وحشت پریچهر از رد پای گذشته

0 views
0%

…قسمت قبلپیش از این که این قسمت رو بخونید یه توضیح کوچیک برای دوستانی که دوست داشتن فقط به داستان زندگی پریچهر بپردازم، می دم داستان زندگی مهتاب به عنوان وکیل پری که راوی داستان هم هست، نه تنها بی رابطه با داستان پری نیست بلکه در هر کدوم از این دو داستان که همزمان با هم پیش می رن، به نوعی روی یک موضوع خاص فوکوس شده که تو زندگی هر کدوم از ما یا اطرافیانمون ممکنه اتفاق بیفته و اثرات وحشتناکی به جا بذاره.درمونده و داغون برگشتم دفتر و تا دیروقت همونجا موندم. دلم نمی خواست برم خونه. از یادآوری خاطرات چند ساله با حامد سر درد گرفته بودم. حس پشیمونی ای که گاه و بی گاه تو وجودم سرک می کشید، این بار بعد از دیدنش ضربه نهایی رو به جسم و روحم وارد کرد. دوباره دیدنش انگار یه تلنگر بود به شیشه ای که سال ها پیش در من ترک برداشته بود و بالاخره شکست و فرو ریخت. یاد اون روزا حالا داشت روحمو می خورد. روزایی که حامد فکرشم نمی کرد اونجوری بهش پشت کنم. بعد از پشت کردن به حامد ذهنم سعی می کرد به عناوین مختلف خودشو تبرئه کنه. ذهنم به طور اتومات سعی می کرد همه تقصیرا رو بندازه گردن مادر که تا اشکامو روی صورتم می دید با لحنی که بوی تهدید می داد، می گفت مهتاب خانوم الان وقت آبغوره گرفتن نیست. الان روز خوشته. اون موقع باید بشینی زار زار گریه زاری کنی که با حامد به بن بست می خوری. مرده آه نداره با ناله سودا کنه. پدر هم که بالا سرش نبوده. مسئولیت زندگی خواهراش تا آخر عمر رو دوش حامده. به چه امیدی می خوای زنش بشی؟ می تونی بری تو یه در اتاق تو شهرستان با مادرشوهر و دو تا خواهرشوهر زندگی کنی؟ مهتاب عاقل باش. تو ناز و نعمت بزرگت کردیم. من که می دونم نمی تونی تحمل کنی. بذار احتشامیا بیان جلو اگه از مرده خوشت نیومد مجبورت نمی کنیم. خوب فکر کن به حرفام بعد تصمیم بگیر. عشق و عاشقی مال دو روز اول زندگیه. از عاشقی نون در نمیاد…بعدها، بعد از ازدواج با فرزین گاهی که یاد حامد میفتادم به خودم دلداری می دادم که به خاطر کم سن و سال بودنم به شدت تحت تاثیر حرفای مادر قرار گرفته بودم اما واقعیت این بود که ته قلبم می دونستم اونی که به ناحق نارو زده بود من بودم. اونی که ترسیده بود من بودم. ته دلمو مادر خالی کرده بود اما اگه جراتشو داشتم باید پای حامد وامیستادم. مادر خوب می دونست چطور خامم کنه اما بی اراده بودنم، بزدل بودنم باعث شد پا پس بکشم. حامد جلوی چشمام خورد شد اما چشمامو بستم. چشمامو به روی پول و پَله احتشامیا و تیپ و چهره مردونه فرزین باز کردم و به وجدانم گفتم خفه بشه.حالا با دوباره دیدن حامد وجدان نداشتم بیدار شده بود. انگار بعد از اون همه وقت برای عذاب دادن من نازل شده بود. ظاهرش نشون می داد موفق بوده و تونسته خودشو به جایی برسونه. حالا انگار نوبت حامد بود که خوردم کنه و بدون نیم نگاهی منو پشت سرش جا بذاره و بره.با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال در اومدم. لحن گله مند و نگران فرزین کوبیده شد تو فرق سرم، وقتی گفتم هنوز توی دفتر هستم مهتاب شورشو درآوردی دیگه می دونی ساعت چنده؟ زندگی نداریم از دست کارای وقت و بی وقت تو این وقت شب می خوای راه بیفتی تو خیابونا که من تا برسی خونه اعصاب برام نمونه؟وقتی رسیدم خونه فرزین تو نور کمرنگ آباژور با همون لباسای بیرونش نشسته بود روی کاناپه توی هال و مثل پایان وقتایی که از دستم عصبانی بود، سیگار می کشید. با معذرت خواهی من منفجر شد. اون روز از همه طرف داشت برام می بارید. ظاهرا این بار فرزین کوتاه بیا نبود. صداش که به تدریج روم بلند می شد اوج گرفت و رگ شقیه اش زد بیرون همین؟ معذرت می خوای؟ این بار چندمه مهتاب؟ مگه قول نداده بودی هر جا هستی و هر کاری داری قبل از من خونه باشی؟ چند بار بگم دوست ندارم تا دیر وقت بمونی دفتر؟ چند بار بگم دوست ندارم تو این خراب شده تو تاریکی و خلوتی راه بیفتی تو خیابونا؟ چند بار باید سر توافقات ساده با هم بحث کنیم؟ چرا زیر قولت می زنی مهتاب؟ چرا زندگی رو زهرمار می کنی؟ به خدا خستم کردی… نمی دونم باهات چی کار کنم… من کجای زندگیتم آخه؟دلم براش سوخت. دلم برای حامد سوخت. دلم برای خودم سوخت. نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. جرات نکردم حرفی بزنم. هر چی می گفتم اوضاع رو بدتر می کرد. حق فرزین این زندگی ای نبود که من براش درست کرده بودم. حالا می فهمیدم که در پایان این سال ها تو زندگی با فرزین دلبستگی جاشو به وابستگی داده بود. چرا که اگر ذره ای بهش علاقه داشتم باید سعی می کردم تا حدی باب دلش رفتار کنم و به رضایتش اهمیت بدم. کارم، کار لعنتیم همه حس و انرژیمو گرفته بود. محبتی که حق فرزین بود به خاطر توجه بیش از حدم به موقعیت اجتماعیم کمرنگ شده بود و بر خلاف فرزین که همیشه گله مند بود، تصور می کردم زندگی معمولیِ آروم و خوبی داریم. پشت پا زدن به حامد تو خامی و جوونی باعث شد چشم بسته و تحت تاثیر حرفای مادر خانم مردی بشم که بعدها عادت به زندگی در کنارش رو با محبت و علاقه اشتباه بگیرم و درواقع با ندانم کاریم، با یه اشتباه، نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی دو نفر دیگه رو هم خراب کنم.چند روزی از اون روز مزخرف گذشته بود. توی دفتر، پشت میزم خیره شده بودم به یه جفت چشم گرد که مثل آسمون ابری اون روز، گوله گوله ازش اشک می ریخت. با خودم فکر می کردم شکراب شدن میونه من و فرزین لااقل این حسن رو داشت که ناراحتی و درگیری ذهنیم از دیدش پنهان بمونه اما با دوباره دیدن پریچهر مطمئن بودم یه اتفاق تازه در راهه. اخمامو کشیدم تو هم و پایان دلخوریامو ازش ریختم توی لحن صدام و گفتم یه روز میای پیشم با گریه زاری زاری ازم می خوای طلاقتو از منصور بگیرم، یه روزم میای با گریه زاری زاری التماس می کنی که نذارم منصور طلاقت بده؟ اصلا می فهمی چی کار داری می کنی پری؟ اون از اعتبار و حیثیت کاریم که سر یه پرونده ساده طلاق گند زده شد بهش، اون از شازده شوهرت که ذهن و زندگیمو ریخت به هم و اینم از تو که حالا ازم می خوای برم پیش حامد واسطه بشم بی خیال پرونده طلاقتون بشهنوک دماغش مثل چشماش از گریه زاری قرمز شده بود. مثل بچه ها دماغشو کشید بالا و گفت مهتاب به شرافتم قسم این دفعه راستشو برات می گم ولی تو رو خدا یه کاری کن منصور پشیمون بشه. من می دونم اگه این مرده بی خیال بشه منصور سراغ وکیل دیگه ای نمی ره. کم کم آبا از آسیاب میفته و خودم راضیش می کنم بی خیال طلاق بشه. مهتاب من غلط کردم. من بدون منصور می میرم. نابود می شم. پدر اینا تحمل یه طلاق دیگه رو ندارن مهتاب. من به اندازه کافی عذابشون دادم. کمکم کن. فقط تو می تونی پای حامد رو از این پرونده بیرون بکشیگیج شده بودم از کارای ضد و نقیضش. هم از دستش شاکی بودم و هم دلم نمیومد وقتی به من پناه آورده بهش پشت کنم. حتی اگر به خاطر خودش نبود به خاطر دکتر اعتمادی حاضر بودم هر کاری برای پری بکنم مبادا بعدا شرمنده پدرش بشم. ازش خواستم چاییشو بخوره و مثل بچه آدم بشینه برام تعریف کنه داستان از چه قرار بوده تا ببینم چه گِلی می تونم به سرمون بگیرم.مدتی بود مادرم و مادر منصور زمزمه نوه دار شدنشون بلند شده بود. شوخیای منصور هم نشون می داد بدش نمیاد به قول خودش یه نی نی بکاره توی دل من. اما هنوز برنامه مشخصی براش نداشتیم و در حد حرف بود و من همچنان پیشگیری می کردم. وقتی چند بار قرص ضد بارداریمو فراموش کردم بخورم و اتفاقی نیفتاد یه شکی چنگ انداخت تو دلم. شکی که ریشه در گذشته داشت. یه مدت بدون این که منصور متوجه بشه خوردن قرص رو قطع کردم. ماه اول گفتم هنوز زوده. ماه دوم ترس برم داشت اما گفتم همه که فرت یه شبه حامله نمی شن. اما ماه سوم دیگه اشکم در اومد و رفتم دکتر. وقتی دکتر بهم گفت احتمال بارداریم صفره همونجا تو مطبش بالا آوردم. هم از ترس و اضطراب فاش شدن گذشته ای که منصور از همه اون با خبر نبود و هم از شوک بچه دار نشدنم.به بچه دار نشدنش که رسید بغضش دوباره ترکید. دلم آشوب شده بود از دستش. یه کم که گریه زاری کرد و آروم شد در حالی که باز دماغشو بالا می کشید ادامه داد با منصور تو مهمونی شب تولدش تو شمال آشنا شدم. با سارا و کامران رفته بودم تا از دست دوست پسر گودزیلا و شکاکم یه نفس راحت بکشم. بعد از جدایی از فرهاد تنها کسی که تونست منو به خودش جذب کنه پارسا بود اما متاسفانه خیانت نامزدش از اون یه دیوونه پایان عیار ساخته بود. باعث شده بود به همه چیز و همه کس بدبین باشه و قاعدتا منم از دایره سوءظنش بیرون نبودم. وقتی از شانس بدم سر و کله اش تو مهمونی منصور پیدا شد آتیش بدگمانیش دامنمو گرفت و با سر و صورت کبود تو خونه منصور ولم کرد و رفت. بعد از اون منصور سعی کرد کم کم بهم نزدیک بشه و من که اون موقع از هر چی مرد متنفر بودم و هرگز فکرشم نمی کردم که منصور دوستم داشته باشه، مثل یه دوست، مثل یه سنگ صبور بهش اعتماد کردم و از هر چیزی که اذیتم کرده بود براش گفتم. از همه چیز به جز بارداریم از پارسا و… کور…تاژم… کورتاژی که حق مادر شدنو برای همیشه ازم گرفت…زبونم بند اومده بود. پری هق هق می کرد و من نمی دونستم برای دلداریش یا آروم کردنش چی باید بگم. شوکه شده بودم. خودم هم خانم بودم و ترس و اضطرابشو درک می کردم. من واسه پنهان کردن داستان دلدادگیم با حامد داشتم سکته می کردم و فکر کردم اگر جای پری بودم تا حالا از ناراحتی و دلهره حتما مرده بودم. با خودم فکر کردم بیشتر دختر پسرا بعد از ازدواج مدعی می شن که اتفاقات قبل از ازدواج و گذشتشون ربطی به آینده نداره اما هم دوباره دیدن حامد رو زندگی فعلی خودم اثر گذاشته بود و هم گذشته پری رو زندگیش با منصور. پشت به پری و رو به پنجره ایستادم تا راحت گریه زاری کنه. نگاهمو دوختم به خیابون خیس و آدم هایی که با شتاب با چتر یا بی چتر در حال رد شدن بودن و تو زندگی هر کدوم حتما گذشته ای وجود داشت. با خودم فکر کردم درستش هم اینه که گذشته تموم شده و آدما نباید گذشته همو ملاک شروع زندگی جدیدشون قرار بدن اما چطور می شه رد پای گذشته رو به طور کامل از زندگی فعلی پاک کرد وقتی دوباره دیدن یه عشق قدیمی می تونه انقدر آدمو به هم بریزه… یا اتفاقی که در گذشته افتاده یه حسرت دائمی تو زندگی آدم به جا بذاره…با صدای پری رومو برگردونم مهتاب من نمی خواستم منصور به پای بچه دار نشدن من بسوزه. نمی خواستم الان که عاشقمه تحمل کنه و چند سال بعد وقتی ازم خسته شد، وقتی عشقش تموم شد، وقتی دلش بچه خواست، وقتی دیگه جوون نبودم… ولم کنه. می خواستم خودم از زندگیش برم بیرون که بعدا بیشتر از این خورد نشم. می خواستم تاوان اشتباهات گذشته رو همین الان که انرژیشو دارم پس بدم نه چند سال بعد وقتی دیگه چیزی ازم نموند. نمی خواستم هرگز بفهمه که در مورد پارسا همه چیز رو بهش نگفتم. نمی خواستم ازم متنفر بشه. وقتی گفت دوستم داره… وقتی ازم خواست باهاش ازدواج کنم… ترسیدم بهش بگم. هم به حضورش عادت کرده بودم و هم دوستش داشتم. می دونستم بدون منصور می میرم. ترسیدم اگه راجع به حاملگیم بهش بگم برای همیشه از دستش بدم. دیگه نای شکست خوردن نداشتم. واسه همینم ازش پنهان کردم. من دروغ نگفتم مهتاب. من فقط نگفتم. من…نفسش بالا نمیومد. شالش سر خورده بود و همراه موهاش روی شونه اش پخش شده بود و صورت اشکیشو جذاب تر از همیشه کرده بود. سرشو گرفتم توی سینم و پشتشو مالیدم. عضلاتش مثل سنگ سفت شده بود و دندوناش می خورد به هم. سهرابو صدا کردم تا براش آب بیاره. به زور ریختیم تو حلقش. مثل گنجشک می لرزید. پالتوی خودمم کشیدم روش. از سهراب خواستم نبات داغ درست کنه براش. سهراب که از اتاق بیرون رفت، با اون حال خرابش اشاره کرد به سهراب و گفت نگرانه مبادا سهراب چیزی به باباش بگه. خیالشو راحت کردم و بهش اطمینان دادم که قابل اعتماده و اطلاعات هیچ پرونده ای از دفتر بیرون نمی ره. دستاشو چسبوند به دیواره داغ لیوان و با خوردن نبات داغ کمی آروم شد.دیگه اشک نمی ریخت. یه لحظه چنان آروم شد که از آرامشش ترسیدم. خیره نگاهم کرد و گفت می خواستم طلاق بگیرم که نفهمه اما… دیدی که چطوری همه چیز به هم ریخت. یه آه بلند کشید و با لحنی که بیش از اندازه آروم بود و نگرانم می کرد گفت حالا همه چیو می دونه. وقتی بهش واقعیت رو گفتم دیدم که چقدر غمگین شد. دیدم شونه هاش افتاد. از چشمش افتادم مهتاب. مثل پارسا داد و بیداد نکرد. زیر گوشم نخوابوند. کتک کاری نکرد. دندوناشو فشار می داد روی هم که داد نزنه سرم. دستاشو مشت کرده بود که کتکم نزنه. تو چشمام نگاه کرد و گفت د آخه لعنتی من اگر می خواستم نگیرمت که به هم خوردن نامزدیت با سینا یا طلاقت از فرهاد کافی بود. رگ زدنت واسه یه مرد کافیه برای این که از ازدواج باهات منصرف بشه. د لامصب چرا مثل همه زنا رفتار کردی؟ چرا ترسیدی پری؟ چرا بهم اعتماد نکردی؟ بعد از اون همه درد که از دلت کشیدم بیرون بهم اعتماد نکردی حالا چطور بهت دیگه اعتماد کنم؟ من اگه نمی خواستمت از همون شب تولد که پارسا اومد توی خونه من زد لهت کرد و رفت باید نمی خواستمت. عاشقت شدم چون شبیه هیچ کس نبودی. عاشقت شدم چون جسور و بی پروا بودی. هر کار دلت خواسته بود کرده بودی و از قضاوت شدن نمی ترسیدی. دلت قد دل یه گنجشک بود اما اندازه عقاب اوج می گرفتی. دلم از همون شب تولد برات رفته بود اما چون می دونستم دوست پسر داری پا پیش نذاشته بودم. وقتی بین تو و پارسا تو خونه من به هم خورد دیگه لزومی نذاشت بهت نزدیک نشم. خوب می دونستم که می خوامت حتی اگر بهم همه چیز رو می گفتی، ولی تو چی کار کردی؟ دوباره بغضش ترکید و اشکاش آرامش ظاهریشو از رو صورتش شست. حرف آخرش این بود که حامد رو از کار رو این پرونده منصرف کنم تا برای جبران و صحبت کردن با منصور کمی فرصت پیدا کنه. پریچهر اون روز رفت و منو با یه ذهن به هم ریخته و قولی که ازم گرفته بود تنها گذاشت. با خودم فکر کردم آدما چه رازهایی رو که هر ساعت و هر روز با خودشون اینور و اونور نمی برن.تماس با حامد برام هم سخت بود و هم نبود. هم دلم می خواست ببینمش و هم توانشو نداشتم. یادش دست از سرم بر نمی داشت. بدبختی این بود که امکان نداشت به حامد فکر کنم و قیافه فرزین همزمان نیاد جلو چشمم. عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. یاد عشق بازی های پنهانیمون تو حیاط پشتی دانشکده، لب گرفتنای دزدکی و شتاب زدمون تو تاکسی دور از چشم راننده ها، دستامون که تو سینما می رفت تو شورت هم و خیس شدنا و ارضا نشدن های ناشی از ترس و دلهره دیده شدن یا خاطره اولین باری که حامد منو برد خونه مجردی یکی از دوستاش و از بس هول بود به اتاق خواب نرسیده شلوار و شورتمو تا زانوم کشید پایین و همون جوری سر پا گذاشت لای لپای کونم و همون جا لای پاهام ارضا شد و همه جا رو به گند کشید و من تا مدت ها هِر هِر به اون اتفاق می خندیدم و دستش مینداختم که حشری و زود انزاله و برای این که رومو کم کنه و دهنمو ببنده بار بعدش به التماسم انداخت تا آبشو بیاره و راحتم کنه…با یادآوری این خاطرات که هر چی بیشتر می گذشت با جزئیات بیشتری جلوی چشمام رنگ می گرفت حس کردم شورتم خیس شده و از تماس با حامد منصرف شدم. می خواستم به پری زنگ بزنم و بگم نمی تونم. بین پری و منصور و دکتر اعتمادی و فرزین و وجدانم و احساسات ضد و نقیضم به حامد گیر کرده بودم. طبق معمول ذهنم شروع کرد به توجیه که قرار نیست حرفی از گذشته زده بشه. به عنوان یک همکار میری می بینیش و درباره پرونده باهاش صحبت می کنی و میای. همین. ولی واقعیت این بود که خودمو گول می زدم. درست مثل زمانی که حامد رو پس زدم و خانم فرزین شدم.نمی دونستم با موبایلم موبایلشو بگیرم یا به سهراب بگم دفترشو بگیره. رسمی برخورد کنم یا دوستانه. قاطی کرده بودم. بالاخره با هول و ولا با موبایلم بهش زنگ زدم. دستم میلرزید. تپش قلبم تند شده بود. وقتی صداش توی گوشم پیچید برام همون حامد چند سال قبل بود. به زور سلام کردم. انگار نشنید. پیش از این که قطع کنه فقط تونستم بگم مهتابم چند لحظه سکوت کرد. حتی صدای نفساش هم نمیومد. خواستم چیزی بگم که با لحنی که نه جدی بود نه دوستانه گفت چی باعث شده که تماس بگیری؟ سعی کردم متوجه لرزش صدام نشه، همه توانمو جمع کردم و خیلی جدی با لحنی که هیچ شباهتی به لحن نگران چند لحظه پیشم نداشت گفتم باید ببینمت. می خوام در مورد پرونده منصور برومند باهات صحبت کنم لحن حامد هم جدی شد و گفت فکر کنم اون پرونده دیگه بسته شده باشه نه؟ یه کم لحنمو نرم کردم و گفتم می دونم می خواد زنشو طلاق بده. بذار بیام صحبت کنیم حامد خودمم نفهمیدم چطور شد که اسمشو بردم. اون ور خط سکوت بود و سکوت. حامد سکوت رو با گفتنِ چند سال بود که اسممو صدام نکرده بودی مهتاب؟ شکست و قلبمو زیر و رو کرد. سعی کردم وا ندم. سعی کردم خودمو نبازم. بدون این که به روم بیارم گفتم آدرس دفترتو دارم، فردا صبح بیام؟ خیلی جدی بی شباهت به حامد چند لحظه پیش گفت اگر خواستی فردا غروب بیا به آدرسی که برات اس ام اس می کنم. من تو دفترم فقط با موکلام قرار می ذارم نه با همکارام و قطع کرد. شوکه شدم. دهنم خشک شده بود و نفسم در نمیومد. چند ثانیه بعد صدای زنگ اس ام اس از گیجی درم آورد. یوسف آباد، خیابانِ… همون لحظه سهراب در زد و اومد تو، از جام پریدم و ناخودآگاه مثل کسی که مچشو حین ارتکاب جرم گرفته باشن گوشیو پشتم قایم کردم. هیچ جوابی برای نگاه متعجب سهراب نداشتم. بدون این که جواب سوالی که پرسیده بود رو درست و حسابی بدم از اتاقم رفت بیرون.فردای اون روز وقتی ساعت 6 عصر رسیدم جلوی در خونه ای که حامد آدرس داده بود، باورم نمی شد که اومده باشم. باورم نمی شد که برای دیدنش با استرس رفتم خونه و مثل کسی که داره از خونه خودش دزدی می کنه هول هولکی دوش گرفتم و با وسواس لباس و مانتو و شال انتخاب کردم و حالا با تنی که بوی ادکلن نایت رزِ سوغاتی فرزین رو گرفته، با چشمایی که خط چشم و ریمل مشکی کشیده ترشون کرده و لبایی که با رژ آلبالویی، رژ مخصوص دوران دانشجوییم، برجسته تر شده جلوی در خونه اش پارک کردم. می دونستم این با یه قرار رسمی کاری توی دفتر کار خیلی فرق داره ولی قرار بود فقط حرف بزنیم، اونم درباره طلاق پریچهر و منصور، با این حال نمی دونم چرا دلم می خواست جلوش همه چی تموم باشم.وقتی پامو توی آپارتمان شیکش گذاشتم بی مقدمه و با افسوس گفت برای خانم این خونه شدن صبر نکردی مهتاب حرفش به همم ریخت. در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم حامد نیومدم این جا گذشته رو نبش قبر کنیم. می خوام در موردِ طلاقِ… نفهمیدم چطور شد. نفهمیدم کِی فاصله بینمونو طی کرد. نفهمیدم کِی بوی ادکلن و افترشیوش پیچید توی سرم. لبامو با لباش بست و اسم پریچهر ماسید توی دهنم و بین بازوهای حامد که سفت پیچیده شده بود دورم، اختیارم از دستم رفت. بوسیدمش. به اندازه پایان سال هایی که به خاطر پس زدنش خودمو شماتت کرده بودم محکم بوسیدمش. وقتی لباشو از رو لبام برداشت، روی پاهام بند نبودم. کرخت شده بود تنم. قلبم تند می زد. خیره با یه لبخند عجیب نگاهم کرد. اگه بازوهاش نگهم نمی داشت حتما میفتادم. خواستم حرفی بزنم که دوباره لبامو با لباش بست و بوسه های خیس و داغش کم کم کشوندمون به اتاق خواب و تخت خواب دو نفره ای که نمی دونستم به خانم دیگه ای تعلق داره یا نه. فارغ از زمان و مکان، شدیم همون حامد و مهتاب دوران دلدادگی و پیچیدیم به هم. پاهام توی پاهای حامد قفل شد و برای اولین بار با هم لذت هم آغوشی و سکس بی اضطراب و نگرانی رو تجربه کردیم. انگار نه من نه حامد تمایلی به عشق بازی های طولانی اون دوران نداشتیم. هر دو حریص و تشنه یه تجربه به دست نیومده بودیم. تجربه ای که من از هر دومون دریغ کرده بودم. یه تجربه متفاوت با لاپایی یا سکسِ از پشتِ دوران مجردی. سکسی که بی پروا و بی مانع یکیمون کنه. انقدر داغ و هیجان زده و بی قرار بودیم که حتی عذاب وجدان نسبت به تاهل من یا حامد که هنوز نمی دونستم ازدواج کرده یا نه هم نتونست مانع کمر زدن حامد وسط پاهای از هم باز شده من بشه. پاهایی که از نظر قانون و شرع و عرف و اخلاق باید فقط برای مردم از هم باز می شد. اما تو یه اتاق خواب غریبه بدون فکر فرزین به پشت دراز کشیده بودم و چشمامو دوخته بودم تو چشمای مردی که به قولش اگر صبر کرده بودم الان این اتاق خواب و این تخت هر شب متعلق به من بود. مرد ممنوعی که پیشش اقرار کرده بودم به اندازه پایان اون سال ها از ظلمی که در حقش کردم پشیمونم و این پشیمونی حالا منو انداخته بود زیرش. سینه هام زیر دستای حامد له شده بود و کمرم داشت زیر ضربه های حریص و وحشتناکش خورد می شد اما کمرمو همزمان با ضربه هاش به بالا فشار می دادم تا پایان وجودشو تا عمق وجودم حس کنم و دیگه حسرت اون سال های بر باد رفته رو نخورم. بالای سرم تو چشمام خیره شده بود و صدای آه و نالمون با هم قاطی شده بود. کم کم حلقه پاهام دور کمر حامد محکم تر شد. نمی دونست موقع ارضا شدنم نباید کمر بزنه. با سریع تر شدن آه و ناله های من شدت حرکت کمرش بیشتر شد و بر خلاف تصورم که فکر می کردم اگه دست نگه نداره ارضا نمی شم، تنم به شدت چند بار لرزید و همزمان با من، حامد هم خالی شد و توی آغوش هم آروم گرفتیم. سکوت اتاقو فقط صدای نفس های تند ما و تیک تاک ساعت دیواری که 7 شب رو نشون می داد، می شکست. هنوز از رخوت و حس این سکس ممنوع بیرون نیومده بودم که حامد نارنجکی رو که من سال ها پیش ضامنشو کشیده بودم انداخت وسط آرامشی که بعد از چند دقیقه توی آغوشش به کابوس خواب و بیداریم تبدیل شد. این بار انگار نوبت اون بود که همه چیز رو به هم بریزه و داغون کنه. انگار وقت تلافی کردن بود. وقت تاوان پس دادن. با حامدی که میشناختم، با حامد چند دقیقه قبل توی تختخواب زمین تا آسمون فرق کرد. لحن یخ و تحقیر کننده اش در حالی که به قول خودش سعی کرده بود نهایت احترام و ادب رو در مورد من به خرج بده، پایان خاطرات عاشقانمونو آوار کرد روی سرم، وقتی بعد از حرفاش با تنفر چشم توی چشمم دوخت و گفت حالا پاشو لباساتو بپوش و از همون دری که اومدی برو بیرون.حرفای حامد و حقایقی که پرده ازشون برداشت باعث شد چنان فرو بریزم که عذاب وجدانم نسبت به فرزین در برابرش هیچ بود. با این حال وقتی گیج و خسته و منهدم داشتم از در آپارتمانش که دیگه به نظرم شیک نمیومد، بیرون می رفتم، سرمو بالا گرفتم و با صدای لرزون و آمیخته به بغضی که سعی می کردم مانع ترکیدنش بشم گفتم بی حساب شدیم، دیگه یک عمر بدهکارت نیستمدست لرزونم در رو که باز کرد با تمسخر گفت یادت رفت درباره موضوعی که به خاطرش اومدی حرف بزنی پوزخندشو از پشت سر هم می تونستم ببینم. درِ پشت سرم رو برای همیشه بینمون بستم و بغض فرو خوردم همراه خودم شکست…ادامه…پریچهر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *