هم خانه

0 views
0%

تو لابی هتل نشسته بودم ساعت ۳ نیمه شب بود، یه فنجوی چای خوردم و سیگارم را گوشه لبم گذاشتم و رفتم تو فکر.. اصلا نمیتونستم تمرکز کنم، همه چیز در کسری از ثانیه از جلو چشمام میگذشت. نمیدونستم به کدومش بیشتر اهمیت بدم. اینکه ۵ سال پیش سر لج بازی از همسرم جدا شدم، یا اینکه دیگه پدرم سنی ازش گذشته و بیکار هست و من که تک پسرش هستم باید تو مخارج منزل کمکش کنم، یا اینکه آرزوهایی که خودم داشتم و بهشون نرسیدم، یا آینده ی خودم یا …..شبها که اینجا تو هتل سرکار بودم و حقوقم هم خوب بود، روزها هم مثل یه جنازه تو خونه خواب بودم. نه تفریح نه سرگرمی، کم کم از خودم بدم اومده بود. حس میکردم یه آدم بی مصرف هستم که روزا همش میخوابه و فکر هیچ چیز نیست. دلم میخواست میتونستم یه جای دیگه برم سرکار.هنوز سیگارم تموم نشده بود که یه آگهی استخدام تو روزنامه ای که روی میز افتاده بود نظرم را جلب کرد. ( آژانس هواپیمایی…. نیروی مجرب استخدام میکند) خوب بود، اما من که تا حالا سابقه کار تو آژانس نداشتم به هرحال شمارشو برداشتم.دیگه خسته شده بودم. گوشی رو برداشتم و چرخی تو اینترنت زدم. ( مخصوصاً سایت پربرکت شهوانی)صبح روز بعد تماس گرفتم آژانس، یه خانمی جواب داد که صدای نازک و حشری کننده ای داشت، پرسید دوره ی صدور بلیط گذروندی؟سابقه کار داری؟گفتم من لیسانس جهانگردی دارم، دروس مربوط به صدور بلیط را در دانشگاه گذروندم و بصورت کارآموزی مدتی تو یه آژانس کار کردم. گفت تشریف بیارید دفتر، فرم پر کنید.آدرس را گرفتم و گفتم فردا صبح میام. آخه هم لباسم مناسب نبود ( تیپ اسپرت بودم ) هم یه ته ریش داشتم، هم اینکه میترسیدم برم اونجا و سوالی تخصصی ازم بپرسن و نتونم جواب بدم.رفتم خونه پایان جزوات دانشگاهم را بهم ریختم تا پیداش کردم. آشنایی با اصول آژانس مسافرتی و صدور بلیطتا شب چندین بار این جزوه را مرور کردم، اون وقتها که دانشجو بودم اصلا یاد ندارم که تو یه روز اینقدر درس خونده باشم.رفتم حمام و حسابی سر و صورتمو صفا دادم.صبح روز بعد، بعد از اتمام شیفتم، کت و شلوار پوشیده عازم شدم. با کلی دردسر آژانس را پیدا کردم، احتمالا تازه تاسیس بود چون خلوت بود و هیچ مشتری ای نداشت شایدم چون اول وقت بود اینطور بنظر می رسید. به محض ورود اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سه تا خانم خوشکل با اندامهای سکسی و آرایش زیاد که هرسه به محض ورود من از جا بلند شده و خوشامد گفتند. اندکی محو تماشای اونا شدم ولی زود به خودم اومدم و سعی کردم عادی رفتار کنم.- سلام. واسه پر کردن فرم استخدام اومدم.- چند لحظه تشریف داشته باشید تا آقای رضایی بیان.رو صندلی نشستم و تو حال خودم بودم و طوری که جلب توجه نکنم داشتم زیر چشمی خانوما را ورانداز میکردم و همینطور تو خیال خودم بودم که اگه بیام اینجا سرکار خیلی خوبه هم با این خانوما همکار میشم هم اینکه از این نظر که ۲ جا کار میکنم اذیت نمیشم چون کار اینجا خیلی سبک هست.تو همین افکار بودم که دیدم یه آقایی اومد و پشت میز نشست، بله آقای رضایی بود، آقایی حدوداً ۴۵ ساله که ظاهراً مدیر آژانس بود. یکی از خانوما منو معرفی کرد و گفت که برای چه کاری اومدم. آقای رضایی هم گفت خانم علیپور لطفاً یه فرم بدید آقا تا پر کنند.فرم را گرفتم و پر کردم و تحویل خانم علیپور دادم، نگاهی بهش انداخت و رفت دادش به آقای رضایی. رفتم جلو.- سابقه کار نداری؟- نه ولی دوره دیدم.- زبان در چه حد بلدی؟با توجه به رشته تحصیلی و اینکه تور لیدر انگلیسی زبان هم هستم، خب در حد نیاز بلدم، همچنین زبان اسپانیایی هم بلدم.- الان بیکاری؟- نه، رسپشن شیفت شب هتل بین المللی … هستم.- بررسی میکنیم باهاتون تماس میگیریم.خداحافظی کردم و زدم بیرون. خیلی دلم میخواست اونجا مشغول بکار بشم.یه روز، دو روز، یه هفته، دو هفته گذشت اما خبری نشد که نشد.دیگه بیخیالش شده بودم تا یه روز مثل همیشه که صبح تو خونه بودم و حوصله نداشتم و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم، رو تختم دراز کشیدم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم كه صداى زنگ گوشي اعصابمو خط خطى كرد. وقتی دیدم شماره را نمیشناسم بدتر شدم، فقط منتظر بودم طرف بگه اشتباه گرفتم تا از پشت تلفن خشتکشو جر بدم.با یه صدای ناز به خودم اومدم- آقای پارسا؟- بله بفرمایید؟- از آژانس مسافرتی … تماس میگیرم.چشمام ۴ تا شد، انگار که طرف الان جلوم ایستاده، از رو تخت بلند شدم لباسمو مرتب کردم و دستی تو موهام کشیدم که بعد خودم خنده ام گرفت از اینکارم.- حال شما خوبه؟ بفرمایید خواهش میکنم.- مدیریت آژانس گفتند که از فردا چند روزی بصورت آزمایشی تشریف بیارید سرکار.- بله حتما. میام خدمتتون.چند لحظه بُهت زده بودم، سپس مراسم رقص و پایکوبی در فیها خالدونمون به راه افتاد.خیلی خوشحال بودم، دیگه نتونستم بخوابم.صبح روز بعد حسابی اتو کشیده رفتم آژانس. بعد از اینکه کمی با آقای رضایی صحبت کردیم و به اصطلاح شرایط کار را بهم گفت قرار شد یکی دو روز خانم لطفی برنامه کاری اونجا و نحوه کار با نرم افزار را برام توضیح بده. آقای رضایی رفت و من موندم و سه تا دختر ناز و مامانی. قبل از هرچیز مراسم آشنایی برگزار شد و یکیشون چای آورد و دور هم خوردیم و صحبت میکردیم.خانم عباسی که انگار از دماغ فیل افتاده بود، خیلی خودشو میگرفت. اما اون دوتا نه، برخورد خیلی راحتی داشتند. البته اینم بگم که خانم عباسی از اون دوتا سر بود، واقعاً زیبا بود.چند روزی گذشت و منم سعی کردم به کار مسلط بشم و سوء رفتاری نداشته باشم تا اونجا موندگار بشم و همین طور هم شد.اوایل خیلی بهم سخت میگذشت، شبها تو هتل سرکار، صبح هم تا ساعت ۲بعدازظهر تو آژانس، بیشتر از یک ساعت هم تا خونمون راه داشتم. دیگه عصر که میرسیدم خونه از خستگی بیهوش میشدم. ولی خب درعوض روحیه ام بهتر شده بود و سرحال تر بودم.روزها میگذشت و رابطه ی من با مرجان ( خانم علیپور ) و ستاره ( خانم لطفی ) بهتر و بهتر میشد، اونقدر باهم صمیمی شده بودیم که از دوست پسراشون واسم تعریف میکردن و گاهی با هم شام میرفتیم بیرون، البته من دوست دختر نداشتم و این به قول ستاره عجیبه که چطور پسری خوشتیپ و خوش چهره تنهاست ( البته خودم اینطور میخواستم، بعد از جریان طلاق دادن همسرم دیگه نمیخواستم به هیچ دختری وابسته بشم). در مقابل، طناز (خانم عباسی )بیشتر از ما فاصله میگرفت. گذشت تا اینکه یه روز آخر وقت، طناز بهم گفت- میتونم یکم باهات صحبت کنم؟- خواهش میکنم. در خدمتم.- اینجا نه. اگه میتونی یه شب شام بریم بیرون.- خوشحال میشم. فقط بذار واسه ۵شنبه شب که من هتل نمیرم. ( آخه ۵شنبه ها off هستم. )- خوبه. فقط لطفاً این موضوع بین خودمون بمونه.- خیالت راحت باشه.از تعجب شاخ درآورده بودم. چی شده که این خانوم با این غرورش منو به شام دعوت کرده.طناز دیگه تا آخر هفته هیچ حرفی در اون مورد نزد فقط ظهر ۵شنبه گفت امشب رستوران… ساعت ۹ منتظرم.تو رستوران روی صندلی نشسته بودم که دیدم وارد شد. بلند شدم که منو ببینه. سلام کرد و دست داد ( کاری که تا حالا نکرده بود، البته من با مرجان و ستاره همیشه دست میدادم). گل رزی که تو راه خریده بودم رو بهش دادم. گفت این واسه چیه؟ گفتم ادب حکم میکرد اولین قرار ملاقاتم با یه خانوم محترم دست خالی نباشم. گفت همین اخلاقت هست که باعث شده اين جرأتو به خودم بدم و باهات دردودل کنم.غذا رو سفارش دادیم و در حین صرف شام از خودش واسم تعریف کرد. که ۲۷سالشه و لیسانس زبانه و … ( گرچه جسته و گریخته اینا رو میدونستم )غذا که تموم شد نگذاشت من حساب کنم. گفت بریم.- کجا؟؟ تو که هنوز حرفی نزدی- بریم قدم بزنیم. میگم.خیابون شلوغ بود واسه همین سوار ماشین شدیم و رفتیم کنار رودخونه.- قبل از هر چیز اینو بگم که این حرفا رو تو اولین نفری هستی که میشنوی پس لطفاً بین خودمون بمونه.- حتماً به من اعتماد داری که میخوای باهام حرف بزنی. پس مطمئن باش.- درسته. آقا سعید من خیلی وقته دلم میخواسته با یکی صحبت کنم اما هیچ کس رو قابل اعتماد ندیدم. تو این مدت که شما همکار ما شدی دیدم که چه اخلاقی داری و چطور مرجان و ستاره باهات حس راحتی میکنن.راستش خیلی حس تنهایی میکنم. مشکلاتم خیلی زیاده. دیگه نمیتونم پیش خانواده زندگی کنم، خیلی بهم گیر میدن که چرا ازدواج نمیکنی ولی من دیگه بعد از اون جریان نمیتونم به هیچ مردی اعتماد کنم و دل ببندم.ساکت شد، بغض گلوشو گرفته بود. دستمو انداختم دور گردنش و دلداریش دادم که یهو بغضش ترکید سرشو تکیه داد به شونه ام و گریست. زیر بغلشو گرفتم که بشینیم روی نیمکت.لحظه ای که دستم به سینه اش خورد یه حالی شدم، با اینکه از روی سوتین و مانتو بود اما میشد تشخیص داد، سفت سفت بود. در اون چند ثانیه همه چیزو فراموش کردم و دوست داشتم دیرتر به نیمکت برسیم. اما از شانس بد ما نیمکت خیلی نزدیک بود.کمی که آروم شد پرسیدم منظورت چی بود؟ بعد از کدام جریان؟؟- طلاق…چشمام گرد شد.- طلاق؟؟؟؟ یعنی تو…؟؟؟؟- آره. من یه مطلقه هستم. فقط تورو خدا به هیچ کس نگو.خنده ام گرفت.- چرا میخندی؟؟ حال و روز خرابم رو مسخره میکنی؟؟- نه دختر خوب. از این میخندم که منم مثل خودت هستم.- چی ؟؟ یعنی تو هم؟؟- آره منم قبلاً ازدواج کردم و جدا شدیم.اینو گفتم تا راحتتر باشه.دیگه گریه زاری نمیکرد. انگار واسش جالب شده بود. میگفت برام تعریف کن.گفتم الان نه. وقت زیاده. امشب فقط تو باید حرف بزنی.- باشه. سه سال پیش ازش جدا شدم. اعتياد داشت. تو این مدت افسردگی گرفتم. حالم خیلی بد بود تا اینکه اومدم آژانس سرگرم کار شدم و روز به روز بهتر شدم. اما حالا مدتی هست که خانواده میگن باید ازدواج کنی. چندتا خواستگار هم اومده که من اصلا نمیتونم حتی بهشون فکر کنم.تصمیم گرفتم از خانواده جدا بشم و مستقل زندگی کنم، میدونم خیلی سخته اما میخوام اگه میشه کمکم کنی.- چه کمکی از من برمیاد؟- بزرگترین کمکت همینه که به حرفام گوش میدی. الان یکم حس سبکی میکنم. می خوام کمک کنی خونه پیدا کنم، از نظر روحی حمایت و کمکم کنی.- من سر تا پا در خدمتم. هر کمکی ازم بربیاد دریغ نمیکنم. همیشه میتونی روم حساب کنی.- واقعاً ازت ممنونم سعید.- خواهش میکنم.دوباره سرش را روی شونه ام گذاشت و آرام اشک میریخت. با انگشتام اشکهاشو پاک کردم و صورتشو نوازش کردم. دلم میخواست لبشو ببوسم اما نمی شد.ساعد دستشو روی رونم گذاشت و یه جورایی به من تکیه داده بود. دستم دور گردنش بود و نوک انگشتام به سینه اش میخورد. با دست چپم نیز پشت دستش که روی رونم بود را نوازش میکردم.موقعیت بدی بود. اون سینه های گوشتی، اون رون تو پر، اون بدن نرم و پوست سفید واقعاً دل هر مردی رو میبرد. از طرفی شهوتی شده بودم و دلم میخواست از یه جا شروع کنم و از طرفی نمیخواستم حالا که اون به من پناه آورده، ناامید و پشیمانش کنم. بالاخره عقل بر حس غلبه کرد و مثل یه دوست خوب در آغوش گرفتم و آرومش کردم.ساعت حدود ۱۱ شب بود. گفتم پاشو بریم که بازم خانواده بهت گیر میدن و خواهش کردم که جریان زندگی اول من هم بین خودمون بمونه.رسوندمش و خودم هم رفتم خونه که مسیج داد بابت همه چیز ازت ممنونم. منم تشکر کردم که منو محرم اسرار خودش دونسته.صبح شنبه رفتم آژانس، دوباره با همون طناز مغرور روبرو شدم. نزدیکهای ظهر بود که بهش گفتم عصر میام دنبالت که بریم بگردیم واسه خونه. گفت ممنون.دو هفته گذشت و ما از این مشاور املاک به اون یکی. اما همه میگفتند به یه دختر مجرد خونه نمیدهند، ۲-۳ مورد پیدا شد که اجاره اش خیلی بالا بود. دیگه هردو کلافه شده بودیم.تو این مدت رابطه مون خیلی خوب و صمیمی شده بود و اغلب شبها تلفنی صحبت میکردیم. هر ۵شنبه هم شام بیرون بودیم و بعد از شام دوباره پیاده روی و پارک و آخرش هم که تو بغلم لم میداد.یه شب هتل بودم مسیج داد که وقتی پیشت هستم یا باهات صحبت میکنم حس آرامش میکنم، راستش وقتی تو پارک مدتی بهت تکیه میدم و دستت دور گردنم هست دلم نمیخواد اون لحظات تموم بشه.واقعاً نمیدونستم چی جوابش بدم. از طرفی بهش علاقه مند شده بودم، از طرفی نمیخواستم بازهم درگیر خانم و زندگی بشم ( حداقل به این زودی ) همچنین نمیخواستم طوری رفتار کنم که بهم وابسته بشه. واسه همین در جوابش فقط گفتم خوشحالم.سعی کردم راضیش کنم که خانه و خانواده اش را ترک نکنه، اما موفق نشدم. میگفت ترک نمیکنم فقط میخوام تنها زندگی کنم.یه شب بهش گفتم اگه یه نفر پیدا میشد که باهاش همخونه می شدی خوب بود، هم تو هزینه هات صرفه جویی میشد هم میتونستی یه خونه خوب بگیری.در جوابم گفت کی باشه که با اخلاق هم کنار بیایم، دوستی هم ندارم که بخواد مجردی زندگی کنه، ولی اگه یکی مثل تو، با اخلاق و مرام تو پیدا میشد، آره باهاش همخونه میشدم.نمیدونم این حرف رو همینجوری زد یا واقعاً منظوری داشت ( که البته بعدها فهمیدم ).این حرفش تا چند روز قلقلکم میداد. اگه باهاش همخونه بشم خیلی حال میده و البته دردسرهای خودشم داره. تصمیم گیری واسم سخت بود. تا اینکه بالاخره دلمو به دریا زدم و با خودم گفتم هم فال ِهم تماشا.این کارو میکنم. خانمم که نیست، هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم و هر وقت بخوام میتونم جدا بشم. فقط ممکنه ضرر مالی داشته باشه که اونم مهم نیست.یه روز عصر باهم رفتیم کافی شاپ و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم. یکم مِن و مِن کرد و گفت آخه وقتی به من که تنهام خونه نمیدن، چطور میخوایم باهم خونه بگیریم؟؟- فکر اونم کردم، من که مشکلی ندارم تو هم که یه خانم مطلقه هستی و اختیارت با خودته. یعنی احتیاجی به اجازه پدر نداری. صیغه موقت میکنیم. لطفاً فکر بد نکن. فکر میکنم به اندازه کافی منو شناختی. اگه بهم اعتماد داری میتونیم این کارو کنیم. اینم بدون که من فقط به خاطر تو این کارو میکنم اگرنه دارم تو خونه پدرم زندگی میکنم و راحت هستم.- فکر خوبیه. اما اجازه بده یکم فکر کنم.- تا هر وقت که بخوای زمان داری.شب سرکار بودم که اس ام اس داد- موافقم. کارها را ردیف کن.عموی یکی از همکارام تو هتل دفتر ازدواج و طلاق داشت. بهش گفتم و فردای اون روز رفتیم پیش عموش و قضیه رو مطرح کردم. خان دایی هم موافقت کرد که بی سر و صدا و بدون شاهد این کارو واسم انجام بده. سریع زنگ زدم به طناز. گفت پس همین الان میام. باورش نمیشد. بازهم اندکی دچار تردید شدم. ولی دیگه نمیشد بزنم زیرش. حداقل دو ساعت طول میکشید تا طناز برسه.از دفتر زدم بیرون و یه سیگار کشیدم. رفتم یه دسته گل خریدم. می خواستم یه انگشتر هم واسش بگیرم ولی قرار ما این نبود. این یه صیغه نامه ی سوری بود. ما فقط بخاطر گرفتن خانه اینکارو کردیم، و قرار شد مثل دوتا دوست همجنس باهم زندگی کنیم.بهرحال با مهریه یک سکه بهار آزادی صیغه اش کردم. بعدش که تنها شدم دوباره اون حس لعنتی تردید و ترس اومد سراغم.روز بعد با جدیت بیشتری میگشتیم واسه خونه و بالاخره یه آپارتمان یک خوابه ی شیک و نقلی گیر آوردیم. قرار گذاشته بودیم پایان هزینه ها بطور مساوی تقسیم بشه، از جمله رهن و اجاره و …قولنامه را امضا‌‌ء و کلید را تحویل گرفتیم و رفتیم داخل. طناز گفت خب این از خونه ولی خیلی چیزا لازم داریم، باید به فکر تهیه وسایل باشیم. هردو از زندگی قبلمون وسایلی داشتیم که قرار شد بیاریم. من تلویزیون و یخچال و لباسشویی و جارو و… و یه سرویس خواب دو نفره داشتم و طناز هم ظرف و وسایل آشپزخانه و یه مشت خرت و پرت دیگه.و بعدها یه دست کاناپه راحتی خریدیم.خلاصه مثل دو کبوتر عاشق، البته عاشق زندگی مجردی، نه عاشق همدیگه، رفتیم سر زندگیمون. اين جريان صيغه و همخونه شدن رو هيچ كس نميدونست، حتي خانواده هامون. فقط سپيده كه صميمي ترين دوست طناز بود، اون هم بخاطر اينكه خانواده ش شك نكنن گفته بود با سپيده همخونه شده.شبها که من هتل بودم، صبح تا ۲بعدازظهر هم آژانس بودیم. به عبارتی، من در روز فقط عصرها خونه بودم که کمی می خوابیدیم ( البته اون تو اتاق رو تخت من، منم تو سالن رو کاناپه ) عصرها هم گاهی میرفتیم بیرون. ناهار رو همیشه از بیرون میگرفتیم ولی شام دست پخت طناز رو که واقعاً خوب بود میل میکردیم.با اینکه خیلی باهم صمیمی شده بودیم و حتی گاهی که دلتنگ بود تو بغلم آرومش میکردم اما هنوز پرده ای از حجب و حیا بینمون بود که من هرگز دلم نمیخواست بخاطر شهوت این رابطه ی دوستی پاک را از بین ببرم.طناز اوایل تو خونه با بلوز شلوار بود، بعد از مدتی کمکم لباسهای آزادتر می پوشید مثل تاپ و شلوار. همیشه دلم میخواست بغلش کنم. دوست داشتم ۵شنبه ها که هتل نمیرم، شب روی تخت تو بغلم بخوابه. اما هیچ وقت به خودم اجازه ندادم این مسائل رو حتی بیان کنم. گاهی که میدیدم کمی معذب هست سعی میکردم همون یک شب در هفته هم برم منزل پدرم که اون راحت بخوابه.مدتی به همین منوال گذشت تا دیگه اون حیایی که بینمون بود کمتر شد و باهم راحتتر شدیم. طوری که میگفت دیگه رو کاناپه نخواب، بیا کنارم روی تخت.یک شب که خونه بودم کنارش روی تخت خوابیدم. اون قبلش دوش گرفته بود. بوی مو و تنش دیوانه ام کرده بود.اون شب تا صبح بیدار بودم. چند بار اومدم دستم رو بندازم دور گردنش و بچسبم بهش که باز جرات نکردم. ( همیشه با کوچکترین صدا یا حرکتی بیدار میشد.) حس کردم واقعاً خوابه. دل رو زدم به دریا و دستم رو دور گردنش انداختم. بیدار نشد یا شاید هم بیدار شد و عکس العملی نشون نداد. خواستم به سینه ش دست بکشم باز جلوی خودمو گرفتم، فقط چسبیدم بهش. لحظه ای که کیرم به کونش خورد انگار به یه تکه پنبه خورده باشه از بس که نرم بود، کمی خودمو کشیدم عقب فقط سینه م رو به کمرش چسبونده بودم و دیگه تکون نخوردم. تخمام درد گرفته بود. صبح که بیدار شدیم نمیتونستم تکون بخورم از شدت شق درد.عصر روز بعد هوا خیلی گرم بود. من زود دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و منتظر ماندم تا اون هم دوشش تموم بشه. یه آستین رکابی و شلوارک پوشیده بود که نصف سینه های درشتش بیرون بود. خواست کنارم بخوابه. دست راستم را باز کردم که عکس العملش رو ببینم. اونم بدون هیچ مخالفتی سر روی بازوم گذاشت رو به من شد. اون خط بین سینه هاش دیدنی بود. دست چپم رو دور گردنش انداختم. اون نیز همین کارو کرد و چشماش رو بست. چند لحظه بهش نگاه کردم. دلم می خواست اون لب سرخشو ببوسم و پایان بدنش رو غرق بوسه کنم. اینبار نیز خودمو کنترل کردم. اصلاً نمیخواستم بدون رضایت کامل اون، کاری کنم. نمیخواستم این رابطه رو که با کلی سختی به اینجا رسیده، خراب کنم.پیشانی اش را بوسیدم. چشماش رو باز کرد. تو چشمام خیره شد. لبم را بوسید و گفت سعید بابت همه خوبیهات ازت ممنونم. الان دیگه واقعاً حس آرامش میکنم.این حرف را طوری ادا کرد که شهوتم در نطفه خفه شد. گفتم خواهش میکنم.گذشت تا دوباره ۵شنبه شد. منزل پدرم بودم که مسیج داد امشب بیا خونه. نمیخوام تنها باشم. یه دوش گرفتم و رفتم پیش طناز. یه دسته گل زیبا هم تو راه واسش خریدم.رسیدم. با اینکه کلید داشتم، در زدم. این عادتم بود. هیچ وقت سرزده وارد خونه نمیشدم. طناز هم این عادت منو دوست داشت.در که باز شد فرشته ای جلوم دیدم. متعجب شدم. خدایا این واقعاً طنازه؟؟یه لباس پوشیده بود که بالا تنه اش مثل سوتین بود و دامنی بلند داشت به رنگ فیروزه ای. موهای طلایی رنگش که تقریباً بلند بودمثل آبشار روی شونه هاش موج میزد. آرایشی ملیح داشت با یه رژ لب صورتی. واقعاً زیبا شده بود.چند لحظه ای محو تماشا شدم که خندید و گفت نمیای داخل؟ دسته گل را بهش دادم تشکر کرد. دست دادم و سرم را جلو بردم. لبم چند سانتی متری لبش آماده ی بوسیدن بود که همونجا متوقف شد، انگار منتظر اجازه بودم، دردم را فهمید، اینبار اون آغازگر بود. اندکی طولانی تر از دفعه ی اول.رفتیم داخل. کتم را درآوردم. خواستم لباس راحتی بپوشم اما انگار این یه شام رسمی بود. بهتر دیدم با لباس رسمی سر میز بشینم.به به عجب میزی، همه چیز مرتب و با سلیقه چیده شده بود. نور دوتا شمع تو اون نور لایت آشپزخونه فضایی رمانتیک ایجاد کرده بود.دلیل این کارشو نمیدونستم.- وای چه کردی دختر- قابل شما رو نداره آقا. در مقابل خوبیهای تو کم ارزشه.زمان صرف شام از هر دری سخن به میان آمد. کمک کردم میز رو جمع کردیم.رفتم تو سالن رو کاناپه لم دادم. اومد کنارم تکیه داد بهم، دستم رو دور کمرش حلقه کردم. بوسیدمش و باز هم ازش تشکر کردم بابت شام.کمی تلویزیون دیدیم اما پایان حواسم به بدن و بوی تن طناز بود. زیر چشمی سینه هاش رو دید میزدم. سینه های بزرگ و سفتی داره. خط وسط سینه هاش دیدنی بود. چند بار هوس کردم دستم رو بذارم روش. منتظر بودم وقت خواب برسه. بلند شد چای و میوه آورد.طناز یکی دو ساعت با اون لباسش که در اون لحظات به چشم من مثل یه لباس سکسی بود جلو من رژه میرفت و گاهی خودشو تو بغلم می انداخت. وقتی روبه روم می نشست و خم میشد، پایان سینه هاش پیدا بود.شهوتم در حد انفجار بود. دیگه تحملم تموم شد. گفتم بریم بخوابیم. قبول کرد.رفتم تو اتاق لباسم رو عوض کردم. یه شلوارک پوشیدم و بدون بلوز رو تخت دراز کشیدم. طناز اومد لباس خوابشو برداشت رفت تو سالن عوض کنه. وقتی برگشت چشمام گرد شد. یه لباس خواب سکسی سفید پوشیده بود که شورت و سوتین صورتی رنگش پیدا بود. باورم نمیشد. اولین بار بود اینجوری می دیدمش.اومد کنارم و سرش را گذاشت رو بازوم و رو به من خوابیدو دستش را روی سینه ام گذاشت. دست راستم را انداختم دورش، آروم آروم موهاشو نوازش میکردم. پیشونيش رو بوسیدم، دستمو تو خرمن موهاش میکردم و دیوانه وار بو میکشیدم. اندکی با سر انگشتام کشیدم رو لپش و بعد بوسش کردم. هیچ حرفی بینمان ردوبدل نمیشد، فقط حس بود و نگاه. شهوت تو چشماش موج میزد. بازهم بوسیدمش، یکبار، دوبار، و بوسه ی سوم را از لبش گرفتم.دوسش داشتم. تو این مدت خیلی بهم علاقه مند شده بودیم. واقعاً دلم میخواست باهاش سکس کنم. یه سکس عاشقانه.طناز انگشتاش رو روی کمرم میکشید. از این حرکتش خوشم می اومد.لبم رو روی لبش گذاشتم بدون هیچ حرکتی، که ناگهان داغ شدم. گرمی زبونش را توی دهنم حس کردم، فوق العاده شیرین بود. نمیدونم چقدر طول کشید اما واقعاً لذت بخش بود.دستم رو از توی موهاش آوردم پایین تر و کمرش را می مالیدم. بند سوتینش را زیر دستم حس میکردم. کم کم لبم را جدا کردم و صورت و بعدش گردنشو بوسیدم و میلیسیدم. از یقه ی لباسش زیر گردن و بالای سینه اش رو میبوسیدم و مثل یه بستنی لیس میزدم.دستم را بازهم پایین تر بردم و رسوندم به باسنش، خیلی نرم بود، میمالیدمش. نفس کشیدنش تندتر شده بود.پایین تر رفتم و دستم را بردم زیر لباسش و اندکی ران و بازهم باسنش را مالیدم.دیگه طاقت نداشتم. میخواستم هرچه زودتر لختش کنم. لباسش را بالا آوردم، منظورم را فهمید و کمک کرد. بدن فوق العاده نرمی داشت. مثل ماهی تو بغلم میلغزید. کمی سینه هاش رو از روی سوتین مالیدم بعد اونم درآوردم. دلم میخواست ساعتها بشینم روبروش و فقط نگاهش کنم. نوک سینه هاش صورتی مایل به قرمز بود. اصلا آویزون نبودن. سفت و سربالا. وقتی لبم را روی نوک سینه اش گذاشتم آهی کشید، چندین بار بوسیدمشون. نوکش را در دهن گرفتم و مکیدم. مزه اش رویایی بود. یکیش تو دهنم بود و دیگری را با دست می مالیدم. طناز هم فقط کمرم را می مالید. همینطور که سینه هاش رو میخوردم، دستم را پایین بردم و لای پاهاش گذاشتم نزدیک کسش. کشاله ی رونهاشو می مالیدم. از این قسمت ران خيلى خوشم میاد. ناله هاش بیشتر شده بود. از روی شرت دستم را به کسش کشیدم. خیس خیس بود. سرم را دوباره بالا بردم و لبش رو در دهان گرفتم. زبونم رو توی دهنش می چرخاندم. دندان های تیزی داشت.رفتم پایین و شرتش را درآوردم و وسط پاهاش نشستم. چند لحظه ای کسش را نظاره کردم. مثل کس یه دختر ۱۴ ساله، دورش سفید، وسطش صورتی رنگ و لبه هاش اصلاً شل و آویزون نبود. محو تماشا بودم که با دستاش سرم را گرفت و به کسش چسباند. بوی کس مستِ مستم کرده بود.خوب می شناختمش، میدونستم که بعد از شوهرش، اولین کسی هستم که کسش را میبینم.اول کسش را بوسیدم، بعد دیوانه وار می لیسیدمش. ناله هاش دیگه خیلی بلند شده بود. انگشتم را داخل کسش کردم نرم و لزج بود. همچنان با زبونم روی کسش میکشیدم و انگشتم را داخل میکردم و در می آوردم. با دست دیگرم هم سینه هاش را می مالیدم. چند دقیقه ای ادامه دادم که پاهاش را جمع کرد دوطرف سرم و فشار میداد. نفس کشیدن برام سخت شده بود اما همچنان ادامه دادم. کمرش را کمی بلند کرد و با دست سرم را روی کسش فشار داد. لرزه ای خفیف و بعدش بی حال شد.کنارش دراز كشيدم. منو محکم تو بغل گرفت و فشار داد. گفت مرسی عزیزم، خیلی دوست دارم. و لبشو روی لبم گذاشت.کمی گذشت و همینطور که لبم رو میخورد دستش رو پایین برد. بعد از مدتها اولین دختری بود که کیرم را لمس میکرد. کمی از روی شلوارک مالیدش بعد دستش را برد زیر شرتم و کیرم را در دست گرفت. دستش خیلی گرم بود.منم دوباره سینه هاش را در دهان گرفتم. رفت پایین. شلوارک را با شورتم کشید پایین و در آورد. کیرم را با اون دستهای نرمش گرفت و مالید. سرش را جلو برد و نوک کیرم را بوسید. سر کیرم را در دهانش گذاشت، می مکید و می لیسید. از بالا تا پایین. گاهی هم با تخمام وَر میرفت. از نگاه کردن به این منظره فوق العاده لذت می بردم. دوست نداشتم یهو آبم تو دهنش خالی بشه.کشیدمش روی خودم و لبش را بوسیدم. پاهاش را باز کرده و کسش را به کیرم چسبانده بود. کمی مالیدش به کیرم بعد بلند شد، با دست کیرم را گرفته بود و تنظیمش کرد و نشست روی کیرم. اندکی فرو رفت. داغ بود و تنگ.طناز جیغی کشید و ثابت ماند. انگار دفعه اولشه. آروم آروم فشار رو بیشتر کرد. تازه سر کیرم وارد شده بود. از دستاش که روی سینه ام بود به عنوان تکیه گاه استفاده میکرد. بازهم فشار داد، تا بالاخره پایان کیرم وارد کسش شد. از درد اشک تو چشماش حلقه زده بود.دلم نمی خواست درد بکشه. گفتم اگه درد داری.. نگذاشت حرفم تموم بشه. گفت ارزش تو بیشتر از این درده، به خاطر تو تحمل میکنم.خوشحال شدم از این حرفش. آروم بلند شد و دوباره نشست. چند بار به آرامی اینکارو تکرار کرد. منم بیکار نبودم، سینه هاشو میمالیدم، اونم با موهای سینه ام بازی میکرد.دیگه دردش به لذت تبدیل شده بود. تند تند بالا پایین میشد. حس کردم خسته شده، به همین خاطر پوزیشن را عوض کردم.طنازی که اوایل حتی منو درست تحویل نمیگرفت و من چند ماه غرور و بداخلاقیش رو تحمل کرده بودم، حالا زیر من بود و کیرم آماده ی ورود به کس تُپُلش. با کمی فشار وارد شد، دستاش را دور کمرم حلقه کرده بود، آهی کشید و منو محکم به خودش فشار داد. لبش رو بوسیدم.شروع کردم به تلنبه زدن و سینه اش را در دهنم گذاشت و گفت آروم دندون بگیر. با دست چپم اون یکی سینه اش را می فشردم. در اوج لذت بودیم. گذر زمان را حس نمیکردیم، خیس عرق بودیم.پاهایش را بالا آوردم و گذاشتم رو شونه هام. سرعت تلنبه زدنم را زیادتر کردم. دلم نمیخواست به این زودی ارضا بشم، واسه همین تا حس میکردم آبم داره میاد، سریع کیرم را بیرون می کشیدم، طناز فهمید چرا اینکارو میکنم، گفت بذار با هم ارضا بشیم.به تلنبه زدنم ادامه دادم. کیرم از همیشه بزرگتر شده بود. سینه هاش را می مالیدم، طناز هم دستاش رو گذاشته بود رو باسنم و فشار میداد به خودش که کیرم با شتاب بیشتری بره تو کسش. وقتی تخمام به زیر کسش برخورد میکرد صدایی می داد که شهوت هردومون را بیشتر میکرد. این صدا و صدای ناله های طناز دیوانه ام کرده بود.طناز گفت حالا وقتشه. سرعتم را خیلی زیاد کردم. شالاپ شالاپ صدا میداد. داشتم ارضا می شدم. طناز هم همینطور.کمرم را می فشرد ناخن های بلندش تو پوستم فرو رفته بود. درد داشتم، دردی لذت بخش که آکنده از شهوت و عشق بود.طناز ارگاسم شد و منم چند ثانيه بعدش، فشار دستاش دور كمرم مانع از آن شد كه كيرم رو بيرون بكشم، ديگه نتونستم تحمل كنم و آبم با فشار زيادى خالى شد تو كسش. ناى بلند شدن نداشتم و همونطور افتادم روش. فقط تو چشمای هم نگاه میکردیم. با دستاش کمرم را می مالید. لبش رو بوسیدم و تشکر کردم. اون هم همینطور.چند دقیقه ای تو همین حال بودیم و فقط همدیگه رو می بوسیدیم.بلند شدیم، طناز دوتا قرص ضد بارداری خورد و بعد با هم رفتیم دوش گرفتیم. دلم می خواست تو حمام هم بکنمش اما اصلا حال نداشتم.صابون را برداشتم و به بدن نازش کشیدم. عاشق اینکار هستم.کم کم کیرم داشت راست می شد. خندید و گفت هنوز سیر نشدی؟؟گفتم معلومه که نه، چند ماه منتظر امشب بودم. گفت واسه امشب کافیه بذار واسه بعداً. بوسیدمش و گفتم هرچی تو بخوای.روی تخت، لخت لخت تو بغلم تا صبح خوابید.اگر مورد پسند واقع شد باز هم می نویسم. چون بعدها ماجراهاى جالبى با طناز و دوستش سپيده واسم پيش اومد.نوشته کاکو شیرازی

Date: November 25, 2018

One thought on “هم خانه

Leave a Reply to بزرگترین آژانس هواپیمایی Cancel reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *