من هیچی نمیدونستم

0 views
0%

جلوی آینه برای آخرین بار ایستادم تا از درست بودن همه چیز مطمئن بشم. کفش های پاشنه بلند سفیدم قد بلندم رو بلند تر نشون میداد و ترکیب زیبایی رو با شلوار کتان و مانتو جلو باز کرمی که تا زانوم میرسید و شال بلند توری و سفیدم که موهای خرمایی رنگم از کنارش بیرون زده و روی صورت سبزه من ریخته بودایجاد میکرد. فقط یه چیز کم بود. رژ لب قهوه ای رو از داخل کیفم در آوردم و دوباره روی لبم کشیدم و با لبخند بوسه ای به سمت تصویر داخل آینه فرستادم… ‏تا من رو دید با خنده ای گفت شما دخترا همتون دوساعت تاخیر رو حداقل دارید… ‏انگار از عمد میخواست به من یاد آوری کنه که دارم با همسر بهترین دوستم به قرار میرم…اما از همون روز اول میدونست که شهوت من قوی تر از وجدانمه… ‏این اولین قرار ما نبود اما بعد از مدتها انتظار برای اولین بار بود که با نبودن دوست صمیمی و قدیمیم میتونم از فرصت استفاده کنم و… ‏مهران پسر فوق العاده‌ای بود هم چهره زیبایی داشت و هم خوش اندام بود… خیلی خوش اندام… مطمئنا من تنها دختری نبودم که به مبینا حسادت میکرد. ‏زمان دیر می گذشت و من هزار جور فکر شیرین و قشنگ تو ذهنم داشتم… من هیچی نمی دونستم… ‏وقتی کلید داخل قفل چرخید و در باز شد ضربان قلبم انقدری تند میزد که دیگه توان فکر کردن به چیزی رو نداشتم… ‏مهران دستش رو روی کمرم کشید و با بفرماییدی من را وارد خونش کرد‌… ‏با اجازه مهران به سمت دستشویی رفتم تا برای آخرین بار مطمئن بشم همه چی مرتبه… بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم… من هنوز هیچی نمی دونستم… ‏نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم… ‏نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. اصلا نمیتونستم که واکنشی نشون بدم… ‏مبینا رو به روی من بود و در حالی که لب های همسرش رو می بوسید آخرین چیزی که مهران به تن داشت رو در می آورد… ‏مهران صورتش رو کمی عقب کشید و مبینا که انگار تازه متوجه حضور من شد… به سمت من حرکت کرد… ‏نا خود آگاه یه قدم عقب رفتم و مبینا با یه قدم فاصله درست جایی که چند لحظه پیش من بودم ایستاد. ‏حتی قبل از اینکه فکری به ذهنم برسه صورتش رو جلو آوردو مشغول خوردن لبهای من شد… ‏لحظه ای چشمم به مهران افتاد که برهنه به دیوار تکیه داده بود لبخندی به لب داشت. مبینا صورتش رو عقب برد و و بعد از چند ثانیه نگاه به صورت من به شوهرش نگاهی انداخت و بعد از گفتن جمله «چه خوشگل شدی»با همون شیطنت همیشگی مشغول در آوردن لباس های من شد و بعد دوباره لب هاش رو روی لبهای من گذاشت. انگار تازه داشتم میفهمیدم ماجرا از چه قراره…حالا با لذت پایان همراهیش کردم… ‏مهران انگار دیگه طاقت نیاورد نزدیک ما شد و بعد از بوسیدن مبینا مشغول خوردن بدن برهنه من شد… ‏حالا انگار نوبت استراحت مبینا بود که یه گوشه از اتاق رفت تا ببینه همسر و بهترین دوستش چطور از هم لذت میبرن… ‏حتما نظرتون رو برام بنویسید چون برام مهمه…نوشته Yasamant

Date: November 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *