مالش با نازیلا جون

0 views
0%

سلام من امیر 18 سالمه قد و وزن هم بی خیال چون 3س.یه خاطره از بچگی دارم که تا حالا به هیچ کس نگفتم که بین هممون باشه.داستان بر میگرده به اون وقتی که من 56 سالم بود. …. ما تو یه محله ای هستیم که همه خونه هاش ویلایه . من اون موقع با یک دختر 910 ساله دوست بودم که اسمش نازیلا بود و میرفتم باهاش خاله بازیو قایموشک این بازیا میکردم .من کوچیک بودمو نمیدونستم کیر چیه کس چیه سکس کجاس که وقتی نازیلا به سنه بلوق رسیده بود میخاست به من یاد بده. چند روزی که میرفتم پیشش بازی میکردم هی به من دست میمالوند و حال میکرد .یک روز تابستونی بود که نسیم عجیبی میومد و به من حس و حال بازی داد ، رفتم در خونه نازیلا اینا نازیلارو صدا کردم و اومد دیدم که تازه از خواب بیدار شده . اومد و گفت هان چیه؟ گفتم حوسله سر رفته بیا یکم بازی . گفت چی بازی ؟ گفتم یه بازیی بکنیم دیگه گفت باش ، قایموشک خوبه گفتم تکراریه یه چیز دیگه . ممممممم خاله بازی چتوره؟ گفتم باش بریم همون خاله بازی گفت نه یه بازی جدید. گفتم چه بازی ؟ گفت متکا بازی . گفتم من که بلد نیستم گفت یادت میدم خیلی با حاله گفتم باشه .نازیلا بیا تو . من نه خجالت میکشم بابات بهم چیزی نگه؟ نازیلا نه بیا هیچکس نیست . من راس میگی ؟ نازیلا اره بیا.خلاصه رفتیم تو و یکم اینور اونورو نگاه کردیم و دیدم نازیلا داره با یه پتو و چند تا متکا میاد . گفتم میخای بخوابی ؟ نازیلا نه بازی کنیم .پتورو انداخت و متکا هارو چید دور پتو . گفت بیا زیر پتو و رفتم . گفتم خوب چجوریه بازیه ؟ گفت تو باید پای منو بگیری اگه گرفتی برنده ای.زیر پتو هم تاریک بود نمیشد چیزی رو ببینی ، اقا من گشتم دنبالش زیر پتو که پاشو بگیرم . یکم گشتم ، یکم اینور اونور شدم که تا 10 دقیقه دنبال پای نازیلا بودم بعد که پیداش کردم . گفتم ههههییی گرفتمت . گفت نه قبول نیست از اول گفتم به من چه گرفتم دیگه گفت خب باشه حالا من گرگ . من رفتم اون گوشه ی پتو ، یکم گشت گشت گشت که یهو پامو گرفت خاستم فرار کنم یا یکم جر زنی دیدم سفت گرفته نمیشه گفت کجا ناقلا گرفتمت….. (چند دقیقه سکوت) اروم خودشو کشوند رو منو گفت میخای یکم حال کنیم گفتم چیکار کنیم که حال کنیم گفت هیچی تو فقط نگا کن . اومد رو شکمم و بادستش رو سرم میکشید و میگوفت قربونت برم عزیز دلم الاهی فدات شم و …منم از کارش تعجب کرده بودم که این داره چیکار میکنه . بعد یکم دست کشیدن روی سرم دستشو برد روی کیرم و گفت جوون چه دودول نازی داری و از روی شلوارم میمالوندش ، منم که نمیدونستم چیکار کنم دستامو بردم دور سرش و یکم سر و یکم گردنشو میمالوندم ، دیدم داره خوشش میاد یکم همیدیگرو مالیدیم تا گفت عزیزم سینمو بمال منم دستمو بردم روی سینه های ریزش که نک تیز شده بود و میمالوندم .گفتم نازیلا؟ گفت چیه عزیزم . گفتم تو داری حال میکنی ؟ گفت اره مگه تو حال نمیکنی گفتم چرا ولی بیشتر دارم میمالم فقط . گفت صبر داشته باش به جا ها خوبشم میرسیم و کم کم داشت اه ههه و اووههش در میومد . بعده 34 دقیقه مالوندن کیرم دیدم کیرم بلند شده .گفتم نازیلا این چرا اینتوری شد ؟ گفت هیچی داری حال میکنی خوب. مگه حال نمیده ؟ دیدم یواش یواش نه انگار حال میده .بعد خودش خابیدو منو خابوند روی شکمش گفت کمرتو تکون بده گفتم چجوری ؟ دستاشو گذاشت رو کمرمو کمر منو تکون میداد و گفت اینجوری دستاتم بزار روی سینه هامو ماساژ بده .خلاصه این کارارو داشتم انجام میدادم و اون داشت ااااههههه و اااااووووووخخخخخخ میگفت و به مرور بلند تر میشد . تا اینکه شلوار خودش رو تا زانو در اورد و منم داشت لخت میکرد ، من هیچی نمیگفتم و ادامه میدادم چون حال عجیبی به من میداد و کیفم رو میکردم . دیدم شلوار اون پایین تاپش هم که در اورده شلوار من هم پایین ، منم کیرمو میمالوندم به کوسش و ذوق میکردم .خودش رو انوری کرد و به روی شکم خابید ، لپ های کونش رو باز کرد و گفت دودول نازتو بزار لای پاهام. منم که داشتم کیف میکردم هر کاری که میگفت منم انجام میدادم . گفت دقیقه وایسا. گفتم چیه ؟ گفت وایسا تا بیام . رفت وبا یه قوطی روغن وازلین برگشت نشست یکم روغن مالید و انگشت کرد به کیر منو یکم هم به کون خودش باز کردو گفت بزار دودولتو منم گذاشتم . نمیدونستم که باید تو سوراخ بوکونم فقط میمالوندم .دیدم خیلی لیز شده و داره زیادی حال میده ناگهان کیرم لیز خورد و رفت تو کونش و یه اااااااااااااااااااااهههههههههههههههههههههه بلندی گشید گفتم خوبی گفت اره تو سوراخ بوکون منم از خدا خاسته اروم گذاشتم توی سوراخ تا ازیت نشه . یه چند بار که تولمبه زدم و دیدم خیلی داره خوشش میاد و اه و اوخ شحوتناکی میگفت یکم سرعت دادم و دیدم داره میگه تند تر تند تر منم کم کم سرعتو زیاد میکردم. انگار سکس انجام دادن تو خونم بود با این که تا حالا تجربه نکرده بودم خیلی کیف کردم .اقا من میکردمو اون اه میکشیدو با دستاش لوپا کونش رو باز میکرد .نـــا گـــــــهـــــــــان حس عجیبی کل بدنم رو در بر گرفت و ارزا شدم چون کوچیک بودم اب نداشتم . من که نمیدونستم چم شده پا شدم گفتم نازی نازی پاشو که مریض شدم گفت چی ؟؟؟چی میگی؟ گفتم »تو که گفتی حال میده ولی من یه جوریم شد ؟ یکم خندید و گفت خاک تو سرت حال اومدی . گفتم په مریض نشدم ؟ گفت نه ولی من حال نیومدم . گفتم خوب چیکار کنم ؟ دستمو گرفت گذاشت رو کسش و گفت بمال منم یه چند دقیقه ای مالوندم دیدم دیگه داره جون میکنه ولش کردم .میگفتم نازی… نازی خوبی؟ چون ترسیده بودم. بعد که یکم حالش سر جا اومد گفت منم حال اومدم.و در سیر بزرگ شدن من رابطمون هم به هم ریخت ،و حالا هم که اون تو خونشه .عزیزان امید وارم از داستان خوشتون اومده باشه و لذت کافی رو برده باشید.♥♥♥نوشته amirya2

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *