هیس دختر ها فریاد نمیزنند!

0 views
0%

داستانی که میخوام بگم داستانه یک سکس با لذت و رومانتیک و از روی خواستن نیست داستان زندگیه یک دختر بچه و مرده کثیفیه که به بد ترین شکل ممکن زندگیشو خراب کرد…فقط میگم که به انسانیته بعضیا بر بخورهمیگم که واسه ارضای نیازای جنسیت نری سمت یک دختر بچه…همین که بدونم زندگی یکی مثل من که ممکنه توی دام هوس یک عوضی افتاده نجات پیدا میکنه برام بسه…اگه یک ذره انسانیت تو وجودته بخون و فکر کنچون با بند بندش اشک ریختم همین…از اون روزای نحص چیزه زیادی یادم نمیاد یک دختر بچه ی 9 ساله ی شرو شیطون بودمدختری که یک بند شیرین زبونی میکرد و واسه بزرگتراش دلبری میکردولی کم کم سایه ی سیاه یک ادم روی زندگیم افتادهمونی که محرمم بود نزدیکم بود…توی عالم بچگی هام توی هر فرصتی که پیدا میکرد دستمالیم میکرد همه جای بدنم به لمس هاش عادت کرده بود و من نمیفهمیدمحس حقارت سر تا پامو فرا میگرفت و میخواستم فرار کنمفرار کنم از بند هیولایی که توی دام هوس و شهوتش اسیرم کرده بوداون داییم بود…کی فکرشو میکرد به منی که خواهر زادش بودم چشم داشته باشه؟کی فکرشو میکرد انقدر کثیف باشه؟با دستمالی هاشو اذیتاش از یک بچه ی شیطون و پر حرف تبدیلم کرد به یک دختر بچه ی منزوی و گوشه گیرو افسرده…فقط 12 سالم بود که قدر یک خانم بزرگ افسرده و درد کشیده شده بودمتمام قسمت های حساس بدنم به خاطر مالیدنای اون به طرز عجیبی بزرگ شده بود و توی چشم بودنتونستم بچگی کنمنتونستم مثل هم سن هام شاد باشم…زندگیم نابود شد…مادر پدرم بردنم پیش روانپزشک و با کمکاش یکمی حالم بهتر شدحتی به اون هم نگفتم چه بلایی سرم اومده ساکت موندمکاش میگفتم…کاش زبون باز میکردم و میگفتم چه بلایی داره سرم میاددست از سرم بر نمیداشت و فقط کارم شده بود فرار و فرار…ولی بالاخره داییم به سربازی رفت و فقط به مدت دوسال پاش از زندگیم قطع شدشده بودم مثل اسیری که از بند ازاد شدهدو سال از اون روزای گذشته بود با ندیدنش به حدی حالم خوب شده بود که انگار تموم اون افسردگی هام یک خواب ترسناک بوده یک کابوس…دوباره شدم همون دختر شیطون همون دختری که یک جا بند نمیشدحس کردم دنیا به روم خندیدهشده بودم یک دختر 14 ساله ی نو جوان که مثل بقیه هم سن هاش زندگی میکنه و شادهتا اینکه فهمیدم مجتبی از سر بازی برگشته و داره میاد تهرانانگار اب یخ ریختم روی سرمحس کردم دنیا دوباره سیاه شد تاریکه تاریکهمون شب اومد خونمونوقتی منو دید سوتی کشید و گفت چقدر بزرگ شدی توجوری به هیکلم نگاه میکرد که از شرم سرخ و سفید شدم منو برد تو اتاق و سینه هام و لای پامو فشار میدادبه بدنم با لذت و شهوت نگاه میکرد و با حرکت دستاش روی بدنم اشکمو در میاورددلم میخواست جیغ بزنم ولی یک صدایی توی سرم میپیچیدخفه شو دخترا که داد نمیزنن تو باید ساکت شی از ترس ابروتو اون شب هر جوری بود شب خونمون موندو دوباره همون تاریکیه مطلق توی زندگیمو منی که روز به روز افسرده تر میشدم…چرا نگفتم؟چرا لال شدم؟چرا وقتی بدنمو لمس میکرد داد نمیزدم چرا کمک نمیخواستم؟لعنت به من…توی درسام به حدی افت کردم که از اون دانش اموز زرنگ کلاس که پایان نمراتش بیست بود تبدیل شدم به دختری که شد بی انضباط ترین دانش اموز کلاس…رویای دکتر شدنمو به گور بردم…به خاطره افسردگیه بیش از حدو حال و اوضاع اسفناکمدوباره داییم،تهدیداش،دستمالی هاش،اون روزایی که با دستای رقت بارش بدنمو به تاراج میبرد یادمه اینکه دستشو پس میزدمو بدون هیچ رحمی به کارش ادامه میدادم یادمهتوی همون روزای نحص یک شب فقط یک شب پدر مادرم منو خونه ی مادر بزرگم گذاشتنبا ترس التماسشون کردم که تنهام نزارن ولی رفتن و من با امید هم بازی شدن با پسر خاله هام اون شب شوم اونجا موندمتنها تصویری که یادمه یک اتاق تاریک و جسم بی جون منه و باز هم داییمولی با یک فرق بزرگ و این که اینبار دیگه من دخترانگیمو واسه همیشه از دست داده بودماونشب دیگه بریدم از اتاق بیرون رفتم و با گریه زاری داد زدم همه اومدن بالای سرم هر لحظه دلم میخواست داد بزنمو بگم اون کثافت باهام چیکار کرده ولی نگفتم انگار راه گلوم بسته شدبا گریه زاری رفتم خونه و تا خوده صبح زجه زدمرفتم بالای پشت بوم و خواستم خودمو پرت کنم ولی حتی جرعت اینکارم نداشتمچند بار خواستم به مادرم بگم ولی حتی نزاشت حرفمو بزنم فقط گفت ساکت باش این حرفا به تو نیومدهو من شدم یک نوجوان 17 ساله ی افسرده که توی دوم دبیرستان ترک تحصیل کردهمونی که روزی هر سال معدلش بیست بود…اون عوضی بار ها خواست بهم دست بزنه ولی این بار تهدیدش کردم که به خنه نیگم و دعوای شدیدی باهاش کردمهمون داییم هم وقتی دید دیگه نمیزارم بهم دست بزنه رفت پی زندکی خودش و حتی تو فکرشه ازدواج کنهبا یک دختری بی نهایت شبیه به من از نظره قیافه…نمیدونماون یک روانیه که باید درمان بشهحتی نمیدونه چه دردی کشیدم…و من کسی که نابود شدمکس که داغون شدکسی که تو این سن قصر ارزوهاش خراب شدروزی دلم میخواست دکتر بشم ولی حالا دیپلم هم ندارمو من کسی که از جنس مخالف بیزاره…حتی تمایلی به ازدواجم ندارم…چقدر دلم واسه اون سایه کوچولوی شیطون و شاد تنگ شدهخدایا چقدر دلم برای خودم تنگ شده…گریه امونمو بریده ولی بازم مینویسم تا عقده هام خالی شهنکنینتو رو به پیغمبر تورو به علی نکنین با زندگیه یک دختر بچه به خاطره هوسای پوچ اینکارو نکنید…منی که الان حتی نمیدونم با بلا هایی که سرم اورد باکره ام یا نهو اون داره راست راست راه میرهمیدونم اگه چیزیم به کسی میگفتم اخرم مقصر من میشدم میگفتن از اولش میگفتیولی من فقط هفت سالم بود حتی نمیفهمیدم داره باهام چیکار میکنهبه پیغمبر تو خیابون زیاد هستن کسایی که پول بگیرنو ارضاتون کنن بچه ها روح لطیفی دارن و نمیتونن این عذاب رو تحمل کنن نکنینهیچوت نمیتونم ببخشمش ولی سعی خودمو کردمولی نمیشه چون زندگیم نابود شده و جبرانی واسش نیست…دایی از همین جا که اینو مینویسم میخوام بهت بگم بد کردیبد کردی با زندگی یک دختر 7 سالهتو رو شرفتون قسم واسه یک لحظه لذت کثیف زندگی یک بچه رو خراب نکنید چون اخرش میشه یکی مثل من…شرمنده اگه خسته شدینفقط خواستم زندگی یکی مثل خودمو نجات بدم چون میدونم ادمایی که دست به این کار میزنن اینجا زیادن و یکی از همونا ممکنه نوشته هامو بخونهحشریت زندگی خیالیارو به نابودی کشیده…شهوت توی وجود حیوان و انسان به یک اندازست ولی حتی حیوان ها هم میتونن شهوتشونو کنترل کننانسانی که نتونه شهوتشو کنترل کنه از حیوان هم پست تره و کم تررحم کن به زندگی یکی مثل منو نفرینی که قراره دنبالت باشه ؛)نوشته سایه

Date: June 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *