مکعب روبیک

0 views
0%

وقتی جمشید دید که یه مکعب روبیک و دو تا تاس شیشه ای فانتزی خریدم، با تمسخر به مکعب روبیک اشاره کرد و گفت مگه بلدی اینو درست کنی؟؟؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم فعلا نه… مُچ دستم رو گرفت و گفت پس برا چی گرفتی؟ اصلا تاس برای چی گرفتی؟؟؟ از این همه فضولیاش اعصابم خورد شده بود. از طرفی هنوز جرات نمی کردم باهاش تند حرف بزنم و جلوش وایستم. به ناچار نگاش کردم و گفتم هیچ دلیل خاصی نداره. فقط ازشون خوشم اومد و گرفتم… بازم با تمسخر گفت پس پولای ناصر و اینجوری حیف و میل می کنی… نا خواسته نگاهم جدی شد. از این هم پُر رو بودن جمشید عصبانی شدم. سعی کردم مودب باشم و گفتم ناصر بهم پول تو جیبی میده و نمیگه که کجا و چطوری خرجش کنم. در ضمن بهم مفتی پول نمیده… پوزخند جمشید غلیظ تر شد و گفت کم کم داری زبون در میاری. از اولش به ناصر گفتم پشت این چهره مثلا مظلوم چه سلیطه ای خوابیده…ناصر وارد اتاق شد و گفت بس کن جمشید. اینقدر سر به سرش نذار… جمشید دستم رو ول کرد. ناصر با نگاهش مشایعتش کرد که از اتاق خارج بشه. بعدش رو به من گفت اونی که گفتم خریدی؟؟؟ از تو پلاستیک بزرگ خریدم یه پلاستیک کوچیک تر برداشتم. از داخلش یه تونیک زرشکی در آوردم. دادم به ناصر و گفتم اینم همون لباس مجلسی ای که گفتی. فقط یکمی گرون در اومد. کیف و کفش سِتشو اما خوب گرفتم… از دستم گرفت و کمی وراندازش کرد. بهم برگردوند و گفت بپوشش… همونجا وایستاد و منتظر موند تا لباسم رو عوض کنم. برای پوشیدنش به غیر از لباس زیرم، بقیه لباسام رو باید در می آوردم. به مغازه دار گفته بودم، نمی خوام چسب باشه. می خواستم یه ذره تو تنم بازی کنه. وقتی تنم کردم، چند لحظه جلوش وایستادم و بدون اینکه چیزی بگه، یه چرخ آروم جلوش زدم. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت به گرون بودنش می ارزه. خیلی بهت میاد… ناصر اومد از اتاق بره بیرون که بهش گفتم هنوز نگفتی برای چی یا برای کی باید اینو بپوشم؟؟؟ناصر لبخند زنان اومد سمت من. از توی جیبش یه بسته اسکناس در آورد. چند تاش رو شمرد و جدا کرد. بهم نزدیک تر شد. با دستش تونیک توی تنم که تا بالای زانوم بود رو داد بالا. اسکناسا رو به آرومی گذاشت توی شورتم و گفت یه مهمونیه. یه رفیق کار درست دارم که دوست دخترش حسابی زده تو پرش. بهش قول دادم سه سوته براش یه دوست دختر جور کنم. البته موقتیه. پوز زنیه بیشتر. یه مهمونیه. به عنوان دوست دخترش میری…یه نفس عمیق کشیدم. هنوز باورم نمیشد این همون ناصری باشه که من می شناختم. همون آدمی که مثل پدر خودم می دونستمش. هنوز دو ماه از اون شبی که وادارم کرد با جمشید و یکی دیگه از دوستاش سکس کنم نگذشته بود. حالا قرار بود باز با یکی دیگه باشم. به آرومی بهش گفتم دوست دختر قبلیشم هست… ناصر دستش رو از توی شورتم در آورد. کف دستش رو کشید در امتداد شکمم و گفت قربون آدم چیز فهم… از لمس دستش تو این شرایطی که عصبی شده بودم، بدم اومد. دستم رو بردم زیر لباسم و دستش رو گرفتم. بهش گفتم اولش قرار بود فقط با خودت باشم. بعدش وادارم کردی با این دوستای وحشیت باشم. حالا باز یکی دیگه… ناصر بعد از چند ثانیه مکث، ازم جدا شد. در اتاق رو باز کرد و با اشاره دستش گفت کسی مجبورت نکرده. هنوزم دیر نشده. می تونی بری. اما وقتی بری حق نداری دیگه پاتو اینجا بذاری…همینطور داشتم نگاش می کردم. نگاهش جدی شد و برگشت سمت من. چشماش رو تنگ کرد و گفت تا کِی می خوای دست از این بازی برداری؟ تو تنت می خواره برای جنده لاشی بودن. عاشق تنوعی. عاشق سکسی. عاشق بازی ای. اونوقت برای من ادای دخترای مظلوم و نجیبو در میاری؟ تازه از خدات باشه. کدوم جنده لاشی ای رو دیدی این همه هواش رو داشته باشن؟ این همه بهش احترام بذارن. این همه نازشو بکشن. بهش جا و مکان بدن. بهش چیزایی رو بدن که هیچ وقت تو زندگیش نداشته. برای بار صدم میگم. تو اون کثافت دونی ای که تو بودی، بهترین اتفاقی که برات می افتاد این بود که بشی یه جنده لاشی ی بی ارزش خیابونی. و هر کَس و ناکَسی، هر بلایی دلش می خواست سرت می آورد. اما الان چی؟ این خونه در اختیارته. با همه ی امکاناتش. تیپ و ظاهرتو نگاه کن. تا همین چند ماه پیش شبیه دهاتیا می گشتی. لباسات به تنت زار می زد. حالا خودتو نگاه کن. شیک ترین لباسا تنته. به قیافت نگاه کن. به چشمات نگاه کن. نگو که فرق نکردی. اعتماد به نفس ازت می باره با این آدم جدیدی که شدی. همه ی اینا به خاطر منه شیوا. می فهمی؟ به خاطر من. دیگه برای من تیریپ مظلوم نمایی و یه دختر نجیب و پاک بودن رو بر ندار. اعصاب من هم حد و مرزی داره. راضی نیستی برو گورتو گم کن همون کثافت دونی ای که ازش اومدی…حرفای ناصر تلفیقی از واقعیت و حقارت بود. می دونستم که هرگز نمی خوام پام رو از این خونه بیرون بذارم. اگه می خواستم چند روز بعد از اون شبی که جمشید وحشی و اون یکی دوستش اون بلا رو سرم آوردن، دوباره تو این خونه پیدام نمیشد. می رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کردم. انتخاب من مشخص بود. اما با این حال دلم نیومد آخرین جمله رو بهش نگم. آخرین جمله از دهن اون شیوایی که دیگه داشت کامل کامل دفن میشد. بُغضم رو قورت دادم و گفتم دیگه اینجوری بهم پول نده. مگه نمیگی من با جنده لاشی های خیابونی فرق دارم. پس مثل جنده لاشی ها باهام برخورد نکن. همونقدر که به دوستات احترام می ذاری به منم بذار. اگه قراره با تو زندگی کنم و به قوانین تو احترام بذارم، تو هم به قوانین من احترام بذار. با من مثل یه دختر لوس و ننر بر خورد نکن. با من مثل زنای هرزه و بی ارزش بر خورد نکن. هنوز نمی دونم چرا من رو داری در اختیار دوستات می ذاری و چی بینتون هست. اما ازشون بخواه مثل آدم باهام برخورد کنن. من حیوون خونگیت نیستم. منم یه آدمم…ناصر با دقت به حرفام گوش داد. سرش رو کمی به علامت تایید حرفام تکون داد. اومد یه چیزی بگه که نذاشتم و گفتم در ضمن. روزی که من تو رو انتخاب کردم، خبر نداشتم قراره به غیر از خودت، با دوستات هم باشم. فکر می کردم همیشه با همیم و من فقط برای تو هستم. فکر نکنم یه جنده لاشی ی تنوع طلب این رو بخواد که فقط برای یکی باشه… ناصر پوزخند زد و گفت مهم نیست چی فکر می کردی و چی بودی. مهم اینه که هر بار بر می گردی. و من هم هر بار مطمئنم که بر می گردی. باشه قوانین تو هم اجرا میشه. اما به شرطی که آدم باشی و جاده خاکی نزنی. الانم به جای آبغوره گرفتن، بشین این مکعبی که گرفتی رو درست کن. سرگرمی خوبیه. در ضمن اگه می خوای باهات مثل آدم بزرگا رفتار بشه، باید از خودت شروع کنی. بزرگ شو و دست از بچه بازیات بردار…تا حالا همچین آرایشگاه زنونه بزرگ و شیکی ندیده بودم. حدود ده تا میز داشت و هم زمان چندین نفر داشتن روی مشتریا کار می کردن. با کنجکاوی سرم داشت همه ی جای آرایشگاه می چرخید و نگاه می کردم. یه خانم که فهمیدم صاحب آرایشگاه هستش نزدیکم شد. جواب سلامم رو نداد. دستش رو گذاشت روی صورتم. به آرومی مجبورم کرد نیم رخ بشم. رفت پشت سرم. بلاخره به حرف اومد و گفت چه موهایی داری. هر وقت خواستی کوتاش کنی، خودم ازت می خرمش…نیم ساعت دیر از اونی که ناصر گفته بود، اومدن دنبالم. دو نفر بودن. از شباهتشون مشخص بود که برادر هستن. جفتشون جلو نشسته بودن و من عقب نشستم. اونی که پشت فرمون بود جواب سلامم رو داد. اما اون یکی فقط سرش رو تکون داد. انگار اگه به این جماعت احترام بذاری و تحویلشون بگیری، بیشتر قیافه می گیرن. از اونجا بود که فهمیدم هر چی بیشتر خودت رو بگیری، بیشتر تحویلت می گیرن و بلعکس…ماشین راه افتاد. اونی که کنار راننده بود، بهم یه برگه داد و گفت دقیق بخون. هر چی ازت پرسیدن، فقط اینا رو جواب میدی… تو برگه یه سری مشخصات بود. اینکه من دختر فلان آدم مثلا معروف پولدارا هستم. اینکه دارم تو فلان دانشگاه فلان رشته تحصیلی رو می خونم. اینکه چند سال خارج زندگی کردم. اینقدر چرت و پرت نوشته بود که یه لحظه خندم گرفت. راننده آینه عقب رو به سمت من تنظیم کرد و گفت کجاش خنده داره؟؟؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم هیچ جاش. یاد یه چیز در مورد خودم افتادم. الان من هنوز نفهمیدم دوست دختر کدومتون باید باشم؟؟؟ اونی که راننده بود خندش گرفت. اما اون یکی بهش برخورد و گفت اینقدر شبیه لوده های دهاتی حرف نزن. سه سوت می فهمن از کدوم قبرستونی اومدی. اسم من پدرامه. پِدی صدام می کنن. این برادرم پرهامه. تو قراره دوست دختر من باشی. البته افتخاریه برای خودش…از غرور و توهینی که بهم کرد ناراحت شدم. حرصم در اومد اما سعی کردم لبخند بزنم و گفتم برادرت رو هم حتما پَری صدا می کنن… پرهام از حرفم خندش گرفت و قهقهه زد. اما پدرام بهش برخورد و گفت زبون نریز. اون برگه لعنتی رو حفظ کن. سوتی بدی من می دونم و تو… از اینکه موفق شدم عصبانیش کنم خوشحال شدم و گفتم حالا طرف ولت کرده و رفته. چه کاریه این همه فیلم بازی کردن… با عصبانیت سرش رو کامل به سمت من چرخوند و گفت به تو ربطی نداره. برگه رو بخون… دیگه باهاش بحث نکردم و سعی کردم موارد تو برگه رو حفظ کنم…نزدیک به یک ساعت و نیم تو خیابونا دور زدیم. مطمئن شدن که همه موارد رو حفظ شدم. مهمونی خیلی شلوغی بود. یه جورایی معلوم نبود کی به کیه یا چی به چیه. یا شاید برای منی که تجربه این جور مهمونیا رو نداشتم اینجور بود. اکثرا جوون بود. اما توشون چند تا میانسال هم بود. همه تیپ زده بودن. تنها مجلس یا مهمونی ای که تو عمرم و ناچارا من رو برده بودن، عروسی یکی از دختر خاله هام بود. اونم از اون مجلس عروسی های سنتی. آقاها جدا و خانما جدا. حتی بعضی خانما تو همون قسمت زنونه هم حجاب کامل داشتن. در مقایسه با این مهمونی، اون عروسی یه مجلس تماما دهاتی بود. اصلا قابل مقایسه نبود. نا خواسته به خاطر این مقایسه خندم گرفت…پدرام دستش رو توی جیبش کرده بود. ازم خواسته بود که منم دستم رو حلقه کنم دور دستش. بدون اینکه نگام کنه با حرص گفت بی چی می خندی؟ یکمی سرسنگین باش… سعی کردم نخندم و گفتم ببخشید. چَشم… تو پایان مدتی که من رو به بقیه معرفی می کرد و سعی می کرد باهام صمیمی برخورد کنه، خیلی تابلو عصبی بود. من هر لحظه ریلکس تر و بی خیال تر می شدم. دیگه اون استرس اول رو نداشتم. از این جَو و موزیکی که داشت پخش میشد خوشم اومده بود. دیدن این همه آدم پولدار برام جدید و جالب بود. متوجه شدم که قرار نیست کسی ازمون پذیرایی کنه. همه چیز روی یه میز بزرگِ گوشه ی هال بزرگ خونه بود. هر کسی هر چیزی می خواست بر می داشت. چشمام از اون همه پذیرایی رنگارنگ روی میز گرد شد. اما روم نشد به غیر از یه ذره ژله چیز دیگه ای بردارم. آب دهنم رو از حسرت اینکه کاش بدون خجالت کُل این میز در اختیارم بود، قورت دادم…یه لحظه به خودم اومدم که دیدم پدارم داره به آرومی بهم میگه رقص بلدی؟؟؟ با سرم اشاره کردم که بلد نیستم. حرص خوردنش بیشتر شد و گفت از دهات که چه عرض کنم، از پشت کوه اومدی تو. هر کسی گفت بیا برقص بگو پام درد می کنه… با سرم حرفش رو تایید کردم. هم زمان چند تا پسر هم سن و سال پدرام بهمون نزدیک شدن. پدرام به اونا هم معرفیم کرد. مشغول صحبتی شدن که من اصلا سر در نمی آوردم. تصمیم گرفتن برای ادامه ی صحبتشون برن توی حیاط. پدرام رو به من گفت عزیزم چند لحظه اینجا باش. ما الان بر می گردیم… یکی از دوستاش گفت پدی جون زیاد طولش ندیا. بُرش می زنن. خاطر خواه زیاد پیدا کرده… تازه متوجه شدم که چشمای دوستاش همه جای بدنم کار می کنه. مخصوصا قسمتی از رون پاهام که تو این لباس دیده میشد. به دوستش خیره شدم. با خط نگاهم بهش فهموندم که خط نگاهت رو متوجه شدم. اما نه تنها خجالت نکشید، بلکه یه پوزخند شیطنت آمیزی زد و همراه بقیه شون رفتن به سمت خروجی هال…با رفتن پدرام بهتر و راحت تر می تونستم خونه و آدمای مهمونی رو ورانداز کنم. پرهام اومد کنارم و گفت خوش می گذره؟؟؟ نگاهم به میز پذیرایی بود و گفتم اگه برادر بد اخلاقت نبود بیشتر خوش می گذشت… پرهام خندش گرفت و گفت اعصابش چند وقته خورده. بهش گفتم این کارش کمکی نمی کنه. به حرفم گوش نداد… یه هو با تعجب برگشتم سمت پرهام و گفتم راستی دختره کوش؟؟؟ پرهام با صدای بلند زد زیر خنده. خندش که تموم شد به آرومی گفت باهاش احوال پرسی کردی عاشق. نفهمیدی؟؟؟ یکمی فکر کردم و گفتم با خیلیا احوال پرسی کردم. نفهمیدم کدومه… پرهام لبخند زنان گفت کلا تو فاز نیستی. اصلا نمی دونی دور و برت چه خبره. البته اینجوری بودنم بد نیستا…یه نگاه به اطراف انداختم و گفتم میشه یه جا بشینیم. پاهام خسته شد… پرهام کمی با دقت نگام کرد و گفت مشروب نمی خوری؟؟؟ بهش گفتم تجربه خوبی ندارم. به خاطر خوردنش یه شب تا صبح بالا می آوردم… پرهام گفت حتما آشغال بوده و زیاده روی کردی. اگه برند معروف باشه و به اندازه بخوری، اذیتت نمی کنه. فقط همونقدر رات می ندازه که لذتشو ببری… دستم رو گرفت و به آرومی به سمت میز پذیرایی رفتیم. برام تو یه جام یه ذره مشروب نسبتا طلایی رنگ ریخت و گفت تو دهنت نگه ندار. همش رو سریع قورت بده. بعدشم یه چیز شیرین بخور… چند تا بیشتر برام نریخت. جام رو از توی دستم گرفت و گفت همینقدر بسه…از توی میوه ها یه دونه توت فرنگی برداشتم. به آرومی گذاشتم توی دهنم. پرهام به دهنم و لبام خیره شد و گفت می دونستی مشروب روی خانما خیلی زودتر از آقایون اثر می کنه. الان چطوری؟؟؟ سرم سنگین شده بود. مثل سری قبل سرگیجه و حالت تهوع نداشتم. این سنگینی سرم رو دوست داشتم. حس خاص و جدیدی داشتم. شبیه یه حس آزاد بودن. اصلا برام مهم نبود که کجام و برای چی اینجام. صدام رو نا خواسته کشدار کردم و گفتم خسته ام. یه جا ببر منو استراحت کنم…پرهام بردم به همون اتاقی که لباس عوض کرده بودم. حتی اتاقی که مخصوص لباس عوض کردن مهمونا بود هم بزرگ و شیک و خوشگل بود. چقدر دنیای پولدارا با فقیرا فرق داشت. کل خونه ی پدری من یه اتاق دوازده متری داشت. ما بچه ها همه توی هال می خوابیدیم. پایین در ورودی، بدترین جای ممکن، برای من بود. که تابستونا از زیر در گرما می خوردم و زمستونا سرما. دستشویی توی حیاط بود و هر کس می خواست بره دستشویی ، باید از من رد میشد. هر بار هم که لگدم می کردن، می گفتن خودت بد می خوابی حتی گاهی عمدا در رو جوری باز می کردن که به من بخوره. چندین و چند بار دستم رو داغون کردن. اگه بر عکس می خوابیدم، پام رو داغون می کردن. یه بار هم که به خاطر این در باز کردنا سرم شکست. که مقصر خودم اعلام شدم به خاطر بد خوابیدنمکیفم رو از روی جالباسی برداشتم. ولو شدم روی کاناپه. حس آزادی درونم هر لحظه بیشتر میشد. برای اولین بار فهمیدم مَست کردن یعنی چی. گرچه خیلی خفیف مَست کرده بودم. اما حسش رو بلاخره تجربه کردم و دوستش داشتم. از توی کیفم مکعب روبیک رو برداشتم. شروع کردم ور رفتن باهاش. هر چی بیشتر ور می رفتم، بیشتر نا امید می شدم از درست کردنش. پرهام وایستاده نگام می کرد. با یه لحن خاصی گفت اینجوری درست نمیشه…سرم رو آوردم بالا و گفتم اصلا درست نمیشه. امکان نداره بشه اینو درست کرد… پرهام اومد رو به روم. روبیک رو دستم گرفت و گفت فرمول داره. اینکه چشمی و خودت درست کنی، آره اصلا نمیشه… به دستاش خیره شدم. تو چند دقیقه درستش کرد. باورم نمیشد. با تعجب گفتم تو بلدی. چطوری بلدی؟؟؟ روبیک رو بهم برگردوند و گفت گفتم که فرمول داره… چند لحظه به روبیک درست شده نگاه کردم. پرهام همچنان وایستاده بود و من رو نگاه می کرد. بهش گفتم میشه به منم یاد بدی؟؟؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت در عوضش چی بهم می رسه؟؟؟ نا خواسته اخم کردم. بعد از کمی فکر گفتم آخه تو خودت پولداری. منم پول زیادی ندارم… پرهام پوزخند زد و گفت کی پول خواست؟؟؟تازه دوزاریم افتاد. به روبیک نگاه کردم. دوست داشتم هر طور شده یاد بگیرمش. یه تو دهنی خوب میشد به این همه تحقیر و توهین های جمشید عوضی. یه شروع خوب بود برای اینکه بهش بفهمونم تو اون خونه چه جایگاهی دارم. و از این به بعد جلوش وایستم و نذارم تحقیرم کنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم اما من امشب برای داداشتم…پرهام که همچنان لبخند رو لباش بود؛ گفت آره می دونم. اتفاقا حسابی عصبانیه. از دست تو هم کفریه. پدرام وقتی خیلی عصبانی میشه، فقط سکس آرومش می کنه. اونم چه سکسی بهتر از دختری که این همه رو مخه…به چشماش خیره شدم. برق شهوت چشماش هر لحظه بیشتر میشد. رفت سمت در و قفلش کرد. برگشت سمت من. کمربند شلوارش رو باز کرد. بعدش هم دکمه شلوارش رو باز کرد. بعدش هم زیپش رو باز کرد. بعدش هم شورتش رو کمی داد پایین و کیر نیمه بزرگ شده ش رو کامل آورد بیرون. اومد نزدیک تر. با یه دستش کیرش رو به لبام مالوند و با دست دیگه اش سرم رو به سمت کیرش فشار داد…تنها نکته مثبتش این بود که کیرش بوی بدی نمی داد. بر عکس کیر اون جمشید لعنتی که حتی یک بار باعث شد بالا بیارم. به آرومی سر کیرش رو گذاشتم توی دهنم. نه تنها حس بدی نداشتم، حتی لذت بخش هم بود برام. هم زمان هم دستم رو بردم زیر بیضه هاش و شروع کردم به مالش دادنشون. با هر میک زدن، قسمت بیشتری از کیرش رو توی دهنم فرو می کردم. دوست داشتم لبام رو به آرومی بکشم روش و هیچ عجله ای برای ارضا شدنش نداشتم. هم زمان حس کردم که کیرش هر لحظه داره بزرگ تر میشه. اینقدر که دیگه سفت شد. حالا می تونستم فشار لبام رو روی سطح کیرش بیشتر کنم. دیگه لازم نبود سرم رو هدایت کنه سمت کیرش. دستم رو از زیر بیضه هاش برداشتم. انگشتام رو حلقه کردم دور کیرش. هم زمان با فرو کردن کیرش توی دهنم، انگشتای حلقه کردم رو کشیدم روی سطح کیر خیس شده از آب دهنم…صدای آه مانندی که از گلوش بلند شد، لذت درونم رو بیشتر کرد. برای اولین بار از ساک زدن خوشم اومد. چنان لذتی بهم داد که سفت شدن سینه هام و ترشح زیاد داخل کُسم رو حس کردم. از لذت و هیجان زیاد از روی مبل اومدم پایین نشستم. کامل دو زانو شدم و اینجوری بیشتر به کیرش مسلط بودم. سرعتم رو بیشتر و بیشتر کردم. اوم گفتنام موقع ساک زدن نا خواسته بود. دلیلی نمی دیدم که لذتم رو مخفی کنم. لمس لبام با رگ های باد کرده ی کیرش موجی از لذت توی وجودم درست می کرد. دوست نداشتم به این زودی ارضا شه. اما یه هو متوجه پرتاب منی گرمش توی حلق و دهنم شدم. تصمیم نداشتم قورتش بدم اما گذاشتم کامل توی دهنم ارضا بشه. انگشتای حلقه شدم رو با شدت بیشتر دور کیرش مالیدم تا کامل ارضا بشه…وقتی کامل ارضا شد، از جام بلند شدم. از توی کیفم دستمال کاغذی برداشتم. همه آبش رو از توی دهنم خالی کردم توی دستمال. گرچه قسمتی از آبش رو ناچارا خوردم. دوباره اومدم براش ساک بزنم که نذاشت و گفت نه دوست ندارم… برای اولین بار فهمیدم بعضی از مردا بعد از ارضا شدن دوست ندارن سر آلتشون رو لمس کنی. حس خوبی ندارن. نشست کنارم روی کاناپه. دستم رو گرفت و بهم فهمون که فقط اطراف کیرش رو با دستم بمالونم. کیرش کم کم توی دستم کوچیک شد. به تقلید از ناصر، لبام رو بردم نزدیک گوشش و گفتم بهم یاد میدی؟؟؟ سرش رو تیکه داد به کاناپه. با چشمای بی حالش بهم نگاه کرد و گفت همه ی شیره مو کشیدی دهن سرویس… روبیک و دادم دستش و گفتم تو هم جبران کن برام… خندش گرفت و گفت عجله نکن. تا فردا پیش مایی. فردا ظهر که از خواب بیدار شدیم بهت یاد میدم. اگه زرنگ باشی یه روزه یا می گیری… دستم رو از اطراف کیرش برداشتم. با یه دستمال کاغذی دیگه، دستم رو تمیز کردم و گفتم به هیچ کس نگو که بهم یاد دادی… پرهام هم جدی شد و گفت تو هم به پدی نگو که چی بین ما گذشت. بگی من می دونم و تو… سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم باشه قبول…تو خونه ی ناصر و روی کاناپه، مثل اکثر موقع ها چهار زانو نشسته بودم. داشتم با روبیک ور می رفتم. جمشید و ناصر با هم وارد شدن. جمشید وقتی من رو دید، با تمسخر گفت چند بار بهت بگم. مخت نمی کشه اینو درست کنی… این دقیقا همون فرصتی بود که دنبالش بودم. شروع کردم به درست کردنش. جمشید نمی دونست که این فرمول داره. فکر کرد دارم با فکر خودم درستش می کنم. وقتی تموم شد، بلند شدم. رفتم سمتش. مکعب روبیک درست شده رو گذاشتم توی دستش و گفتم آدما وقتی تو هر چیزی توانایی ندارن، فکر می کنن بقیه هم نمی تونن. مثل یه خنگ کودنی مثل تو که همه رو مثل خودش می بینه…چشمای جمشید از عصبانیت قرمز شد. قبل از اینکه هر اقدامی کنه رو به ناصر گفتم اگه دست رو من بلند کنه یا باز بهم فحش بده، میرم و پشت سرمم نگاه نمی کنم. علتش هم همین آدم نفهمه… ناصر که خیلی جدی داشت جفتمون رو نگاه می کرد، رو به جمشید گفت بهت چند بار گفتم سر به سرش نذار. برو بشین. با توام جمشید. برو بشین…جمشید با حرص و عصبانیت روبیک من رو پرت کرد یه گوشه. برگشت و از خونه رفت بیرون. ناصر بعد از رفتن جمشید، لبخند محوی زد و گفت نه خوشم اومد. دیگه راه افتادی. تا برم یه دوش بگیرم، برو یه چایی بذار و بساطم و پهن کن. هوس کردم یه دود حسابی بگیرم…قبل از اینکه برم توی آشپزخونه، گذاشتم آهنگ Do You Wanna از مُدرن تالکینگ پخش بشه. آهنگی که ناصر عاشقش بود و من ازش متنفر بودم. اما حالا حس کردم منم ازش خوشم اومده. سرم رو هم زمان با آهنگ تکون دادم. رفتم توی آشپزخونه. کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز تا جوش بیاد. برگشتم توی هال. رفتم جلوی آینه قدی وایستادم. سعی کردم هم زمان با آهنگ، بدنم رو حرکت بدم. حالا دوست داشتم رقص یاد بگیرم. پرهام بهم گفته بود اگه می خوای رقص حرفه ای یاد بگیری یکی رو می شناسم که بهت رقص یاد بده… یه هو متوقف شدم. سرم رو نا خواسته کمی کج کردم. به چشمام خیره شدم. مطمئن شدم که اون شیوای احمق و ضعیف رو برای همیشه دفنش کردم و تبدیل شدم به همون عوضی ای که لیاقتش رو داشتم…پایاننوشته ایلوناآهنگ Do You Wanna از مُدرن تالکینگ که انتهای داستان بهش اشاره شده… Your owser does not suort the audio element.

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *