چشمهای سمانه (2)

0 views
0%

…قسمت قبلاز دور برگردون برگشتم سمت مخالف که میرفت تا قزوین،یک ربع طول میکشید تا برسیم،کنار شیشه نشسته بود و حرف نمیزد،گفتم نمیخوای چیزی بگی؟‏-شما بامن کار داشتین و قرار بود حرف بزنی ولی انگار حرفی ندارین،دو 3 دقیقه ست که تو ماشینتونم و چیزی نگفتین-تو فکر اینم که کجا بریم ؟-یعنی چی؟-منظورم یه جای دنجه که کسی نباشه،بریم اسمال مشتی؟(معروفترین بستنی و کافی شاپ قزوین) خودم ادامه دادم نه اونجا شلوغه،یه کافی شاپ رو بلدم که زیاد شلوغ نمیشه،طرف میدون عدل،بریم؟-میشه بهم بگین درباره ی چی باید صحبت کنیم؟-یعنی متوجه نشدین؟-نه-درباره ی خودم و شما-که چی بشه؟-میشه اونجا که رسیدیم حرف بزنیم؟حس کردم ناراحت شد گفت باشه دیگه حرف نمیزنم،به خودم بد و بیراه میگفتم الاغ چه طرز حرف زدنه،دختره بی تابه که حرفتو بشنوه اونوقت تو دماغشو میسوزونی؟-ببخشید منظور بدی نداشتم.جواب نداد،یه لحظه برگشتم دیدم داره نگام میکنه سریع سرشو برگردوند طرف بیرون،رسیدیم داخل شهر و بعدش میدون عدل،ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم خواستم برم درو براش باز کنم که خودش پیاده شد،چقدر خوشگلتر از دیروز شده بود،یه آرایش ملایم که خیلی قشنگش کرده بود،خیره شده بودم بهش،از من کوتاهتر بود حدودا 175 میشد که واسه یه دختر خوبه،اندامشم خیلی خوب بود بدنش تو پر بود ولی چاق نبود،از پله ها که بالا میرفتیم گردی کونش خیلی به چشم میومد که با هر حرکتش به طرف بالا به چپ و راست میرفت،کیرم داشت راست میشد که رسیدیم بالا،یه دختر و پسر دیگه هم بودن که دستای همدیگرو گرفته بودن تا دیدنمون ول کردن،نشستیم رو یه میز و صندلی که گوشه ی گوشه بود،گفتم چی میخورین؟گفت فرقی نداره،دو 3 دقیقه بعد یکی اومد و دو تا بستنی مخصوصشون رو سفارش دادم و رفت،بی مقدمه گفت انگار خوب اینجا رو بلدین،با یه لحن خاصی گفت قبلا اومدین اینجا؟یاد دخترداییم افتادم که چندبار با هم اومده بودیم اینجا،گفتم آره با دختر داییم؟-ئه چه جالب،دوسشم دارین؟اینو گفت و خیره شد تو چشمام،گفتم آره خیلی-خب اگه الآن بیاد و شما رو با من اینجا ببینه چی میشه؟-خدا کنه بیاد-چرا؟-آخه از شما خیلی تعریف کردم براش.شوکه شد اینو از حالت چشمای قشنگش فهمیدم،چیزی نگفتم تا یه کم اذیتش کنم-میشه بیشتر توضیح بدی(اولین بار بود که از فعل جمع استفاده نمیکرد)داشتم توضیح میدادم که بستنی ها رو آوردن،کامل بهش گفتم،اینکه از بار اول که تو آینه دیدمش و چقدر دنبالش گشتم و چقدر خوشحال شدم که دیروز دیدمش،گفتم یکی دو تا دوست دختر داشتم و الان به جز یه دوست چتی دیگه کسی تو زندگیم نیست،بستنیا داشتن آب میشدن که شروع کردیم به خوردنشون،گفت خب منظورت از اینا که گفتی چیه؟گفتم خب مشخصه،میخوام با هم باشیم-باهم بودن چند تا معنی داره،کدومش؟-تا آخر عمر باهم باشیم-تو از من چی میدونی که به همین راحتی اینو میگی-هیچی ولی اینو خوب میدونم که بدون این چشمات نمیتونم سر کنم-وا-وا نداره دوست دارم،کافی نیست؟-چقدر راحت میگی دوست دارم-خب دارم که میگمفقط نگام کرد و چند لحظه بعد گفت میشه بریم؟بلند شدیم،بجز اون دختر و مرده چند نفر دیگه م اومده بودن بالا،سمانه جلو رفت منم پشت سرش،به میز اون دو تا که رسیدم مرده آروم گفت چی شد دادا؟ زدی مخشو؟ گفتم فکر کنم آره تو چی؟ دختره جواب داد واسه ما برعکسه من دارم مخشو میزنم،خندیدم و به مرده گفتم خوش به حالت،پا بده بهش،زدم رو شونه ش و رفتم طرف سمانه که سر پله ها منتظرم بود-چی میگفتین بهم؟-هیچی ، آرزوی موفقیت داشتیم برای هم.در جلو رو براش باز کردم با تردید نشست،راه افتادم گفت من هنوز اسمتم نمیدونم،کارت چیه اصلا؟ اسم و شغلمو گفتم،رفت تو فکر-به چی فکر میکنی؟-ها؟ هیچینگاش کردم دیدم که داره جلو رو نگا میکنه،دو سه بار دیگه نگاش کردم و اینبار دیگه نه به صورتش،به برجستگی سینه هاش که از بغل میدیدمش،نم که خیلی قشنگ بود،زیاد بزرگ نبودن ولی کوچیکم نبودن،یه لحظه فکر این که چقدر زیر این مانتو و شلوارش زیبایی مخفی شده هست داشت دیوونم میکرد،از شهر که بیرون رفتم با سرعت کم حرکت میکردم تا دیرتر برسیمبهش گفتم سمانه خانم میشه شمارتو داشته باشم؟-نه-اوکی مشکلی نداره،برگشت نگام کرد،ادامه دادم خونه تون رو که بلدم،کافیه آدرسشو بدم به یکی از دوستام که تو مخابرات زیباشهره،سه سوته پیدا میکنه و بهم میگه،تازه بهترم هست به تلفن ثابت زنگ زدن خرجشم کمتره فقط یه بدی داره که نمیشه اس داد اونم یه کارش میکنم،خندید گفت چیکار؟ گفتم قراره اس ام اس تلفن ثابت فعال بشهگفت شمارتو بده ولی اگه به خونه مون زنگ بزنی دیگه هیچی،خوشحال شدم از اینکه شمارمو خواسته،گفتم شمارمو تو گوشیش سیو کرد.رسیدیم زیباشهر،باز دو 3 تا کوچه پایینتر نگه داشتم تا پیاده شه،داشت میرفت بیرون که گفت مرسی آقا حمید،خوش گذشت.وای داشتم از حال میرفتم،چقدر قشنگ حرف میزد،لحن صداش خیلی مهربون بود،گفت با شما بودما،گفتم خواهش میکنم،ایشالا دفعه ی بعد بیشتر خوش میگذره،چیزی نگفت و راه افتاد،نگام به پشت سرش بود،به سر کوچه شون نرسیده بود و منم داشتم آروم پشت سرش حرکت میکردم که دو تا مرده از روبروش اومدن و وقتی داشتن ازش کنارش رد میشدن دیدم که ی چیزی گفتن و بلند زدن زیر خنده،دنیا رو سرم خراب شد،از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون،گفتم چی بهش گفتین بی ناموسا؟ شوکه شده بودن،یکیشون تا گفت بی ناموس خودتی چنان کشیده ای زدم بهش که افتاد زمین،اون یکی حمله کرد بهم و با مشت خیلی محکم زد تو سینه م،نفسم داشت بند میومد افتادم زمین تا اومد بالا سرم دو تا ضربه با پا زد بهم،با هزار زحمت پا شدم و تونستم یقه شو بگیرم،چسبوندمش به دیوار و با زانو زدم به شکمش،اون یکی اصلا جلو نیومد نفهمیدم چرا،چند نفر جمع شدن و جدامون کردن،نگام به طرف سمانه بود،نگرانی رو تو چشماش دیدم، نگاش کردم و اشاره کردم که برو.شانس آوردیم که 110 نرسید،سوار ماشین شدم،سرمو گذاشتم رو فرمون که دیدم گوشیم کنار دنده داره زنگ میخوره،شماره ایرانسل ناآشنا بود،مطمئن بودم که سمانه ست،جواب دادم-بله ؟-الو سلام حمید،چیزیت که نشده؟-نه چیزیم نیست-دیوونه چه کاری بود کردی؟داشتم میمردم از ترس-چی گفتن بهت اون کثافتا؟-بخدا نفهمیدم اصلا،یه زری برای خودشون زدن،کجایی؟-سر کوچه تونم هنوزگوشی رو قطع کرد، رفتم دقیقا سر کوچه دیدم داره میاد،اومد درو باز کرد نشست تو ماشین،گفت صورتت زخمی شده حمید،تو آینه نگاه کردم دیدم از گوشه ابروم خون میاد،گفت پیاده شو،خودشم پیاده شد از جلوی ماشین رد شد و اومد گفت پیاده شو برو اون ور،باید بریم درمونگاه،حرکت کرد خیلی استرس داشت گفتم چیزیم نیست بابا،نگاش کردم دیدم داره گریه زاری میکنه،جگرم سوخت گفتم چی شده سمانه؟بخدا خوبم،گفت شانس بد منه،یه روز خوشم که داشتم اینطوری شد،رسیدم درمانگاه منطقه 4 زیباشهر،گفتن که بخیه باید بزنن،نشستم رو تخت و سمانه م کنارم وایساد،وقتی با پنبه و بتادین خواستن تمیزش کنن داشتم از شدت سوزش میمردم،دستمو آوردم بالا طرف ابروم که دیدم یکی دستمو گرفت،وای سمانه دستمو گرفته بود،نفسم داشت بند میومد،چقد دستاش داغ بود نمیدونم شاید دستای من خیلی سرد بود که اونطور داغ بنظرم میومد،انگشتامو گرفته بود و فشار میداد چه حس قشنگی داشتم،درد از یادم رفته بود،گرمی دستای سمانه و آمپول بی حسی که به دور زخم زده بودن درد رو از یادم برده بود،کارشون که تموم شد سمانه رفت صندوق تا حساب کنه و بعدش راه افتادیم،دوست داشتم بازم دستمو بگیره ولی نگرفت،تو ماشین که نشستیم گفت میتونی رانندگی کنی ؟پانسمان جلوی دیدتو که نگرفته؟برگشتم نگاش کردم گفتم ببخشید که امروز بخاطر من اذیت شدی،گفت تو باید ببخشی که بخاطر من اینطوری شدی،بهم لبخند زدیم و خواستم که بزنم دنده 1 دوباره گرمی دستشو حس کردم،یه لحظه برگشتم دیدم چشماشو بسته و سرشو گذاشته رو بالشتک صندلیش،دستشو گرفتم و آوردم بالا،هنوز چشماش بسته بود،لبمو که گذاشتم رو پشت دستش دیدم که یه آه بلند کشید و سینه ش بالا پایین شد،به هر جون کندنی که بود حرکت کردم،تو راه هیچ حرفی نزدیم،پیاده که شد گفت تو رو خدا مواظب خودت باش حمیدم،چی میشنیدم؟حمیدم؟با من بود واقعا؟چند بار باخودم گفتم حمیدم حمیدم،گفت چیزی شد؟ناراحت شدی از حرفم؟گفتم نه دوست دارم تا آخر عمر حمیدم صدام کنی و حمیدت باشم،خندید و گفت خدافظ ،با خنده ش دلمو برد و با رفتنش جونمو،تا دم در با نگام بدرقه ش کردم و رفتم… برگشتم خونه،تو راه همش به سمانه فکر میکردم،روبرو شدن با مادر و توضیح دادن همه چیز رو دیگه نمینویسم،رفتم اتاقم،یه اس دادم به سمانه که دیگه سیو کرده بودم اسم و شمارشو نفس اسمش تو گوشیم بود،نوشتم-سلام عزیزم-سلام حمید جان،خوبی؟بهتر شدی؟-قرار نشد بگی حمیدم؟-ببخشید،از اول؛ سلام حمیدم خوبی؟بهتر شدی؟-آره عزیزم خوبم،یه کوچولو میسوزه جای بخیه هام-بمیرم که باعث شدم ابروت شکافته بشه-خدا نکنه،توروخدا دیگه از این کلمه استفاده نکن،میتونم زنگ بزنم بهت؟-آره دوست دارم صداتو بشنومزنگ زدم،بعد از دو تا بوق جواب داد سلام ، چقدر صداش نازه خدا-سلام سمانه جان ،خوبی؟دلم برات تنگ شده بودا-منم همینطور حمیدم(وای داشتم میمردم )-به مادر گفتما-چیو؟-اینکه با یه دختر خوشگل قرار داشتم و باهم بودیم-حمیدم-جانم-تو که از من چیزی نمیدونی،زود نبود که گفتی به مامانت؟-خب هرچی لازمه بدونم بگو-مطمئنی ؟-آره صد در صد-بدترین چیزی که میتونی درباره من حدس بزنی رو حدس بزن،بدون رو در واسی(یه کم مکث) -اینکه شوهر داشته باشی-داشتمخشکم زد،چی داره میگه این،گفتم چی؟ گفت من بیوه م حمید،شوهرم سه سال پیش تو یه تصادف فوت کردشوکه شده بودم به زور نفسم بالا میومد،گفتم مهم نیست،اگه مطلقه بودی دیگه باهات کار نداشتم،نه به خاطر طلاقت نه،بخاطر اینکه اگه جدا شده باشی یکی هست که ازت خاطره داشته باشه،ولی حالا که شوهرت فوت کرده برام مهم نیست-مهم نیست؟-نه نیست،فقط یه قول بهم بده-چه قولی؟-اینکه دیگه بهش فکر نکنی-حمید خوب فکر کن تو رو خدا،چیزی نشده هنوز،برو دنبال زندگیت،من میدونم تو الآن یه جورایی جو گیر شدی،بخدا ناراحت نمیشمگفتم سمانه بس کن خب،من تو رو ول نمیکنم تماااامنمیتونست حرف بزنه،آروم بهش گفتم سمانه؟گفت جانم،گفتم دوست دارم ،واسه من الآنت مهمه جواب داد منم دوست دارم و قطع کرد،حال عجیبی داشتم،تا شب از اتاق بیرون نیومدم و نصف پاکت سیگارمو تموم کردم، در اتاقو که باز کردم دیدم دو تا برادرم با زناشون و خواهرم با شوهرش و بچه هاشون اومدن خونمون،بعد از احوالپرسی نشستم رو فرش،کنار مبلی که خواهرم نشسته بود همه مشغول حرف زدن بودن که به خواهرم گفتم بریم تو اتاق کارت دارم،بهش از اول تا آخر جریان رو گفتم،گفت اشکال نداره خودم با مادر صحبت میکنم،اگه طلاق گرفته بود بد میشد.برگشتیم تو هال و اون شب گذشت.چند هفته گذشت و کار هر روزمون حرف زدن و اس دادن بود،مامانم به زور راضی شده بود و اوکی داده بود.سمانه م منو به مامانش معرفی کرد،از من خوشش اومده بود.یه روز بهش زنگ زدم گفتم سمانه جان سه روز تعطیلم،میشه باهم بریم سفر،گفت دوتایی؟گفتم آره-مامان اجازه نمیده-اجازه ش با من-عمرا اگه بذاره دو تایی باهم بریم-قطع کن برو پیشش،ده دقیقه دیگه گوشیت زنگ میخوره جواب بده-حمیدم چیکار میخوای بکنی؟-میفهمی خودتقطع کردم،به خواهر زنگ زدم شماره سمانه رو دادم بهش و براش توضیح دادم که زنگ بزنه و به مامانش بگه داریم میریم شمال،اجازه ی سمانه رو بگیره،دل تو دلم نبود،بیست دقیقه بعد سمانه زنگ زد و گفت حمید تو دیگه کی هستی؟به عقل جنم نمیرسید این کلک،مامان با اصرار آبجیت قبول کرد،گفتم ما اینیم دیگه،حالا زود برو وسایلتو حاضر کن که فردا صبح زود راه میفتیم،دوس داری کجا بریم؟گفت همدان نرفتم تا حالا،بریم؟گفتم فردا ساعت 7 صبع دم درتونم،فقط حواست باشه که خواهرم میاد دنبالت،سوتی ندی یه وقتساعت نزدیک 8 بود که خواهر و پسرکوچولوش با سمانه اومدن سر کوچه ، به مادر گفته بودم با رفیقام میریم همدان،رفتم و آبجیمو بوسیدم و بعد از خداحافظی حرکت کردم طرف دو راه همدان که اسم یه منطقه معروف برای رفتن به تاکستان زنجان و همدانه… به سمانه گفتم تا مانتوتو در بیاری من برم ساکامون و پتو مسافرتیا رو بیارم ،منتظر جوابش نموندم و رفتم و آوردم،وای چی میدیدیم؛سمانه با یه تاپ آبی روشن و همون شلوار که پاش بود و بدون روسری جلوم بود،باورم نمیشد،چقدر بدنش خوش فرم بود،خط وسط سینه هاش و بازوهای لختش خیلی به چشم میومد،موهای بلند مشکیش رو که میدیدم که افشون کرده بود به طرف پشت سرش،رفتم طرفش و بغلش کردم-چقد خوشگل شدی عزیزم-خوشگل نبودم قبلا؟(مثل بچه ها که خودشون رو لوس میکنن گفت)-خوشگلتر شدی عزیزم،مثل ماهمحکم بغلش کرده بودم و اونم یه دستش رو شونم بود و یه دستش بالای کمرم.چه بدن نرمی داشت ،سینه هاش زیر سینه م بودن کیرمنم که کم کم داشت بلند میشد بالاتر از کسش ،وای که چه حالی داشتم ،سرمو آوردم عقب و لبامو گذاشتم رو لبای داغش،گفت حمیدم برو درو قفل کن،از رو اپن آشپزخونه کلیدا رو که مرده گذاشته بود ورداشتم و درو قفل کردم،چفت پشتشم برا اطمینان بستم،برگشتم پیش سمانه جونم،گفتم عزیزم خسته ای اول برو یه دوش بگیر،گفت نمیخوام،دوس دارم باهم بریم،از تو جیب ساکم اسپری رو برداشتم و از تو هال انداختم رو تخت که تو اتاق بود گفت نشونه گیریتم که خوبه دوباره بغلش کردم و بوسیدمش، لباشو میخوردم اونم همراهیم میکرد،لب پاینمو آروم گاز میگرفت داشتم دیوونه میشدم،دستمو از زیر شلوارش برده بودم لای کون سفتش،داشتم میمالیدم کونشو،انگشتمو میکشیدم رو سوراخش و میبردم طرف کسش،آه میکشید،آه نبود تقریبا ناله میکرد،رو پنجه ی پاش بلند شده بود تا دستم بره پایینتر،حالا دیگه خیسی کسش رو حس میکردم،گفتم عزیزم اون پایین چه خبره ؟ ها؟ جوب نداد جاش ناله میکرد،دوباره پرسیدم گفت دارم میمیرم حمید،دارم میمیرمممم،از جلو بغلش کردم و بلندش کردم،بردمش تو اتاق،گذاشتمش رو تخت،خوابیدم روش،دستشو برد زیر شکمم و کیرمو خواست بگیره که تنگی و سفتی شلوارم نذاشت خوب بگیره کیرمو،یه ناله کوچیک کرد و اخم کرد،پا شدم و شلوارمو و تیشرتو در آوردم فقط ی شورت پام بود،دستمو بردم طرف شورتم که گفت نه بذارش واسه من،اسپری رو داد بهم و گفت محکم کاری کن،نشستم پای تخت و چند تا پاف به زیر کیرم و زیر خایه هام زدم خوب مالیدم،دوباره زدم و پاشدم،رفتم روش دوباره،تاپشو دادم بالا سرشو بلند کرد و از رو سرش درش آوردم،کرستش سفید بود و به رنگ سبزه بدنش میومد،دستمو گذاشتم رو سینه هاش و مالیدم،داشتن سفت میشدن،یه وری شد و قفل لعنتیشو به زور باز کردم از این 3 قفله ها بود که حالت چنگگ داشت،وقتی سینه هاش لخت شدن تازه فهمیدم که چقدر ناز و خوش فرمن،دو تا لیموی درشت جلوی چشمام و دهنم بودن که منو یاد فیلم آمریکن پای انداختن،اونجا که یکی از پسرا عکس سینه رو تو یه کتاب نشون میداد و دور خود سینه،گردی قسمت قهوه ایش و نوک سینه دایره کشید و وسط سینه یه نقطه گذاشت و گفت 3 دایره ی هم مرکز که شهوتناکن،بینیمو گذاشتم وسطشون و بوش کردم چه بوی خوبی میداد،آروم دور یکیشون رو لیس زدم،وای چقدر خوب و باحال بود،ته سینه شو گذاشتم دهنم و میک زدم داشت از حال میرفت،نوک اون یکی رو با دست گرفته بودم و میمالیدم،دهنمو گذاشتم رو سینه ش و نصفشو گذاشتم تو دهنم،کمرشو میاورد بالا،داشتیم میمردیم از لذت،اومدم پایینتر،دور نافشو لیس زدم،باز پیچ و تاب خورد،دکمه شلوارشو باز کردم و آروم زیپشو باز کردم،کمرشو داد بالا تا راحت شلوارش در بیاد،وااای باورم نمیشد،شورت نپوشیده بود،اولش که دستمو برده بودم تو کونش پیش خودم گفتم حتما دستم از زیر شورتشم رد شده و نفهمیدم،یه کس تپل و گوشتی که آب انداخته بود وسطش و داشت دیوونم میکرد،اصلا مو نداشت،گفتم این چرا اینقد خوشگله؟ی جووون گفتمو چند بار حسابی بوسیدمش،خوشش اومده بود اینو از آه کشیدناش فهمیدم،پاهاشو باز کردم و از بغل کسش که چسبیده بود به رانش شروع به خوردن و لیس زدن کردم،اوممم میگفتم و میخوردم،سمانه م همش آه میکشید،زبونمو گذاشتم رو خط وسط کسش ،از پایین به بالا کشیدم روش،چند بار این کارو کردم و هربار با حرکت رو به بالای کمرش میفهمیدم که داره لذت میبره،لبامو گذاشتم رو چوچولش و با لبام گرفتمش،کشیدمش بیرون دیگه رسما داشت از حال میرفت،توی همون حال نگاش کردم دیدم داره سینه هاشو میماله،چوچولشو ول کردم و زبونمو بردم تو کسش،چقدر توش داغ بود،زبونم داشت میسوخت،تو کسش میچرخوندم زبونمو،سمانه که انگار تو یه دنیای دیگه بود،چونه م زیر کسش و لب بالاییم رو چوچولش بود،دستشو برده بود تو موهام و چنگ میزد پشت سر هم میگفت وای وای دارم میمیرم ،سرمو فشار داد رو کسش و پاهاشو فشار داد به دو طرف سرم،لرزش خفیفش و شل شدن بدنش بعدشم بلافاصله خیس آب شدن دهنم نشون داد که ارضا شده،پا شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم،با دستش کیرمو از تو شورتم گرفته بود و میمالید،همش میگفت جووون قربون کیرت،اینو میخوای بکنی تو کسم؟ فداش بشم،راستش کیر من معمولیه و نه کوچیکه نه بزرگ،ولی یه کم کلفته،گفتم نمیخوای ببینیش؟یه فداش بشم گفت و رفت لای پاهام،شورتمو داد پایین و یه وای گفت و آروم دور کله کیرمو لیس زد،زیر کیرمو که داشت میلیسید داشتم میمردم،گفتم بیا بشین رو سینه م و ادامه بده، سر و ته شد و نشست رو سینم،یه زانوش سمت راست بدنم بود و یکی دیگش سمت چپ،جلوم کون خوشگل و خوشفرمش کی لاش بازم شده بود بود،کس تپل و گوشتیش چسبیده بود به سینه م،انگشتمو خیس کردم و آروم آروم کردم توکونش،اونم کیرمو کامل تو دهنش کرده بود که با حرکت انگشتم یه کم رفت جلو،دوباره کونشو داد عقب و کسشو میمالید به کیرم،چند دقیقه خورد و بلند شد،اسپری رو ورداشت چند تا پاف زد به کیرم،گفت دوست دارم برای اولین بار که داریم حال میکنیم بشینم رو کیرت،وقتی داشت مینشست با یه دستش ته کیرمو نگه داشته بود،سرمو یه کم آوردم بالا تا خوب نگاش کنم،واااای که چه حالی کردم وقتی سر کیرم خورد به لبای کسش که یه کم با وا کردن پاهاش و گذاشتنشون به دو طرف من باز شده بودن،آروم نشست و کیرم تا ته رفت تو کسش،تنگ شده بود معلوم بود که سه سالی که شوهرش مرده باعث شده تا تنگ بشه،داشت رو کیرم بالا پایین میشد و سینه هاشم با هر حرکتش میپریدن و بالا پایین شدنشون بدتر حشریم میکرد،اتاق پر شده بود از صدای آه کشیدن من و آخ و آی گفتن سمانه و شالاپ شولوپی که کیر و کس من و اون راه انداخته بودن،دراز کشید روم و لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه ازم لب میگرفت،منم بیکار نبودم و با هر ضربه که میزدم تو کسش میاوردمش بالا،تنگی و داغی کسش اونقدر زیاد بودن که اونهمه اسپری داشت بی اثر میشد،تو همون حالت بدون اینکه کیرمو از تو کسش در بیارم نشستم و اونو به پشت خوابوندم،پاهاش مونده بود زیرش که با زحمت کشید بیرون و قلاب کرد دور کمرم،منم کامل اومدم روش ،حالا اون پاهاش پشت منن و پشت منم رو به بالا،خیلی آروم تلمبه زدن رو شروع کردم،هر چند بار که یواش میزدم و یه کم میکشیدم عقب،یه بار تا آخر میکشیدم و با فشار و زور بیشتری میکردم خیلی حال میده،یه ریتم خاصی داره و باعث لذت بیشتر میشه،پیشنهاد میکنم حتما اینکارو بکنینچند دقیقه زدم بعدش کیرمو تا کردم و همونجا نگهش داشتم،شروع کردم به چرخوندن کمرم به شکل دایره که سمانه گفت وای داره میچرخه،کیرت داره تو کسم میچرخه،حمیدم چه خوب میکنی،آه بکن بکننننن اوف اوف داری میکشی منوووو،اااااه عزیزم بکن،منم میکردم و میگفتم خوبه عزیزم؟چشماشو میبست و میگفت آره دوباره ارضا شد،چند بار دیگه که زدم حرکت آب کیرمو حس کردم گفتم داره میاااادگفت جوون بریز توش،کس تشنمو آب بده،نکردم اینکارو،کشیدم بیرون و آب داغ کیرمو با فشار زیاد پاشیدم رو سینه و شکمش،خوب مالیدش به بدنش،منم خسته و کوفته از رانندگی و سکس طولانیمون کنارش دراز کشیدم،کلی ازم تشکر کرد که ارضاش کردم،بوسیدمش و گفتم من ممنونتم که اینقدر خوبی،کنار هم خوابمون برد،اون شب و شب بعدی که تو خود همدان یه خونه دربست گرفتم چند بار دیگه هم با هم حال کردیم و هر دفعه بهتر از دفعه قبل،پس فردا ظهرم از همدان راه افتادیم طرف قزوین و غروب بردمش دم درشون،چند هفته بعد رفتیم خواستگاریش،جواب مثبت داد و روز بعد قانونا عقدش کردم و الان یه سال و نیمه که زنمه،از همه عذر میخوام اگه بد نوشتم،موفق باشید،پایاننوشته حمید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *