دانلود

چه کوس مامانی واستون اوردم

0 views
0%

چه کوس مامانی واستون اوردم

حامد هر چی اصرار کرد بیاد دنبالم، قبول نکردم. به شوخی گفتم: با اسنپ میام. از تو بهتر رانندی می کنن. حداقل سالم می رسم… حامد که همیشه عاشق کَل کَل کردن و شوخی بود و منتظر بود تا من سر شوخی رو باز کنم و شروع کنه به دلقک بازی، اصلا جواب شوخیم رو نداد. خیلی ساده و بی احساس گفت: اوکی مواظب خودت باش…
این بی احساس بودنش تو ذوقم زد. هیچ وقت سابقه نداشت جواب شوخی من رو اینجوری بده. نا خواسته تو ذهنم گذشته رو مرور کردم. یعنی چیکار کردم که حامد از دستم ناراحته؟ هر چی مرور کردم، موردی نبود که بخواد باعث ناراحتی حامد بشه. مرور کردن چند روز و چند ماه گذشته، من رو به گذشته های دور تر برد. حامد یکی از همکارا و دوستای سینا بود که فقط اسمش رو شنیده بودم. خوب یادمه که اصلا شروع خوبی با حامد نداشتم…

وقتی سینا پیشنهاد مسافرت با علیرضا رو داد، من مخالفت کردم. بهش گفتم: ما تازه با هم دوست شدیم. من هنوز با زنش راحت نیستم. چطور بریم مسافرت؟؟؟ وقتی سینا گفت: تازه قراره حامد و زنش هم بیان… زدم به سیم آخر. من همینطوری با علیرضا و نسیم راحت نبودم. حالا دو تا آدم کاملا جدید قرار بود اضافه بشن. چون از دست سینا عصبانی بودم، جلوی حامد و سمیرا گارد گرفتم. تحویلشون نگرفتم. فهمیدم که سمیرا و نسیم از قبل با هم دوستن. تو اون مسافرت همش با هم بودن و من تک افتادم…
بعد از چند ماه که کم کم یخم باز شد و کمی باهاشون صمیمی شدم، اتفاقی افتاد که دوباره بینمون خراب شد. تا حدی که مطمئن بودم فاتحه این دوستی خونده ست. شبی که همشون خونه ی ما دعوت بودن. همه چی اوکی بود و داشت خوب پیش می رفت. زنگ آیفون خونه رو زدن. مهدی بود که با سینا کار داشت. بهش تعارف کردم بیاد بالا اما گفت: به سینا بگو بیاد پایین کارش دارم… فهمیدم که زنش فریبا هم باهاشه. بهش گفتم: حداقل فریبا رو بفرست بالا. هوا سرده… آیفون رو گذاشتم و رو به سینا گفتم: برو پایین. مهدی کارت داره…
تو همین حین فریبا هم اومد بالا. بهش تعارف کردم. اومد داخل. یک نکته خیلی مهم رو فراموش کرده بودم. اصلا بهش دقت نکرده بودم. اصلا حواسم نبود که چه فاصله فاحش فرهنگی ای بین آدمایی که تو خونه هستن و فریبا وجود داره. فریبا یک زن کاملا مذهبی. یک زن چادری که حتی به گفته ی خودش، توی خونه خودشون و تو مهمونی ها، خانما از آقایون جدا می شینن. زنی که فقط به واسطه اینکه زن مهدی ( بهترین و قدیمی ترین دوست سینا ) بود، پاش تو این خونه باز شده بود. البته مهدی و خانوادش هم دست کمی از فریبا و خانوادش نداشتن. به هم می اومدن. فقط تناقض فاحش، دوستی سینا و مهدی بود. که هیچ وقت، هیچ کس نتونست درکش کنه…
فریبا وقتی وارد هال شد و نگاهش به علیرضا و حامد افتاد، نا خواسته صورتش وا رفت. اون لحظه بود که فهمیدم چه گندی زدم. سمیرا با یه شلوار جین تنگ و یه تیشرت اندامی صورتی. با موهای بلوند کرده و نسبتا بلند. نسیم هم یه بلوز بافت نازک سفید همراه یه شلوار بگی سفید. اونم تازه موهاش رو شرابی کرده بود. من هم یه ساپورت مشکی و یه تیشرت قرمز تنم بود. اون روزا موهام بلند بود. اینقدر که تا باسنم می رسید. همه به خاطر فریبا بلند شدن و جواب سلامش رو دادن. فریبا دستپاچه شده بود. استرس و حتی نگرانی رو توی چهره ش دیدم. البته من هم دستپاچه شده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: فریبا جان بیا بریم تو اتاقم. اونجا راحت تری…
همه فهمیدن جریان چیه. وقتی دست فریبا رو گرفتم که ببرمش تو اتاقم، پوزخند حامد رو به وضوح دیدم. دیگه لازم نبود برای فریبا هم چیزی رو توضیح بدم. اون شرایطی که نباید پیش می اومد، اومده بود. فریبا سعی کرد به خودش مسلط باشه و بهم گفت: برو پیش مهمونات. زشته اینجوری…
مونده بودم چیکار کنم. اگه پیش فریبا می موندم یه جور ضایع بود و معلوم نبود بقیه چه فکری کنن و چه حرفی بزنن. و اگه پیش بقیه می رفتم، فریبا معلوم نبود چه فکری می کنه. چند دقیقه پیش فریبا نشستم. بعد از یه سری حال و احوال کردن زورکی، از پیش فریبا بلند شدم و رفتم تو هال. همه شون یه جوری نگام می کردن. جوری که انگار من مقصرم. حامد به طعنه و البته به آرومی گفت: چیه ترسیدی بخوریمش؟؟؟ سمیرا و نسیم به خاطر حرف حامد پوزخند زدن. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه نترسیدم بخوریش… نسیم با لحن خاصی گفت: آخه شیوا جون یه جوری دستشو گرفتی و بردیش که… حرفش رو قطع کردم و گفتم: نه عزیزم. اونجوری که فکر می کنی نیست. اون تا حالا اینجور رابطه ها رو ندیده. شوکه شده بود. بردمش تو اتاق که اذیت نشه… سمیرا بدون معطلی گفت: اگه اینجوریه پس چرا بهش اصرار کردی بیاد بالا؟؟؟ پشت بندش حامد گفت: البته به مهدی خان هم اصرار کرد بیاد بالا…
همه شون فکر می کردن که من از این موقعیت سو استفاده کردم تا این دوستی رو به هم بزنم. تا باعث بشم مهدی ای که خیلی روی سینا نفوذ داره، از نوع رابطه ی دوستای جدیدش با خبر بشه و از سینا بخواد که دوستاش رو رها کنه. دفاعی نداشتم که از خودم بکنم. شبیه متهما بهم نگاه می کردن. شبیه زنی که با مارموز بازی داره دوستای شوهرش رو می پرونه…
یک روز گذشت. فریبا طبق پیش بینیم همه چی رو به مهدی گفته بود. چون مهدی صبر نکرد. درست همون فرداش بهم زنگ زد. با عصبانیت گفت: تو که گفتی آدم شدی. تو گه گفتی دیگه اون آدم قبلی نیستی. تو که قول دادی کثافت کاریاتو بذاری کنار. تو که قسم خوردی به خاطر سینا یه آدم دیگه بشی. چی شد پس؟ اینارو دور سینا جمع کردی که چی؟ زندگی سینا هم بکنی همون گهدونی ای که خودت داشتی… به خاطر توهیناش بغض کردم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن مهدی. بس کن. دهنتو ببند. چشمای کورتو باز کن. این همه سال با سینا دوستی و هنوز نشناختیش. هنوز نفهمیدی که چقدر با هم فرق دارین. هنوز افکار و سلیقه هاش رو نمی دونی. هنوز نمی دونی سینا دو زار به اون اسلام مسخره و حال به هم زنت اعتقاد نداره. توی دوستی دو زار براش مهم نیست طرفش چه اعتقادی داره. دو زار براش مهم نیست زن دوستش با حجابه یا بی حجاب. مطمئنم سینا اینقدر شوته که اگه همین الان ازش بپرسی رنگ لباسای زنای دوستاش تو مهمونی دیشب چی بوده، مثل گاو به آدم نگاه می کنه و جوابی براش نداره. تو هنوز نفهمیدی که سینا چقدر غُد و دیکتاتوره. همونقدر که تو گرفتن من ذره ای نظر تو براش مهم نبود و تهش کار خودشو کرد. تو انتخاب دوستاش هم همینطوره. حالا اگه سینا اونی نشد که می خواستی، سر من خالی نکن. اینقدر به من توهین نکن. تمومش کن مهدی. داری خسته م می کنی…
تا چندین و چند روز فکر می کردم. به همه شون یه جورایی حق می دادم. چون خودم هنوز تکلیفم با خودم روشن نبود. آدمی که وقتی بین دو نفر یا چند نفر گیر می کنه و تکلیف خودش هم با خودش روشن نباشه، هر حرکت و هر حرفش، تبدیل به یه دردسر جدید میشه. تبدیل به قضاوت بقیه میشه. من تو جریانی که تهش هیچ ربطی بهم نداشت، تبدیل به آدم بده شده بودم. مهدی فکر می کرد من این دوستا رو برای زندگی متاهلیم انتخاب کردم. اونا فکر می کردن چون هنوز به مهدی و زنش احترام می ذارم، علتش اینه که می خوام از زندگی سینا حذفشون کنم!!!

درسته که با گذشت زمان، خیلی از سو تفاهم ها بر طرف شد. اما من هرگز و هیچ وقت نتونستم این اختلاف فاحش رو جبران کنم. یا بپوشونم. هرگز نتونستم رابطه خوبی با مهدی و بقیه دوستای سینا بر قرار کنم. مخصوصا حامد و علیرضا. و همیشه فشار این اختلاف تموم نشدنی، به اشکال مختلف روی شونه های من بود. چون وجود هر کدومشون رو برای زندگی سینا لازم می دونستم. حتی مهدی ای که یه مدت دوست داشتم حذفش کنم…
سعی کردم بیشتر روی مهدی تمرکز کنم. احتمال زیاد می دادم که ناراحتی حامد بی ربط به مهدی نباشه. اما با فکر کردن بیشتر، مطمئن شدم این ناراحتی به مهدی ربطی نداره. آخه بیشتر از یک ساله که اصلا اینا همدیگه رو ندیدن…
سعی کردم بیخیال برخورد حامد بشم و بهش فکر نکنم. اما باز بعد از چند دقیقه مثل خوره افتاد به جونم. چرا حامد باهام اینجوری حرف زد؟ نکنه از شوخیم ناراحت شد؟ نه امکان نداره. ما شوخی های هزار مرتبه بدتر با هم کردیم. به قول سینا فقط کم مونده همدیگه رو انگولک کنیم. خوب یادمه که اولین بار حامد بود که سر شوخی رو باهام باز کرد…

چند وقتی میشد که دوباره شرایط عادی شده بود. حامد و سمیرا و علیرضا و نسیم، دیگه بهم به چشم یه زن مرموزِ آب زیرکاه نگاه نمی کردن. با سینا قرار گذاشته بودیم که مهدی و زنش رو دیگه هرگز با بقیه رو به رو نکنیم. کم کم به مهدی هم داشت ثابت میشد که من نمی خوام زندگی سینا رو به ابتذال و هرزگی بکشونم!!! این شرایط باعث میشد بیشتر به شخصیت علیرضا و حامد فکر کنم و بیشتر تو بهرشون برم. علیرضا آدم به ظاهر کله خراب و بی اعصابی بود اما نهایتا مشخص بود آدم ساده ایه. همه خر بازی هاش به خاطر سادگیش بود. حتی آی کی یو پایینی داشت و برای فهموندن یه مطلب، چندین و چند بار لازم بود براش توضیح بدیم. اما حامد نقطه مقابل علیرضا بود. آدم باهوشی بود. بعضی وقتا حس می کردم آدم خودخواه و منفعت طلبی هستش. اما نه در حدی که به دوستاش لطمه بزنه. هدفش از دوستی فقط خوش بودن و بگو و بخند بود. خیلی کم تو بحثای جدی شرکت می کرد. اما فقط کافی بود که بحث شوخی و خنده باشه. دیگه نمیشد گرفتش. از توی گوشیش و بدون خجالت هر چی جُک بالای 18 رو می خوند. که البته بقیه هم کم کم عادت کردن به این مدل شوخیاش و حتی گاها پا به پاش شوخی می کردن. بلد بود چطور شاد باشه و بقیه رو چطوری شاد کنه. تو این مورد گاهی وقتا به سمیرا حسودیم میشد. چون می دیدم چطوری وقتایی که سمیرا از دستش ناراحته، با شوخی و دلقک بازی، آخرش سمیرا رو می خندونه و از دلش در میاره. در کُل اسم حامد رو توی دل خودم گذاشته بودم دوست بی ضرر. چون اونقدر دوست نبود که همه جور فداکاری و معرفتی داشته باشه اما آدمی هم نبود که زیر پای کسی رو خالی کنه و زیر و رو بکشه. بعد از مهدی، علیرضا و حامد رو بهترین دوستای سینا می دونستم. دوستایی که شباهتای زیادی باهاش داشتن. اهل فوتبال بازی کردن بودن. چه تو واقعیت و چه با دستگاه بازی. اهل مسافرت و تفریح بودن. اعتقادات مذهبی شون مثل هم بود. یا خیلی شباهت های دیگه. در کُل سینا پیش این دو تا، آدم شادی بود. دلیلی نمی دیدم که بخوام مانع دوستیشون بشم. حتی این دوستی رو برای سینا لازم هم می دونستم…
عصر جمعه بود. سمیرا بهترین آش رشته ها رو می پخت. چندمین باری میشد که به بهونه آش رشته سمیرا، رفته بودیم پارک. ایندفعه حامد یه پارک جدید آوردمون. اصلا متوجه نشدم که از چه مسیری اومدیم. سینا هم هر چی توضیح می داد متوجه نمی شدم. یه جای مسیر رو اشتباه می گرفتم. حامد پرید وسط حرفمون و گفت: ای بابا. تا حالا خنگ جمع علیرضا بود. یکی دیگه هم اضافه شد… از لحن و نوع گفتنش همه خندشون گرفت. حتی خودم هم خندم گرفت. بهش گفتم: خنگ عمته… صورتش رو شبیه دلقکا کرد و گفت: من عمه ندارم… منم یه لبخند مصنوعی مسخره مانند زدم و گفتم: پس مامانته… سمیرا دستش رو گرفت جلوی دهنش و نمی تونست جلوی خندش رو بگیره. بقیه هم ترکیدن از خنده. حامد سعی کرد مثلا اخم کنه و رو به سمیرا گفت: زن برا چی می خندی. به مامی جونم توهین کرد. الان باید قهر کنیم بریم… تو جوابش گفتم: فقط خواهشا آشا رو بذارین… حامد خندش گرفت و سرش رو تکون داد. مطمئنا همه شون شوکه شده بودن که من هم وارد شوخی هاشون شدم. موقع برگشتن، حامد بهم گفت: فقط دعا کن من اسم مامی جونتو گیر نیارم… چشمام رو شیطون گرفتم و بهش گفتم: بدو دنبالش تا گیر بیاری…

این شد شروع شوخی های ما. شوخی هایی که حتی گاهی وقتا بالای 18 میشد. شوخی با حامد رو دوست داشتم. مثل مردا باهام شوخی می کرد. در عین حال حد و حدود خودش رو می دونست. از اون مردایی هم نبود که وقتی ببینه یه زن داره پا به پاش شوخی می کنه، جَو گیر بشه و فکر خاصی بکنه. من تو زندگیم کم ندیده بودم مردا و پسرایی که حتی لبخند ساده یک دختر رو چه چیزا که تفسیر نمی کردن…
آخرش نفهمیدم که علت این برخورد سرد و بی روح حامد چیه. تنها راه ممکن این بود که صبر کنم و خودش رو ببینم. دیر رسیدم تهران. آخر شب بود و خیابون های تهران رو به خلوت شدن می رفت. تهران شهر آرزوها. شهری که هرگز نفهمیدم دوستش دارم یا نه. شهری که چند ماهی میشد ترکش کرده بودیم و هنوز نمی دونستم دلم براش تنگ شده یا نه. شهری که وقتی سینا پام رو برای اولین بار گذاشت داخلش، ازش می ترسیدم. یه شهر شلوغ. پر از جنب و جوش. غرق آدمای مختلف. و البته بهترین جای دنیا برای مخفی شدن. مخفی شدن از گذشته…
حامد بدون اینکه توی آیفون چیزی بگه، در رو باز کرد. دکمه طبقه نهم رو زدم. قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه، یه پیرمرد و پیرزن وارد آسانسور شدن. دکمه طبقه دهم رو زدن. داشتن با هم بحث می کردن. خیلی زود فهمیدم که دارن میرن خونه ی پسرشون. و خانمه حسابی از دست عروسش شاکیه و داره به اجبار میره. نوع بحث کردنشون جالب بود. شبیه من و سینا بحث می کردن. مرد زور گو و زن غُر غُرو. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا لبخندم رو نبینن…
زنگ خونه حامد رو زدم. حامد در رو باز کرد. قیافه ش خیلی بیشتر از اون لحن بی روح صداش، داغون و ناراحت بود. شُل و وا رفته باهام دست داد. تعارف کرد برم داخل. دیگه طاقت نیاوردم و بعد از بسته شدن در، بهش گفتم: چی شده حامد؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر داغونی؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: چیزی نشده. خسته ای. بشین برات یه چیزی بیارم خستگیت بره… با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. یه هو یادم اومد سمیرا نیست. به حامد گفتم: مشخصه یه چیزی شده. از این تابلو تر؟ سمیرا کو؟؟؟ حامد که داشت به سمت آشپزخونه می رفت، بهم گفت: سمیرا نیست… اعصابم از این مدل جواب دادنش خورد شد. خیلی جدی گفتم: حامد میشه درست جواب بدی. یعنی چی نیست؟؟؟ حامد برگشت سمت من. نگاهش پر از غم و ناراحتی بود. با همون لحن سرد و ناراحتش گفت: دعوامون شد. قهر کرد…
چیزی که می شنیدم رو باور نمی کردم. بدون فکر گفتم: یعنی چی قهر کرد؟ من همین عصر باهاش حرف زدم. قرار بود… حامد حرفم رو قطع کرد و گفت: آره می دونم. کُلی هم به خاطر تو تهیه تدارک دیده بود. خیلی هم خوشحال بود که تو داری میایی. اما…
دیگه لازم نبود حامد چیزی رو توضیح بده. نشستم روی کاناپه. تکیه دادم و چشمام رو بستم. میشد تصور کرد که چه جور جنگی بینشون راه افتاده که سمیرا ول کرده و رفته. سمیرا می دونست من دارم میام خونه ش. اصلا خودش اصرار کرد بیام اینجا. وقتی فهمید برای جور کردن وام همون حسابی که سینا برام باز کرده بود، قراره بیام تهران، اصرار کرد برم خونه شون. می دونست که نسیم به خاطر حامله بودنش، شهرستان پیش مادرشه. و از طرفی می دونست اینجا راحت تر هستم تا اینکه بخوام برم خونه ی مهدی. حالا حتی روش نشده بود بهم خبر بده که قهر کرده. سمیرا رو می شناختم. آدم مغروری بود. همین باعث میشد بعضی وقتا خجالت بکشه و نتونه با آدمایی که در برابرشون اشتباه کرده، رو به رو بشه…
تو همین حین نسیم باهام تماس گرفت. وقتی جریان رو گفتم، شروع کرد به سمیرا بد و بی راه گفتن. سعی کردم آرومش کنم و زودتر قطع کردم. حامد برام یه لیوان چایی نبات آورد و بهم گفت: شام خوردی؟؟؟ لیوان چایی رو ازش گرفتم و گفتم: گشنم نیست… حامد نشست جلوم. چند لحظه مکث کرد و گفت: الان می خوای چیکار کنی؟؟؟ بهش خیره شدم و گفتم: میشه لطفا به ساعت یه نگاه بندازی؟؟؟ مشخص بود که تحت فشار قرار گرفته. یه نفس عمیق دیگه کشید و گفت: می دونم دیر وقته. هر جا بگی می برمت. یعنی هر چی تو بگی. اصلا تو اینجا باش. من میرم… دلم براش سوخت. دوست نداشتم حالا به خاطر من هم تحت فشار قرار بگیره. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: این وقت شب کجا بری؟ منم الان نمی تونم جایی برم…
بدون اینکه حامد چیزی بگه، جام رو تو همون اتاق همیشگی که وقتایی تنها می اومدم خونه شون، انداختم. همیشه وقتایی که به خاطر ماموریت های سینا تنها می شدم، سمیرا مجبورم می کرد یا پیش خودش باشم یا پیش نسیم. و البته خودش هم همیشه بود. حالم خیلی گرفته شد. از طرفی کنجکاو بودم که چی بین حامد و سمیرا گذشته که تا این حد تبعات داشت. به خاطر فکر و خیال، تا نزدیکای صبح خوابم نبرد…
ساعت هفت بیدار شدم. متوجه شدم که حامد نیست و رفته سر کار. اینقدر خوابم می اومد که اگه شرایط نرمال بود، بانک رو برای یه روز عقب می انداختم. صورتم رو شستم. لباس تنم کردم. کمی آرایش کردم و زدم بیرون. حوصله اینکه برم پیش رئیس هیز بانک رو نداشتم. مطمئنا من رو یک ساعت می نشوند جلوش و معطلم می کرد که بیشتر جلوش باشم و بیشتر باهام لاس بزنه. یه راست رفتم پیش مسئول وام. می دونستم آدم مثبت و خوبیه. من رو شناخت و به گرمی باهام احوال پرسی کرد. ازش خواستم با همون ضمانت های قبلی که تو پرونده وام قبلی وجود داره، یه وام جدید بهم بده. داشت مِن و مِن می کرد. می دونستم الان میگه باید رئیس دستورش رو بده. دور و برم رو نگاه کردم. سعی کردم به آهسته ترین شکل ممکن حرف بزنم. بهش گفتم: اگه منو بفرستی پیش رئیست، تا ظهر معطلم می کنه. فقط به خاطر لاس زدن خودش. بعدشم کارمو راه نمی اندازه که بازم مجبور شم برم پیشش. من جز خوش حساب ترین مشتریات هستم. حتی یه قسط هم از وام قبلی عقب نیفتاد. با همون چکا و مدارک ضمانت قبلی می تونی بهم وام بدی. اگه مجبور نبودم…
حرفم رو قطع کرد. از اینکه اینقدر رُک و صریح در مورد رئیسش باهاش حرف زده بودم، شوکه شد. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و گفت: متوجه ام خانم. لازم نیست بیشتر توضیح بدین… به چشماش خیره شدم و گفتم: خب الان چیکار کنم؟؟؟ چند ثانیه مکث کرد. بلاخره به حرف اومد و گفت: درسته که همون چکای ضمانت قبلی معتبره. چون بدون تاریخه. اما نهایتا این کار قانونی نیست. باید حتما رئیس در این مورد دستور بده. اما ایندفعه با مسئولیت خودم ردیفش می کنم. فقط امروز و فردا امکانش نیست. پس فردا که رئیس برای جلسه میره بانک مرکزی بیا. همون روز پرونده وام جدید برات تشکیل میدم. تا عصرش هم وامت تو حسابته. اینجوری اگه یه روز تابلو شد، می تونم بهونه کنم چون رئیس نبوده کارتو راه انداختم…
خوشحال شدم چون لازم نبود دوباره پیش اون رئیس عوضی برم. تهش هم مطمئن بودم قبول نمی کنه و پروسه ضمانت بازی رو باید از اول برم. درسته سه روز معطل میشدم. اونم تو این شرایط. اما بازم ارزشش رو داشت. از بانک اومدم بیرون که حامد بهم زنگ زد. تُن صداش کمی بهتر از شب قبل بود. بهم گفت: من تا شب نمیام. اگه کارت تموم شد برو خونه استراحت کن. سمیرا برای امروز ناهار درست کرده. رو گازه و فقط لازمه گرمش کنی. سر شب میام و خودم هر جا لازم بود می برمت…
وقتی وارد خونه شدم، از گشنگی ضعف کرده بودم. حال و حوصله غذا گرم کردن نداشتم. مثل اکثر موقع ها، چایی و بیسکوییت خوردم که پس نیفتم. بعدش تصمیم گرفتم برم حموم. کامل لُخت شدم که همه لباسام رو بندازم تو ماشین. تو لباس بیرونیم کلی عرق کرده بودم و باید شسته میشد. حموم خونه ی حامد، بزرگ و شیک بود. حامد از نظر مالی اوضاع بهتری نسبت به همه مون داشت. کُل خونه و زندگیش شیک و گرون قیمت بود. توی حمومشون وان داشتن. عاشق وان حمومشون بودم. دو تا بالشتک چرمی ضد آب، دو طرف وان بود. وان رو با آب ولرم پُر کردم و رفتم داخلش دراز کشیدم. سرم رو گذاشتم روی بالشتک چرمی. چقدر احساس خوبی داشتم. رفع شدن خستگیم رو کاملا حس می کردم. چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزای منفی فکر نکنم. انگشتام رو به آرومی کشیدم در امتداد شکمم. انگشتای دست دیگه م رو بردم سمت سینه ام. نوک انگشتام رو به آهستگی کشیدم سر سینه هام. حس شهوتی که داشت درونم زنده میشد رو دوست داشتم. شهوت تنها چیزی بود که می تونستم بهش پناه ببرم. از این همه اتفاق و امواج منفی. شهوت تنها حسی بود که می تونستم از طریقش فراموش کنم. حداقل برای چند لحظه همه چی رو فراموش کنم. لجبازی سینا تمومی نداشت و همچنان بهم دست نمی زد. چیزی نمونده بود که به سه ماه سکس نکردن برسیم. همه ی سعی و تلاشم رو کردم که تموم کنه این جنگ مسخره رو. اما موفق نشدم. دیگه رهاش کردم و بیخیالش شدم. حتی دیگه برام مهم نیست که هدفش از این تحریم سنگین چیه. شاید از سکس بدش اومده. شاید از سکس با من بدش اومده. هر چی که هست من نمی تونستم و نمی تونم حس جنسیم رو بیخیال بشم. من به سکس نیاز داشتم و دارم…
مثل همیشه برای تحریک بیشتر خودم، لازم نبود یه راست برم سر وقت کُسم. اینقدر اندام تحریک پذیر دارم که با سرعت، من رو تحریک کنن. اینقدر هم ذهن خلاقی دارم که سریع تر از اندامم، من رو ببره توی توهم و خیال. و غرق شهوتم کنه. به قول یکی از دوستای شهوانی، یه ذهن مریض و دیوث…
نزدیک به یک ساعت تو حموم بودم. خودم رو به اوج شهوت رسوندم. اما دوست نداشتم ارضا بشم. خیلی دیر به دیر خودم رو ارضا می کردم. اکثر مواقع دوست نداشتم اوج لذت شهوت رو با ارضا شدن خرابش کنم. چون می تونستم ساعت ها تو همین حس باقی بمونم. که با ارضا شدن، همون لحظه از بین می رفت. و این یک سکس دو نفره نبود که طرف مقابلم دوباره من رو تحریک کنه و آماده م کنه برای ارضای بعدی…
از حموم اومدم بیرون. لازم بود خشک بشم تا بتونم لباس تو خونه ای بپوشم. تُشک هنوز پهن بود. ساعت رو نگاه کردم. تازه سه بعد از ظهر بود. کُلی مونده بود تا حامد بیاد. می تونستم همینطوری لُخت یه چُرت حسابی بزنم. موهام و بدنم رو خشک کردم. کولر رو روشن کردم و رفتم زیر پتو. هیچی لذت بخش تر از لُخت خوابیدن تو این تُشک و پتوی نرم نبود. اونم با این حال و هوایی که داشتم…

Date: January 18, 2019
Actors: demi delia

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *