دانلود

لز دوتا کوس بلوند کون سفید

0 views
0%

لز دوتا کوس بلوند کون سفید

 

 

 

اسمم هانا س. ی دختر۲۱ساله. تا ۱۷ سالگیم تو نازو نعمت بودم ولی بعد از فوت بابام شریکش اموالمونو بالاکشید و ماهم ک درگیر مراسم ختم بودیم نفهمیدیم و اونم زد رفت آلمان و دستمون ب جایی بند نبود.تک فرزندم و مادرم بعد از اون ماجرا افسردگی شدیدی گرفت.مجبور شدم بعد از دیپلمم برم سرکار ک مخارج خونه رو فراهم کنم.تو ی شرکت مهندسی ب عنوان منشی مشغول ب کار شدم.صاحب شرکت آقای سعیدی بود،باربد سعیدی.جوون بود و خوش تیپ و خوش برورو.زیاد نمیومد شرکت شاید کلا سه یا چهار بار دیدمش اون هم ی اخم کمرنگ بین دو ابروش بود.چندماهی بود ک مشغول بودم و با همه بچه های شرکت آشنا و با بعضیا صمیمی شدم.سارا حسابدار شرکت بود.ی دختر بلند قد با هیکل نسبتا پر و رو فرم.سبزه رو باچشمای یشمی و بینی عملی و لبایی ک با ارایش بیشتر اونارو حجم میداد و گرد میکرد.موهای همیشه رنگ شده و لاک ست رژ.ب قول حامد مسئول هماهنگی دافی بود لامصب.حامد خیلی مهربون بود.گندمگون ک موهایی ک کج روی پیشونیش میریخت با ابروهای کشیده و بلندش ب چشمای سیاه تر از شبش جلوه ی خاصی میداد.گاهی یطور خاص ب من خیره میشد.منی ک نهایت ارایش صورتم ی ریمل و ی رژ مات بود ک فقط صورتم بی روح نباشه.من قدم ۱۶۰و وزنم۵۰کیلوئه لاغر اندامم ولی هیکلم رو فرمه.مخصوصا کمر باریکم تو چشمتره.پوستم خیلی سفیده با چشمای قهوه ای و مژه های بلند بینی متناسب و لبای درشت ک کمی حالت برگشته داره و موهای خرمایی و صاف ک کمی موج داره…………………………………………………………
-سارا…سارا…
وای این دختره انگار ک کره..ســـــــــــارااااااااااااا
-چ خبره خانوم؟؟؟؟؟مگه سر زمین داهاتتونی ک صداتو انداختی رو سرت؟
تــــــــق…در اتاقشو کوبید بهم.سعیدی بود.منم ک هنوز تو شک بودم با دستی ک رو شونم قرار کرفت از جام پریدم خواستم جیغ بکشم ک چشمم ب سارا افتاد.چشم غره ای بهش رفتم گفتم معلومه کجایی؟ اما سارا ک چشمش ب در اتاق سعیدی بود:
-جوووووووووووون جذبــــه!!!! اخ هانا عاشق شدم رفت و ب حالت مسخره ای خودشو انداخت تو بغلمو های های ادای اونایی ک شکست عشقی میخورنو دراورد و اخرشم از بالای چشم نگام کرد ک هردو پقی زدیم زیر خنده.
-اهم اهم
پووووووف بازم سرو کله این حامد دیوونه پیدا شد.
-اقا منم دلم ازین بغلا میخواد

و اومد سمتم و منم خودمو پشت سارا انداختم گفتم بلا ب دور برو گمشو پسره بی حیا.خندید ولی چشماش ی حس خاصی داشتن،ی محبت عمیق موج میزد تو چشماش ک وقتی برگشت سمت سارا رنگ نگاهش ب وضوح عوض شد و فقط شیطنت بود ک تو چشمش دیده میشد گفت حالا ک هانا دررفت سارا بغلم میکنه.سارا جیغی کشید و خودشو انداخت اونور ک حامد افتاد بغل من چشام از تعجب گرد شد ک صدای در اومد تا اومدم از خودم دورش کنم صدای عصبی سعیدی پیچید تو فضا:
-حامد!!! باز چشمت ب دوتا دختر افتاد؟خودتو جمع کن مردک. نگاه بدی ب من انداخت و گفت امروز قراره با ی شرکت جدید قرار داد ببندم .ی کارت دستم داد گفت زنگ بزن بگو ساعت پنج قرارملاقاته اسمشم خانوم شمسه. کارتو گرفتمو گفتم چشم
گوشیو برداشتمو شماره رو گرفتم.چندتا بوق خورد و صدای خیلی نازی تو گوشم پیچید:
-بلـــــــــه بفـــــرماییـــــــد
-سلام خانوم شمس؟
-خودم هــــــــستم
-از شرکت آبان تماس میگیرم.قرارتون با آقای سعیدی ساعت پنجه لطفا تشریف بیارید.
-اوکـــی باااااااای.
پووووووووف هی میکشه هی میکشه این چ مدل حرف زدنه؟شونه ای بالا انداختم.ب من چ؟
مشغول کارم بودم ک صدای پاشنه ی کفشی باعث شد سرمو بالا بگیرم…واااااااااو اینجا بهشته یا این حوری اومده رو زمین؟
محوش شده بودم؛قد بلند اندام فول سکسی لباسای مارکو جذب ی کت کرمی تا بالای رون با شلوار جذب کوتاه مشکی و روسری کرمی با طرحهای مشکی ک مدلدار سرش کرده بود طوری ک یقه وخط سینش بیرون بود و بدن بلوری با کیف وکفش مشکی با پاشنه ۱۰سانتی آرایش حرفه ای با چشم و موهای عسلی و لبایی ک با رژ زرشکی شده بودن و خط چشم نازک و بلند…….دستم جلوی صورتم تکون خورد ک ب خودم اومدم گفت:شمس هستــــــــم
-آها بله بله….بشینید لطفا
گوشیو برداشتم و اقای سعیدی رو گرفتم :خانوم شمس اومدن.گفت بگو بیا تو..
-بفرمایید…صدای سوتی اومد برگشتم دیدم حامده گفت این کی بووووود؟ جوابشو ندادم ک اونم رفت.بعد نیم ساعت در اتاق باز شد و شمس و سعیدی بیرون اومدن و موقع خداحافظی گرم دست همو فشردن.نمیدونم چرا اخمام تو هم شد.چرا باید باربدی ک همیشه اخمو بود واسه این نیشش تا بناگوش باز باشه؟چرا دست دادن؟
سعیدی دوتا دستاشو تکیه گاهش کردو روی میز رو صورتم خم شد
-خانوم زند؟اخم بهت نمیاداااا بخند
فقط مات و مبهوت نگاش میکردم چ کیفش کوکه!
گف ببین منو و ی لبخند زد ک دلم لرزید.تو صورتش دقیق شدم موهای خرمایی پوست نسبتا سفید چشمای قهموه ای روشن و ته ریشی ک بینهایت جذابش کرده بود.لبای کشیده اما گوشتی و بینی قلمی…چشماش حالت خاصی داشت ی جور کشیدگی و انحنای پلک پاییینش ک از تراکم مژه هاش انگار ک خط چشم کشیده بود موهاشو بالا زده بود و همینطور با اون لبخند کجش و ی دست تو جیب شلوارش تا نگام میکرد.تو چشماش ک خیره شدم دیزم محو منه انگار ک تو چشمای هم غرق شده باشیم.یهو برگشت و رفت تو اتاقش.
ساعت نزدیکای ۶غروب بود و باید میرفتم خونه.وسایلو جمع کردم و زدم بیرون از شرکت سعیدی و حامد هم همزمان اومدن سوار آسانسور شدن.
حامد سر بسرم میذاشت ک باربد گفت بسه دیگه اه و همون لحظه رسیدیم ب همکف.درو با هول باز کردو رفت.ماهم خداحافظی کردیم و راه افتادم ک سوار اتوبوس بشم.تو ایستگاه بودم ک ماشینی بوق زد نگاش کردم دیدم باربده.گفت خانوم زند میرسونمتون.گفتم ممنون میرم خودم.گفت هوا گرمه بیا بالا.منم از خدا خواسته دیگه تحمل گرما رو نداشتم سوار کمری سفیدش شدم.بابام ی مشکیشو داشت ک فروخت وقتی راهنمایی بودم.باربد گفت خب خونتون کجاست؟ وقتی گفتم گفت:خونه خودتونه؟گفتم اره.گفت شما ک انقد پولدارین چرا سرکار میای؟
اشک تو چشمام جمع شد و هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم ک حلقه ی اشک تو چشمامو نبینه.ماشیو زد کنار خیابونو کامل برگشت سمتم
-ببین منو….هانا خانو؟……خانوم خانوما؟…دستشو زید چونم گذاشتو سرمو بالا گرفت زل زد تو چشمام…..ببخشید نمیدونستم حرفم باعث ناراحتیت میشه.میگی چیشده؟
سرمو بالا انداختم میترسیدم حرف بزنم صدام بغض آلود باشه گفت باشه و ماشینو راه انداخت…دم خونمون وایساد و گفت خیلی زیباس و ارم گفت ولی ن ب زیبایی صاحبش. خجالت زده سرمو زیر انداختمو تشکر کردم و پیاده شدم از شیشه پنجره خرانگهداری گفتم و وارد خونه شدم هنوز دم در بود انگار میخواست بفهمه واقعا خونه خودمونه یا الکی گفتم.درو ک بستم صدای حرکت ماشینش اومد.
-مامان گلم؟مامی..با دیدنش جلو تلویزیون ک صداشو قطع کرده بود رفتم و بوسیدمشگفتم سلام اونم سلام کرد.لباسامو عوض کردم و گوشیمو تو جیب شلوارم گذاشتمو رفتم پایین پیش مامان.شامو باهم خوردیم ظرفارو شستم ک ویبره ی گوشیمو حس کردم.شماره ناشناس بود
-سلام خانوم زیبا باربدم ببخشید شمارتو از تو پروندت برداشتم.میشه تماس بگیرم باهات؟
عجباااااا این امروز ی چیزیش شده.خودم شمارشو گرفتم و رفتم تو اتاقم زود جواب داد
-سلام خانوم خانوما
-سلام خوب هستین؟
-سداتو ک میشنوم عالیم
-واقعا؟
-واقعا.
-امری داشتین؟
-ن عزیزم فقط خواستم ببینم خوب شدی؟
-بعله ممنونم.امری نیست؟
خیلی آهسته گفت هانا
جوابی ندادم ک گفت ن عزیزم شبت بخیر
-شب خوش
و قطع کردم.سریع ی پیامک اومد ک جمعه ب مناسبت شراکت با خانوم شمس ی جشن داریم خوشحال میشم حضور داشته باشی.و آدرسو نوشته بود ساعت۶ تا نیمه شب.
منم چون دختر آزادی بودم قبول کردم ک پس فردا ب جشن برم. فرداش سرکار نیومد و بالاخره روز جمعه فرارسید.یکی از شیک ترین لباسای مجلسیمو ک قبل از فوت بابا خریده بودمو پوشیدم ی لباس قرمز با یقه قایقیو آستین سه ربع ک گیپور بود و دامنش تا وسط رونم بود ک بالا تنه اش کلا سنگ کارشده بود رژ و لاک قرمزمم زدم و ی خط چشم پهن کشیدم و حسابی ریمل زدم طوریکه روی چشمم سایه انداخته بود ی جوراب شلواری رنگ پاهم پوشیدم با کفشای پاشنه ۱۰سانتی قرمزم.پانچ مشکیمو پوشیدم و شال قرمزمو سر کردم و زانتیای بابا ک گاهی استفاده میکردمو برداشتمو راه افتادم.ب مقصد ک رسیدم چشمم ب ی خونه باغ افتاد ک درشم باز بود.وارد شدم و ماشینو پارک کردم پیاده ک شدم حامدو دیدم ک گفت ماشین خودته؟گفتم مال بابای خدابیامرزمه.گفت خدارحمت کنه.بچه پولداریااااا.لبخند زورکی ای زدم ک گفت میشه امشب پارتنر من بشی؟ گفتم باشه.بازوشو جلو اورد ک گرفتمشو باهم وارد شدیم.چشمم ب اولین کسی ک افتاد باربد بود ی کتو شلوار مشکی با پیرهن مشکی و کراوات مشکی براق.تیپش جالب و خاص بود.ناخداگاه دست حامد و ول کردم و همون لحظه برگشت و منو دید لبخندی زد و زیر گوشم گفت خیلی خیلی خیلی زیبا شدی پرنسس.خوش اومدی.ته دلم غرق لذت شد ک شمس ب جمعمون اضافه شد.دستشو گذاشت رو شونه ی باربد و گفت باربـــــــد این همون منشیتـــــــه؟ لحنش تحقیر امیز بود ولی چیری ک برام اهمیت داشت این بود ک خیلی صمیمی بودن.با اجازه ای گفتم و رفتم ب سمت حامد ک اخمش تو هم بود.بازوشو گرفتم از لج باربد و رفتیم تا پذیرایی بشیم.ب اتاقی رفتم و مانتو و شالمو دراوردم و رژمو تمدید کردم و برگشتم ک دیدم باربد کراوات قرمز زده و ب سمتم اومد و گفت ست کردمااااا…لبخندی زدم ک زیر گوشم گفت این شمس خیلی سیریشه بهش توجه نکن.دستشو جلوم دراز کرد گفت افتخار رقص میدین پرنسس؟گفتم البته.از دور ب گروه موسیقی اشاره ای کرد و اوناهم آهنگ تایتانیک رو پلی کردن و زوج ها ب پیست رقص اومدن ما مرکز بقیه بودیم.رقصم عالی بود ولی باربد ب مراتب از همه ی مردایی ک باهاش ن رقصیده بودم عالی تر بود.دستاشو دور کمرم انداخته بود و منم دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم و با آهنگ ب تنمون موج میدادیم تا یجا ک ی دستمو گرفت ازش ب اندازه ای کدوتا دستامون صاف شد فاصله گرفتم ک ناگهان دستمو کشید و با ی چرخ تو بغلش رفتم و ی دستمو دور گردنش حلقه کردم و دست دیگمم اسیر دستش شد دست دیگش رو کمرم اومد و منو خم کرد ک ی پامو دور کمرش انداختم و اون منو نگه داشته بود و میچرخید و خم شد روم و موسه ای عمیق روی گردنم زد ک چشمامو بستم.آروم صاف شدیم و باز دستاش دور کمرم اومد و منم دستامو حلقه ی گردنش کردم ک منو ب خودش فشرد چیزی ک حس میکردم قابل باور نبود برام.برآمدگی آلتشو رو شکمم حس کردم ولی بروی خودم نیاوردم ک دستاشو روی باسنم گذاشت و چنگ زد نفسم رفت…شانس آوردیم لامپاخاموش بود و ما وسط بودیمو دیده نمیشدیم زستمو رو سینش گذاشتم ک جدا بشم اما بیشتر منو ب خودش فشرد و بوسه ای اروم ولی طولانی رو لبم گذاشت و با بلند شدن سرش لامپا روشن شدن.دستمو گرفت و گفت خیلی خوب میرقصی ی پیشنهاد برات دارم……

 

…..بعداز رقص باربدگفت خیلی خوب میرقصی ی پیشنهاد برات دارم.گفتم چ پیشنهادی؟
گفت تو مهمونی هایی ک دارم پارتنر رقص من بشی و هربار سه برابر حقوق یک ماهت بهت میدم.هرماه هم جشنای مختلف میرم.نظرت چیه؟
فکرم درگیر شد پیشنهاد بدی نبود.فقط ی رقص بود دیگه اونم با خودش.قبول کردم اونم ابراز خوشحالی کرد.اونشب سارا نبود.حامد هم ک بعد از رقص ما باهام سرسنگین شد…نمیدونم چرا؟ بین منو حامد ک چیزی نبود…اخرای مراسم بود خداحافظی ک کردم باربد تا دم ماشین همراهیم کرد.شمس هم ک دید ما باهمیم کلا بیخیال باربد شدو چسبید ب یکی از سهام دارای شرکت.ماشین جای تاریکی بود قبل از سوار شدن دستمو گرفت،:
-هانای من!
-جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بگو ک دیگه درف حامد نمیری اون میخواد تورو از من بگیره.
-ن آقای سعیدی اشتباه میکنید
-باربد..سعیدی ن فقط باربد صدام کن
-خیلی خب باربد
-جـــان باربد؟
-حرفم یادم رفت……خندید ازون خنده ها ک ادمو ب خنده میندازه.منم خندیدم ک خم شد و پیشونیمو بوسید گفت:تو خیلی پاکی هانا.من تو رو بدست میارم.مطمئن باش.
از این همه محبتی ک توش قلدری موج میزد غرق لذت شدم.ناخودآگاه تو بغلش خزیدم و سرمو روی سینش گذاشتم موهامو نوازش کرد و گفت برو خونه نگرانت نشن.گفتم چشمو سوار شدم و ب سمت خونه روندم و آهنگی پلی کردم آهنگ رویا از والایار…هرچی گوشش میدم بازم واسم قدیمی نمیشه. باهاش همخونی کردم
-تو مثل من رویاتو میبافی
با دست من موهاتو میبافی
خورشیدو با چشمات روشن کن
یک بار ماهو قسمت من کن
تو حال خودم بودم ک دیدم رسیدم ب خونه.وارد خونه ک شدم دیدم مامان خوابه.لباسامو عوض کردمو خوابیدم فردا باید ب شرکت میرفتم.چشم وا کردم دیدم ساعت هشت صبحه واااااااااای خواب موندم.ماشیو برداشتمو زدم بیرون وقت اتوبوس سوار شدن نداشتم. یربع بعد شرکت بودم.وارد ک شدم هیچکس نبود الی خود باربد ک صداش از اتاقش میومد داشت الو الو میکرد.رفتم در زدم
-بفرمایید
-سلام ببخشید من خواب موندم….
حرفم تموم نشده بود ک گفت همه خواب موندن ههههههه
راست میگفت.گفتم سارا ک نبود گفت مرخصی داره ظاهرا عروسی خواهرشه.
عجبا ب من چرا نگفت این دختره خر؟
-بیا بشین… رو مبل دونفره روبروش نشستم.پاشد کنارم نشست بوی عطرmine ک زده بود منو از خود بیخود کرد.دستشو دور گردنم انداخت پاش مماس پام بود و حرارت تنش منم داغ کرد.اروم گفت تو اجتماع خیلی ساده و بی آرایشی.معصومیتتو چندبرابر میکنه.دیشب زیباییت همه رو شگفت زده کرد. تو چشماش نگاه میکردم ک آهسته نزدیک اومد و لباشو رو لبم گذاشت.شکه نشدم چون خیلی نرم جلو اومد ولی تو دلم آشوب بود ی چیزی از تو قلبم میریخت انگار.نرم میبوسید و دستاش موهامو ک حالا از زیر مقنعه آزاد شده بودن رو نوازش میکرد و بو میکشید موهامو….موهاشو چنگ میزدم و روی ته ریشش زست میکشیدم.حس نابی بود.داشتم از خود بی خود میشدم.خیسی شرتمو حس میکردم و شلوار برآمده ی باربد گواه از حال مشابهش میداد…منو روی پاش نشوند و طوریکه بغل کونم با کیر راست شدش برخورد داشت لبامون رو هم بود حالا با تب و تاب همو میبوسیدیم د ستامون روی تن هم میرقصید.دستش ک ب سینم رسید نفسم بند اومد اما اون کوتاه نیومد.نوازش میکرد و از رو مانتو فشارش میداد.دستمو رو کیرش گذاشتم.گفت میخوای بببنیش؟
کاری نمیکنم بجون هانا.فقط ببین.کمربندشو باز کرد باز منو نشوند رو مبل و ایستاد دکمه و زیپ شلوارشو باز کرد و پایینش کشید با ی شورت سورمه ای تنگ رو بروم بود.شهوت بهم غالب شد.دستمو سمت شورش بردم و از روی شرت کیرشو گرفتم.خیلی داغ بود.طاقتم تم م شد شرتشو پایین کشیدم.واااااااااو کیرش خیلی خوب بود.صاف و سفید.تقریبا کلفت و میشه گفت بلند دلم میخواست ساک بزنم ولی ترسیدم کار دستم بده ک یهو صدای زنگ در شرکت اومد سریع پوشید و منم مقنعمو سر کردم و در شرکتو باز کردم ک حامدو دیدم.یکم دقیق شد رو لبام گفت لبت چرا کبوده؟
استرس گرفتم ولی خودمو نباختم گفتم علیک سلام
گفت باربد هست گفتم اره
پوزخندی زد و رفت تو اتاقش…..
روزها میگذشتو رابطه منو باربد بهتر میشد ناهار بیرون میرفتیم و همه فهمیده بودن تو شرکت.تا اینکه یروز گفت فردا شب مهمونی داریم خانومِ دنسر. پایه ای؟
گفتم اره گفت پس بریم لباس بخریم
ی لباس طلایی با دنباله ی نسبتا کوتاه ک با دوتا پارچه ک فقط روی سینمو میپوشوند و نهایتا ب دامنش وصل میشد طوریکه وسط سینم و نافم بیرون بود خریدم. با کفشی ک تماما نگین طلایی داشت و پاشته ۱۰سانتی بود با کیف کوچیک ستش گ فقط اندازه ی گوشیم جا داشت.فرداش شرکت نرفتیم.من رفتم ارایشگاه واسه اپیلاسیون و ارایش کار ارایشگر ک تموم شد دیدم ی آرایش کرم طلایی کرده ک ملایم بود با ی رژ آجری موهامم ساده پریشون کرده بود و یوری ریخته بود و ی گل طلایی کنار سرم بود
خیلی ساده و شیک بود.بدنمم ک بلوری شده بود.لباسو تن کردم و ی مانتو بخاطر باز بودن لباس پوشیدم و زنگ زدم ب باربد گفت زم درم.دیدم کتو شلوار کرمی پوشیده با پیرهن سفید و کراوات کرم طلایی.موهاشم زده کنارو ساعت طلاییشم دستش کرده.نگاهم ک ب ساعتش افتاد دیدم دست کرد تو جیبش جعبه ای دراورد بازش کرد ساعت ست مال خودش توش بود گفت:سلام پرنسس طلاپوش قابلتو نداره
باذوق بغلش کردم و اونم ساعتو بست ب مچم.شادو خوشحال ب سمت تالار جشن رفتیم ولی ای کاش میدونستم ک چ اتفاقی در پیشه و نمیرفتم

 

 

اسمم هانا س. ی دختر۲۱ساله. تا ۱۷ سالگیم تو نازو نعمت بودم ولی بعد از فوت بابام شریکش اموالمونو بالاکشید و ماهم ک درگیر مراسم ختم بودیم نفهمیدیم و اونم زد رفت آلمان و دستمون ب جایی بند نبود.تک فرزندم و مادرم بعد از اون ماجرا افسردگی شدیدی گرفت.مجبور شدم بعد از دیپلمم برم سرکار ک مخارج خونه رو فراهم کنم.تو ی شرکت مهندسی ب عنوان منشی مشغول ب کار شدم.صاحب شرکت آقای سعیدی بود،باربد سعیدی.جوون بود و خوش تیپ و خوش برورو.زیاد نمیومد شرکت شاید کلا سه یا چهار بار دیدمش اون هم ی اخم کمرنگ بین دو ابروش بود.چندماهی بود ک مشغول بودم و با همه بچه های شرکت آشنا و با بعضیا صمیمی شدم.سارا حسابدار شرکت بود.ی دختر بلند قد با هیکل نسبتا پر و رو فرم.سبزه رو باچشمای یشمی و بینی عملی و لبایی ک با ارایش بیشتر اونارو حجم میداد و گرد میکرد.موهای همیشه رنگ شده و لاک ست رژ.ب قول حامد مسئول هماهنگی دافی بود لامصب.حامد خیلی مهربون بود.گندمگون ک موهایی ک کج روی پیشونیش میریخت با ابروهای کشیده و بلندش ب چشمای سیاه تر از شبش جلوه ی خاصی میداد.گاهی یطور خاص ب من خیره میشد.منی ک نهایت ارایش صورتم ی ریمل و ی رژ مات بود ک فقط صورتم بی روح نباشه.من قدم ۱۶۰و وزنم۵۰کیلوئه لاغر اندامم ولی هیکلم رو فرمه.مخصوصا کمر باریکم تو چشمتره.پوستم خیلی سفیده با چشمای قهوه ای و مژه های بلند بینی متناسب و لبای درشت ک کمی حالت برگشته داره و موهای خرمایی و صاف ک کمی موج داره…………………………………………………………
-سارا…سارا…
وای این دختره انگار ک کره..ســـــــــــارااااااااااااا
-چ خبره خانوم؟؟؟؟؟مگه سر زمین داهاتتونی ک صداتو انداختی رو سرت؟
تــــــــق…در اتاقشو کوبید بهم.سعیدی بود.منم ک هنوز تو شک بودم با دستی ک رو شونم قرار کرفت از جام پریدم خواستم جیغ بکشم ک چشمم ب سارا افتاد.چشم غره ای بهش رفتم گفتم معلومه کجایی؟ اما سارا ک چشمش ب در اتاق سعیدی بود:
-جوووووووووووون جذبــــه!!!! اخ هانا عاشق شدم رفت و ب حالت مسخره ای خودشو انداخت تو بغلمو های های ادای اونایی ک شکست عشقی میخورنو دراورد و اخرشم از بالای چشم نگام کرد ک هردو پقی زدیم زیر خنده.
-اهم اهم
پووووووف بازم سرو کله این حامد دیوونه پیدا شد.
-اقا منم دلم ازین بغلا میخواد

و اومد سمتم و منم خودمو پشت سارا انداختم گفتم بلا ب دور برو گمشو پسره بی حیا.خندید ولی چشماش ی حس خاصی داشتن،ی محبت عمیق موج میزد تو چشماش ک وقتی برگشت سمت سارا رنگ نگاهش ب وضوح عوض شد و فقط شیطنت بود ک تو چشمش دیده میشد گفت حالا ک هانا دررفت سارا بغلم میکنه.سارا جیغی کشید و خودشو انداخت اونور ک حامد افتاد بغل من چشام از تعجب گرد شد ک صدای در اومد تا اومدم از خودم دورش کنم صدای عصبی سعیدی پیچید تو فضا:
-حامد!!! باز چشمت ب دوتا دختر افتاد؟خودتو جمع کن مردک. نگاه بدی ب من انداخت و گفت امروز قراره با ی شرکت جدید قرار داد ببندم .ی کارت دستم داد گفت زنگ بزن بگو ساعت پنج قرارملاقاته اسمشم خانوم شمسه. کارتو گرفتمو گفتم چشم
گوشیو برداشتمو شماره رو گرفتم.چندتا بوق خورد و صدای خیلی نازی تو گوشم پیچید:
-بلـــــــــه بفـــــرماییـــــــد
-سلام خانوم شمس؟
-خودم هــــــــستم
-از شرکت آبان تماس میگیرم.قرارتون با آقای سعیدی ساعت پنجه لطفا تشریف بیارید.
-اوکـــی باااااااای.
پووووووووف هی میکشه هی میکشه این چ مدل حرف زدنه؟شونه ای بالا انداختم.ب من چ؟
مشغول کارم بودم ک صدای پاشنه ی کفشی باعث شد سرمو بالا بگیرم…واااااااااو اینجا بهشته یا این حوری اومده رو زمین؟
محوش شده بودم؛قد بلند اندام فول سکسی لباسای مارکو جذب ی کت کرمی تا بالای رون با شلوار جذب کوتاه مشکی و روسری کرمی با طرحهای مشکی ک مدلدار سرش کرده بود طوری ک یقه وخط سینش بیرون بود و بدن بلوری با کیف وکفش مشکی با پاشنه ۱۰سانتی آرایش حرفه ای با چشم و موهای عسلی و لبایی ک با رژ زرشکی شده بودن و خط چشم نازک و بلند…….دستم جلوی صورتم تکون خورد ک ب خودم اومدم گفت:شمس هستــــــــم
-آها بله بله….بشینید لطفا
گوشیو برداشتم و اقای سعیدی رو گرفتم :خانوم شمس اومدن.گفت بگو بیا تو..
-بفرمایید…صدای سوتی اومد برگشتم دیدم حامده گفت این کی بووووود؟ جوابشو ندادم ک اونم رفت.بعد نیم ساعت در اتاق باز شد و شمس و سعیدی بیرون اومدن و موقع خداحافظی گرم دست همو فشردن.نمیدونم چرا اخمام تو هم شد.چرا باید باربدی ک همیشه اخمو بود واسه این نیشش تا بناگوش باز باشه؟چرا دست دادن؟
سعیدی دوتا دستاشو تکیه گاهش کردو روی میز رو صورتم خم شد
-خانوم زند؟اخم بهت نمیاداااا بخند
فقط مات و مبهوت نگاش میکردم چ کیفش کوکه!
گف ببین منو و ی لبخند زد ک دلم لرزید.تو صورتش دقیق شدم موهای خرمایی پوست نسبتا سفید چشمای قهموه ای روشن و ته ریشی ک بینهایت جذابش کرده بود.لبای کشیده اما گوشتی و بینی قلمی…چشماش حالت خاصی داشت ی جور کشیدگی و انحنای پلک پاییینش ک از تراکم مژه هاش انگار ک خط چشم کشیده بود موهاشو بالا زده بود و همینطور با اون لبخند کجش و ی دست تو جیب شلوارش تا نگام میکرد.تو چشماش ک خیره شدم دیزم محو منه انگار ک تو چشمای هم غرق شده باشیم.یهو برگشت و رفت تو اتاقش.
ساعت نزدیکای ۶غروب بود و باید میرفتم خونه.وسایلو جمع کردم و زدم بیرون از شرکت سعیدی و حامد هم همزمان اومدن سوار آسانسور شدن.
حامد سر بسرم میذاشت ک باربد گفت بسه دیگه اه و همون لحظه رسیدیم ب همکف.درو با هول باز کردو رفت.ماهم خداحافظی کردیم و راه افتادم ک سوار اتوبوس بشم.تو ایستگاه بودم ک ماشینی بوق زد نگاش کردم دیدم باربده.گفت خانوم زند میرسونمتون.گفتم ممنون میرم خودم.گفت هوا گرمه بیا بالا.منم از خدا خواسته دیگه تحمل گرما رو نداشتم سوار کمری سفیدش شدم.بابام ی مشکیشو داشت ک فروخت وقتی راهنمایی بودم.باربد گفت خب خونتون کجاست؟ وقتی گفتم گفت:خونه خودتونه؟گفتم اره.گفت شما ک انقد پولدارین چرا سرکار میای؟
اشک تو چشمام جمع شد و هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم ک حلقه ی اشک تو چشمامو نبینه.ماشیو زد کنار خیابونو کامل برگشت سمتم
-ببین منو….هانا خانو؟……خانوم خانوما؟…دستشو زید چونم گذاشتو سرمو بالا گرفت زل زد تو چشمام…..ببخشید نمیدونستم حرفم باعث ناراحتیت میشه.میگی چیشده؟
سرمو بالا انداختم میترسیدم حرف بزنم صدام بغض آلود باشه گفت باشه و ماشینو راه انداخت…دم خونمون وایساد و گفت خیلی زیباس و ارم گفت ولی ن ب زیبایی صاحبش. خجالت زده سرمو زیر انداختمو تشکر کردم و پیاده شدم از شیشه پنجره خرانگهداری گفتم و وارد خونه شدم هنوز دم در بود انگار میخواست بفهمه واقعا خونه خودمونه یا الکی گفتم.درو ک بستم صدای حرکت ماشینش اومد.
-مامان گلم؟مامی..با دیدنش جلو تلویزیون ک صداشو قطع کرده بود رفتم و بوسیدمشگفتم سلام اونم سلام کرد.لباسامو عوض کردم و گوشیمو تو جیب شلوارم گذاشتمو رفتم پایین پیش مامان.شامو باهم خوردیم ظرفارو شستم ک ویبره ی گوشیمو حس کردم.شماره ناشناس بود
-سلام خانوم زیبا باربدم ببخشید شمارتو از تو پروندت برداشتم.میشه تماس بگیرم باهات؟
عجباااااا این امروز ی چیزیش شده.خودم شمارشو گرفتم و رفتم تو اتاقم زود جواب داد
-سلام خانوم خانوما
-سلام خوب هستین؟
-سداتو ک میشنوم عالیم
-واقعا؟
-واقعا.
-امری داشتین؟
-ن عزیزم فقط خواستم ببینم خوب شدی؟
-بعله ممنونم.امری نیست؟
خیلی آهسته گفت هانا
جوابی ندادم ک گفت ن عزیزم شبت بخیر
-شب خوش
و قطع کردم.سریع ی پیامک اومد ک جمعه ب مناسبت شراکت با خانوم شمس ی جشن داریم خوشحال میشم حضور داشته باشی.و آدرسو نوشته بود ساعت۶ تا نیمه شب.
منم چون دختر آزادی بودم قبول کردم ک پس فردا ب جشن برم. فرداش سرکار نیومد و بالاخره روز جمعه فرارسید.یکی از شیک ترین لباسای مجلسیمو ک قبل از فوت بابا خریده بودمو پوشیدم ی لباس قرمز با یقه قایقیو آستین سه ربع ک گیپور بود و دامنش تا وسط رونم بود ک بالا تنه اش کلا سنگ کارشده بود رژ و لاک قرمزمم زدم و ی خط چشم پهن کشیدم و حسابی ریمل زدم طوریکه روی چشمم سایه انداخته بود ی جوراب شلواری رنگ پاهم پوشیدم با کفشای پاشنه ۱۰سانتی قرمزم.پانچ مشکیمو پوشیدم و شال قرمزمو سر کردم و زانتیای بابا ک گاهی استفاده میکردمو برداشتمو راه افتادم.ب مقصد ک رسیدم چشمم ب ی خونه باغ افتاد ک درشم باز بود.وارد شدم و ماشینو پارک کردم پیاده ک شدم حامدو دیدم ک گفت ماشین خودته؟گفتم مال بابای خدابیامرزمه.گفت خدارحمت کنه.بچه پولداریااااا.لبخند زورکی ای زدم ک گفت میشه امشب پارتنر من بشی؟ گفتم باشه.بازوشو جلو اورد ک گرفتمشو باهم وارد شدیم.چشمم ب اولین کسی ک افتاد باربد بود ی کتو شلوار مشکی با پیرهن مشکی و کراوات مشکی براق.تیپش جالب و خاص بود.ناخداگاه دست حامد و ول کردم و همون لحظه برگشت و منو دید لبخندی زد و زیر گوشم گفت خیلی خیلی خیلی زیبا شدی پرنسس.خوش اومدی.ته دلم غرق لذت شد ک شمس ب جمعمون اضافه شد.دستشو گذاشت رو شونه ی باربد و گفت باربـــــــد این همون منشیتـــــــه؟ لحنش تحقیر امیز بود ولی چیری ک برام اهمیت داشت این بود ک خیلی صمیمی بودن.با اجازه ای گفتم و رفتم ب سمت حامد ک اخمش تو هم بود.بازوشو گرفتم از لج باربد و رفتیم تا پذیرایی بشیم.ب اتاقی رفتم و مانتو و شالمو دراوردم و رژمو تمدید کردم و برگشتم ک دیدم باربد کراوات قرمز زده و ب سمتم اومد و گفت ست کردمااااا…لبخندی زدم ک زیر گوشم گفت این شمس خیلی سیریشه بهش توجه نکن.دستشو جلوم دراز کرد گفت افتخار رقص میدین پرنسس؟گفتم البته.از دور ب گروه موسیقی اشاره ای کرد و اوناهم آهنگ تایتانیک رو پلی کردن و زوج ها ب پیست رقص اومدن ما مرکز بقیه بودیم.رقصم عالی بود ولی باربد ب مراتب از همه ی مردایی ک باهاش ن رقصیده بودم عالی تر بود.دستاشو دور کمرم انداخته بود و منم دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم و با آهنگ ب تنمون موج میدادیم تا یجا ک ی دستمو گرفت ازش ب اندازه ای کدوتا دستامون صاف شد فاصله گرفتم ک ناگهان دستمو کشید و با ی چرخ تو بغلش رفتم و ی دستمو دور گردنش حلقه کردم و دست دیگمم اسیر دستش شد دست دیگش رو کمرم اومد و منو خم کرد ک ی پامو دور کمرش انداختم و اون منو نگه داشته بود و میچرخید و خم شد روم و موسه ای عمیق روی گردنم زد ک چشمامو بستم.آروم صاف شدیم و باز دستاش دور کمرم اومد و منم دستامو حلقه ی گردنش کردم ک منو ب خودش فشرد چیزی ک حس میکردم قابل باور نبود برام.برآمدگی آلتشو رو شکمم حس کردم ولی بروی خودم نیاوردم ک دستاشو روی باسنم گذاشت و چنگ زد نفسم رفت…شانس آوردیم لامپاخاموش بود و ما وسط بودیمو دیده نمیشدیم زستمو رو سینش گذاشتم ک جدا بشم اما بیشتر منو ب خودش فشرد و بوسه ای اروم ولی طولانی رو لبم گذاشت و با بلند شدن سرش لامپا روشن شدن.دستمو گرفت و گفت خیلی خوب میرقصی ی پیشنهاد برات دارم……

 

…..بعداز رقص باربدگفت خیلی خوب میرقصی ی پیشنهاد برات دارم.گفتم چ پیشنهادی؟
گفت تو مهمونی هایی ک دارم پارتنر رقص من بشی و هربار سه برابر حقوق یک ماهت بهت میدم.هرماه هم جشنای مختلف میرم.نظرت چیه؟
فکرم درگیر شد پیشنهاد بدی نبود.فقط ی رقص بود دیگه اونم با خودش.قبول کردم اونم ابراز خوشحالی کرد.اونشب سارا نبود.حامد هم ک بعد از رقص ما باهام سرسنگین شد…نمیدونم چرا؟ بین منو حامد ک چیزی نبود…اخرای مراسم بود خداحافظی ک کردم باربد تا دم ماشین همراهیم کرد.شمس هم ک دید ما باهمیم کلا بیخیال باربد شدو چسبید ب یکی از سهام دارای شرکت.ماشین جای تاریکی بود قبل از سوار شدن دستمو گرفت،:
-هانای من!
-جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بگو ک دیگه درف حامد نمیری اون میخواد تورو از من بگیره.
-ن آقای سعیدی اشتباه میکنید
-باربد..سعیدی ن فقط باربد صدام کن
-خیلی خب باربد
-جـــان باربد؟
-حرفم یادم رفت……خندید ازون خنده ها ک ادمو ب خنده میندازه.منم خندیدم ک خم شد و پیشونیمو بوسید گفت:تو خیلی پاکی هانا.من تو رو بدست میارم.مطمئن باش.
از این همه محبتی ک توش قلدری موج میزد غرق لذت شدم.ناخودآگاه تو بغلش خزیدم و سرمو روی سینش گذاشتم موهامو نوازش کرد و گفت برو خونه نگرانت نشن.گفتم چشمو سوار شدم و ب سمت خونه روندم و آهنگی پلی کردم آهنگ رویا از والایار…هرچی گوشش میدم بازم واسم قدیمی نمیشه. باهاش همخونی کردم
-تو مثل من رویاتو میبافی
با دست من موهاتو میبافی
خورشیدو با چشمات روشن کن
یک بار ماهو قسمت من کن
تو حال خودم بودم ک دیدم رسیدم ب خونه.وارد خونه ک شدم دیدم مامان خوابه.لباسامو عوض کردمو خوابیدم فردا باید ب شرکت میرفتم.چشم وا کردم دیدم ساعت هشت صبحه واااااااااای خواب موندم.ماشیو برداشتمو زدم بیرون وقت اتوبوس سوار شدن نداشتم. یربع بعد شرکت بودم.وارد ک شدم هیچکس نبود الی خود باربد ک صداش از اتاقش میومد داشت الو الو میکرد.رفتم در زدم
-بفرمایید
-سلام ببخشید من خواب موندم….
حرفم تموم نشده بود ک گفت همه خواب موندن ههههههه
راست میگفت.گفتم سارا ک نبود گفت مرخصی داره ظاهرا عروسی خواهرشه.
عجبا ب من چرا نگفت این دختره خر؟
-بیا بشین… رو مبل دونفره روبروش نشستم.پاشد کنارم نشست بوی عطرmine ک زده بود منو از خود بیخود کرد.دستشو دور گردنم انداخت پاش مماس پام بود و حرارت تنش منم داغ کرد.اروم گفت تو اجتماع خیلی ساده و بی آرایشی.معصومیتتو چندبرابر میکنه.دیشب زیباییت همه رو شگفت زده کرد. تو چشماش نگاه میکردم ک آهسته نزدیک اومد و لباشو رو لبم گذاشت.شکه نشدم چون خیلی نرم جلو اومد ولی تو دلم آشوب بود ی چیزی از تو قلبم میریخت انگار.نرم میبوسید و دستاش موهامو ک حالا از زیر مقنعه آزاد شده بودن رو نوازش میکرد و بو میکشید موهامو….موهاشو چنگ میزدم و روی ته ریشش زست میکشیدم.حس نابی بود.داشتم از خود بی خود میشدم.خیسی شرتمو حس میکردم و شلوار برآمده ی باربد گواه از حال مشابهش میداد…منو روی پاش نشوند و طوریکه بغل کونم با کیر راست شدش برخورد داشت لبامون رو هم بود حالا با تب و تاب همو میبوسیدیم د ستامون روی تن هم میرقصید.دستش ک ب سینم رسید نفسم بند اومد اما اون کوتاه نیومد.نوازش میکرد و از رو مانتو فشارش میداد.دستمو رو کیرش گذاشتم.گفت میخوای بببنیش؟
کاری نمیکنم بجون هانا.فقط ببین.کمربندشو باز کرد باز منو نشوند رو مبل و ایستاد دکمه و زیپ شلوارشو باز کرد و پایینش کشید با ی شورت سورمه ای تنگ رو بروم بود.شهوت بهم غالب شد.دستمو سمت شورش بردم و از روی شرت کیرشو گرفتم.خیلی داغ بود.طاقتم تم م شد شرتشو پایین کشیدم.واااااااااو کیرش خیلی خوب بود.صاف و سفید.تقریبا کلفت و میشه گفت بلند دلم میخواست ساک بزنم ولی ترسیدم کار دستم بده ک یهو صدای زنگ در شرکت اومد سریع پوشید و منم مقنعمو سر کردم و در شرکتو باز کردم ک حامدو دیدم.یکم دقیق شد رو لبام گفت لبت چرا کبوده؟
استرس گرفتم ولی خودمو نباختم گفتم علیک سلام
گفت باربد هست گفتم اره
پوزخندی زد و رفت تو اتاقش…..
روزها میگذشتو رابطه منو باربد بهتر میشد ناهار بیرون میرفتیم و همه فهمیده بودن تو شرکت.تا اینکه یروز گفت فردا شب مهمونی داریم خانومِ دنسر. پایه ای؟
گفتم اره گفت پس بریم لباس بخریم
ی لباس طلایی با دنباله ی نسبتا کوتاه ک با دوتا پارچه ک فقط روی سینمو میپوشوند و نهایتا ب دامنش وصل میشد طوریکه وسط سینم و نافم بیرون بود خریدم. با کفشی ک تماما نگین طلایی داشت و پاشته ۱۰سانتی بود با کیف کوچیک ستش گ فقط اندازه ی گوشیم جا داشت.فرداش شرکت نرفتیم.من رفتم ارایشگاه واسه اپیلاسیون و ارایش کار ارایشگر ک تموم شد دیدم ی آرایش کرم طلایی کرده ک ملایم بود با ی رژ آجری موهامم ساده پریشون کرده بود و یوری ریخته بود و ی گل طلایی کنار سرم بود
خیلی ساده و شیک بود.بدنمم ک بلوری شده بود.لباسو تن کردم و ی مانتو بخاطر باز بودن لباس پوشیدم و زنگ زدم ب باربد گفت زم درم.دیدم کتو شلوار کرمی پوشیده با پیرهن سفید و کراوات کرم طلایی.موهاشم زده کنارو ساعت طلاییشم دستش کرده.نگاهم ک ب ساعتش افتاد دیدم دست کرد تو جیبش جعبه ای دراورد بازش کرد ساعت ست مال خودش توش بود گفت:سلام پرنسس طلاپوش قابلتو نداره
باذوق بغلش کردم و اونم ساعتو بست ب مچم.شادو خوشحال ب سمت تالار جشن رفتیم ولی ای کاش میدونستم ک چ اتفاقی در پیشه و نمیرفتم

 

 

 

اسمم هانا س. ی دختر۲۱ساله. تا ۱۷ سالگیم تو نازو نعمت بودم ولی بعد از فوت بابام شریکش اموالمونو بالاکشید و ماهم ک درگیر مراسم ختم بودیم نفهمیدیم و اونم زد رفت آلمان و دستمون ب جایی بند نبود.تک فرزندم و مادرم بعد از اون ماجرا افسردگی شدیدی گرفت.مجبور شدم بعد از دیپلمم برم سرکار ک مخارج خونه رو فراهم کنم.تو ی شرکت مهندسی ب عنوان منشی مشغول ب کار شدم.صاحب شرکت آقای سعیدی بود،باربد سعیدی.جوون بود و خوش تیپ و خوش برورو.زیاد نمیومد شرکت شاید کلا سه یا چهار بار دیدمش اون هم ی اخم کمرنگ بین دو ابروش بود.چندماهی بود ک مشغول بودم و با همه بچه های شرکت آشنا و با بعضیا صمیمی شدم.سارا حسابدار شرکت بود.ی دختر بلند قد با هیکل نسبتا پر و رو فرم.سبزه رو باچشمای یشمی و بینی عملی و لبایی ک با ارایش بیشتر اونارو حجم میداد و گرد میکرد.موهای همیشه رنگ شده و لاک ست رژ.ب قول حامد مسئول هماهنگی دافی بود لامصب.حامد خیلی مهربون بود.گندمگون ک موهایی ک کج روی پیشونیش میریخت با ابروهای کشیده و بلندش ب چشمای سیاه تر از شبش جلوه ی خاصی میداد.گاهی یطور خاص ب من خیره میشد.منی ک نهایت ارایش صورتم ی ریمل و ی رژ مات بود ک فقط صورتم بی روح نباشه.من قدم ۱۶۰و وزنم۵۰کیلوئه لاغر اندامم ولی هیکلم رو فرمه.مخصوصا کمر باریکم تو چشمتره.پوستم خیلی سفیده با چشمای قهوه ای و مژه های بلند بینی متناسب و لبای درشت ک کمی حالت برگشته داره و موهای خرمایی و صاف ک کمی موج داره…………………………………………………………
-سارا…سارا…
وای این دختره انگار ک کره..ســـــــــــارااااااااااااا
-چ خبره خانوم؟؟؟؟؟مگه سر زمین داهاتتونی ک صداتو انداختی رو سرت؟
تــــــــق…در اتاقشو کوبید بهم.سعیدی بود.منم ک هنوز تو شک بودم با دستی ک رو شونم قرار کرفت از جام پریدم خواستم جیغ بکشم ک چشمم ب سارا افتاد.چشم غره ای بهش رفتم گفتم معلومه کجایی؟ اما سارا ک چشمش ب در اتاق سعیدی بود:
-جوووووووووووون جذبــــه!!!! اخ هانا عاشق شدم رفت و ب حالت مسخره ای خودشو انداخت تو بغلمو های های ادای اونایی ک شکست عشقی میخورنو دراورد و اخرشم از بالای چشم نگام کرد ک هردو پقی زدیم زیر خنده.
-اهم اهم
پووووووف بازم سرو کله این حامد دیوونه پیدا شد.
-اقا منم دلم ازین بغلا میخواد

و اومد سمتم و منم خودمو پشت سارا انداختم گفتم بلا ب دور برو گمشو پسره بی حیا.خندید ولی چشماش ی حس خاصی داشتن،ی محبت عمیق موج میزد تو چشماش ک وقتی برگشت سمت سارا رنگ نگاهش ب وضوح عوض شد و فقط شیطنت بود ک تو چشمش دیده میشد گفت حالا ک هانا دررفت سارا بغلم میکنه.سارا جیغی کشید و خودشو انداخت اونور ک حامد افتاد بغل من چشام از تعجب گرد شد ک صدای در اومد تا اومدم از خودم دورش کنم صدای عصبی سعیدی پیچید تو فضا:
-حامد!!! باز چشمت ب دوتا دختر افتاد؟خودتو جمع کن مردک. نگاه بدی ب من انداخت و گفت امروز قراره با ی شرکت جدید قرار داد ببندم .ی کارت دستم داد گفت زنگ بزن بگو ساعت پنج قرارملاقاته اسمشم خانوم شمسه. کارتو گرفتمو گفتم چشم
گوشیو برداشتمو شماره رو گرفتم.چندتا بوق خورد و صدای خیلی نازی تو گوشم پیچید:
-بلـــــــــه بفـــــرماییـــــــد
-سلام خانوم شمس؟
-خودم هــــــــستم
-از شرکت آبان تماس میگیرم.قرارتون با آقای سعیدی ساعت پنجه لطفا تشریف بیارید.
-اوکـــی باااااااای.
پووووووووف هی میکشه هی میکشه این چ مدل حرف زدنه؟شونه ای بالا انداختم.ب من چ؟
مشغول کارم بودم ک صدای پاشنه ی کفشی باعث شد سرمو بالا بگیرم…واااااااااو اینجا بهشته یا این حوری اومده رو زمین؟
محوش شده بودم؛قد بلند اندام فول سکسی لباسای مارکو جذب ی کت کرمی تا بالای رون با شلوار جذب کوتاه مشکی و روسری کرمی با طرحهای مشکی ک مدلدار سرش کرده بود طوری ک یقه وخط سینش بیرون بود و بدن بلوری با کیف وکفش مشکی با پاشنه ۱۰سانتی آرایش حرفه ای با چشم و موهای عسلی و لبایی ک با رژ زرشکی شده بودن و خط چشم نازک و بلند…….دستم جلوی صورتم تکون خورد ک ب خودم اومدم گفت:شمس هستــــــــم
-آها بله بله….بشینید لطفا
گوشیو برداشتم و اقای سعیدی رو گرفتم :خانوم شمس اومدن.گفت بگو بیا تو..
-بفرمایید…صدای سوتی اومد برگشتم دیدم حامده گفت این کی بووووود؟ جوابشو ندادم ک اونم رفت.بعد نیم ساعت در اتاق باز شد و شمس و سعیدی بیرون اومدن و موقع خداحافظی گرم دست همو فشردن.نمیدونم چرا اخمام تو هم شد.چرا باید باربدی ک همیشه اخمو بود واسه این نیشش تا بناگوش باز باشه؟چرا دست دادن؟
سعیدی دوتا دستاشو تکیه گاهش کردو روی میز رو صورتم خم شد
-خانوم زند؟اخم بهت نمیاداااا بخند
فقط مات و مبهوت نگاش میکردم چ کیفش کوکه!
گف ببین منو و ی لبخند زد ک دلم لرزید.تو صورتش دقیق شدم موهای خرمایی پوست نسبتا سفید چشمای قهموه ای روشن و ته ریشی ک بینهایت جذابش کرده بود.لبای کشیده اما گوشتی و بینی قلمی…چشماش حالت خاصی داشت ی جور کشیدگی و انحنای پلک پاییینش ک از تراکم مژه هاش انگار ک خط چشم کشیده بود موهاشو بالا زده بود و همینطور با اون لبخند کجش و ی دست تو جیب شلوارش تا نگام میکرد.تو چشماش ک خیره شدم دیزم محو منه انگار ک تو چشمای هم غرق شده باشیم.یهو برگشت و رفت تو اتاقش.
ساعت نزدیکای ۶غروب بود و باید میرفتم خونه.وسایلو جمع کردم و زدم بیرون از شرکت سعیدی و حامد هم همزمان اومدن سوار آسانسور شدن.
حامد سر بسرم میذاشت ک باربد گفت بسه دیگه اه و همون لحظه رسیدیم ب همکف.درو با هول باز کردو رفت.ماهم خداحافظی کردیم و راه افتادم ک سوار اتوبوس بشم.تو ایستگاه بودم ک ماشینی بوق زد نگاش کردم دیدم باربده.گفت خانوم زند میرسونمتون.گفتم ممنون میرم خودم.گفت هوا گرمه بیا بالا.منم از خدا خواسته دیگه تحمل گرما رو نداشتم سوار کمری سفیدش شدم.بابام ی مشکیشو داشت ک فروخت وقتی راهنمایی بودم.باربد گفت خب خونتون کجاست؟ وقتی گفتم گفت:خونه خودتونه؟گفتم اره.گفت شما ک انقد پولدارین چرا سرکار میای؟
اشک تو چشمام جمع شد و هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم ک حلقه ی اشک تو چشمامو نبینه.ماشیو زد کنار خیابونو کامل برگشت سمتم
-ببین منو….هانا خانو؟……خانوم خانوما؟…دستشو زید چونم گذاشتو سرمو بالا گرفت زل زد تو چشمام…..ببخشید نمیدونستم حرفم باعث ناراحتیت میشه.میگی چیشده؟
سرمو بالا انداختم میترسیدم حرف بزنم صدام بغض آلود باشه گفت باشه و ماشینو راه انداخت…دم خونمون وایساد و گفت خیلی زیباس و ارم گفت ولی ن ب زیبایی صاحبش. خجالت زده سرمو زیر انداختمو تشکر کردم و پیاده شدم از شیشه پنجره خرانگهداری گفتم و وارد خونه شدم هنوز دم در بود انگار میخواست بفهمه واقعا خونه خودمونه یا الکی گفتم.درو ک بستم صدای حرکت ماشینش اومد.
-مامان گلم؟مامی..با دیدنش جلو تلویزیون ک صداشو قطع کرده بود رفتم و بوسیدمشگفتم سلام اونم سلام کرد.لباسامو عوض کردم و گوشیمو تو جیب شلوارم گذاشتمو رفتم پایین پیش مامان.شامو باهم خوردیم ظرفارو شستم ک ویبره ی گوشیمو حس کردم.شماره ناشناس بود
-سلام خانوم زیبا باربدم ببخشید شمارتو از تو پروندت برداشتم.میشه تماس بگیرم باهات؟
عجباااااا این امروز ی چیزیش شده.خودم شمارشو گرفتم و رفتم تو اتاقم زود جواب داد
-سلام خانوم خانوما
-سلام خوب هستین؟
-سداتو ک میشنوم عالیم
-واقعا؟
-واقعا.
-امری داشتین؟
-ن عزیزم فقط خواستم ببینم خوب شدی؟
-بعله ممنونم.امری نیست؟
خیلی آهسته گفت هانا
جوابی ندادم ک گفت ن عزیزم شبت بخیر
-شب خوش
و قطع کردم.سریع ی پیامک اومد ک جمعه ب مناسبت شراکت با خانوم شمس ی جشن داریم خوشحال میشم حضور داشته باشی.و آدرسو نوشته بود ساعت۶ تا نیمه شب.
منم چون دختر آزادی بودم قبول کردم ک پس فردا ب جشن برم. فرداش سرکار نیومد و بالاخره روز جمعه فرارسید.یکی از شیک ترین لباسای مجلسیمو ک قبل از فوت بابا خریده بودمو پوشیدم ی لباس قرمز با یقه قایقیو آستین سه ربع ک گیپور بود و دامنش تا وسط رونم بود ک بالا تنه اش کلا سنگ کارشده بود رژ و لاک قرمزمم زدم و ی خط چشم پهن کشیدم و حسابی ریمل زدم طوریکه روی چشمم سایه انداخته بود ی جوراب شلواری رنگ پاهم پوشیدم با کفشای پاشنه ۱۰سانتی قرمزم.پانچ مشکیمو پوشیدم و شال قرمزمو سر کردم و زانتیای بابا ک گاهی استفاده میکردمو برداشتمو راه افتادم.ب مقصد ک رسیدم چشمم ب ی خونه باغ افتاد ک درشم باز بود.وارد شدم و ماشینو پارک کردم پیاده ک شدم حامدو دیدم ک گفت ماشین خودته؟گفتم مال بابای خدابیامرزمه.گفت خدارحمت کنه.بچه پولداریااااا.لبخند زورکی ای زدم ک گفت میشه امشب پارتنر من بشی؟ گفتم باشه.بازوشو جلو اورد ک گرفتمشو باهم وارد شدیم.چشمم ب اولین کسی ک افتاد باربد بود ی کتو شلوار مشکی با پیرهن مشکی و کراوات مشکی براق.تیپش جالب و خاص بود.ناخداگاه دست حامد و ول کردم و همون لحظه برگشت و منو دید لبخندی زد و زیر گوشم گفت خیلی خیلی خیلی زیبا شدی پرنسس.خوش اومدی.ته دلم غرق لذت شد ک شمس ب جمعمون اضافه شد.دستشو گذاشت رو شونه ی باربد و گفت باربـــــــد این همون منشیتـــــــه؟ لحنش تحقیر امیز بود ولی چیری ک برام اهمیت داشت این بود ک خیلی صمیمی بودن.با اجازه ای گفتم و رفتم ب سمت حامد ک اخمش تو هم بود.بازوشو گرفتم از لج باربد و رفتیم تا پذیرایی بشیم.ب اتاقی رفتم و مانتو و شالمو دراوردم و رژمو تمدید کردم و برگشتم ک دیدم باربد کراوات قرمز زده و ب سمتم اومد و گفت ست کردمااااا…لبخندی زدم ک زیر گوشم گفت این شمس خیلی سیریشه بهش توجه نکن.دستشو جلوم دراز کرد گفت افتخار رقص میدین پرنسس؟گفتم البته.از دور ب گروه موسیقی اشاره ای کرد و اوناهم آهنگ تایتانیک رو پلی کردن و زوج ها ب پیست رقص اومدن ما مرکز بقیه بودیم.رقصم عالی بود ولی باربد ب مراتب از همه ی مردایی ک باهاش ن رقصیده بودم عالی تر بود.دستاشو دور کمرم انداخته بود و منم دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم و با آهنگ ب تنمون موج میدادیم تا یجا ک ی دستمو گرفت ازش ب اندازه ای کدوتا دستامون صاف شد فاصله گرفتم ک ناگهان دستمو کشید و با ی چرخ تو بغلش رفتم و ی دستمو دور گردنش حلقه کردم و دست دیگمم اسیر دستش شد دست دیگش رو کمرم اومد و منو خم کرد ک ی پامو دور کمرش انداختم و اون منو نگه داشته بود و میچرخید و خم شد روم و موسه ای عمیق روی گردنم زد ک چشمامو بستم.آروم صاف شدیم و باز دستاش دور کمرم اومد و منم دستامو حلقه ی گردنش کردم ک منو ب خودش فشرد چیزی ک حس میکردم قابل باور نبود برام.برآمدگی آلتشو رو شکمم حس کردم ولی بروی خودم نیاوردم ک دستاشو روی باسنم گذاشت و چنگ زد نفسم رفت…شانس آوردیم لامپاخاموش بود و ما وسط بودیمو دیده نمیشدیم زستمو رو سینش گذاشتم ک جدا بشم اما بیشتر منو ب خودش فشرد و بوسه ای اروم ولی طولانی رو لبم گذاشت و با بلند شدن سرش لامپا روشن شدن.دستمو گرفت و گفت خیلی خوب میرقصی ی پیشنهاد برات دارم……

…..بعداز رقص باربدگفت خیلی خوب میرقصی ی پیشنهاد برات دارم.گفتم چ پیشنهادی؟
گفت تو مهمونی هایی ک دارم پارتنر رقص من بشی و هربار سه برابر حقوق یک ماهت بهت میدم.هرماه هم جشنای مختلف میرم.نظرت چیه؟
فکرم درگیر شد پیشنهاد بدی نبود.فقط ی رقص بود دیگه اونم با خودش.قبول کردم اونم ابراز خوشحالی کرد.اونشب سارا نبود.حامد هم ک بعد از رقص ما باهام سرسنگین شد…نمیدونم چرا؟ بین منو حامد ک چیزی نبود…اخرای مراسم بود خداحافظی ک کردم باربد تا دم ماشین همراهیم کرد.شمس هم ک دید ما باهمیم کلا بیخیال باربد شدو چسبید ب یکی از سهام دارای شرکت.ماشین جای تاریکی بود قبل از سوار شدن دستمو گرفت،:
-هانای من!
-جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بگو ک دیگه درف حامد نمیری اون میخواد تورو از من بگیره.
-ن آقای سعیدی اشتباه میکنید
-باربد..سعیدی ن فقط باربد صدام کن
-خیلی خب باربد
-جـــان باربد؟
-حرفم یادم رفت……خندید ازون خنده ها ک ادمو ب خنده میندازه.منم خندیدم ک خم شد و پیشونیمو بوسید گفت:تو خیلی پاکی هانا.من تو رو بدست میارم.مطمئن باش.
از این همه محبتی ک توش قلدری موج میزد غرق لذت شدم.ناخودآگاه تو بغلش خزیدم و سرمو روی سینش گذاشتم موهامو نوازش کرد و گفت برو خونه نگرانت نشن.گفتم چشمو سوار شدم و ب سمت خونه روندم و آهنگی پلی کردم آهنگ رویا از والایار…هرچی گوشش میدم بازم واسم قدیمی نمیشه. باهاش همخونی کردم
-تو مثل من رویاتو میبافی
با دست من موهاتو میبافی
خورشیدو با چشمات روشن کن
یک بار ماهو قسمت من کن
تو حال خودم بودم ک دیدم رسیدم ب خونه.وارد خونه ک شدم دیدم مامان خوابه.لباسامو عوض کردمو خوابیدم فردا باید ب شرکت میرفتم.چشم وا کردم دیدم ساعت هشت صبحه واااااااااای خواب موندم.ماشیو برداشتمو زدم بیرون وقت اتوبوس سوار شدن نداشتم. یربع بعد شرکت بودم.وارد ک شدم هیچکس نبود الی خود باربد ک صداش از اتاقش میومد داشت الو الو میکرد.رفتم در زدم
-بفرمایید
-سلام ببخشید من خواب موندم….
حرفم تموم نشده بود ک گفت همه خواب موندن ههههههه
راست میگفت.گفتم سارا ک نبود گفت مرخصی داره ظاهرا عروسی خواهرشه.
عجبا ب من چرا نگفت این دختره خر؟
-بیا بشین… رو مبل دونفره روبروش نشستم.پاشد کنارم نشست بوی عطرmine ک زده بود منو از خود بیخود کرد.دستشو دور گردنم انداخت پاش مماس پام بود و حرارت تنش منم داغ کرد.اروم گفت تو اجتماع خیلی ساده و بی آرایشی.معصومیتتو چندبرابر میکنه.دیشب زیباییت همه رو شگفت زده کرد. تو چشماش نگاه میکردم ک آهسته نزدیک اومد و لباشو رو لبم گذاشت.شکه نشدم چون خیلی نرم جلو اومد ولی تو دلم آشوب بود ی چیزی از تو قلبم میریخت انگار.نرم میبوسید و دستاش موهامو ک حالا از زیر مقنعه آزاد شده بودن رو نوازش میکرد و بو میکشید موهامو….موهاشو چنگ میزدم و روی ته ریشش زست میکشیدم.حس نابی بود.داشتم از خود بی خود میشدم.خیسی شرتمو حس میکردم و شلوار برآمده ی باربد گواه از حال مشابهش میداد…منو روی پاش نشوند و طوریکه بغل کونم با کیر راست شدش برخورد داشت لبامون رو هم بود حالا با تب و تاب همو میبوسیدیم د ستامون روی تن هم میرقصید.دستش ک ب سینم رسید نفسم بند اومد اما اون کوتاه نیومد.نوازش میکرد و از رو مانتو فشارش میداد.دستمو رو کیرش گذاشتم.گفت میخوای بببنیش؟
کاری نمیکنم بجون هانا.فقط ببین.کمربندشو باز کرد باز منو نشوند رو مبل و ایستاد دکمه و زیپ شلوارشو باز کرد و پایینش کشید با ی شورت سورمه ای تنگ رو بروم بود.شهوت بهم غالب شد.دستمو سمت شورش بردم و از روی شرت کیرشو گرفتم.خیلی داغ بود.طاقتم تم م شد شرتشو پایین کشیدم.واااااااااو کیرش خیلی خوب بود.صاف و سفید.تقریبا کلفت و میشه گفت بلند دلم میخواست ساک بزنم ولی ترسیدم کار دستم بده ک یهو صدای زنگ در شرکت اومد سریع پوشید و منم مقنعمو سر کردم و در شرکتو باز کردم ک حامدو دیدم.یکم دقیق شد رو لبام گفت لبت چرا کبوده؟
استرس گرفتم ولی خودمو نباختم گفتم علیک سلام
گفت باربد هست گفتم اره
پوزخندی زد و رفت تو اتاقش…..
روزها میگذشتو رابطه منو باربد بهتر میشد ناهار بیرون میرفتیم و همه فهمیده بودن تو شرکت.تا اینکه یروز گفت فردا شب مهمونی داریم خانومِ دنسر. پایه ای؟
گفتم اره گفت پس بریم لباس بخریم
ی لباس طلایی با دنباله ی نسبتا کوتاه ک با دوتا پارچه ک فقط روی سینمو میپوشوند و نهایتا ب دامنش وصل میشد طوریکه وسط سینم و نافم بیرون بود خریدم. با کفشی ک تماما نگین طلایی داشت و پاشته ۱۰سانتی بود با کیف کوچیک ستش گ فقط اندازه ی گوشیم جا داشت.فرداش شرکت نرفتیم.من رفتم ارایشگاه واسه اپیلاسیون و ارایش کار ارایشگر ک تموم شد دیدم ی آرایش کرم طلایی کرده ک ملایم بود با ی رژ آجری موهامم ساده پریشون کرده بود و یوری ریخته بود و ی گل طلایی کنار سرم بود
خیلی ساده و شیک بود.بدنمم ک بلوری شده بود.لباسو تن کردم و ی مانتو بخاطر باز بودن لباس پوشیدم و زنگ زدم ب باربد گفت زم درم.دیدم کتو شلوار کرمی پوشیده با پیرهن سفید و کراوات کرم طلایی.موهاشم زده کنارو ساعت طلاییشم دستش کرده.نگاهم ک ب ساعتش افتاد دیدم دست کرد تو جیبش جعبه ای دراورد بازش کرد ساعت ست مال خودش توش بود گفت:سلام پرنسس طلاپوش قابلتو نداره
باذوق بغلش کردم و اونم ساعتو بست ب مچم.شادو خوشحال ب سمت تالار جشن رفتیم ولی ای کاش میدونستم ک چ اتفاقی در پیشه و نمیرفتم

Date: May 22, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *