منجلاب

0 views
0%

رامین از وقتی که دوستش رضا گفته بود می خوان کسائی رو که مدرک کارشناسی ندارند و باز خرید کنند نگران بود. رامین کارمند بانک بود و مدرکش فوق دیپلم. با اینکه پدرش میلیادر بود و خودش تک فرزند خانواده بود ولی دلش نمی خواست وبال پدرش باشد می خواست روی پاهای خودش بایستد.رامین کتابهای که چند سال بود در زیر زمین خاک می خوردند پیدا کرد و شروع کرد به مطالعه برای کنکور و بلاخره توانستتو دانشکاه آزاد شهر خودش کرج قبول شود.برای دومین بار وارد دانشگاه شد اولین چیزی که توجهش روجلب کرد آرایش و لباسهای عجیب و غریب دانشجوها بود. رامین قیافه زیبایی داشت دوستان نزدیک می گفتندبه مامانش رفته.بیراهم نمی گفتند مادر رامین خانم فوقالعاده زیبایی بود که دو سال بعد تولد رامین فوت کرده بود.و رامین چهره زیبایی مامانش را به ارث برده بود.وقتی تو حیاط دانشگاه قدم میزد کسی نگاهش نمی کرد.با اینکه خوشگل بود ولی لباس رسمی تنش بود موهایش را ساده شانهکرده بود و کلا ظاهر ساده اش توجه هیچ کس رو جلب نمی کرد .البته رامین از این موضوع خوشحال بود. اواز بچگی گوشه گیر بود و تنهایی رو دوست داشت.روزهای دانشگاه به سرعت می گذشت حالا رامین ترم سومی بود.در یک روز پائیزی رامین روی نیمکت در گوشه ای از دانشگاه نشسته بود که چشمش به یه دختر افتاد.برای چند ثانیه نگاهش زوم شد روی اون دختر. فوقالعاده زیبا بود چشم چران نبود ولی نمی تونست جلوی خودش را بگیرد او واقعا محشر بود. دختر بی توجه ازکنارش گذشت و دل رامین را هم با خودش برد.بعد دیدن اون دختر زندگی رامین تغیر کرد می گفت،می خندید.و پدرش خوشحال بود از اینکه پسرش که ماه به ماه نمی خندید اینگونه شاد شده.رامین از بچگی هر چه را که اراده کرده بود بدستش اورده بود وبا خودش عهد کرد این دختر را هم که حالا میدانست اسمش سارا هست را بدست بیاورد.ولی یک روز نحس که به شدت باد می وزید سارا را دید که دستش در دست پسری جوان هست.خشکش زد.زود تحقیق کرد و فهمید این دو 2 ساله با هم رابطه دارند.ولی رامین به خودش دلگرمی داد که عشق بی رقیب طعمی ندارد.رامین نمی توانست دیگر صبر کند موضوع را با پدرش در میان گذاشت.و پدرش شادمان با آدرس و تلفنی که رامین بهش داده بود با خانواده سارا تماس گرفت. و خانواده سارا که فهمیدند پدر رامین از میلیادرهای کرج هست زود موافقت کردند. وقتی پدرش به او گفتقراره چند روز دیگر به خواستگاری سارا بروند رامین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید بی خبر از اینکه سارا با شنیدن اینکه می خواهد برایش خواستگار بیاید در خانه الم شنگه ای راه انداخته بود.یک روز بعد از ظهر تلفن خانه به صدادر آمد شماره پدر سارا بود.رامیننفس عمیقی کشید و گوشی رو برداشت پدرسارا بعد حال احوال پرسی با ناراحتی که در صدایش موج می زد گفتمعذرت می خوام ولی قرار جمعه را باید کنسلش کنیم.گوشی از دست رامین افتاد.دیوانه شده بود حمله کرد به وسایل خانه و با فریاد ظروف شکستنی رو به دیوار کوبید پدرش با عجله به پائین آمد سعی داشت آرومش کنه ولی رامین نه او را میدید نه صدایش را می شنید. پدرش که ناراحتی قلبی داشت در یه آن نقش بر زمین شد.رامین تازه متوجه پدرش شد.او راسریع به بیمارستان رساند ولی دیگر دیر شده بود.پدرش سکته کرده و برای همیشه او را تنها گذاشته بود.رامین با دلی پر درد پدرش را به خاک سپرد.بعد از چند ماه رامین کمی روحیه اش را بدست آورد.و قسم خورد هر جوری هست عشقش سارا را بدست بیاورد.او پایان مغازه های فرش فروشی پدرش و سهام کارخانه فرش بافی پدرش را فروخت از بانک استعفا داد تا تمرکزش فقط روی تنها هدفش باشد،عشقش سارا.ترم بعد وقتی دانشجویان دیدند لامبورگینی شرابی وارد حیاط دانشگاه شد چشمایشان گشاد شد.ولی حیرانتر شدند وقتی که خودش را دیدند. پسری با قد و موهایی بلند صورت استخوانی و زیبا و لباسهایی با مارکهایی معروف و به روز.رامین از پشت عینک دودی سارا رو دید. به طرفش رفت وقتی می خواست از کنارش رد شود.دید که سارا چطور با دقت دارد نگاهش می کند.دلش می خواست پرواز کند اولین دفعه ای بود که توجه سارا رو جلب کرده بود.حالا دیگر پسرا می خواستند مثل او باشند و دخترا می خواستند با او باشند.رامین با دختری که به شهین ستاره معروف بود و از دوستای سارا بود خواست از سارا برایش خبر بیاورد و کاری کند که سارا و شاهرخاز هم جدا بشن و در عوض پول خوبی بگیرد.شهین ستاره با کمال میل قبول کرد و گفتمن آچار فرانسه این دانشگام تو به خواستت می رسی.از اون به بعد خبر آب خوردن سارا هم به رامین می رسید شهین با پایان وجودش داشت کاری میکرد که سارا قید شاهرخ را بزند.زحمت شهین بلاخره به بار نشست.یک روز رامین به کلاس درس سارا رفت.و زل زد به او.سارا هم با لبخند و خنده هایش چراغ سبز و به او داد.وقتی شاهرخ این صحنه رو دید.مثل وحشیها به طرف رامین هجوم برد و با او دست به یقهشد.ولی سارا به این قائله خاتمه داد و سر شاهرخ فریاد زد چیکارش داری وحشی ازت بدم میاد.شاهرخ با التماس گفت سارا خواهش می کنم من بدون تو نمی تونم. وسارا در جواب گفتمشکل خودته من رامین و دوست دارم واین آغاز رابطه رامین و سارابود.در مدت کوتاهی رامین از سارا خواستگاری کرد.و سارا بعد یک هفته بهش جواب مثبت داد رامین به هدفش رسیده بود.در آسمانها پرواز می کرد تنها آرزویش این بود که کاش پدرش زنده بود و این روز را می دید.بعد از 6 ماه دوران شیرین نامزدی رامین و سارا رسما ازدواج کردند.و زندگی مشترکشان آغاز شد.در روزهای اول زنگی هر دو خوشحال بودند.ولی با گذشت زمان هر چقدر رامین عاشقتر میشد سارا سردتر میشد.سارا هر روز یه بهانه می آورد.ولی رامین با صبر و خشرویی همه را تحمل می کرد او همه را تحمل می کرد چون دیوانه سارا بود.ولی بهانه های سارا پایان شدنی نبود.تا حدی که گفت من تو خونه ای که همه جاش عکس مرده هست نمی تونم زندگی کنم.رامین عکسهای پدر مامانش رو جمع کرد ولی بازم سارا کوتاه نیامد.رامین آپارتمانی شیک خرید و به نام سارا کرد برای مدتی اوضاع درست شد. ولی سارا همچنان ساز ناسازگاری میزد.رامین هر روز برایش جواهری تازه می خرید روز تولدش برایش مزداسواری خرید.رامین به معنای واقعی کلمه برده سارا شده بود.ولی بی فایده بود این دو هر روز از هم دور می شدند یک روز که با یکدیگر درگیری لفظی پیدا کردند سارا به رامین گفتپدر سگ. رامین نتوانست خودش را کنترل کند و با سیلی جوابش را داد. واین آغاز پایان زندگی این دو بود. رامین بارها و بارها ازشعذرخوای کرد ولی سارا 1370 سکه طلا رو گرفت ودر حالی که خانواده اش به شدت مخالف بودند و از او جداشد.وقتی سارا از دفتر طلاق بیرون آمد.سوار ماشینش شد و به محله ای در پائین شهر رفت جلوی خونه ای کوچک ایستاد.زنگ را زد شاهرخ در چهارچوب در ظاهر شد.سارا با دیدنش لبخندی زد و به حالت نظامی ژست گرفت وگفتعملیات با موفق انجام شد قربان.شاهرخ با خوشحالی سارا رو در بغل گرفت وبه داخل خانه برد وفریاد زد پاریس منتظر ماست عزیزم.بعد از رفتن سارا رامین نتوانست به زندگی عادی برگردد و به مواد پناهبرد و در اندک مدتی از تریاک به کراک رسید.رامین خانه را فروخت وبا پولش خانه کوچکی خرید وباقیمانده پول خانه اش راو با بقیه سرمایه ای که داشت در بانک گذاشت تا با سودش هزینه مواد و زندگیش تامین کند.رامین با یک نفر دیگر که او هم به خاطر شکست عشقی که داشت معتاد شده بود هم خانه شد.در مدت کوتاهی شاهرخ سکه ها ماشین و آپارتمان و جواهرات و رو به دلار تبدیل کرد.و برای خداحافظی از پدر و مامانش به آبادان رفت.20 روز از رفتن شاهرخ گذشت. ولی خبری ازش نشد.حتی فکر اینکه شاهرخ سارا را پیچانده باشد برای سارا از مرگ دردناکتر بود و باورش غیر ممکن.یک روز که سارا با کلی فکر خیال تو خیابون قدم می زد صدایی اونو به خودش آورد. وقتی نگاه کرد بدنش تیر کشید رامین بود.باورش نمیشد تو مدت8 ماه به اندازه 10 سال پیتر شده باشد.سارا تراولی به سمتش پرت کرد و به سرعت از آنجا دور شد رامین تراول و برداشت و بو کرد و بوسید و گریه زاری کرد او هنوز دیوانه سارا بود.شب سارا می خواست به تخت برود همینکه رو تخت دراز کشید حس کرد چیزی چند جای بدنش را نیش زد.زود بلند شد چیزی نبود با دقت نگاه کرد چند سوزن بود.تو همین موقع در زده شد پسر بچه ای پشت در بود با دیدن سارا یک پاکت انداخت زمین و فرار کرد.سارا پاکت را برداشت.توش همان تراولی بود که به رامین داده بود.روش نوشته بود به دنیای من خوش آمدی عزیزم، به دنیای ایدز.زانوهای سارا خم شد. زانو زد و گریه زاری کرد چند ساعت فریاد زد و گریه زاری کرد.بی خبر از اینکه رامین پشت در هست و صدایش را می شنود .رامین طاقت نیاورد با موبایلش به سارا زنگزد سارا با دستانی لرزان گوشی رو برداشت صدای رامین بود که می گفتنترس سارا شوخی کردم.من عاشقتم نامرد نیستم عاشقتم،دیونتم،معذرت میخوام ترسوندمت معذرت میخوام غلطکردم.اینقد تو اذیتم کردی می خواستم بدوونی من چی…سارا نفسی کشید و حرف رامین برید و فریاد زد برو بمیر مفنگی. و تلفن و قطع کرد فردا صبح سارا آپارتمان را تحویل داد.به یک بیمارستان رفت وآزمایش داد خونش تمیز بود.سارا دیگر جای نداشت برود.بلاخره رفت سراغ دوست و همشهری شاهرخ محسن. بهش گفتمی خوام چند روزی اینجا باشم.محسن با بی میلی پذیرفت یک هفته دیگر گذشت ولی از شاهرخ خبری نشد. یک شب سارا صدای محسن را شنید که داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد.فهمید شاهرخ هست.محسن گفتشاهرخ تو رفتی ترکیه پی عشق وحال این هرزه هم وبال گردنمشده.سارا از اتاق بیرون آمد دلش می خواست بمیرد.آب دهانش را پرت کرد تو صورت محسن ومحسن اونو زیر مشت لگد گرفت و در آخر بهش تجاوز کرد وانداخت بیرون.بعد رفتن سارا در خانه محسن زده شد دوست معتاد رامین بود.گفت سارا خانوم اینجان؟ محسن با تحقیر گفتنه.اون مرد گفتپرسو جو کردم تا اینجا رو پیدا کردم اگه بیاد اینجا این پاکت و بهش بدید از طرف شوهر سابقشه دو روز مرده یعنی خود کشی کرده به من گفتاگه طوریم شد این و بدم به سارا خانوم.محسن پاکت و گرفت و در را بست.پاکت و باز کرد توش کلی تراول بود همگی 500 هزار تومانی.محسن لبخندی زد و گفت به این میگن شانس.سارا زیر باران بی هدف رفت و رفت و یک دفعه دید جلوی در خانه خودشان هست. زنگ و زد مامانش در و باز کرد.با دیدن سارا خواست در و ببنده که سارا گریه زاری کنان گفتمن جایی رو ندارم. مامانش با بغض گفتبیرون زیر بارون بخوابی بهتر از اینکه باباتو داداشت بکشنت بعد در و بست صدای پدرش و شنید که از مامانش می پرسید کیه و مامانش جواب داد اشتباهی آمده بود.سارا گریه زاری کنان رفت چند متر پائینتر دختر همسایشونو دید ساغر،که روی کاپوت ماشین نشسته وداشت اواز می خونه.ساغر بادیدن سارا گفت تو رو هم از خونه بیرون کردن بعد با صدای بلند خندید.سارا گفتاره، ساغر دو تا قرص اکس به سارا داد و دو تا را هم خودش خوردو گفت بپر بالا بریم صفا سیتی.سارا سوار شد.ساغر با سرعت پایان داشت می راند.بعد مدتی رانندگی رو کرد به سارا و گفت بزنیم به دیوار حال صاب دیوارو بگیریم.سارا به دو تا قرص اکسی که تو دستش بود نگاهی کرد و لبخندی زد و گفتبزنیم وچند دقیقه بعد صدای گوش خراش برخورد ماشین با دیوار و آتش گرفتن ماشین مردم را جمع کرد. پلیس و آتش نشانی زود از راه رسیدند افسری که اونجا بود دید پسر جوانی دارد با یه سربازکلنجار میرود.رفت آنجا و پرسیدچیزی شده؟پسرجوان بااضطراب گفت ماشین داداشمه افسرگفت یکیشون مرده یکیشونم اوضاش وخیمه وقتی نگای جنازه کرد نفس عمیقی کشیدبعد زنگ زد داداشش گفت این دختره دوستت تصادف کردهپایاننوشته esarake alone

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *