کار در دبی

0 views
0%

سلام خاطره ای که برای شما می گم مربوط میشه به سال زمستان سال 1386که من به دعوت یکی از آشنایانم برای کار به کشور امارت شهر دبی رفتم که الان قریب به 3 سال است که اونجا هستم .ابتدا بصورت آزمایشی و باویزای مسافری 3 ماهه و طبعا بدون همسرم ، قراربراین بود که اگر شرکت مربوطه و من پس از سه ماه به نقطه مشترک مبنی بر ادامه همکاری رسیدیم آنها نیز ویزای دایم رابرای من دربیاورند و من نیز درآن شرکت کار کنم. من که پس از 5 سال زندگی مشترک هیچ موقع بدون همسرم نبودم و تاآن موقع باهیچ زنی بجز همسرم رابطه جنسی و حتی دوستی نداشتم (به همین خاطر بودکه خانمم با رفتنم به اینصورت موافقت نمود) برایم پس از گذشت بیست روز اوضاع و احوال فرق کرد علی الخصوص با دیدن زنهای خوشکل چندملیتی آنجا ، روزهای اول به جلق زدن بسنده می کردم و برای اینکه طرف رابطه نامشروع و صرف پولهای گزاف نروم یک ماههی به همین منوال گذشت .تااینکه یک روز جمعه نزدیک عید بود(آخرین جمعه سال) که مثل همیشه خودرو فورد شرکت را بداشتم و برای ورزش به باشگاه نزدیک شرکت رفتم در برگشت هنگام ورود به پارکینگ منزلم حس کردم یه ماشین بنز مدل سال با راننده خانم پشت سرم است و اونیز میخواهد وارد پارکینگ شود اعتنا نکردم و حواسم را جمع هدایت خودرو به محل پارک خودرو در طبقه 5 نمودم . بدلیل پربودن تمامی طبقات ماشین بنز نیز مثل من در همان طبقه پارک نمود وقتی آن خانم پیاده شد کمی براندازش کردم ، طرف بین 30 تا 35 سال سن داشت با موهای بلوند و قدی بلند ، برای رفتن به ساختمان اصلی محل سکونت مجبور شدم به همراه آن خانم سوار آسانسور شوم در همین موقع آن خانم از من به انگلیسی پرسید طبقه چندم ؟ من هم که دست و پامو گم کرده بودم ابتدا به فارسی و بعد به انگلیسی گفتم طبقه سیزدهم . یکدفعه دیدم خندید و به فارسی به من گفت سلام سیما هستم و دستش را جلو آورد من هم که دیدم خرابکاری کردم گفتم ببخشید منم فوادم .سیما گفت چندوقته دبی هستی چرا من تاحالا ندیدمت گفتم سه ماهی میشه ، ولی از ده روز قبل سوار خودرو میشم ، چون گواهینامه رسمی دولت امارات را ندارم و از ده روز قبل بخاطر حسن انجام کار م مدیرعامل شرکت که با پدرم دوسته اجازه داده سوار ماشین شرکت بشم . سیما گفت کارت چیه و تحصیلاتت ؟ گفتم من فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارم و امور جاری شرکت را انجام می دهم . یدفعه دیدم طبقه 13 شد که بااشاره سیما متوجه شدم باید بیرون بروم در همین موقع سیما به من گفت تنهایی که یدفعه دلم هررررری ریخت پایین گفتم بله ولی قراره هروقت که ویزام درومد خانمم هم بیاد گفت پس هروقت کاری داشتی من طبقه ۲۳ واحد …. زندگی میکنم و کار من هم در زمینه کتاب و نشر است (که منم گفتم واحد من هم شماره …. است ) می تونی با داخلی ساخمان با من تماس بگیری . گفتم ازدیدار شما خوشحال شدم ، و خداحافظی کردم.چند روز بعد ، یعنی شب عید وقتی برای رفتن به خونه مدیرعامل شرکتمون آماده شده بودم و به قول معروف تیپ زده بودم یکدفعه گوشی داخلی ساختمان به صدا درآمد ، که سلام کردم دیدم پشت خط سیما است اول صداشو نشناختم ولی بعد از اینکه خودشو معرفی کرد گفتم باز صوتی دادم اونم خندید و گفت اشکالی نداره پیش میاد مگر تاکنون چندبار صدای منو پشت تلفون شنیدی بی خیال پدر . سپس گفت آقا فواد امشب قرار اینجا شش ایرونی جمع بشن که برای تکمیل شدن سفره 7 سین مون اگرشماهم تشریف بیاورید ممنون میشم گفتم مزاحم نباشم گفت شما مراحم هستید گفتم پس تا یک ساعت دیگر میام اشکالی که نداره ؟ گفت نه راحت باش چون هنوز مهمونای منم نیومندن پس می بینمتون خداحافظ.یک ساعت بعد شد و رفتم خانشون ، پس از سلام و احوالپرسی گفتم نیومدن گفت نه مهمونا زنگ زدن و گفتن که رفتن به شارجه اول خونه پدرشون و فرداشب میان گفتم آقاتون کی میاد گفت من مجرد هستم. در همین حال که هنوز ننشسته بودم گفتم پس رفع زحمت می کنم که دیدم اخم کرد و گفت توام اگر مثل وانا جاخالی بدی دیگه باهات حرف نمیزنم گفتم نه خواهش میکنم قصدم این بودم شاید شماهم می خواهید شارجه بروید گفت پدر و مادر من که نیستند برم اونجا ، بعدش گفت تابرم یه چیزی بیارم و بخوریم شماهمین جا تشریف داشته باشید گفتم چشم ، کنجکاوانه در و دیوار را دید میزدم که دیدم عکس یکی از علمای عظام البته بدون عمامه روی میزه پیش خودم گفتم پدر این دیگه کیه ؟؟ نه به اون حجابش که اصلا نداره و نه به این عکس ، پیش خودم گفتم از همنجا ازش سوال میکنم ، پرسیدم سیما خانم این عکس آقای ……(فلانی) برای چی روی میز شماست؟؟؟ که گفت این عکس بابامه که گفتم شوخی نکن گفت بخدا سپس از آشپزخانه با یک مانتوی بلند که با یک کمربند بسته شده بود اومد بیرون و پاسپرتشو به من نشون داد ، بله دیدم با یه پسوند کمتر خانوم دختر حاج آقا ….است. گفت حالا خیالت راحت شد گفتم ببخشید گفت مهم نیست گور پدر من که همه میشناسنش و ماروهم به دردسر انداخته ، پایان خوشی ها رو از ماگرفته ، حتی اینجا ، گفتم بخدا منظورم این نبود که گفت اگر با آخوندای پدرسوخته بدی ، هرستو می تونی همینجا سرم دراری که یهو کمربند مانتوشو باز کرد جای همتون خالی ، معلوم بودسیماخانم تو این مدت بدجوری سیماش قاطی کرده بود چون از اتصالی برق بدنش خشکم زد ، دیدم گفت شما مردم ایران فقط حرف میزنید و اهل عمل نیستید که یهویی پریدم سینه هاشو گرفتم ودستم گفتم من مقلد پدرشماهستم میشه آداب شیردادن را به من یادبدی که گفت اگر پسرخوبی باشی و تو این مدت با خانم دیگر نباشی کلیه مسائل شرعی و قانونی را به تو یاد میدم خندیدم و گفتم پس کی عمامه سرم میزاری که گفت خودتو لوس نکن زود باش بریم سراصل مطلب . منم گفتم چشم و یدفعه زبونمو بردم طرف کسش و اون چوچولای اویزون و خوشکل رو کردم تودهنم که یهویی جیغ کوچولویی زد گفت توطلبه خوبی هستی احسنت احسنت . با این شیطونهاش دیگه طاقت نیاوردمه کیرمو کردم تودهنش ، چنان با حرص و ولع میخورد که نگو ، بهش گفتم همش مال تو یواشتر که گفت باشه بعد باخواهش التماس گفت بکون توش منم که تاحالا با خانم دیگری رابطه نداشتم با چند دفعه فرو کردن کیرم داخل کسش ارضا شدم و آبمو ریختم روی بدنش ، بهش گفتم ببخشید قول میدم دفعه بعد اسپری بزنم آخه تو امون ندادی گفت برای بار اول خوب بود .خلاصه پس از خوردن شام رفتیم باهم وروی یک تخت خواب خوابیم فردای آنروز قرار شد نزد امام جماعت مسجد دبی بریم و بین ماسیقه بخواند .از آن روز به بعد و تاوقتی که همسرم بیاد دبی تقریبا هفته ای سه شب من خونه سیما بودم و البته الان کمتر از قبل من سیما رو می بینم اونم گله ای نداره چون خانم هرزه ای نبوده و نیست .نوشته فواد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *