پرده ای میگذر…

0 views
0%

دنگ…، دنگ ….ساعت گیج زمان در شب عمر،می‌زند پی در پی زنگ.زهر این فکر که این دم گذر است،می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من….پس اگر می‌گریم،گریه‌ام بی ثمر است.و اگر می‌خندم،خنده‌ام بیهوده‌است.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزنگ ساعت از خواب بیدارم کرد. چشم بسته دستمو در جستوجوی ساعت تکون میدادم. پیداش کردم وصدای زنگ گوش خراشش رو خفه کردم. ساعت 6 و نیم صبح بود. دستی روی صورتم کشیدم و چشمام رو مالیدم. نگاهی به موجودی که کنارم روی تخت خوابیده بود کردم. موجودی که بهش میگن هرزه، فاحشه… ناخودآگاه از افکار خودم چندشم شد. صداش زدم. گفت خستست، گفت میخواد یکم دیگه بخوابه. چیزی نگفتم. بی هیچ اعتراضی از اتاق برون رفتم.دست و صورتم رو شستم. چایی رو گذاشتم دم بکشه. کره مربا رو که حاضر کردم، لخت و عور از توی اتاق بیرون اومد. ته راه رو کش قوسی به بدن نحیفش داد. چشمای پف کردش به زور باز بود. دست و صورتش رو شست. رفت و لباساش رو پوشید. اومد و نشست پشت ایستاد. درست رو به روی من. به صورتش نگاه میکردم. صورتی که دیشب هوس انگیز بود. دیشب خانم فتانه مشهور بود. امروز صبح که آب نقابش رو شسته بود، معصومیت رو میشد از صورت بدون لعابش و از چشم درشتش خوند. رنگ پریدگیش آشکار شده بود. در درازنای شب تاریکی دست از سرش برداشته بود و وقت طلوع خورشید، جای خودش رو به این معصومیت زلال داده بود.ناگهان، انگار که متوجه نگاه خیره من به خودش شده بود، به من نگاه کرد. انگار خجالت میکشید غذا بخوره. به سردی گفتم بشین یکم غذا بخور، بعدش حساب میکنیم. نشست وغذاش رو خورد.صبحونه که تموم شد، منم آماده شدم برای بیرون رفتن. رفتن دنبال یه لقمه نون حلال. لباسام رو پوشیدیم. پولش رو دادم. نشمرد. بهش گفتم میرم سر کار، اگه جایی میخواد بره میتونم برسونمش. از خدا خواسته پیشنهادم رو قبول کرد.نشست توی ماشین. استارت زدم. روشن شد. گفتم کجا میری؟ آدرسی داد. به سمتش راه افتادم.توی مسیر دستمو گذاشتم روی پاش. لرزه ای که ناگهان تو بدنش به وجود اومد رو حس کردم. انگار داشتم بهش تجاوز میکردم. چیزی نگفت. آروم با دستم شروع کردم به نوازش پاش. سرش رو چرخوند طرفم. نگاهی بهم کرد پر از التماس. توجهی نکردم. دستم رو بردم بین پاهاش. صورتش هنوز به سمت من بود. گفت میشه نکنی؟ پرسیدم چرا؟ گفت دوس ندارم. گفتم دیشب که مشکلی نداشتی.ثانیه ای سکوت کرد. میتونم تصور کنم تنها در اون ثانیه به پایان مردایی که همبسترشون بوده، فکر کرد. گفت دیشب، دیشب بود، منم یه آدم دیگه بودم. امروزم، امروزه، الانم یه آدم دیگم. پوزخندی زدم. با نوعی مسخرگی دستمو کشیدم کنار.چند دقیقه ای که گذشت، دستم رو بردم توی جیبم. همزمان فحش رکیکی هم به راننده ای که ازم سبقت گرفت دادم. سرجاش یود، تیزیش رو توی جیبم حس کردم. چاقو رو از جیبم بیرون آوردم. توی عالم خودش بود. حواسش به من نبود. چاقو رو یه ضرب فرو کردم تو گلوش. صدای خفه ای سر داد. خون از گلوش بیرون زد. رفتم خارج از شهر. جنازش رو انداختم یه کناری.سوار ماشین شدم. بی هدف توی شهر چرخی زدم. به دنیا فکر کردم . به بقا. چند ساعتی که گذشت، راه افتادم به سمت خونه. آفتاب ظهرو دوست نداشتم. تو راه یه نخ سیگار کشیدم. رسیدم خونه. لباسام رو گذاشتم تو ماشین لباسشویی دوش گرفتم و خونش رو از روی بدنم پاک کردم. از حموم بیرون اومدم و خودمو خشک کردم. لباس پوشیدم. رفتم تو اتاقم. توی تختم خوابیدم.به سقف زل زدم و به اون موجود فکر کردم. همون که بهش میگفتن هرزه، فاحشه، جنده… دوباره از افکارم چندشم شد.به کاری که کردم فکر کردم.کاری که آدما میکنن. آدما ضعیفترا رو نابود میکنن.زنگ زدم به رفیقم. گوشی رو برداشت. سلام نکرده گفت پدر تو کمرت نمی شکنه هی هر شب، هر شب کس میکنی؟ خنده ای سر دادم. گفتم یه دونه خشگلشون رو بفرست بیاد خونم امشب.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدنگ…فرصتی از کف رفت.قصه‌ای گشت تمام.لحظه باید پی لحظه گذرد،تا که جان گیرد در فکر دوام،این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،وا رهاینده از اندیشه من رشته حالوز رهی دور و درازداده پیوندم با فکر زوال.پرده‌ای می‌گذرد،پرده‌ای می‌آیدمی‌رود نقش پی نقش دگر،رنگ می‌لغزد بر رنگ.ساعت گیج زمان در شب عمرمی‌زند پی در پی زنگ دنگ…، دنگ …. دنگ…پ.ن کس و شعر از سهراب سپهرینوشته کیر ابن آدم

Date: February 22, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *