هر فشنگ یک خاطره ست (۳)

0 views
0%

…قسمت قبلمثل برق زده ها از خواب پرید. کابوس دیده بود که او را فرستاده اند اوین و غلامی شده زندانبانش. توی خواب غلامی او را چسبانده بود به زمین و با همه ی وزنش داشت گلوی ارشیا را با دست های محکم و آهنینش فشار میداد. ارشیا دست و پا می زد و برای اکسیژن مثل ماهی به گل نشسته تقلا می کرد. غلامی سرش را نزدیک گوش ارشیا برد و کلمه ای توی گوشش گفت که مو به تن ارشیا سیخ کرد. همان لحظه بود که از خواب پرید. چه گفته بود؟ هرچقدر زور می زد که به یاد بیاورد غلامی دقیقا چه گفت یادش نمی آمد اما خنده های وحشیانه ی غلامی هنوز توی گوشش زنگ می زد. ارشیا خیس عرق از جایش بلند شد و سلانه سلانه دست هایش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به آینه ی قدی کمد لباس هایش افتاد. تو این خانه ی کوچک اجاره ای داشتن این کمد و آینه جزو بهترین مزیت هایش بود. توی آینه که نگاه کرد خودش را نشناخت. موهای خرمایی خیسش توی صورتش ریخته بودند و رنگش مثل گچ سفید شده بود. بالاتنه ی لخت پسرانه اش مثل همیشه نرم و صاف بود اما سینه اش مثل دیوانه ها بالا و پایین می رفت. تازه داشت از دیدن چشم های گشاد و ترسیده ش نگران می شد که یک دفعه متوجه کبودی روی گلویش شد. با تعجب به آینه نزدیک شد طوری که نفس داغش روی آینه بخار میکرد. معلوم نبود این کبودی اندازه ی یک الو بخارا روی گردنش از کجا آمده؟بابک؟ آره احتمالا وقتی روی تخت بودند گازش گرفته بود. یاد آن شب برایش آنقدر زنده و زیبا بود که برای لحظه ای توانست کابوسش را فراموش کند. یکدفعه دلش خواست به بابک زنگ بزند. دلش برای بازوهای توپٌر و گرم بابک و آن نگاه ملایمی که توی سکس به او میکرد تنگ شده بود. یک آغوش میخواست که از تاریکی نجاتش دهد. می ترسید اگر همین طور پیش برود عقلش را از دست بدهد. ساعت چند بود؟ از پنجره که رنگ آسمان هنوز خیلی تاریک بود. لابد اگر الان زنگ می زد بابک را از خواب می پراند. شاید اصلا بابک به او این طوری که او فکر میکرد فکر نمی کرد. اصلا برای چه به او زنگ بزند؛ او که هرچقدر اطلاعات از غلامی میخواست گرفته بود. مگرنه؟فکرهای عذاب آور دوباره ذهنش را پر کردند و دلش از استرس به هم میخورد. رفت آلبوم عکس های بچگی اش را از داخل کمد برداشت. اکثر عکس ها با دایی و خانم عمویش بودند که بعد از کشته شدن مادر و پدر عملا برای او خانواده شده بودند. اما چند تایی عکس هم از مادر و پدرش بود. با هم رفته بودند نمک آبرود. تو دست های پدر یک سینی جوجه کباب بود و لبخند روی لب های مادر و چشمک روی صورت پدر جا خوش کرده بود، که یعنی همه ی سیخ ها را من بردم و به شماهایی که دارید عکس میگیرید هیچی نمی دهم. ارشیای چهارساله هم توی عکس بود، کلاه لبه دار قرمزی روی سرش بود و یک دست مادر را گرفته بود. توی عکس انقدر از ته دل داشت می خندید که دندان هایش معلوم بود. به چشم های ارشیای چهارساله خیره شد. هیچ وقت شده بود دوباره این جوری بخندد؟ چقدر خودِ داغونِ حالایش با آن بچه ی بی غل و غش خندان فرق داشت. آلوده ی دنیای بزرگسال ها شدن و عقده و خشم و انتقامشان را توی خود راه دادن او را عوض کرده بود. اشک چشم هایش را تر کرد. دستش روی تصویر مادر و پدرش لغزید. چه خاصیتی توی پدرمادرها بود که همیشه می توانستند او را به معذرت خواستن بیندازند. فقط می خواست یک بار دیگر جفتشان را بغل کند و هیچ چیز این دنیا دیگر برایش مهم نباشد. آلبوم را روی پایش رها کرد و با دست هایش صورتش را پوشاند«ببخشید مامان… ببخشید بابا… ببخشید…»……………………………………………………………………………جلوی قهوه خانه ی عیاران بود. ارشیا شالگردنش را تا روی بینی بالا کشیده بود و دست های دستکش پوشش را به هم می مالید. موتور سیاهرنگش بیرون در قهوه خانه پارک بود و مثل پرنده ی گردنشکسته ای فرمانش کج شده بود. نیم ساعتی داشت جلوی قهوه خانه قدم می زد و مشتری های قهوه خانه را زیر نظر گرفته بود. بعد از چند دقیقه ای قدم زدن و سیگار کشیدن مردی نیمه تاس و شق و رق با ریش جوگندمی به چشمش خورد. خودش بود سردار غلامی که عکسش را توی روزنامه قبلا بریده بود و توی چند برنامه ی خبری هم صورتش بین شرکت کننده ها بود. غلامی چشم های تنگ و نافذش را اطراف چرخاند و کت خاکستری رنگش را مرتب کرد و با قدم های آمرانه در شیشه ای قهوه خانه را باز کرد و داخل رفت. ارشیا با نگاهش سردار را دنبال کرد. از دیدن آن چهره ای که همیشه توی کابوس هایش می دید حس تهوع می کرد. دید که سردار سر میزی کنار ستون وسط قهوه خانه نشست و مرد جوان ریشویی شروع به صحبت کرد. ارشیا پنج دقیقه بیرون قهوه خانه صبر کرد و دوباره سیگاری آتش زد. همه ی حواسش پیش غلامی بود اما میخواست طبیعی جلوه کند. بعدش وارد فضای روشن قهوه خانه شد و سر به زیر به سمت میزی در نزدیک غلامی رفت. سر میزی نزدیک غلامی نشست طوری که می توانست صدایشان را بشنود. بعد با دستش اشاره ای به گارسن کرد تا سفارشش را بدهد. کنجکاوانه به اطراف نگاهی انداخت و متوجه شد چقدر فضای این قهوه خانه با کافه ی قبلی متفاوت است. این جا جوان های کمتری بودند، هیچ آدم مونثی توی دیدرسش نبود، و اکثرا آدم های جاافتاده ی اخمو با چشم های چروک افتاده درگیر صحبت بودند. روی دیوار به وضوح شعار نوشته بودند و عکس چند نفر از کشته شده های جنگ سال 1400 را روی سقف آویزان کرده بودند. حالا دیگر کسی شهدای جنگ ایران و عراق را به یاد نمی آورد و به جایش شهدای جنگ ایران و اسرائیل هنوز مطرح بودند. مردی که کنار غلامی نشسته بود لاغر بود و به نظر سی و پنج ساله می آمد. چاپلوسانه چیزهایی درمورد خوبی های غلامی قرقر میکرد«حاجی خداییش خیلی آقایین. به رئیسم سفارشمو کردین. حالا یعنی میگین ما موضعمون به این کارگرایی که اعتصاب کردن چی باشه؟»سردار سری تکان داد و گفت «بهشون بفهمونین ما این جا هتل نیستیم که اوامر اینا رو اجرا کنیم. جوادی، اینا میگن چرا مثل کارمند خارجی حقوق ندارند. خب مگه ما قراره همه چی مون مث غربیا باشه؟ اون وقت فرهنگ اسلامی چی میشه؟ بذاریم کاپیتالیسم بکشدش؟»جوادی با لحن ناامیدانه ای گفت «حاجی اینا دارن میگن ما نون نداریم به بچه هامون بدیم؛ این که دیگه ربطی به غرب نداره…»نگاه سردار سخت شد «جوادی گوش کن چی میگم. اینا دغدغه ی نون ندارن، میخوان بهشون خوش بگذره. میخوان بیمه داشته باشن زندگی تجملی داشته باشن پول واس هزار نوع اعمال شنیع، مثل دختربازی و مواد بدن. مگر این عدالته یکی اون گوشه فقیر باشه این ها پولدار؟ نیست. والله که نیست. پس همه باید یه جور باشیم، اگه یکی فقیره همه باید فقیر باشیم.»ارشیا گوشش را تیز کرده بود تا اطلاعات به درد بخوری به دست بیاورد اما هیچ چیز از مکالمات سردار به کارش نمی آمد. شنیدن صدای قاتل پدر و مامانش خیلی سخت بود. آنقدر دستش را به میز فشار داده بود که بند انگشت هایش سفید شده بودند. صدای چندش آور او، این جرثومه ای که پایان زندگی ارشیا را به فنا برده بود، مو به تنش سیخ میکرد. با خودش فکر کرد «پس این جور که سردار میگه راه حل این که به عدالت برسیم اینه که به جای توزیع ثروت، توزیع فقر کنیم.»همان لحظه دختر خوش اندام و موبلندی وارد قهوه خانه شد. چشم های وق زده ی جوادی یک دفعه روی خطوط اندام دختره و مخصوصا روی باسن خوش فرمش زوم شد. یک بلوز چسبان مخملی تنش بود و دامن کوتاهی پوشیده بود که ران های نرم و صافش را بیشتر جلوه میداد. غلامی که نگاه خیره ی جوادی را دید، تقی روی میز زد و با لحن خشمگینی گفت «جوادی چی رو نگاه میکنی، مرد که به نامحرم نگاه نمیکنه. این نگاه کردنا همه سرچشمه ی گناهه. خدا نکنه این مرحله ی نگاه کردن موقعی به مرحله ی لمس برسه. بنده که هیچ وقت به خانم نامحرم خیره نمی شم. شما هم نکن.»جوادی خودش را جمع کرد و با قورت دادن آب دهانش گفت «عجب کنترل نفسی دارین حاج آقا. جداً بعضی وقتا به شما غبطه میخورم.»«حالا جوونی هنوز ارزش نجابت رو متوجه نیستی اما این خودداری ها همه نزد خداوند اجر و پاداش داره.»جوادی مثل مرغ سرش را تکان داد و با حواسپرتی گفت «بله حاج آقا، درست می فرمایین. من دیگه رفع زحمت کنم.»ارشیا حس کرد وزنه ی سنگینی از سینه اش کنار می رود. بالاخره وقتش رسیده بود سردار غلامی و جوادی هزینه ی قهوه خانه را پرداخت کردند و از در بیرون رفتند. ارشیا با عجله پول چایش را حساب کرد و به دنبال آن ها از قهوه خانه بیرون زد. سر تاس سردار غلامی را در ده قدمی اش دید که شق و رق به سمت ماشین قدم برداشت. ارشیا کلاه موتورسیکلت که صورتش را می پوشاند سرش گذاشت و موتور را با حرص به راه انداخت. باید به هر قیمتی شده خانه ی غلامی را پیدا میکرد…………………………………………………………………بعد از نیم ساعت دنبال کردن ماشین غلامی روبروی آپارتمان رسید. بالاخره خانه ی غلامی را پیدا کرده بود غلامی را از فاصله ی هفتاد متری دید که ماشینش را برد توی پارکینگ آپارتمان. ارشیا موتورش را کمی دور تر از خانه ی غلامی پارک کرد که کسی پلاکش را برندارد. بعد رفت و جلوی در ورودی آپارتمان ایستاد. از کجا می شد فهمید کدام واحد مال غلامی است؟ شاید باید یک وقت دیگر می آمد و سر و گوش آب میداد اما نه وقت برای این کارها نداشت. باید ته و تویش را در می آورد که وقتی میخواست غلامی را سر به نیست کند چطور وارد آپارتمان شود و کدام واحد برود. عجیب بود که بین این ساختمان و ساختمان بغلی یک متری و نیم فاصله بود طوری که یک حیاط خلوت دور ساختمان درست شده بود. از هیجان نفس کم آورد و اسپری آسمش را از جیبش بیرون کشید و توی دهانش اسپری زد. اسپری سالبوتامول از بچگی همدمش بود و به او یادآوری می کرد که هر نفسی که فرو می برد چقدر ارزش دارد. گوش به زنگ به اطراف نگاهی انداخت و بعد از روی دیوار بالا کشید و خودش را توی راهروی حیاط مانند بین دو ساختمان انداخت. چقدر تنگ و تاریک بود. آهسته آهسته جلو رفت و بالا را که نگاه کرد متوجه پنجره های ساختمان شد. همین طور که داشت جلو می رفت حس بدی پایان وجودش را گرفت. انگار کسی داشت نگاهش میکرد؛ انگار تحت نظر گرفته بودندش. پشت گردنش از این حس داغ شده بود. سرش را بالا برد و به پنجره ی بالاترین طبقه نگاه کرد و او را دیدچشم های وحشتناکی به او نگاه میکردند. یک بادمجان پای چشم هایش بود، سراسر صورتش زخمی و کبود بود طوری که ارشیا از ترس این که نکند آدم نیست آب دهانش را قورت داد. این چهره را آنقدر زده بودند که دیگر شباهتش به آدمیزاد داشت از بین می رفت. موهای بلندش دور صورت زخمی اش را گرفته بودند. ارشیا خودش را به دیوار پشتی ش چسباند. چرا دختر واکنشی نشان نمیداد و همسایه ها را خبر نمی کرد؟ نگاه عجیب دختر، تلخ و سنگین، او را زیر خودش آب می کرد. ناگهان فکری ترسناک به ذهنش خطور کرد. نکند این واحد…؟ ارشیا یک دستش را با تردید بالا برد و نفسش را حبس کرد. یعنی دختر معنی سلام او را می فهمید؟ دست دختر را دید که بالا می رود. سلامش را پاسخ داده بود. میخواست بگوید صبر کن می آیم تا نجاتت بدهم. میخواست به دختر علامت بدهد که شیشه ی پنجره را باز کند بلکه بتوانند به هم پیغامی بفرستند اما نشد. همان لحظه چیزی از پشت دخترک را پایین کشید. انگار یک جن پاهای دختر را گرفته و کشیده باشد حالا هیچ اثری از او نبود و پشت پنجره فقط سیاهی بود. ارشیا وحشتزده به پنجره ی خالی خیره شد و آب دهانش را قورت داد. چه اتفاقی داشت می افتاد؟بعد چهره ی دیگری جایگزین شد. چهره ای مردانه که بدترین کابوس هایش هم از بازگو کردن شرارتش ناتوان بودند. صورت مثل ماسکی ترسناک به عمق خاطره های ارشیا نفوذ می کرد؛ انگار او را خفه می کرد، او را تکه تکه می کرد. چهره ی غلامی پشت شیشه ی پنجره لبخندی شیطانی زده بود. ارشیا سر جایش میخکوب شد. قلبش مثل طبل تو سینه می کوبید. ناخودآگاه زیر آن نگاه حس میکرد آسیب پذیر و بی کس است، حس میکرد غلامی تا عمیق ترین بخش وجود او را از بر است و حتما با خاطراتش شکنجه اش خواهد کرد. همان لحظه همسایه ها داد کشیدند «دزد دزد بگیریدش »ارشیا به خود آمد. دید چند نفر از در پشتی ساختمان بیرون آمده اند و فریادزنان به سمتش می دوند. به سرعت از جا پرید و به سمت حیاط خلوت انتهای راهرو دوید. باغچه ی گل هایش را زیر پا له کرد، بعد با پایان توانش بوته های خاردار را پشت سر گذاشت. آدرنالین توی رگ هایش فوران کرده بود و نفس نفس می زد. وقتی به دیوار رسید به عقب نگاهی انداخت و دید که همسایه ها فقط دو سه متر با اون فاصله دارند. اگر این جا دستگیرش می کردند سر و کارش با پلیس و غلامی بود. همه ی نقشه هایش نقش بر آب می شدند. سریع روی دیوار پرید و با بالا کشیدن خودش توانست روی دیوار بشیند. دیگر نفهمید چطور شد که به موتورش رسید، چطور با پاهای لرزانش گاز را فشار داد و چطور با سرعت صد و بیست همه ی خیابان ها را طی کرد. مغازه ها و خانه های مسکونی فقط اشکال محو و رنگی بودند که از جلوی چشم هایش به سرعت محو می شدند. وقتی به حد کافی از آن خانه ی نفرین شده ی لعنتی دور شده بود موتور را ایستاند تا نفسی تازه کند. دست توی جیبش کرد تا کیف پولش را در بیاورد و یک بطری آب بخرد که دید هیچی توی جیبش نیست دلش لرزید. پایان جیب هایش را شروع به گشتن کرد ولی اثری از کیف پولش نبود. لابد وقتی داشت از دیوار بالا می رفت از جیبش افتاده بود. لعنتیفحش آبنکشیده ای داد و دستش را روی فرمان موتور کوبید. حالا همه چیز را در مورد او می دانستند می دانستند اسمش چیست، میدانستند آدرسش کجاست، پلاک موتورش هم قطعا در می آوردند. چقدر احمق بود که هول هولکی وارد خانه شده بود. تازه نزدیک بود که خود او را هم بگیرند و با فاصله ی یک تار مو از قضیه در رفته بود به نزدیک های خانه اش که رسید دید پلیس جلوی ساختمان ایستاده. چقدر سریع؟ بهت زده از پشت درخت ها به ماشین پلیس سبزرنگ و آن چند نفر ماموری که بیرون در خیابان ایستاده بودند و چند نفری از همسایه هایش، خانوم و آقای باقری که داشتند لابد راجع به ارشیا به پلیس اطلاع می دادند. دیگر حتی نمی توانست از موتورش هم استفاده کند. حتما لوش می دادند. همه ی وسایلش حتی آلبوم بچگی هایش هم حالا در اختیار پلیس بود. آب دهانش را قورت داد. خواست موتورش را راه بیندازد و برگردد که یک پاترول مشکی برایش بوق زد. از جا پرید. بابک از پنجره ی ماشین داد زد «بپر بالا »بابک دیگر چطوری او را پیدا کرده بود؟ وقت زیادی برای تصمیم گیری نداشت. یا باید سوار می شد یا پیاده گورش را گم میکرد و شب توی خیابان می خوابید. نفس نفس زنان موتورش را مثل کشتی های شکسته توی خیابان ول کرد و سوار ماشین شد. فقط خداخدا می کرد که نتوانند او را پیدا کنند…………………………………………………………………………..انقدر رفتند تا رسیدند به جاهای پرت کنار رودخانه زرگنده. بابک گفته بود می خواهد با هم یک جای خلوت حرف بزنند. مسیر شیب داری را تا رودخانه طی کردند. این جا این وقت شب کسی اطراف نبود. صدای شرشر آب توی تاریکی گوش ارشیا را پر کرده بود و بی اختیار فکر میکرد اگر می افتاد توی رودخانه چه می شد. نشستند روی یک تخت سنگ. توی نور موبایلش کمی از صورت بابک را میدید. بابک با نگرانی گفت « داری اشتباهی خودتو درگیر این موضوع میکنی ارشیا هر کاری هم با این غلامی داشته باشی خودتو تو بد خطری می ندازی.»ارشیا لحظه ای مکث کرد. گفت «تو هنوز هیچی نمی دونی.»بابک با خستگی آه کشید « پسرجون مادر بابات زمون خودشون جزو یاغیای مشهور بودن. آمار همه چیو دارم. اینو ببین »یک کاغذ دست ارشیا داد. ارشیا با تعجب نور موبایل را توی کاغذ تاباند. تکه ای از روزنامه بود و چهره ها… آره یک گوشه ارشیا کوچولو بود که تو صف مردمی که جلوی زندان تجمع کرده بودند روی شانه ی دایی نشسته بود. بابک گفت«از تو آرشیوای سازمان این عکسو دراوردم. تو رو در جا شناختم. ارشیا تو اصلن در جریان نیستی که وقتی من میتونم این کارو بکنم هر کسی می تونه بکنه. غلامی تو رو شناخته آره؟ واسه همین بود که پلیس جلو خونه ت بود؟ نمی فهمی داری خودتو به کشتن میدی.»ارشیا با لحن تندی گفت «حواسم هس، تا وقتی اون کس کش تقاص پس نده نمی میرم. »«ببین منو، افتادی تو یه راهی که تهش تبدیل می شی به یکی مث غلامی. ازت خواهش میکنم، باور کن داری اشتباه میکنی.»ارشیا جوابی نداد.بابک باعجله گفت «باید بری یه شهر دیگه. همین فردا می ری پشت سرت هم نگاه نمیکنی. برات جور میکنم بری خونه ی دیگه م تو شمال. اون جا کسی تو رو نمی شناسه، در امانی. دایی و خانم عموت هم… احتمالا دیر یا زود می برنشون واسه سوال و جواب.»دردی گلوی ارشیا را فشرد. نباید کاری با دایی و زنعمویش می داشتند. حق نداشتند. مادرجنده های حروم لقمه ی… با تردید به بابک خیره شد. تا حالا اینقدر او را مضطرب ندیده بود. موهای بابک پریشان و به هم ریخته بود و تو چشم هایش ترس دودو می زد. ارشیا آهسته گفت « نمی تونم. بحث خون مادر و پدرم وسطه. »« می دونی که غلامی هم خونواده داره؟ شهرستانند. می خوای سایه ی اونو هم از سر بچه هاش کم کنی؟»ارشیا با نفرت گفت «اگه این دیوونه زنجیری رو آزاد بذاری آدم می کشه. فقط واسه خودم نیس که میخوام سر به نیستش کنم.»بابک با صدای سرد و تلخی گفت «می دونی چرا من نظامی شدم؟»نمی دانست. کنجکاو بود بداند. بابک حالا داشت کنار رودخانه راه می رفت. با عصبانیت گفت«چون میخواستم این سیستم لعنتی رو عوض کنم ننه باباهامون خواستن با جنگ سیستمو عوض کنن و نتونستن. شنیدی که اونایی که از تاریخ درس نمی گیرن محکومن که تکرارش کنن؟ من می خواستم از زیر این جبر در برم. می دونستم که این سیستم هر کس که غیرخودی باشه رو میگیره می کنه یا هیچ وقت بهش قدرت نمی ده. این نقشه رو از نوجوونی م داشتم که اگه قراره چیزی رو تغییر بدی باید از داخل سیستم بری بالا. باید خودتو جای یه آدم نظامی جا بزنی، هر چیزی که اینا اعتقاد دارن وانمود کنی که تو هم اعتقاد داری. هر کار کثیفی که اینا میکنن تو هم مجبوری بکنی. اما اون موقع نمی دونستم ممکنه به حدی آلودم کنه که نتونم تو آینه تو چشای خودم نگاه کنم. نمیدونستم ممکنه حالم این جوری از خودم به هم بخوره. من آدم کشته م. شکنجه داده م. اذیت کرده م. همه ی اینا رو برای این انجام دادم که وقتی تو سیستم به قدرت رسیدم بتونم دست چندتا آدمو بگیرم. تو هیچی از اینا نمی دونی. »ارشیا با گیجی حس می کرد دنیا دور سرش چرخ می خورد. نمی دانست باید این مرد روبرویش را بخاطر فداکاری اش تحسین کند یا از او متنفر شود.بابک ادامه داد «وقتی میخوای انتقام بگیری وارد سیستمِشون می شی و تو رو هم آلوده میکنه. از کجا معلوم که غیر از غلامی مجبور نشی یه آدم بیگناه رو بکشی؟ من تو این راه بودم. هیچی ارزششو نداره. میخوای تا آخر عمرت مث غلامی آدما رو شیء ببینی؟ … منو هم شیء ببینی؟»…قسمت قبلاین جمله ی آخری مثل خنجری به قلب ارشیا زخم زد. راستی راستی داشت عوض می شد؟ چشم توی چشم هم شدند. قفسه ی سینه ی بابک از همه ی حرف های پراضطرابش تند تند بالا و پایین می رفت و نفس کم آورده بود. با نگاه مصر و سنگینش انگار درون ارشیا را می کاوید. شاید یک ذره امید به فراموش کردن غلامی و شروع کردن یک زندگی شاد و معمولی توی دل ارشیا مانده بود؟ ارشیا یک دست بابک را گرفت و انگشت هایش روی رگ های دست او لغزید. دست بابک را سمت لب هایش آورد و با چشم های بسته بوسیدش. صدای شرشر رودخانه ذهنش را شفاف کرده بود. «دوستت دارم بابک…»آن موقع بود که بازوهای درشت بابک مثل خرس او را بغل کردند. ارشیا صدای تپیدن قلب بابک را می شنید. صورتش را به جناغ سینه ی بابک فشار داد و خودش را توی بغلش جا کرد. چند دقیقه ی طولانی به اندازه ی یک عمر گذشت. دلشان نمی خواست از هم بکنند. مثل پرنده ای که تازه لانه اش را پیدا کرده باشد توی بازوهای بابک گم شد . صدای بم و ملایم بابک گفت «عزیزمی… مث یه بچه گرگ می مونی…»بابک موهای ارشیا را نوازش کرد و لاله ی گوشش را بوسید. صدای نفس هایش به ارشیا آرامش می داد. آخرسر بابک از بالای سرِ ارشیا گفت «تو آخرین آدمی هستی که عاشقش شدم. بعد از این دیگه منی وجود نداره. ذوبِ سیستم می شم.»بعد بابک آهی کشید و ادامه داد «تو تصمیمت رو گرفتی؟ می ری شمال یا می مونی تا کارو یه سره کنی؟»از دادن این جواب خجالت می کشید اما چاره ای جز گفتن حقیقت نبود. ارشیا جواب داد «می…می مونم».بابک لحظه ای مکث کرد. بعد با لحن امیدوارانه ای گفت «هیچ راهی هس که از خر شیطون بیای پایین و فراموشش کنی؟ می تونیم با هم یه زندگی شاد و معمولی بسازیم و از دست گذشته مون خلاصه شیم… ارشیا… زندگی خیلی بزرگ تر از اینه که این جوری به فاک بدیمش… بازم نظرت منفیه؟»ارشیا لبش را گزید. باید حقیقت را می گفت « می دونم ولی نمی تونم فراموشش کنم.»بابک خودش را از بغل ارشیا جدا کرد. با لحن تلخی گفت «خیلی خوب. پس من و تو دیگه با هم کاری نداریم. جاییو نداری امشبم مهمونم باش ولی بعدش دیگه منو نمی شناسی. فهمیدی؟»ارشیا با بغضی که توی گلویش بود تایید کرد. این دنیای آدمیزادها چه انتخاب های دردناکی داشت.آخرش این کلمات به زور از دهانش درآمدند «آره… آره می فهمم.»………………………………………………………….«فردای آن روز»داشت دیوانه می شد. اسپری آسمش را زد و نفس عمیقی کشید تا اضطرابش را مخفی کند. به اسم این که مامور برق است و میخواهد کنتور خانه را چک کند، در ساختمان غلامی را برای ارشیا باز کردند. کلاه لبه دار چشم و ابروهایش را از نظر مخفی میکرد و امیدوار بود تا رسیدن به طبقه ی آخر یاری اش کند تا کسی از همسایه ها او را نشناسد. دیشب را هم توی خانه ی بابک گذرانده بود اما با او سرد برخورد کرده بود و صبح هم وقتی که داشت می رفت کمی پول به او داده بود که هرچه برای کارش لازم دارد بخرد. وقتی ارشیا به طبقه سوم رسید یک دفعه یک مردی میانسال و سیبیلو که داشت با سطل آشغال خالی به واحدش برمیگشت او را دید. ارشیا سعی کرد بی توجه به او به راهش ادامه دهد اما مرد گفت«سلام علیکم. خسته نباشی. دنبال کسی هستید؟» عرق روی صورتش نشست. برگشت تا لبخند مصنوعی ای تحویل بدهد. «نخیر. مث اینکه جعبه تقسیم طبقه بالا اتصالی داده، میخوام یه دور دابل چک بشه.»مرد سیبیلو گفت «ئه خب چرا زودتر نگفتی، اتفاقا من خودم سر سیم کشی بودم. بیام راهو نشونت بدم؟ کجای طبقه بالا مشکل پیدا کرده؟ من در جریان نبودم.»لبش را گزید. عجب همسایه ی فضولی. این غلامی با داشتن همین همسایه ای چطور دختره را مخفی کرده بود؟ پلک زد و گفت «راهو که چارتا پله ست، بلدم؛ شما رو زحمت نمی ندازم. حقیقتش از لحاظ ایمنی هم درست نیست با من بیاید.»«این جا رو همین دیروز این ساختمونو دزد زده. یکی همین هم قد و هیکل تو بلانسبت، البته یه خرده بیریخت تر و گنده تر. دیروز از رو دیوار فرار کرد حرومزاده معلوم نیس کجا رفت.»ارشیا آب دهانش را قورت داد و با تعجب ساختگی گفت «دزد زده؟ اما این آپارتمان که خیلی آلارم و قفل دیجیتال داره چجوری؟»«والا مثل این که فقط تونسته بره حیاط خلوت. اون جا که ما چیزی نداریم از داخل ساختمون به حیاط خلوت هم قفل میخوره خدا رو شکر نتونست وارد بشه.»ارشیا توی دلش گفت «نکنه منو شناخته که این جوری داره سینجینم میکنه.» قلبش تند می زد. با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت «عجب دوره زمونه ای شده. آخه وقتی می شه مال حلال خورد چرا حروم؟ حالا ایشالا دیگه این ورا پیداش نمی شه. بد به دلتون راه ندین.»بعد به طور نمایشی نگاهی به ساعتش کرد و گفت «آقا من دیگه دیرم شده بعد از این ساختمون هم باید کنتور جایی دیگه رو چک کنم. با اجازتون رفع زحمت کنم؟»«باشه بفرما. این همسایه ی بالایی مون، آقای غلامی، خیلی پیگیر قضیه بود که یه وقت دوباره دزد نتونه وارد خونه شه؛ حالا میخوایم برای حیاط خلوت نرده بذاریم.»ارشیا سری تکان داد و هول هولکی گفت «کار خوبی می کنین. هر چقد امنیت بیشتر باشه، اعصاب آدم آسوده تره. با اجازه.»نفسش را حبس کرد و رفت بالا. مثل این که دیگر از شر این همسایه سمج خلاص شده بود. جلوی در واحد غلامی ایستاد. اطراف را نگاهی کرد که دوربین کار نگذاشته باشند. بعد با دو تیکه سنجاق به جان قفل در افتاد. صدای کلیک اول پر از حس پیروزی همراه با استرس بود. یک دقیقه تا شنیدن کلیک دوم و سوم طول کشید اما وقتی بالاخره زبانه های قفل بالا رفت، ارشیا دستگیره را فشار داد و وارد شد.بوی تعفن عجیبی دماغش را پر کرد که او را یاد بوی پانسمان می انداخت. هوای داخل خانه نمگرفته و فاسد بود. پا روی سنگفرش گذاشت و وقتی در را پشت سرش بست آن را دوباره با سنجاق قفل کرد. با چشمش اطراف را پایید. از آشپزخانه رد شد و به سمت اتاق خواب سمت چپ انتهای راهرو قدم برداشت. آهسته آهسته. از این که وارد خانه ی آدم دیگری شده دلش به هم می خورد. می ترسید دختر متوجه حضورش شود و جیغ بزند و بقیه را خبر کند. پشت در اتاق که رسید با صدای اهسته ای گفت «خانوم؟ اون تویین؟»صدایی نیامد. به در تقه ای زد اما باز هم جوابی نبود. دوباره سنجاقش را در آورد و این یکی قفل را با کلی مشقت باز کرد. در کلیکی صدا دادو در باز شد. ارشیا مکثی کرد و با احتیاط قدم به داخل گذاشت. صحنه ای که روبرویش دید او را در جا میخکوب کرد. تا چشم کار میکرد خون بود، دریاچه ای از خون سرخ.ادامه…نوشته god of death878

Date: May 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *