پناهگاه شیطان (۱)

0 views
0%

یه قرص کافیه تا باهاش بی‌حال بشه.یه قرص کافیه تا اون کس دیگه ای باشه.اما هیچ کدوم از این داروها در این جهان…باعث نمیشه اون از خودش نجات پیدا کنه…دهان اون شکافی خالی بود…اون منتظر سقوط بود…مثل پولاروید ازش خون می‌رفت…همه توانش از دست داده بود…ـ سینااا.ـ سیناااااااااااا.ـ سیناااااااااااا. بلندشو تن لشتو تکون بده.ـ هی با توام لنگ ظهره چی میخوایی دیگه از این تخت.چشمام باز کردم. اه باز این دختره سریش اومد گند زد تو خوابمون.بلند شدم از جام و کش و قوسی به کمرم دادم.ـ به به آقای سحر خیز یه نگاه به ساعت انداختی. تو چرا سلام نمیدی به من دو ساعته دارم گلوم پاره میکنیم.اصلا حوصلشو نداشتم باهاش کل کل کنم. دختره پرو 6 سال از من کوچک تره بعد توقع داره من. به اون سلام کنم. اصلا این سلام کردن اول صبح چه صیغه‌ایه که باید زرت و زرت به همه کرد.سعی کردم ذهنم زیاد درگیر نکنم. بلند شدم و بدون توجه به غرغرای سپیده به طرف دستشویی رفتم.اومدم بیرون و وارد آشپزخونه شدم. ظاهراً همه صبحونه خورده بودند به ساعت یه نگاه انداختم، 12 ظهر نشون میداد. منم حوصله نداشتم صبحونه برای خودم آماده کنم و کلا یه لیوان چای خوردم و اومدم بیرون و توی حال با مادر روبه‌رو شدم و سلامی بهش کردم و سریع رفتم توی اتاقم تا برای دانشگاه آماده بشم. نزدیک دانشگاه بودم که رسیدم به همون کوچه بن بست و تنگ و تاریک. لعنتی چقدر مرموز بود کلا یه در چوبی اون ته کوچه بود و کلی درخت و دور و برش بود که تاریک کرده بود کوچه رو. اوایل کاری نداشتم اما وقتی داستان های پرسنل کارکنان بچه های دانشگاه شنیدم کمی کنجکاو شدم. داستان های زیادی راجبش بود.میگفتند اون خانه ته کوچه، خانه ارواح و هرکسی پاش گذاشته توش برنگشته و هرکسی هم برگشته چندین روز دیوانه بوده و بعد دست به خودکشی میزد.خیلی دوست دارم بدونم پشت اون در چی هست.رسیدم به دانشگاه و توی حیاط به دنبال سالار می‌گشتم. ظاهراً اثری ازش نیست لابد رفته کلاس. به طرف ساختمان دانشگاه رفتم و کلاس را پیدا کردم و واردش شدم اما باز هم سالار ندیدم گمونم امروز نیومده منم حوصله کلاس نداشتم و پیچوندم اومدم بیرون از دانشگاه و تصمیم گرفتم برم خونه سالار، برای رفتن به اونجا باید تاکسی می‌گرفتم و تا سر خیابان هم تاکسی گیر نمیومد و مجبور بود یه سری راه پیاده برم. توی راه باز به همان کوچه که کنارم قرار داشته برخوردم. انگار یه نیرویی منو از حرکت نگه داشت و دقیقاً رو به روی کوچه تاریک بدون نام و نشان قرار گرفتم و در کهنه و چوبی داخلش خیره شدم که به زور دیده میشد.اولین قدم به سوی در برداشتم. همینطور قدم دوم و سوم و چهارم و…نمی‌دونستم چه مرگم شده بود اصلا کنترل حرکاتم از دستم در رفته بود و متکی بودم به نیروی قوی که از طرف من نبود و به من فرمان میداد. تا میخواستم به خودم بیام دیدم رسیدم به ته کوچه و جلوی درم. حس خیلی بدی داشتم . قشنگ میشد حس کردم فضا کاملا با بیرون کوچه فرق داشت و خیلی فضای سنگینی بود. از لای در پوسیده سوز های خیلی سردی نیومد و من کاملا کنترل اوضاع از دستم خارج بود. آب دهنم بزور قورت دادم و چند نفس عمیق کشیدم و دستم گذاشتم روی در با فشار نسبتاً زیادی در باز کردم.در بدون هیچ قفلی با صدایی خیلی بدی باز شد. و با قدم های آهسته وارد محوطه حیاط شدم و سعی کردم دور و برم برسی کنم. یه حیاط خیلی بزرگ بود که وسطش یه درخت خشک خیلی بزرگ قرار داشت و پایین درخت یه استخر با آب کثیف و پ از لجن بود.اونور حیاط یه ساختمان دو طبقه خیلی قدیمی پر از پنجره که از بس گرد و خاک روش نشسته بود که داخلش اصلا معلوم نبود.تا اینجا که به خیر گذشته بود اما همچنان اون فضای سنگین حکم فرما بود. به طرف ساختمان حرکت کردم و توی راه خش خش برگ ها خوش شده زیر پایم سکوت می‌شکست.کم کم به در ورودی رسیدم در باز کردم که با صدای قیژژژژژژ خیلی بدی باز شد و بلافاصله صدا شکستن شیشه از طبقه بالا آمد. این دیگه صدای چی بود، اه لعنتی به خودت بد راه نده همش توهمات ذهنه، آره همینه.جلوم یه راه رو باریک و کوتاه قرار داشت که مستقیم به راه پله میخورد و می‌رفتی طبقه ی بالا و دست چپ راه رو یه در قرار داشت که فکر کنم میبردت به سالن اصلی و اتاق ها. باید تصمیم می‌گرفتم و یکی از دو راه را انتخاب میکردم. یکی نیست به من بگه تو کله تو این خراب شده چیکار میکنی. ولی سوژه خوبی برای داستان واسه بچه ها میشد. توی همین افکار بودم که صدای قدم های کسی بالای سرم شنیدم. انگار یکی داشت قدم میزد و به سمت راه پله ها میومد و هر چقدر نزدیک میشد تند تر راه می‌رفت. قلبم داشت از جاش در میومد و تند تند نفس می‌کشیدم و چشم دوخته بودم به راه پله. صدای قدم هاش از پله های می‌شنیدم اما چون قسمتی از پله ها بالا قرار داشت توی دید نبود. داشت از پله ها نیومد پایین اما چیزی نمیدیدم، نه سایه ای و نه جسمی. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. باید هرچه سریع تر میرفتم بیرون، برگشتم به سمت در اما در بسته بود و تا جایی که یاد نیومد باید باز می‌بود. دستگیره را فشار دادم اما در باز نمیشد. تند تند دستگیره فشار میدادم و هول میدادم در اما فایده ای نداشت به نظر میومد قفل شده باشه. در همین حین صدای قدم های آن را پشت سرم شنیدم که داشت به من نزدیک میشد. تقریبا در دو قدمی من بود که ایستاد و من دیگه صدایی نشنیدم، هنوزم پشتم بهش بود و جرات رو در رو شدن باهاش نداشتم. کاملا حضور یک نفر در پشتم حس میکردم. صدای نفس های کشیده و بلندش می‌شنیدم و حتی بادی که از نفس هایش به پشت گردنم میخورد حس میکردم. نکنه صاحب خونه اومده باشه و از دستم عصبانی باشه که دزدکی وارد خونه شده باشم. هیچ وسیله ای همراهم نبود که اگه خواست بهم حمله کنه حداقل دفاع کنم از خودم. اما نه من مطمئنم که با این سر و وضع خونه کسی زندگی نمیکنه.دیگه از این وضع کفری شده بودم . تصمیمم را گرفته بودم باید بر می‌گشتم و باهاش رو به رو میشدم. آرام آرام چرخیدم سمتش و خیره شدم به جلوم اما…ادامه دارد…نوشته Mr.ixel

Date: June 16, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *