از تعجب خشکم زد. سارا یه تونیک زرد لیمویی کاملا چسبون و لختی تنش کرده بود. از بالا خط سینه هاش و از پایین کل روناش بیرون بود. حتی اگه تاپ و شلوارک تنش می کرد ، کمتر تو چشم بود. تو این تونیک اندامش ده برابر سکسی تر شده بود و اینکه چطور روش میشد جلوی برادر شوهراش با این تیپ باشه؟ سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و طبیعی رفتار کنم. وقتی سارا رفت و نشست روی مبلی که جلوش کیک بود تا با همه عکس بگیره حتی می تونستم شورت سفید رنگش رو هم ببینم. اگه من می تونستم ، پس بقیه هم حتما می تونستن…وقتی به بقیه و مخصوصا به مادر نوید دقت کردم و متوجه شدم که اصلا تیپ سارا براشون چیز عجیبی نیست ، دلیلی ندیدم که بخوام تابلو بازی در بیارم. اما ته دلم اصلا از اینکه سارا جلوی نوید و نریمان با این سر و وضع اومده خوشم نیومد. همه به نوبت رفتیم کنارش و عکس گرفتیم. وقتی نزدیکش شدم دستش رو آورد جلو و ازم به خاطر سورپرایز جشن تولدش تشکر کرد و حتی صورتم رو کشید جلو و باهام روبوسی کرد. موهاش رو مثل همیشه فرق از وسط باز کرده بود و باز گذاشته بود. تیپ به این سکسی و اینکه موهاش حدودا تا روی کمرش اومده بود ، جذابیتش رو چندین برابر کرده بود. حتی با نوید هم دست داد و روبوسی کرد. اینقدر شاد و خوشحال بود که حد نداشت. من هر لحظه بیشتر عصبی می شدم. چند بار متوجه خط نگاه نریمان شدم که داره به رونای لُخت سارا نگاه می کنه. من که خانم بودم نا خواسته نگاه می کردم ، چه برسه به اون که مرد بود…وقت دادن کادوها شد که نرگس گفت صبر کنین. قبل از کادو من باید یه سخنرانی حسابی کنم… همه به خنده و شوخی هوش کردن. بعد از چند دقیقه شوخی ، نوید رو به نرگس گفت اوکی خواهر کوچیکه. بفرما… نرگس اولش به خنده و شوخی شروع کرد اما یه هو جدی شد و گفت امشب خیلی شب مهمیه. سارا جون خیلی ساله که با نعیم آشنا شده و جزیی از این خانواده است. همه ی ما عاشق سارا جون هستیم و از وقتی که اومد جَو خونه شاد تر شد. من خیلی خوشحالم که سارا جون خانم برادر من شده و مثل خواهر نداشته ام دوستش دارم. سارا جون تولدت خیلی خیلی مبارک. خیلی دوستت دارم… سارا که حسابی از حرفای جدی نرگس خوشحال شده بود از جاش بلند شد و بقلش کرد و گفت منم دوستت دارم نرگس جون… بعد از نرگس ، همه به نوعی همون سخنرانی کوتاه نرگس رو تکرار کردن. از بودن سارا در جمع خانواده تشکر کردن. حس می کردم که سارا توی خونه مورد احترام همه است اما باورم نمیشد که تا این حد محبوب خانواده باشه و دوستش داشته باشن. خیلی راحت و جدی از علاقه ای که بهش داشتن گفتن و بهش احترام گذاشتن. از طرفی همچنان به خاطر سر و وضعی که داشت عصبانی بودم و از طرفی باز اون حس حسادت لعنتی درونم فعال شد. سارا چه جایگاه خاصی داشت و چقدر مورد توجه بود…بعد از خوردن شام که غذای مورد علاقه ی سارا بود ، برای اینکه کمی بتونم آروم شم و از این فضا در بیام ، پیشنهاد شستن ظرفا رو دادم. سارا اومد کمک کنه برای جمع کردن میز شام که نرگس بهش گفت امشب تولدته. قرار نیست کار کنیا. برو بشین که قراره یه دسر خوش مزه براتون بیارم… سارا لبخند زنان گفت نه دیگه تولد بسه. ظرفا خیلی زیاد شده و مهدیس تنهایی اذیت میشه. کمکش میدم تا زودتر تموم شه… هم زمان مادر نوید گفت آخ قربون این عروس مهربونم بشم…من ظرفا رو کفی می کردم و سارا آب می کشید. فقط صدای صحبت اهالی خونه از هال می اومد و صدای آب. سکوت مطلق بود بینمون. می تونستم بوی ادکلن سکسی ای که از تن سارا به مشامم می خورد رو حس کنم. یه لحظه توی دل خودم گفتم نکنه علت عصبانتم از سر و وضع سارا ، حسادته؟ نکنه دارم غرق حسادت به سارا میشم؟؟؟ تو افکار لعنتی خودم بودم که نوید اومد داخل آشپزخونه. یه خسته نباشید به جفتمون گفت و رو به سارا گفت دوستت با پدرش سر جریان فروش اون زمینه صحبت کرد یا نه؟؟؟ سارا گفت انگاری طرف قصد فروش داره اما خیلی بالاتر از قیمتی که شما پیشنهاد دادین…سارا و نوید غرق صحبت در مورد فروش یک زمین شدن. علی رغم اینکه صحبت بینشون کاملا معمولی بود اما نمی دونم چرا طاقتش رو نداشتم. تصور اینکه سارا با این سر و وضع داره با نوید اینقدر راحت در مورد یک موضوع حرف میزنه عصبیم کرد دوباره. سعی کردم خودم رو کنترل کنم که سارا وسط حرفاشون به نوید گفت ببین عزیزم با این پیغام پسغوم دادنا کار به جایی نمی برین. تو و نریمان باید با خود طرف صحبت کنین…کلمه ی عزیزم مثل پُتک کوبیده شد تو سر من. به چه حقی به نوید من گفت عزیزم؟ یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم واکنش تابلویی نشون ندم اما از درون داشتم خودم رو می خوردم. یه هو یه بشقاب از دستم لیز خورد و افتاد شکست. هم عصبی و هم دستپاچه شده بودم. سارا بهم گفت چی شدی دختر؟ چرا اینقدر قرمز شدی؟ خب افتاده شکسته. فدای سرت… مادر نوید هم وارد آشپزخونه شد و گفت آره عروس گلم. فدای سرت… سارا گفت تو رو برو بشین من خودم بقیه اش رو می شورم. چند ثانیه به چهره و چشمای خونسردش خیره شدم. بغضم رو قورت دادم و گفتم ب ب بخشید هواسم نبود. نزدیک بود بیفته روی پای تو… مادر نوید گفت او چه خبره حالا. اصلا بزن همه ش رو بشکون. بگیر همینجا بشین یه آب خنک بهت بدم آروم تر شی… من رو نشوند روی صندلی میز ناهار خوری داخل آشپزخونه. جلوم یه لیوان آب خنک گذاشت و گفت بخور عروس گلم. بخور تا کمی آروم شی. از صدای شکستن احتمالا هول کردی… بعد از گفتن حرفش از آشپزخونه رفت بیرون… سارا مشغول شستن بقیه ظرفا شد و نوید اومد رو به روم نشست و گفت حالت خوبه مهدیس؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که خوبم. نوید چند ثانیه مکث کرد و گفت داره دیر وقت میشه؟ می خوای حاضر شی برسونمت؟؟؟ بدون فکر و بدون دلیل گفتم اگه مشکلی نیست می خوام همینجا بمونم… نوید با تعجب لبخند زد و گفت مطمئنی؟ یه وقت برات دردسر درست نکنن؟؟؟ با حرص گفتم هیچ غلطی نمی تونن بکنن. اصلا دیگه نمی خوام پامو اونجا بذارم. چیزی تا اجازه ی دادگاه برای عقدمون نمونده… نوید که حسابی از حرفای من تعجب کرده بود ؛ گفت باشه من که از خدامه. اصلا فردا می ریم و وسایلت رو بر می داریم و میایی پیش خودمون. اتاق من برای تو تا عقد کنیم. بعدشم که میشه اتاق جفتمون…لحن مهربون نوید کمی آرومم کرد. به سختی بهش لبخند زدم و گفتم مرسی… با خوشحالی از جاش بلند شد و رفت توی هال. با صدای بلند گفت امشب چقدر خاصه. هم تولد سارا جانه و هم مهدیس خانم گل قراره برای اولین بار شب پیش من بمونه… بقیه هم بازم شروع کردن به شوخی و دلقک بازی و به تمسخر حرف نوید رو تکرار کردن…هم زمان که همه توی هال مشغول شوخی و خنده بودن ، سارا کارش تموم شد. پیشبندش رو در آورد و گذاشت کنار. با خنده گفت تا حالا دیده بودی با این تیپ یکی پیش بند ببنده؟؟؟ توی دلم گفتم والا اون پیش بندت پوشیده تر از این تونیک سکسیه… اما یه لبخند زورکی زدم و گفتم آره با نمک شدی… جلوم نشست و گفت پس اولین شبیه که می خوای خونت نباشی…می تونست بگه این اولین شبیه که اینجایی اما گفت اولین شبیه که خونت نیستی. حتی نحوه سوال کردناش هم خاص و غیر منتظره بود. با سرم حرفش رو تایید کردم و گفتم آره… دوباره لبخند زد و گفت امشب خیلی خوشگل شدی. این مدل موی لایر کوتاه خیلی به صورتت میاد. بهت حسودیم شد… میشد از چشمای سارا خوند که چقدر نسبت به قیافه و اندامش اعتماد به نفس داره. چقدر موهای بلندش رو دوست داره. عمرا اگه حتی برای یک لحظه به ظاهر کسی حسودی کنه. اما بازم به زور لبخند زدم و گفتم چشمات خوشگل می بینه. شلوارم که سلیقه و انتخاب خودته. بعدشم من به خوشگلی تو نمی رسم… لبخندش تبدیل به پوزخند خفیفی شد و گفت والا از روزی که اومدی همه دارن از خوشگلی تو حرف می زنن. راستشو بخوای بی راه هم نمی گن. حتی اون روز که اومدی سر تمرین همه ی دوستام گفتن این تیکه رو از کجا آوردی… بازم بدون فکر و مثل بچه ها می خواستم بهش بگم دوستات غلط کردن که سریع حرفم رو قورت دادم و گفتم دوستات لطف دارن… سارا گفت نه چه لطفی. یا داری شکسته نفسی می کنی یا داری سر کارم می ذاری. هر کسی که خوشگل باشه خودش بهتر از همه می دونه که چقدر خوشگله. حالا بی خیال. پاشو بریم تا ببینیم این نرگس ورپریده چی دِسِر درست کرده…از نرگس یه تاپ و شلوار راحتی گرفتم. نشستم روی تخت نوید. متوجه شدم ، می خواد بیرون از اتاق خودش بخوابه. بهش گفتم اصلا بهت نمی خوره تا این حد اهل اعتقادات باشی… خندش گرفت و گفـت من به غیر از تو به هیچی اعتقاد ندارم. برای راحتی تو دارم این کارو می کنم… حدودا با حرص گفتم من خواستم خونه ی شما بخوابم که پیش تو باشم… چند لحظه بهم نگاه کرد. همون لبخند مهربون همیشگی رو تحویلم داد و گفت باشه عزیزم. مهم اینه که تو چی می خوایی… رفت بیرون و با یه تُشک و پتو و بالشت برگشت. پهن کرد پایین تخت و گفت تو رو تخت بخواب. من پایین. بعدا که وسایل اتاقو عوض کردیم. جفتمون می تونیم رو تخت دو نفره بخوابیم…دوست داشتم پیش هم بخوابیم تا موقع خوابیدن دستش رو بگیرم تو دستام. اما همینم بهتر از هیچی بود. به پهلو دراز کشیدم تا بتونم حداقل نگاش کنم. چراغ اصلی اتاق رو خاموش و چراغ خواب رو روشن کرد. پتو رو کشید روی خودش. هر دو تا دستش رو گذاشت زیر سرش و سرش رو تا حدی که بتونه نگام کنه چرخوند. سکوت بینمون رو شکست و گفت امشب چطور بود؟؟؟ با سوالش من رو یاد سر و وضع سارا انداخت و با اخم گفتم بله عالی بود… چشماش رو تنگ کرد و گفت چرا اخم؟ مگه چیزی شده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نه چیزی نشده… بلند شد نشست و با لحن جدی گفت اگه چیزی شده بگو. کسی رفتار بدی باهات داشته؟؟؟ از اینکه نکنه براش در مورد بقیه سوتفاهم پیش بیاد هول شدم و گفتم نه اصلا. اتفاقا همه مثل همیشه بهترین رفتارو باهام داشتن. فقط… نوید باز به حالت جدی گفت فقط چی؟؟؟ یکمی مکث کردم و گفتم فقط از تیپ سارا خوشم نیومد. یعنی خوشگل شده بودا. اما خب لباسش خیلی چسب و لختی بود. همین… نوید از حرفم خندش گرفت و برگشت به حالت قبلیش دراز کشید. خندش که تموم شد ؛ گفت من فکر کردم چی شده حالا. تو سارا رو هنوز نشناختی. آدم راحتیه. به خودش شک نداره. مارو به چشم برادراش می بینه. اتفاقا همین باعث شده اینقدر بین همه مون دوست داشتنی باشه. عجیبه که هنوز متوجه نشدی چه جَوی تو این خونه هست. اینجا خبری از اون دهاتی بازیای بین اکثر مردم نیست. همه به هم اعتماد دارن. اتفاقا من دوست دارم تو هم مثل سارا باشی و تو فکر این خرافات و مسخره بازیا نباشی…وقتی نظر قاطع و کُلی نوید رو در مورد سارا شنیدم ، تصمیم گرفتم بحث رو ادامه ندم. شَک کردم که نکنه حسادت باعث شده به این مورد گیر بدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ببخشید نوید. من قصد توهین به خانوادت رو نداشتم. نباید موردی که حالا صرفا برای من عجیبه رو مطرح می کردم… نوید دوباره با لحن جدی گفت عیبی نداره. به هر حال هنوز به شرایط جدید زندگیت عادت نکردی. اما دوست دارم که به برادرای من عین برادرای خودت نگاه کنی. دوست دارم هواشونو داشته باشی و مثل برادرای خودت بهشون محبت کنی. مثل یه مرد غریبه باهاشون رفتار نکنی. در عوض اونا هم برات جون میدن. مثل امشب که دیدی برای سارا سنگ تموم گذاشتن. دیگه هم از این فکرا نکن…حس کردم نوید از حرفم ناراحت شده. سعی کردم با عوض کردن حرف و کمی شوخی و خنده حالتش رو عوض کنم. نیم ساعت گذشت که دیدم داره خوابش می بره و خیلی زود بعد از بستن چشماش خوابش برد. من خوابم نبرد و بهش خیره شدم. حس نیاز اینکه الان دوست داشتم کنارش باشم و حتی بغلش کنم هزار برابر شده بود. فاصله مون نهایتا یک متر بود اما انگار هزاران کیلومتر بود. تو این مدتی که باهاش بودم تا حالا اینقدر نیاز فیزیکی بهش نداشتم. در حدی که عصبی شدم. دیگه طاقت نیاوردم و خیلی آروم از بالای تخت خزیدم به سمت نوید. خیلی سریع چشماش رو باز کرد و متوجه من شد. به آرومی و سریع گفتم میشه سرمو بذارم رو شونت؟؟؟ تو همون حالت خواب آلودش لبخند زد و با دست راستش آغوشش رو باز کرد. مثل بچه ها جا گرفتم توی بغلش و منم با دستم بغلش کردم… حس بی نهایت خوبی داشتم. لمس نوید به این شکل برای اولین بار. همه وجودم نیاز به یه مَرد رو فریاد میزد. تو افکار شیرین خودم غرق بودم که خوابم برد…وقتی چشمام رو باز کردم خبری از نوید نبود. متوجه شدم که دیر وقته. سریع برگشتم و از روی تخت ، گوشیم رو برداشتم. ساعت یازده بود. یه آهی کشیدم و با صدای آروم گفتم وای چقدره خوابیدم… متوجه ی صدای سارا شدم که گفت آره پدر لنگ ظهره تنبل… نا خواسته سریع برگشتم. سمت دیگه ی اتاق نوید و روی صندلی میز تحریرش نشسته بود. مانتو شلوار بیرونی تنش بود و شالش توی دستش. با همون لبخند محو همیشگی بهم گفت داشتم می رفتم بیرون کار داشتم. مادر گفت که بیام بیدارت کنم. خیلی خوشگل خوابیده بودی. دلم نیومد اولش. وقتی هم خواستم بیدارت کنم که خودت بیدار شدی… بلند شدم نشستم و گفتم خیلی زشت شد. راست میگی ظهر شده… سارا بلند شد و گفت نه پدر کجاش زشته. من خودم کار نداشته باشم تا ظهر خوابم… داشت از اتاق می رفت بیرون که یه هو چشمش به پتو و بالشت من روی تخت افتاد. کمی مکث کرد و متوجه شد که ما با هم خوابیدیم. پوزخند شیطنت آمیزی زد و گفت می بینم که شب اولی حسابی بهت خوش گذشته. بایدم تا ظهر بخوابی نو عروس خانم… از حرفش خوشم نیومد و کمی هول شدم. اومدم بدون فکر بگم نه ما کاری نکردیم که سارا گفت خب حالا هول نشو. مگه جُرم کردی؟ من دیگه برم. با بای…بعد از دستشویی کمی به خودم رسیدم و لباس راحتیم رو هم عوض کردم. رفتم پیش مادر نوید که مشغول غذا درست کردن بود و گفتم ببخشید تا ظهر خوابیدم. من الان باید ناهار درست می کردم… مادر نوید گفت وا این حرفا چیه عروس گلم. تو قراره از این به بعد عروس این خونه بشی و با ما زندگی کنی. حتی از سارا هم به من نزدیک تر قراره باشی. قرار نیست برای هر چیزی از من معذرت بخوایی که. اصلا تا هر وقت که دلت خواست بخواب خانمی. من به سارا جان گفتم بیدارت کنه که کِسل نشی عزیزم. هر وقت دوست داشتی هم پاتو توی آشپزخونه بذار… از مادر مهربون نوید تشکر کردم و گفتم اصلا خودم راحت ترم که تو کارا کمک کنم… بهم گفت خب حالا وقت برای کار و کمک زیاده. فعلا برو بشین استراحت کن…برگشتم توی هال و نشستم روی کاناپه. رفتم توی گوشیم و مشغول چک کردن پیاما شدم. تو همین حین متوجه یه پیام نا شناس شدم. نه شماره اش مشخص بود و نه آی دیش. نوشته بود سلام خانمی… بدون اینکه جوابش رو بدم زدم رو گزینه اسپم و بلاکش کردم. چند دقیقه بعد دوباره یه پیام ناشناس دیگه اومد. نوشته بود فکر کردی مزاحمم؟ نترس مزاحم نیستم. دنبال مخ زنی هم نیستم. باهات کار دارم. یه کار خیلی خیلی مهم… پیش خودم گفتم این پسرا همه شون همینن. اول تیریپ من مزاحم نیستم و این حرفا بر می دارن ، اما آخرش وا می دن و میگن که چی می خوان و میرن سر وقت مخ زنی. بازم بدون اینکه جواب بدم بلاک کردم. بعد از چند دقیقه بازم پیام داد و نوشت دارم می گم مزاحم نیستم. کاری که دارم در مورد زندگیته. مهمه دارم میگم. اگه باز بلاک کنی دیگه بهت پیام نمیدم… هم کمی کنجکاو شدم و هم کمی نگران. هنوز شَک داشتم که این مزاحم باشه اما ترجیح دادم تا مطمئن بشم. تو جواب براش نوشتم اول بگو کی هستی؟؟؟ با کمی مکث برام نوشت ببین دختر من حال و حوصله این گاراگاه بازیا و این حاشیه رفتنا رو ندارم. به تو ربطی نداره من کی هستم و دیگه نپرس. این منم که یه سوال مهم دارم و اگه زندگیت برات مهمه باید بهم جواب بدی. بهم بگو که چقدر نامزد و خانواده نامزدت رو می شناسی؟؟؟ از جوابی که به سوالم داد خوشم نیومد و گفتم به تو ربطی نداره که چقدر می شناسمشون. اصلا تو کی باشی که بخوایی در مورد این چیزا سوال کنی… بازم کمی مکث کرد و نوشت اوکی شاید اگه منم جای تو بودم همین جواب رو به یه غریبه می دادم. پس زیاد کشش نمیدم. حرفمو می خانمم و میرم پی کارم. ببین دختر ، جای تو اونجا نیست. اونا اونی که فکر می کنی نیستن. اونا اونی که نشون میدن نیستن. نوید اونی نیست که داری می بینی. تو توی اون خونه در خطری. تو با اونا در خطری. تا هنوز راه نجات داری خودتو از آینده ی وحشتناکی که در انتظارته نجات بده… با حرص زیاد و انگشتای لرزون از عصبانیت براش نوشتم خفه شو آشغال… بعدشم سریع بلاکش کردم…وقتی مادر نوید اومد توی حال سریع متوجه تغییر حالت من شد. ازم پرسید چرا رنگت قرمز شده مهدیس. چی شده دخترم؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم چیزی نیست مادر جان. یه مزاحم اعصابمو خورد کرده… مادر نوید اومد حرف بزنه که همون لحظه نوید اومد. با لبخند بهم گفت به به خانم خوش خواب… اینقدر تابلو باهاش احوال پرسی کردم که نوید هم متوجه شد یه چیزیم شده. مامانش رو بهش گفت انگاری یکی مزاحمش شده… نوید با تعجب گفت کی مزاحمت شده؟ جریان چیه؟؟؟ با عصبانیت گوشیم رو بردم طرفش و با صدای بغض کرده گفتم بابای عوضیم ول کنم نیست. آخه کدوم دختری تو این دنیا بابایی به کثافتی بابای من داره… نوید گوشی رو ازم گرفت و پیاما رو خوند. منتظر بودم تا ببینم واکنشش چیه. حسابی رفت تو فکر و اخماش رفت تو هم. بعدش هم با همون حالت رو به مامانش نگاه کرد و گوشی رو داد بهش تا اونم بخونه. رو به من کرد و گفت خب الان می خوای چیکار کنی؟؟؟ با صدای توام با بغض و عصبانیت گفتم الان میرم درستش می کنم. مرتیکه معتاد فکر کرده می تونه هر بار که دلش خواست زندگی من رو نابود کنه… مادر نوید سریع اومد کنارم نشست. دستش رو انداخت دور شونه هام و گفت نه دخترم اصلا فکر خوبی نیست. بهت حق میدم که از دست چنین پدری ناراحت باشی. اما تو این شرایط بهترین کار سکوته. اتفاقا اون از خداشه تو رو عصبانی و درهم ببینه تا بتونه بهت ضربه بزنه. اون مخالف ازدواج تو هستش و اونجوری راحت تر می تونه ثابت کنه که تو کفایت و صلاحیت انتخاب نداری… نوید هم اومد طرف دیگه ام نشست و گفت منم با مادر موافقم. خودتو کنترل کن مهدیس. بهش آتو نده. اون دقیقا همینو می خواد. اصلا به روش نیار. اینجوری بدترین تو دهنیه. به جای تو بودم دیگه تو روش نگاه نمی کردم. اینجوری بدترین تنبیهه براش…نوید و مامانش موفق شدن آرومم کنن و با دلگرمی های نوید دیگه نسبت به پدرم و اینکه شاید آینده ی من رو خراب کنه استرس نداشتم. نوید ازم خواست که مثل همیشه برم پیاده روی تا حال و هوام عوض بشه. به حرفش گوش دادم و رفتم بیرون. البته قبلش گوشیم رو گرفت که باز کسی مزاحمم نشه. چند ساعت بیرون بودم. دیگه نزدیک غروب بود که برگشتم. نریمان هم اونجا بود و بعد از دیدن من و احوال پرسی ؛ گفت خسته نباشی مهدیس خانم. خیلی خوبه که ورزش می کنی و برای سلامتیت واقعا عالیه… مادر نوید وارد هال شد و گفت هم سلامتیش و هم زیبایی اندامش. بعدشم نریمان خان چرا تو اینقدر با عروس من رسمی حرف می زنی؟؟؟مامان نوید راست می گفت و نریمان با من همیشه رسمی حرف می زد و در عین حال خیلی بهم احترام می ذاشت. یه جنتلمن واقعی بود. من با رسمی بودنش مشکلی نداشتم و حتی وقتی با اون لحن خاصش می گفت مهدیس خانم ، خوشم هم می اومد. سریع پریدم وسط حرف مادر نوید و گفتم اتفاقا من از لحن آقا نریمان خیلی خوشم میاد. واقعا ایشون برخود خاص و آقا واری دارن… نریمان که کتش توی دستش بود نیمچه تعظیمی کرد و گفت لطف دارید بانو… از حرکتش ذوق کردم و منم تشکر کردم. مادر نوید گفت خب پس مشکلی نیست. مهم اینه که اینجا حس راحتی بکنی عروس گلم… تو همین حین نوید که طبقه ی بالا بود اومد پایین و با لحن طنز گفت چه خبره. می بینم که بعضیا چپ و راست هندونه میدن زیر بقل هم… همگی از لحنش خندمون گرفت. نعیم هم از بالا اضافه شد. رو به مامانش گفت ای مادر من امشب شام چه داریم که مجردی دارد به من فشار می آورد… مامانش با اخم گفت خوبه خوبه. همش یه ساعته مجرد شدیا… با تعجب رو به نعیم گفتم چرا مجرد؟؟؟ نعیم گفت دیگه سال جدید شروع شده و سارا خانم تشریف بردن مسابقات خارج از تهران… تو جواب بهش گفتم عه به سلامتی. ایشالله که خوش خبر برگردن… نعیم همچنان با لحن طنز بهم گفت ممنون ای نو عروس خانه… دیگه طاقت نیاوردم و از این همه دلقک بازی این سه تا برادر حسابی زدم زیر خنده. برای یه لحظه فکر کردم همه بهم خیره شدن. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. مادر نوید گفت قربون خنده های عروس گلم بشم. تا باشه همش به خنده و شادی… بعدش رو به نعیم گفت امشب حالا من هستم. فردا قراره با دوستام بریم دوره گردی. باید یه فکری برای خودتون بردارین… نعیم با دستش زد رو پیشونیش و گفت ای وای که بدبخت شدیم… من سریع گفتم من که هستم. اگه دستپخت من رو قابل بدونین ، من هم ناهار درست می کنم و هم شام… نوید شروع کرد به دست زدن و گفت بله مهدیس خانم قراره جور همه رو بکشه. اونم تک و تنها… نعیم هم گفت مطمئنم که از پس همه مون خوب بر میاد. یعنی هر چی درست کنه ما خوشمون میاد… نریمان با لحن همیشگیش گفت نه مهدیس خانم. شما به زحمت میفتین. من عادت دارم به پخت و پز. میام و خودم یه چیزی برای این دو تا شکمو درست می کنم… خیلی سریع و جدی گفتم نه اصلا. تا من هستم چرا شما. بهتون قول میدم اینقدر دستپختم بد نباشه که به زور بخورین… نوید گفت خب دیگه. مهدیس جون قراره فردا بترکونه. نجات پیدا کردیم. تا مهدیس هست غم نداریم…ظهر خودم وایستاده بودم و با استرس به غذا خوردن نوید و نریمان و نعیم نگاه می کردم. نگران بودم که یه وقت خورشت قرمه سبزی ای که درست کردم خوب نشده باشه. اما وقتی همه شون شروع کردن به تعریف و تمجید و دیدم که با اشتها دارن می خورن ، خیالم راحت شد. خودمم نشستم کنار نوید. نوید رو به بقیه گفت امروز خیلی روز خاصیه. اولین باره دارم دستپخت مهدیس رو می خورم… نعیم با خنده گفت ما هم اولین بارمونه. کلا اولین باره که با مهدیس جون تک و تنهاییم… برای یه لحظه از لحن شوخی نعیم خوشم نیومد. نریمان سریع واکنش نشون داد و با اخم به نعیم نگاه کرد. رو به من گفت واقعا گُل کاشتین مهدیس خانم. حتی اگه بگم قرمه سبزی شما از مادر هم بهتره بی راه نگفتم… سریع گفتم من که تو آشپزی به پای مادر نمی رسم. خیلی لطف دارین شما… نریمان با سرش تشکر کرد و رو به نوید گفت نمی خوای بهش بگی؟؟؟ نوید با دهن پر گفت بذار غذاشو بخوره. اگه بگم از ذوق دیگه غذا نمی خوره… سریع رو به نوید گفتم چی شده؟؟؟ نوید گفت حالا غذا بخور. یه سورپرایز محشر برات دارم… حسابی کنجکاو شدم و گفتم عه نوید. بد نشو. حالا هم به هر حال تا نگی نمی تونم از فکر و خیال غذا بخورم… نوید غذای توی دهنش رو قورت داد و گفت باشه باشه نزن الان میگم. یه لیوان آب بده گلوم باز شه اول… بهش یه لیوان آب دادم. یه نفس سر کشید و بعد از یه نفس عمیق گفت امروز به پیشنهاد نریمان رفتیم پیش بابات… یه لحظه شوکه شدم و گفتم چی؟؟؟ نریمان خیلی خونسرد و آروم گفت مهدیس خانم بهش اجازه بدین کامل حرفش رو بزنه… نوید ادامه داد آره درست شنیدی. من و نریمان رفتیم پیش بابات. مرد و مردونه باهاش حرفامون رو زدیم. بلاخره رضایت داد که بیاد تو محضر و اجازه عقد تو رو با من بده. دیگه نیازی به دادگاه و حکم و این مسخره بازیا نیست… هنوز تو شوک حرفای نوید بودم. دهنم باز مونده بود و مونده بودم که چی باید بگم. نریمان گفت ببینید مهدیس خانم. من جریان دیروز رو شنیدم. خیلی ناراحت شدم. نمی دونم باور می کنید یا نه اما چون شما عضوی از خانواده ی ما شدین ، طاقت ناراحتی شما رو ندارم. اینجور نمیشد که شما حتی بعد از ازدواجتون هم از سمت پدرتون تحت فشار باشین. باید یک بار و برای همیشه نوید این مشکل رو حل می کرد و خب موفق شدیم با گفتگو پدرتون رو راضی کنیم. اینجوری برای اعصاب خودتون هم بهتره و مورد مهم تر اینکه اگه از دادگاه حکم صلاحیت ازدواج می گرفتین ، کمی آبرو ریزی بود براتون. پدرتون سعی می کرد همه جا خرابتون کنه. اینجوری قطعا بهتره…بلاخره موفق شدم حرفاشون رو توی ذهنم آنالیز کنم. همچنان توی فکر بودم که نوید گفت البته باید از برادر نریمان یه تشکر حسابی بکنی. با زبون اون بود که بابات راضی شد… برای یه لحظه دوست داشتم بپرم بغل نریمان و ازش تشکر کنم. چقدر به من محبت و توجه داشت و خودم خبر نداشتم. پس منم براشون خیلی ارزش داشتم و این فقط سارا نبود که مورد احترامشون بود. از نریمان حسابی تشکر کردم. نوید با لحن ناراحتی گفت اما یه چیز دیگه ای هم هست… بهش گفتم چی؟؟؟ کمی به نریمان نگاه کرد و بعدش رو به من گفت بابات دیگه نمی خواد باهات یک کلمه حرف بزنه و حتی دیگه ببینت. فقط میاد محضر امضا می کنه و میره… پوزخند زدم و گفتم به درگ. آدمی که یه عمر تنها خاطره ای که تو ذهن من ساخته پا بساط بودن و فحش و توهین و کتکه ، بود و نبودنش فرقی نمی کنه. اصلا بهتر که این تصمیم و گرفته… بعد از صحبت من ، نوید با لبخند به نریمان نگاه کرد و گفت موفق شدیم داداش… نریمان هم به علامت رضایت سرش رو تکون داد. نعیم با خنده ی خاصی گفت مهدیس دیگه کامل کامل برای خودمون شد. برای همیشه…توی بهار و بهترین فصل برای عقد. برای یک شروع تازه. برای پشت سر گذاشتن زندگی ای که هیچ خیر و خوشی ای توش نداشتم. چند روز دیگه به تاریخ عقدمون نمونده بود. سرم رو گذاشتم روی پاهای خواهرم و گریم گرفت. تنها کسی که واقعا دلم براش تنگ میشد. پدرم که همچنان باهام حرف نمی زد و منم باهاش حرف نمی زدم. نوید ازم قول گرفته بود باهاش حرف نزنم تا یه وقت خرابکاری نشه. به خواهرم قول دادم که تو اولین فرصت که شرایطش بود و نوید اجازه داد ، اونو ببرم پیش خودم. نمی خواستم تو این خونه که فرقی با قبرستون نداشت تک و تنها روی این صندلی چرخ دار بپوسه. مادرم همچنان داشت مثل یک ربات کارگر جون می کند و حتی براش مهم نبود که چند روز دیگه عقد دخترشه. حتی بهم غُر زد که تو این شرایط مالی باید یه لباس مرتب هم تهیه کنه. به هر حال برای چند لحظه هم که شده باید تو محضر می بودن. دیدن مادرم و سرنوشتش بزرگترین حُکم تاییدی بود که باید هر طور شده پام و از این زندگی بیرون بکشم. با این خانواده اگه نوید نبود کسی بهتر از پدرم حاضر نبود با من ازدواج کنه…صبح همه محضر بودن. پدر و مادرم برای چند لحظه اومدن. پدرم با قیافه ی گرفته و عبوس دفتر رو امضا کرد. مادرم فقط گفت خوشبخت بشی الهی… همین و رفتن. مادر نوید که دید رفتم تو فکر و بغض کردم ؛ بهم گفت نبینم عروس خوشگلم ناراحت باشه ها. از این به بعد تو برای خود خود مایی. خانواده جدید خودتو داری. دیگه به اون بی لیاقتای دهاتی فکر نکن… نمی دونم چرا یه لحظه از توهینی که به پدر و مادرم کرد ناراحت شدم. اما خود من کم جلوشون به پدرم توهین نکرده بودم. سعی کردم دیگه خانوادم رو فراموش کنم. من و نوید سوار ماشینش شدیم. توی راه بهم گفت نذاشتم اتاق جدیدمون رو ببینی که برات سورپراز شه. چنان اتاق شاهانه ای برات درست کردم که نگو… دستم رو گذاشتم روی دستش و آرامش گرفتم. سعی کردم اولین روزِ به معنای واقعی مشترکمون رو با آرامش شروع کنم…وقتی وارد خونه شدیم سارا هم از مسابقات برگشته بود. بهم نزدیک شد و گفت ببخشید که نشد سر مراسم عقدت بیام. تازه همین الان رسیدم و نشد که زودتر بیام. به هر حال بهت تبریک می گم… هم لحن به شدت سرد و بی روح سارا برام عجیب اومد و هم کبودی پای چشم و لبش. متوجه ی خط نگاه من به سمت کبودی هاش شد و گفت تو بازی اینجوری شدم. چیز جدید و مهمی نیست… نوید از پشت بهمون اضافه شد و گفت آره اصلا ناراحتش نباش. سارا پوست کلفت تر از این حرفاست. امروز روز تو هستش. خودتو ناراحت این نکن. بیا بریم اتاقمونو نشونت بدم… از لحن و صحبت نوید تعجبم خیلی بیشتر شد. برای چند لحظه با سارا چشم تو چشم شدم. مطمئنم تو عمرم نگاه به این سردی و ناراحتی ندیده بودم. نوید مچ دستم رو گرفت و گفت بیا بریم دیگه. ذوق دارم زودتر اتاقمونو ببینی…ادامه…نوشته ایلونا

Date: August 4, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *