دانلود

معلم از دانش اموز میخاد که لز کنن

0 views
0%

معلم از دانش اموز میخاد که لز کنن

کنار یکی از تابلو ترین خیابونای شهر وایستاده بودم و توقف گاه و بی گاه ماشینای مختلف مقابلم بهم اطمینان میداد که از این تابلو تر نمیشه.
آرایشم خیلی ملایم و مات بود؛لباسامم یه مانتوی نسبتا کوتاه تا بالای زانو که رنگ آبیش با شلوار و شال سفیدم ست بود.
کیفمم قرعه ی رنگش با مانتوم در اومده بود.
با توقف یه سونوتای مشکی رنگ مقابلم سرمو بالا گرفتم و با لوندی تمام چند قدم به جلو برداشتم.
جوون چه خوشکلی تو لامصب..بیا بالا در خدمت باشیم.
نگاه دقیقی به چهرش انداختم.
معلوم بود از اون دسته پسرای خوش گذرونه که خرجیش از جیب
باباش میاد…
پوست نرم و براق دستاش نشون میداد تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و فقط دنبال خوش گذرونی بوده!
با صداش نگاه از صورت شش تیغ و صافش گرفتم:
_پسند کردی عزیزم؟
پوزخندی زدم:
_بله..چه جووورم..
خودمو کمی به سمت پنجره خم کردم
که چنگی به سینه هام زد و منو بیشتر به جلو کشید.
به سختی خودمو کنترل کردم تا با سر نرم تو شیشه!
دستش رو داخل لباسم برد و نوازش وار روی سینه هام کشید و اوووم کش داری گفت:
_سایزت عالیه..
لبخند چندشی زد و ادامه داد:
_بپر بالا امشبو در خدمتت باشیم خوشکله..
آروم خودمو عقب کشیدم که دستش از دور سینه هام باز شد.
نامحسوس نگاهی به سپیده که چند متر اونطرف تر توی ماشین نشسته بود انداختم..
لبخند خبیثی زد و سری تکون داد.
چشمکی زدم و سوار ماشین شدم.
نگاهم به شهر تاریک و شلوغ افتاد و ادمایی هرکس واسه کاری میدوید.
و دختری که از تو ماشین کناری با اخم زل زده بود به ماشین ما.
با نشستن دستی روی رون پام ترسیده شش متر بالا پریدم!
_هین..
_جوون عزیزم..توفکری؟
چپ چپ نگاهش کردم.
_دارم فکر میکنم پسر به این خوشکلی(خدا نصیب نکنه کجاش خوشکله)چه اسمی بهش میاد؟
انگار از تعریفم خوشش اومده بود
رون پامو بیشتر فشرد.
_جوون عزیزم اسمم رادمهره..تو چی
جیگر‌طلا..؟
از لحن حرف زدنش چندشم شده بود با ذوق ساختگی گفتم:
_ساینا..
باز فشاری به رون پام اورد
_اسمت هم مثل خودت هات و زیباس
خانومی!
با عصبانیت دستشو پس زدم.
که متعجب نگاهم کرد!
به زور لبخندی زدم..
_دستمالی تو الان بکنی چیزی واسه خونه نمیمونه ها!
سرخوش خندید:
_نگران نباش من تا صبح در خدمتتم.
زیر لب غریدم:
_درخدمت عمت باش.
_چیزی گفتی خوشکلم؟
_گفتم بی صبرانه منتظرم برسیم!
آهانی گفت و آروم گونمو بوسید.
از شدت فضای خفقان آور ماشین نزریک بود بالا بیارم.
بعد از نیم ساعت جلوی ساختمون ویلایی زیبایی نگه داشت درو با ریموت باز کرد
ماشینو داخل برد.
نگاهم از داخل آینه به سپیده افتاد که ماشینو سر کوچه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم.
رادمهر به سمتم اومد.
_بفرمایید داخل بانو…
لبخند پر از عشوه ای زدم.
کارم از الان شروع میشد..
به سمتش رفتم دستم دور بازوش حلقه کردم تا حواسش از درحیاط پرت کنم.
_وای خیلی خونت خوشکله..تنها زندگی میکنی اینجا؟
از پشت حواسم به سپیده بود که قبل بسته شدن در خودشو به داخل
حیاط رسوند و با شصتش اوکی داد.
حتما داخل خونت هم مثل بیرونش قشنگه!
سرخوش خندید:
اره..اگه تو امشب شب خوبی رو بهم هدیه بدی سوگولی این خونه زیبا میشی!
زیر لب غریدم:
_ارواح عمت!
_چیزی گفتی؟
هول کردم:
_نه نه..خیلی خوبه مطمعن باش راضیت میکنم!
باهم وارد خونه شدیم.
به سمت اتاق خواب راهنماییم کرد:
_تا تو لباساتو در بیاری منم چندتا جام شراب ناب بیارم تا شبمونو رویایی تر کنه..
با دست فشاری به باسنم وارد کرد که داخل اتاق برم.
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت که با حرص غریدم:
_پسره ی عنتره بی خاصیت!
حیفه اینهمه پول و ثروت نیست که دست شما بچه سوسولا افتاده…
وسط اتاق ایستاده بودم همیجور غر غر میکردم که در اتاق بازشد:
تو که هنو لباساتو در نیاوردی؟!
لبخند پر عشوه ای زدم:
میخوام تو برام در بیاری عشقم…
رادمهر که از لحنم خر کیف شده بود شیشه شرابو روی میز گذاشتو به سمتم اومد.
دهنش بوی مشروب میداد.
معلوم بود همین الان کوفت کرده!
نزدیکم شد و دکمه های مانتو رو یکی یکی باز کرد.
دستی روی سر شونه لختم کشید.
کلافه لبی گزیدم.
مانتومو کامل از تنم در اورد و گوشه ای پرت کرد.
تاپ نازک تنم باعث میشد تمام بدنم سخاوتمندانه در معرض دیدش باشه..
منو روی تخت نشوند و دستی روی پام و سینه هام و پام کشید:
_لعنتی عجب بدنی داری جونم در میره واسه چشیدن طعمت!
از این فاصله بوی دهنش که توی سرم پیچید نزدیک بود بالا بیارم.
لبشو روی گردنم گذاشت و شروع کرد مکیدن.
عصبی شده بودم!
چرا این سپیده انقدر لفتش میده؟!
معلوم نیس داره چه غلطی تو خونه میکنه!
سرمو بالا برد که چشمم توی چشمای خمارش افتاد.
خدایا کار دستمون نده‌ بدبخت شیم..
با اینکه دفعه هزارمه اینکار رو میکنیم
ولی هربار ترس اینکه نتونیم از این مخمسه نجات پیدا کنیم توی وجودم هست..
هربار قسم میخوردیم این کار رو کنار بذاریم و اخرین بارمون باشه..
ولی بی نتیجه بود!
معتاد شده بودیم انگار به انتقام از این پسرای هوس باز که همش دنبال خوش گذرونی و هوس رانی هستن!
از طرفی برای پول و خرج مخارج زندگیمون هم مجبور به اینکار بودیم..
با فشاری که به سینه ام وارد شد آخی از گلوم بیرون پرید.
صدای خمار مهرداد توی گوشم پیچید:
_جوونم عزیزم..
میخواستم پسش بزنم دیگه بیش از حد داشت پیش روی میکرد که با صدای شکستن ظرفی دست از کار کشید.
نفس آسوده ای کشیدم و عقب رفتم.
_صدای چی بود؟
ترسیده گفتم:
_نکنه دزد باشه!
رادمهر عصبی غرید:
_زاییده نشده کسی از خونه من دزدی کنه..
با گام های بلند به سمت در اتاق رفت پوزخندی زدم.
یواشکی پشت سرش به راه افتادم
به محض ورودش به آشپزخونه تیز از خونه بیرون پریدم.
کفشام جلوی در نبود.
حتما باز این سپیده ی بیشعور بر داشته!!
پاي برهنه به سمت دیوار پشت ساختمون رفتم.
توی یه حرکت خودمو بالای دیوار کشیدم.
دیگه حرفه ای شده بودیم و بالا رفتن از دیوار ها ساده ترین کار ممکن بود برامون!!
از روی دیوار پایین پریدم که سپیده توی ماشین برام چند بار چراغ داد.
با دو به سمتش رفتم..
به محض سوار شدن پاشو روی گاز فشرد.
_خره بیشعور چرا کفشامو برمیداری؟
خندید:
_وای اخه گفتم مثل سیندرلا کفشاتو تو خونشون فراموش نکنی کله شهرو بگردن واس پیدا کردنت و گیرت بندازن!
لبمو کج کردم:
_هرهر..نمیگی من تو اینهمه خار و خول باغ خونه چجوری بیام؟
چشمکی زد:
_حرص نخور ساینا ببین چی کش رفتم از خونه پسره!..
برگشتم و با دیدن کیف سامسونت روی صندلی عقب با تعجب پرسیدم:
_کیف رفتی اوردی؟
با دست به پشت گردنم کوبید:
_خنگ خدا بازش کن داخلشو ببین!
اخمی کردم:
_بشکنه دستت…
خندید:
_با بزرگترت درست صحبت کن!
خم شدم و کیفو از عقب برداشتم روی پام گذاشتم مشغول ور رفتن با قفلش شدم.
_کو بزرگتر؟
_جلوت نشسته..
قفل با صدای تیکی باز شد.
_چشام نمیبینه….
با دیدن داخل کیف به معنای واقعی لال شدم.
سوتی زدم:
_جوون اینهمه تراول از کجا؟
سپیده پوزخندی زد:
_مثل اینکه برای انجام معامله ای کنار گذاشته بودن که نسیب دوتا دسته گل مثل ما شده..!!
ترسیده غریدم:
_ردیابی چیزی توکیف نباشه!
اینا خیلی پوله..مطمعنن همینجوری ازشون نمیگذرن! گیر نیافتیم سپی؟!
اخمی کرد:
_بیخیال بابا از کجا میخوان بفهمن کار کی بوده؟
تازه با این پولا تا یه سال دزدی تعطیل و راحت زندگیمونو میکنیم.
به محض پیچیدن ماشین تو کوچه صدای جیغ سپیده بلند شد
_ساینا قایم شو!
اقای غلامی جلو در ساختمون ایستاده.
سریع زیر صندلی خیزیدم.
سپی پالتوشو از صندلی عقب برداشتو پرت کرد روی من..
_صدات درنیاد!
غریدم:
_انگار خودم نمیدونم!
ریز خندید:
_خب چیکار کنم حال میکنم اینو میگم…
_خدا شفات بده!
نیلو تک بوقی زد.
و ماشینو برد تو پارکینگ ساختمون.
زیر لب گفت:
_مثل جغد زل زده به ماشین حالا چجوری بریم داخل؟
ازگرما داشتم اون زیر جون میدادم:
_خبرشو بیارن مرتیکه هیز..اگه بخاطر مناسب بودن قیمت اجارش نبود تاحالا صد بار ازینجا رفته بودیم!
اونوقت مجبور نبودیم ادعا کنیم یه نفر هستیم تا بهمون اتاق رو بده..
_آره مردک گرگ صفت..الانم فکر میکنه یه دختر تنها تو واحد 4 زندگی میکنه
برامون دندون تیز کرده..
_میگم بیا حالشو بگیریم…
_هیس..هیس داره میاد سمت ماشین.
خودمو بیشتر جمع کردم که صدای آقای غلامی باعث شد سرجام خشک بشم
_سلام ساینا جان..خوبی؟
_سلام آقای غلامی شبتون بخیر..مشکلی پیش اومده اینوقت شب بیرون ساختمون ایستادین؟
_نه…اومدم آشغالا بذارم دم در که چشمم به ماشین شما افتاد…
دختر خوبیت نداره تا این وقت شب یه دختر تنها تو خیابون بچرخه..ممکنه خدای نکرده اتفاقی برات بیافته!
_بله بله..درست میگید..اضافه کاری داشتم..درهرصورت زندگی خرج داره…
آقای غلامی ولوم صداشو پایین تر آورد:
_من که بهت گفتم بیا سوگولی خودم شو..تا از همه چیز بی نیازت کنم…
عصبی دستمو مشت کردم..دلم میخواست برم دندوناشو توی دهنش خورد کنم مرتیکه شکم گنده هیز..
سپیده با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
_شما به جای پدر منی..واقعا خجالت اوره..
دره ماشینو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
_برای حفظ ابروتون هم که شده بهتره این پیشنهاد رو دیگه جای مطرح نکنید وگرنه تضمینی نمیدم که باهاتون مثل الان رفتار کنم!
با صدای ریموت ماشین آهی کشیدم.
حالا باید تا سه ساعت این زیر باشم تا این شکم گنده گورشو گم کنه و سپی بیاد در ماشینو باز کنه!
دیگه کم کم داشت نفسم میگرفت
که با لرزش چیزی زیر باسنم جیغ خفه ای کشیدم.
با دیدن نور گوشی نفس آسودمو بیرون دادم:
_خبرتو بیارن سپی کجا موندی؟
صدای جیغش گوشمو کر کرد:
_به من چه این خیکی دم در ایستاده نمیره گورشو گم کنه..
ببین کیفم رو صندلی عقب بردار توش ریموت زاپاس هست در ماشینو باز کن بیا بالا..
غریدم:
_از دست تو اه…
یواشکی سرمو بالا بردم تا موقعیتو بسنجم.
کسی تو پارکینگ نبود.
پریدم رو صندلی عقب و کیف سپیده رو برداشتم.
و سوییچو ازش بیرون کشیدم.
درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
آروم به سمت آسانسور حرکت کردم.
بهتر بود تا این خیکی پیداش نشده
سریع برم بالا.
دکمه آسانسور زدم.
که با صداش خشکم زد
_ساینا تو مگه نرفتی بالا؟
سر جام سیخ ایستادم.
و با لبخند مضحکی برگشتم سمتش:
_آ…چیزی تو ماشین فراموش کرده بودم..اومدم برش دارم…
نگاهی ناباور به ماشین و من انداخت:
_پس چرا من اومدنت رو متوجه نشدم؟
خندیدم:
_هه حتما حواستون جای دیگ بوده..من باید برم فعلا..
با باز شدن در آسانسور پریدم توش و سریع دکمه رو زدم.
آقای غلامی همینجور نگاهم میکرد.
دستی براش تکون دادم که در آسانسور بسته شد.
_بمیری من راحت شم از شرت..اه اه مردک بشکه..یک روز به عمرم باقی مونده باشه من تورو میکشم حالا ببین…
وارد واحد شدم که سپیده پرید جلوم:
_ساینا چی شد غلامی ندیدت؟
کنارش زدم:
_دید ولی خنگ متوجه نشد دونفریم.
مانتوم از تنم بیرون اوردم پرت کردم یه گوشه.
_نا سلامتی خواهرای دوقلو هستیما ساینا خانوم!
سپیده یه چیزی درست کن بخوریم من میرم یه دوش بگیرم..
سری تکون داد بی حرف قبول کرد و به سمت آشپزخونه رفت..
به سمت اتاق رفتم.
لباسامو بیرون اوردم روی تخت انداختم..
وارد حموم شدم…
دوش آب گرمو باز کردم.
برخورد ذرات گرم آب با بدنم حس خوبی بهم میداد.
عاشق حموم و آب گرم بودم.
برخلاف سپیده که همیشه با اب سرد دوش میگرفت!!
حوله رو دور بدنم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
بوی برنج دم کشیده توی فضای خونه پیچیده بود!!
نفس عمیقی کشیدم:
_آشپزیت عالیه خواهر بزرگه…
لبخندی زد:
_برخلاف من تو خوردنت عالیه خواهر کوچیکه..
دوتایی زدیم زیر خنده.
پشت میز نشستم و کمی برنج کشیدم.
سپیده قوطی کنسرو لوبیا رو باز کرد..
که صورتم جمع شد:
_نمیشد هنرنمایی کنی قرمه سبزی..مرغ برشته ای چیزی درست کنی؟
با شیطنت ابروهاشو بالا داد:
_نه دیگه تمام زورمو سر برنج پختن خرج کردم…
قاشقم توی ظرف لوبیا فرو بردم:
_جون به جونت کنن گشادی خواهری..
_بخور کمتر غر بزن…
قاشقو برنج توی دهنم گذاشتم:
_پولا رو چیکار کردی؟
با خونسردی لیوان نوشابه اش رو برداشت.
_نگران نباش جاش امنه..یه جایی گذاشتم عقل جن هم بهش نمیرسه..
سری تکون دادم مشغول خوردن بقیه غذام شدم.
بعد شستن ظرفا به کمک سپیده.
مشغول پهن کردن رخت خوابمون شدیم.
عادت داشتیم دوتایی کنار هم توی سالن بخوابیم.
اگه شب کنار هم نمیخوابیدیم تا صبح خوابمون نمیبرد.
با حوله خودم روی تشک پرت کردم:
_آخ سپی قربون دستت برق خاموش کن…
_همش به ادم کار میدی خودت ی کاری نکنی یه وقت؟!
بدنم کش و قوسی دادم:
_نه من خسته میشم!
پتو روی خودم کشیدم که اون هم کنارم خوابید…
سریع صدای خر و پفش بلند شد..
یعنی اگه خر و پف نمیکرد
شب خوابش نمیبردا!!
هنوز چشمام کاملا گرم نشده بود
که سپی از خواب پرید و لگدی به پهلوم زد:
_هووی ساینا پاشو..آشغالا رو یادت رفته بذاری بیرون امشب نوبت تو بود..باز صبح بوی گندش کل خونه رو برمیداره..
_ول کن بابا …
به پهلو چرخیدم
که باز لگدی زد:
_پاشو ..اه
عصبی مشتی به شکمش زدم:
_خر..
از جام بلند شدم..
چشم بسته مسیر آشپزخونه روطی کردم
پلاستیک زباله رو از سطل بیرون کشیدم…
با یه نشونه گیری فرضی
از پنجره پرتش کردم تو سطل زباله پایین کنار خیابون….
بدون توجه به اینکه تو سطل افتاد یا نه
دوباره برگشتم خزیدم زیر پتو.
سرم به بالشت نرسیده خوابم برد..!
صبح با صدای محکم کوبیده شدن در
ترسیده از خواب پریدم.
که سپیده داد زد:
_وای ننه..زلزله..
تیز نشستم .
با ترس به اطراف نگاه کردم..
هیچ چیزی تکون نمیخورد!
پس زلزله کو؟
دوباره صدای کوبش در بلند شد!
پس گردنی به سپیده زدم
_بیشعور در میزنن…
بلند شدم به سمت در رفتم.
تا قبل ازینکه طرف در ازجا بکنه…
سپیده فرز پرید تو آشپزخونه و قایم شد…
دیگه عادت کرده بودیم به این قایم موشک بازی!
درو باز کردم.
که چشمم اول به کاسه آش رشته خوشکلی افتاد.
مطمعن بودم چشمام از خوشحالی چهل چراغ شده…
+سلام ساینا جان صبحت بخیر مادر…
نگاهم از کاسه آش گرفتم و به نرگس خانوم دوختم.
پیرزن تنها و مهربونی که تو واحد رو به روی ما زندگی میکرد.
لبخندی زدم..
_سلام نرگس جون …اشاره به کاسه آش رشته کردم:
_دست وبالت درد نکنه…
لبخندی عمیق روی صورت پر چینش نشست.
ادامه داره…

ن

Date: December 15, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *