پایان اشتباهات زندگیم

0 views
0%

سلامعشق افسانه نیستانکه عشق را افرید ، دیوانه نیستعشق ان نیست که یک لحظه کنارش باشیعشق ان است که هر لحظه به یادش باشیدستبوس همتون هستم لطفا پس از خوندن خاطرات سکسی زندگیم نظر بدید که اگه جای من بودید (خدا را شکر که نیستید ) چیکار میکردید . در قسمت نظردهی رسم شده که با حرفای رکیک منظور خودتونو اعلام میکنید، اشکالی نداره من ناراحت نمیشم فقط نظرتونو حتی اگه یه کلمه باشه بدین . من پایان اشتباهاتم را با اشاره مشخص میکنم و مجبورم برای انتقال حسم بصورت اجمالی از سال ۶۲ شروع کنم .در ضمن چون در قسمت داستانهای سکسی هستم ،علارغم میل درونیم میبایست هنگام سکس داشتن ، همه جزییات را بگم و یه فضای تحریک کننده بوجود بیارم تا شما در لذت بردن ان شبهای پر از هیجان و کس کردن های بیاد ماندنی ام سهیم باشید و با بیان این مدل سخن گفتن سعی کردم اعتماد شمارو بدست بیارم و باورهاتونو داشته باشم .من مذکر هستمو ۵۳ سال از خدا عمر گرفتم ، نه خیال پردازمو نه جقی یا جلقی هستمو نه قصد جلب توجه کردن را دارم . خواهش میکنم اگه خواستین نظری بدین از عکس العمل رفلکسی خودتون در غالب من ، الهام بگیریدوبنویسید ، تا در اخر بتوانم جمع بندی کنم و درصد تقصیراتم را دربیارم .سال ۶۲ در اولین گزینش کنکوری بعد از انقلاب شرکت کردم و بعد از گذروندن چند مرحله تست که سخترینش حزب الهی بودنم را با رفتن به مسجد محلمون و شرکت در نماز جمعه و محتوای خطبه های پیش نماز و عضو بسیج بودن و با چراغ قوه در حریم خصوصی ماشینهای مردم در لابلای پاهای خانم و بچشون به جهت پیدا کردن اسلحه و از اون مهمتر یه کیسه فریزر پر شده از عرق سگی دستساز ارامنه را هر شب بمدت دو ساعت به حکم وظیفه انجام میدادم تا گروه سه نفره حراست دانشگاه مهر تایید در برگه امتحانیم برای ورود به دانشگاه را داشته باشم .سال ۶۳ در رشته الکترونیک دانشگاه علم و صنعت مشغول تحصیل شدم بعد از دو سال با دختری که ۴ سال از خودم کوچکتر بود اشنا شدم و بسرعت عاشق و دلباخته اوگشتم و حس میکردم که خداوند یه فرشته پاک و معصوم را به من هدیه کرده و بخاطر علاقه بیش از حدم به قول معروف از بچه مثبت بودن خارج شدم و ناخواسته یه حرکت احمقانه در نهار خوری دانشگاه انجام دادم که حراست با تصویر برداری ازم مرا از دانشگاه اخراج بدون قید و شرط را در پرونده ام ثبت کرد . با قرض و وام تونستم یه ماشین بخرم و در یه اژانس حمل ونقل مسافربری مشغول شدم تا بتوانم برای خواستگاری دختر مورد نظرم اقدام کنم . ولی خانواده ام بدلیل موفق نبودنم در ادامه تحصیل و انتخاب حرفه کاریم شدیدا و بطور جدی مخالفت کردن و مقصر اصلی را اون دختر میدونستن . تقریبا دو سال کار کردم و با خانوادم همه نوع مبارزه ای انجام دادم تا بالاخره محبورشون کردم که به خواسته ام عمل کنن . با کلی مشکلات و حرفای خاله زنک بازی از هر دو خانواده خطبه عقدمون جاری شد که بعد ان اختلافات بین دوخانواده بصورت وصیعتری بوجود امد تا حدی که خانواده ام برام عروسی نگرفتنو خانواده خانم عقدیمم هیج جهیزیه ای ندادند .و رفتار خیلی سردی با هر دویمان داشتند . به ناچار ماشینم را فروختم و با پولش یه خونه دو اطاقه رهن کردم و با پول باقی مانده ماشین لوازم ابتدیی یه زندگی مشترک را از قبیل قاشق و چنگال و چاقو و بشقاب خریدم و بدون یخچال و تلوزیون و فرشی ، با گفتن بنام خدا زندگی مشترکمون را شروع کردیم . شب روی موکت یه چادر پهن کردیم و با لباسامون بالش زیر سر درست کردیم و بعنوان شب زفاف کنار هم دراز کشیدیم کم کم خجالت کشیدنمو کنار گذاشتم و شروع کردم بوسیدن و نوازشش بعد از لخت شدنم با تلاش و اسرار اورا هم لخت کردم وای وای وای خدای من چی میدیدم یه دختر ۱۸ ساله با صورتی زیبا و ارام و موهای مشکی مواج که به موجهای دریا فخر میفروخت و یه تن وبدن سفیدو پوست کننده مثل هلو و یک جفت پاهای صاف که با لمسش پایان بدنم به لرزش میافتاد قاطی کرده بودم نمیدونستم کجاشو ببوسم ، کجاشو بلیسم و کجاشو لمس کنم برای اولین بار در کل زندگیم در این شرایط قرار گرفته بودم . او هم چشماشو بسته بود و با یک دست سعی میکرد هر دو سینه هایش را پنهون کنه و با دست دیگرش روی کوسش را پوشنده بود با هر دو دستم تلاش میکردم که دستش را از روی سینهایش جدا کنم ولی زورم نمیرسید . مثل لرهای کس ندیده ( با عرض معذرت از لرهای غیور )فقط حرکات بی نتیجه انجام میدادم پس از کلی صحبت راضی شد دستش را از روی سینهاش بر داره و با لمسش به خلاقیت خدا در بوجود اوردنش فکر میکردم چشمام میخ کوب شده بود به سینههای سفید و سفتش با نوکهای کوچلو قهوه ای رنگ که به طاق اطاق خودنمایی میکرد که با ارسال پالسهای خوش بو مثل گل محمدی به زمین و زمان لبخند میزد . دو سال پیش با یکی از همکارای اژانس ، با اپارات یه فیلم سوپر سه دقیقه ای دیده بودم که مردی با خوردن و لیس زدن بدن خانم شروع میکنه و با دستش کیرش را که به اندازه یک خیار مجلسی بود پاهای زنه رو بالا گرفت و به کوسش فشار میداد و خودشو عقب و جلو میکرد که بعد از یه دقیقه از سر کیرش چند قطره ای شبیه ماست به بیرون ریخت ، این تنها تجربه سکسی ام بود . کم خودم را بروش کشیدم و کیر کوچکم را در بین پاهاش فشار میدادم . و بعد چند ثانیه ای حس کردم یه زلزله هفت ریشتریو در درونم حس کردم و برای چند ثانیه ای به کما رفتم . بعد از دقایقی مرا به کنارش حول داد و متوجه خیس بودن پاهاش شد که با زیر پوشم خودش را پاک کرد و به دستشویی رفت بعد از ده دقیقه صدای گریه زاری اش منو به پشت در دستشویی کشوند نمیدونستم چی باید میگفتم و با تکرار غلط کردم و عذر خواهی سعی میکردم ارامش کنم پس از مدتی در باز شد و بدون نگاه به من از کنارم با عجله رفت و دراز کشید . من هم به سمت تنها پرتغال موجود گوشه اطاق رفتم و با پوست کندنش راهی برای اشتی پیدا کردم هر دو با عشق و علاقه و نگاه به همدیگه پرتغال را خوردیمو مجددا کنار هم دراز کشیدیم و مشغول حرفای رومانتیک و رومانتیکی شدیم و مجددا با بوسیدن و نوازش مشغول در اوردن لباساش شدم و بر خلاف تصورم هیچ مقاومتی نشون نداد و فقط دستاشو رو کوسش گذاشته بود و پاهاشو جمع کرده بود کیرم شق شده بود ، پاهاشو بالا بردم و کیرم را با دستم تلاش میکردم که در کوسش داخل کنم از شدت اضطراب و فعالیت از سرم عرق میریخت رو سینهاش .احساس کردم کله کیرم داخل شد و او با گفتن اخ و وای منو به کنارش حول داد و بصورت نشسته و پا در شکمش و دستش روی کوسش بود و مظلومانه به من نگاه میکرد و اروم گفت دیگه باکره نیستم و تو پرده ام را پاره کردی و در دستش یه دستمال کاغذی مچاله شده اغشته به یک لکه خونی به اندازه یه قطره بهم نشون داد من مات و مبهوت مثل مجسمه خشکم زده بود و فقط با تکان دادن سرم بعنوان تایید حرفش به کیرم نگاه میکردم و با دو انگشتم دنبال خونی بر روش بودم فقط خیس و لیز بود و بی حال هم شده بود . بدوت هیچ حرفی دراز کشیدیم و به پهلو و دست بر روی سینه ام خوابش برد ولی من چشمام هم پلک نمیزد یه حس عحیبی داشتم انگار به یه دوراهی رسیدم و بدنم در حال دو نیم شدنه که هر نیمه اش به یک راه کشیده میشد و صدای جر خوردنم را در گوشام به همراه صدای تنفس یکنواختش راحس میکردم . فکرم فریاد میزد و قلبم التماس میکرد و یک جنگ شدید در وجودم غوغایی بپا کرده بود که تحملش خیلی برام دردناک بود کم کم روشن شدن هوا به من هشدار میداد که باید تصمیمت را بگیری . اشتباه اول بعد از شنیدن خطبه عقد و امضا در دفتر بزرگ حاجی کسکش حروم زاده بزرگترین پیروزی و با غرور ترین نتیجه تلاشم را چگونه از دست میدادم ؟ مگر بیشتر از ۲۲ سال سن داشتم ؟ با بی ابرو شدنم و ابرو بردن بهتر از جانم چطوری کنار میامدم و به صورت خانواده ام نگاه میکردمو طلب بخشش بخاطر انتخابمو میکردم . بخدای احدو واحد قسم خیلی سخت بود هر کسی این مسئله براش پیش امده باشه درک میکنه که چه دردی به روی شونهام نشست . تصمیم گرفتم که خودم را گول خورده نشون بدم و به احمق بودنم وانمود کنم و در ان سپیده صبح با خدای خودم عهد کردم که در هیچ شرایطی در هر زمان و مکانی این راز را از دلم بیرون نیارم و تا الان بجز خودم و خدای خودم فقط به شماها گفتم .روزها به بهانه دوش گرفتن در حمام گریه زاری میکردم و ساعتها در خیبونا قدم میزدم و مردمو نگاه میکردم .بعد از یک هفته تونستم خودم را پیدا کنم و کم کم با گفتن جوکهای خنده دار شمالی و قزوینی جو سنگین خونه خالی از اساس ولی پر از درد و خشم به همراه محبت و علاقه را تغییر دهم . شریک زندگیمم در این یه هفته هیچ تلاشی در مورد ارایش ظاهری و تغییر پوشاکی برای تحریک کردنم نکرد و با سکوتش منتظر تصمیمم شد .چند روز بعد در یک شرکت مشغول شدم . همسرمم توسط سفارش یه اشنا منشی مطبی شد که سه پزشک طبابت میکردن البته نه صبح تا دوازده ظهر با دو هزار تومن حقوق و خودمم در شرکت با هشت هزار تومن استخدام شدم . با تلاش و پشتکار بعد از یکسالونیم توانستم پایان لوازمات یه زندگی با رفاه کامل تهیه کنم و حتی مقداری هم طلا در دست و گردن همسرم هنرنمایی میکرد با خانواده هامون هم روابط خوبی پیدا کردیم که با باردار شدن همسرم از احترام خاصی برخوردار شدیم با داشتن اولین بچه که پسر بود زبانزد کل فامیل شده بودیمو الگو برای جوانهای اطرافمون . پسرم هشت ساله بود که دخترم بدنیا اومد و با اومدنش برکت زیادی هم با خودش اورد و با وام بانک مسکن تونستم اپارتمانی دو خوبه تهیه کنم .دومین اشتباهو از دید و منطق خودم به سه دلیل سه دانگ اپارتمان را بنام همسرم کردم .درامدم به حدی رسیده بود که هر ماهه کمک میکردیم به اشخاصی که نیاز مالی داشتن .و تنها ناراحتیمان ضعیف عمل کردن در سکسم بود و در عرض چند ثانیه ارضاع میشدم . د همیشه با لیسیدن و مالوندن کسش او را ارضاع میکردم . گاهی دستم خسته میشد و در کنارش خوابم میبرد و او را با افکار پریشون ساعتها بیدار میزاشتم تا اینکه بوسیله تبلیغات ماهواره ای به دکتر کبریتچی در مجیدیه شمالی رفتم و با یه عمل کوچیک و چنتا قرص و کپسول بعد از دو ماه بهبودی کامل پیدا کردم . در کل با عشق و علاقه نا گفتنی و با احترام به همدیگه زندگی اروم با لذتهای سکسی سه نوبت در هفته را میگذروندیم .سومین اشتباه به درخواست همسرم عمل وازکتومی برای بستن لوله های اسپرم بارور کردن را انجام دادم . یک هفته قبل از پانزدهمین سالگرد شروع زندگیمون با همفکری همدیگه تدارکات جشن گرفتن دوتاییمون و با انتقال بچه به منزل مامانش را برنامه ریزی کردیم . در اون موقع با اپگرید کردن رسیور تعدادی از کانالهای پورن فرانسه باز و قابل رویت میشد و با کسب اجازه و اسرار از او خواستم که رسیور را اپگرید کنم و دراون شب استفاده کنیم و به هم قول دادیم که هیچ وقت به تنهایی استفاده نکنیم شب مورد نظر با یه دسته گل و سرویس طلا به منزل وارد شدم و برای صرف شام به سورنتو یا طلاییه در ولی عصر شمالی رفتیم هر دو با یه حس شهوت فراون فقط به سکس فکر میکردیم یادمه توراه برگشت بخونه در حال حرکت در اتوبان مدرس چند بار لب تو لب شدیم از شدت شهوت همسرم گفت که از عقب دوس نداری بکنی ؟ با استقبال از درخواستش گفتم هیچ وقت روم نشد که ازت بخوام ولی اگه دوس داری همین امشب از پشت هم میکنم با شنیدن حرفام دستش را رو کیرم گذاشت و گفت فدای کیرت بشم چون زندگیمه . هیچ وقت این حرفش از یادم نرفت و نمیره . بعد از یه دوش با عجله هر دو لخت روی تخت مشغول انگولک هم شدیم از او خواستم که اگه ناراحت نمیشه تلوزیون را برای دیدن فیلم سکسی روشن کنیم که بر خلاف تصورم مشتاقانه موافقت کرد . روی تخت همدیگرو بغل کرده بودیم و با عوض کردن کانالهای مولتی ویژن و ایکس ایکس ال میچرخیدیم در یکی از کانالها زنی مشغول ساک زدن کیر کلفتی بود و ازم خواست همینو نگاه کنیم بعد از چند لحظه شروع به ساک زدن کیرم کرد و برای اولین بار حس کیر در دهنش را تجربه میکردم و گه گاهی هم اوق میزد . بنظرم او هم دراون قاطی کرده بود نمیدونست کجامو لیس بزنه کجامو ببوسه . اونشب دو مرتبه با شدید ترین حس شهوت یه خاطره خوبی از خودمون گذاشتیم . در واقع اون حرمت و حیا را کم کردیم و هر دو با عشق و علاقه بیشتری به زندگیمون ادامه دادیم .روزها و هفته ها و ماها میگذشت و اعتماد عمیقی بینمون بوجود امده بود و بدنبال بهانه ای برای بیشتر لذت بردن بودیم بیست سال از زندگی مشترکمون میگذشت . پسرم دانشجوی رشتع عمران شده بود و دخترم ده ساله در مقطع ابتدایی بود و کماکان با مهر ورزی و علاقه شدید نسبت به هم زندگی میکردیم .چهارمین اشتباه در یه شب هنگامی که با شدت تلمبه میزدم ازش پرسیدم که در ده سال اول زندگیمون که من ضعیف عمل میکردم از رو نیاز جنسی هیچوقت به این فکر افتادی که با شخص دیگه ای سکس کنی بعد از تکرار چند باره پرسشم جواب داد ، اره اصلا انتظار جواب مثبت را نداشتم و با لحنی اروم و متین ازش خواستم که توضیح بیشتری در این مورد بده و چون از اعتماد به هم مطمعن بودیم به یک سکس بعد از چهار سال زندگمون اعتراف کرد و گفت برای خرید به بیرون رفتم و برای رسیدن به مقصدم سوار ماشین شدم که ان مرد با حرفاش منو متقاعد کرد که به منزلش ببرد و چون منزل خودش خالی نبود دنبال دو ریالی میگشت که از طریق باجه تلفن زنگ بزند و من خودم دو ریالی از کیفم در اوردم ودادم . حرفاشو میشنیدم که به دوستش میگفت زود تمومش میکنم قبل از اینکه پدرو مادرت بیان . منو به خونه دوستش برد و یک پارچه روی زمین پهن کرد و بدون در اوردن مانتوم شلوارم را تا نصفه کشید پایین و کارش را انجام داد و من هم بخاطر کمبود داشتن از طرف تو و میل شدید جنسی ام نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم و با ترس و وحشت و سکوت اجازه دادم که کارشو با من انجام بده و من هم تونستم خودمو تخلیه کنم ولی تا مدتها عذاب وجدان داشتم و تو دلم ازت عذر خواهی میکردم . بدلیل ضعفی که در ان موقع داشتم و از طرفی علاقه مطلقی که بهش داشتم خودمو مقصرمیدونستم و خطای کارش را موجه دونستم .متاسفانه گذشت کردنام تموم شدنی نبود . بعد از اون به چهار مورد دیگه هم اشاره کرد و باز هم گذشت کردمو بی غیرت بودنم را حس میکرم .و اما هشت سال اخر زندگی مشترکمون .در حالی که زنده بودنم را فقط در زندگی با او میدیدم از شوهر بودن و پدر بودن برای بچه هایم کمو کاست نمیزاشتم .پنجمین اشتباه و بزرگترین اشتباه زندگیم بر حسب اتفاق ساعت ده صبح به منزل امدم تا یه وسیله ای بردادم بعد از داخل شدن یه جفت کفش مردانه دیدم . از گفتن حالتهایی که برام بوجود اومد خودداری میکنم چون همه میدونن اون لحظه یعنی چی با قدمهای سنگین که قدرت کشش وزنم را نداشت خودم را به اطاق خواب کشوندم و دوستم را دیدم که نشسته و با دیدن من دو دستش را بر سرش کوبید و با افت فشارش از حال رفت و رنگش مثل برف سفید شد همسرم ، عشقم ، نفسم ، وجودم ، پایان هستی و نیستی ام را دیدم که روی تخت در زیر پتو با پوشوندن صورتش تلاش میکنه که محو بشه . دست دوستم را گرفتم اصلا نبض نداشت و سرد سرد بود با اون حالم اب قندی درست کردم و با دو سیلی در صورتش او را بهوش اوردم تا اب قند را در دهانش بریزم . دوستی که خانم داشت و بعد از سالها تازه پدر شده بود و شاید هزار مرتبه سر سفره همدیگه نشسته بودم و ده ها بار در بدترین شرایط زندگی با همسرش کمکش کرده بودم و از نابود شدنش جلو گیری کرده بودم . ازش پرسیدم این وقت صبح و تنها در اطاق خوابم چه میکنی ؟؟؟؟قدرت جواب دادن نداشت و از طرفی هم او را مقصر نمیدیدم و تنها حماقتش او را به اونجا کشیده بود یقه اش را گرفتم و از درب اپارتمان به بیرون انداختمش .و به سراغ همسرم رفتم و ازش سوال کردم هیچ نمیگفت و گیج و منگ فقط به زمین نگاه میکرد . گوشیم را دراوردم و به دروغ با پلیس ۱۱۰ گزارش یه خیانت از خانم شوهر دار و مرد خانم دار را توضیح میدادم که ناگهان به پاهای من افتاد و با گریه زاری التماس میکرد که ابروی منو نبر و با گفتن غلط کردم و گوه خوردم پاچه شلوارم را گرفته بود و از روی جورابم پاهای مرا ماچ میکرد بیشتر از این نتوانستم طاقت بیارم و دستاشو گرفتم و بلندش کردم . یاد دخترم افتادم که فقط سیزده سالش بود با دخالت پلیس خط بطلان در دفتر زندگیمون کشیده میشد ، دخترم چه میشود ، پسرم که مشغول دانشگاه رفتن هست چه میشود یاد خودم افتادم که از دانشگاه اخراج شدم . همینطور به عشق و نفسم فکر کردم که بعد از این کار در کنار خیابان برای سوار کردنش دست و پا میزنن و بعد از انتخاب خودش باید زیر کدوم شخصیت بی پدر و مادری بخوابد به اندازه یه کتاب در این رابطه در ده ثانیه در مغزم مرور شد و دوباره گذشت کردمو بخشیدم . سوختم و ساختم دم نزدم . در عرض دو ماه مشکل قلبی پیدا کردم تپشهای شدیدی میگرفتم که اورژانس بالای سرم میامد با خوردن قرصهای قلبی مثل میترال ، وراپامیل و ایندرال که دکتر تجویز کرده بود به مرور شل و خواب الود شده بودم و اون قدرت و اقتدارم را نمیتوانسم نشون دهم و بخاطر تپش نگرفتن روزی سه نوبت از این قرصا مصرف میکردم . کم کم بخاطر کم کاری قلبم ریه ام اب اورد و اب جمع شده در پاهام قدرت راه رفتن را از من گرفت در کنار این مشکلات جسمی ام روماتیسم عصبی هم گرفتم و با درد مفاصلم عملا زمین گیر و خونه نشین شدم .پدر و مادرم فوت شده بودن و تنها یه خواهر داشتم که سالها ندیده بودمش . هیچ کس را نداشتم تا کمک حالم باشد همسرم هم از این موقعیتم استفاده کرد و اپارتمان را فروخت و درخواست طلاق داد .اشتباه اخر او را طلاق دادم و و به زندگی بیست و هشت ساله خود پایان دادم . و هر کدام از بچه هایم سوی خودشان رفتن و مدت یک سالی هست که هیچ خبری ازشون ندارم و ارزوی دیدنشونو در دلم از خدا تمنا میکنم . و هنوز نفهمیدم که چرا با پایان وجود دوستش دارم و هنوز همون فرشته پاک معصوم هدیه از خدا میدونم . و دلم میخواد قبل از مرگم ده دقیقه فقط نگاهش کنم .از تمامی شماها واقعا عذر خواهی میکنم و طلب بخشش دارم .اگر برای کسی هر سوالی پیش امد ای دی تلگراممو میزارم تا بتوانم جواب گو باشم .نظراتتون برام ارزش منده . ارزوی شاد بودن ، سالم بودن ، قوی بودن و پر زور بودن را برای سکس کردنتون دارم . کیراتون سربلند و کوساتون پر انرژی و کوناتون پر فعال باشه .نوشته عاشق بدون چون و چرا

Date: November 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *