دانلود

کلیپ سکسی گی با کیر رو کون سیاه جر میده فقط

0 views
0%

کلیپ سکسی گی با کیر رو کون سیاه جر میده فقط

 

عابر جوون وحشتزده چند قدم عقب پرید و در

حالیکه با وحشت به مهاجمش خیره شده بود تته پته کنان نالید: ـ هیچ چچچ چی آقا

ـ بیخودی ماله نکش بی پدرررر با چشای خودم دیدم

 

چسبید ـ آخه مگه خودت خواااار مادر نداری بیـــــــــناموس الان حالیت میکنم

زنِ درمونده وقتی شوهرِ خشمگینشو دید که به طرفِ عابرِ

جوون هجوم میبرد با وحشت کیفشو انداخت زمین و در حالیکه تو

سر و صورتش میزد جلو دوید تا بینشون پادرم

یونی کنه . صدای وحشت زدش حجره ی کوچیک بازار طلافروشارو پر کرد:

ـ شهاااااب جانِ من ولش کن…..تـــــــورررررو خـــــــــدا ولش کن

 

 

هم سرخ میکرد

ـ تو دخالــــت نکن پــــــــگاه برو اونور وایسا
زن با عتاب نالید : ـ شهاب داری میکشیش….چرا داری اینجوری میکنی آخه؟ کاری نکرد که بنده خدا….به هرکی اعتقاد داری ولش کن بره به خدا میکشیش
ـ کاری نکرد؟؟؟؟ دیگه چیـــکار میخواست بکنه این حرومی؟ وسط بازار تو شلوغی دسمالیِ زنِ مردم یعنی کاری نکردن؟؟! چیــــه پگاه؟ گریه میکنــــی…نگو که واسه این پفیوز داری دل میسوزونی نکنه خودتم بدت نیمده…بزار حساب این حرومزادرو برسم بعد سرفرصت نوبت تو هم میشه
زن که حالا اشکاش گونه هاشو خیس کرده بود با هق هق نالید : ـ چی داری میگی؟؟؟ چرا چرت و پرت میگی….من فقط دارم میگم ولش کن بذار بره….داری میکشیش مگه کور شدی نمیبینی چجوری داره التماس میکنه….اصلا میدونی چیه؟ راستش از دستت خسته شدم شهاب…دیگه تحملِ این رفتارای تندتو ندارم انگار اصلا نمیخوای بفهمی
مردم و مغازه دارهای بازارِ بزرگ از هر طرف به سمتِ این بَلبَشو هجوم میاوردن و هر کسی سعی داشت چیزی بگه ؛ عده ای بازوهای مهاجمِ عصبی رو گرفته بودن و از عابرِ وحشت زده دورش میکردنو عده ای دیگه هم مردِ مهاجم رو تشویق میردن
پگاه وسط هیاهو آهسته کیفشو برداشت و از میونِ جمعیتی که شوهرش و عابرِ جوون رو احاطه کرده بود خودش رو بیرون کشید اشکهاش آهسته به روی گونه های داغش میریخت اما قدمهاش تند بود . موقع عبور از میون حجره های بهم چسبیده ، بدون اینکه متوجه حرفها و نگاههای ملامت بارِ دور و اطرافش باشه چنباری به این و اون تنه زد . توی سرش فقط صدای عربده های شوهرش میپیچید و چشمهای رنگِ خون شهاب لحظه ای از مقابلِ دیدگانش کنار نمیرفت زندگیه 2 سالش مثل یه فیلمِ کوتاه از مقابل چشماش میگذشت و تنها حسی که در حالِ حاضر نسبت به این زندگی احساس میکرد تنفر و حرص بود
ـ تاکسی ! دربست آقا میرم هفت تیر
راننده ی میانسال از آینه ی ماشین به چشمهای کشیده و خیس از اشکِ زن نگاهی گذرا انداخت و آهسته گفت : ـ چیزی شده آبجی؟ کمکی از بنده ساختس؟
ـ نخیر…ممنونم
چشمهای زن به میدونِ توپخونه دوخته شده بود اما افکارش جایی وسط شبِ عروسیشون غرق بود ؛ 2 سال پیش ؛ بهترین شبِ زندگیش که شد تلخ ترین . شبی که برای اولین بار شهابِ حقیقی رو کشف کرد :

« اونشب بعد از مراسمشون در شمایلِ عروسی که به سانِ فرشته ها میدرخشید با خوشحالی و اندکی اضطراب روی تخت نشست و زل زد به همسرش . شهاب با چهره ای بی حالت بالای سرش ایستاده بود و محتویات لیوانِ توی دستشو تکون تکون میداد . پگاه آهسته گوشواره هاشو از گوشش درآورد و روی دراور کنارِ تخت قرار داد و با خودش فکر کرد که امشب مرد رویاهاش حال طبیعی نداره و یه چیزیش هست… مردی که از هیچ ثانیه ای توی تنهاییاشون برای عشق بازی با دختر نمیگذشتو هزار بار وعده ی اتفاقای شیرین همچین شبیو میداد حالا اینجا توی خونه ای که با عشق فراهم کرده بود بسان مجسمه بالای سرش ، با لیوان توی دستش بازی بازی میکرد. دختر دست برد تا تاجشو از موهای شینیون شدش برداره اما نتونست ، با لحنی مهربون رو به شوهر زمزمه کرد : ـ شهابم ، عزیزم میشه کمکم کنی؟ تاجم به موهام گیر کرده “سکوت”
ـ شهاااب؟
نگاهِ سردِ شوهر از لیوان دستش لغزید و روی لباسِ سفیدِ عروس از حرکت ایستاد . لباس نه دکولته بود و نه جلف ، شهاب خودش این لباسِ شیک و زیبارو از بینِ صدها لباسِ عروس پسندیده بود اما امشب همین لباس داشت بهش دهن کجی میکرد
ـ لازم نیست تاجتو درش بیاری بذار رو سرت باشه میخوام اینجوری ببینمت
ـ چی؟! اما عشقم میخوایم بخوابیم اینجوری که نمیشه
ـ نمیخوایم بخوابیم فعلا خوابی در کار نیست
ـ یعنی چی؟
ـ بلند شو پگاه…بیا…دلم میخواد یکم باهم برقصیم
دختر خندیدو فکر کرد این حرف شوخیه اما نگاه جدیِ شوهرش باعث شد تا لبخندش محو شه و اطاعت کنه . مرد آهنگ ملایمی رو از گوشیش انتخاب کرد و زن رو در آغوش گرفت . چشمهای پرخاشگرش روی صورت ، بازوها و بدنِ همسری که با دل و جون برای داشتنش با همه جنگیده بود میلغزید اما از اون عشقِ همیشگی خبری نبود اون لحظه حتی صداش بیشتر از همیشه دورگه بود و تنی غیرعادی و سرد داشت : ـ بهم بگو اونی که امشب بعد از رقص دونفرمون باهاش میرقصیدی…همون پسره…اسمشو یادم رفته…..همون عتیقه ای که تازه از خارج برگشته….پسر عمت بود یا پسر عموت…بهم بگو پگاه….بگو همینجوری که الان با خماری داری تو چشمای من نگاه میکنی ، همونجوریم تو چشمای اون سگ مصب نگاه میکردی؟؟
زن که انگار از شوکِ این سوال بی مورد کاملا ناگهانی به خودش اومده باشه خواست از آغوش شوهر بیرون بیاد اما شهاب کمرشو سفت چسبیده بود . چشمای سردِ مرد باعث شد تا صداش حین جواب دادن بلرزه : ـ این چه حرفیه عزیزم…علیرضا مثل داداشمه بعدشم وسطِ اون شولوغی که همه با هم میرقصیدن خب طبیعی بود منم دو دقیقه باهاش برقصم خودِ تو هم داشتی با مادرم میرقصیدی مگه اینطور نبود؟ در ثانی من به غیر از اون با خیلیا همرقص شدم . با بابام بابات عموم…آخه این چه حرفیه میزنی!واقعا منظورتو از این سوال نمیفهمم
ـ فقط جواب سوالمو بده پگاه با یه مشت چرت و پرت سعی نکن طفره بری خودتم میدونی که با بقیه کاری ندارم بهت گفته بودم به غیر از اقوام درجه یک حق نداری با کسِ دیگه ای برقصی نگفتم؟؟ شرط کرده بودیم قرارمونو یادت رفت؟ بگو وقتی اون مرتیکه با دستای کثیفش کمرتو گرفته بود و تورو به خودش میچسبوندو با اون لبخندِ چندشش تو صورتت نگاه میکرد چه حسی داشتی؟؟ حس نکردی کیرش کم کم داره راست میشه و دلش نمیاد ازت دل بکنه ؟ مطمئنم با تصور اون صحنه و اون لحظه هزار بار تو ذهنش هم خوابِت شده ، حتی وقتی اومدم دستتو گرفتمو ازش جدات کردم هنوزم با پررویی داشت خیره نگات میکرد
پگاه که از حرفای شهاب وحشت کرده بود به خودش لرزید و جوابی نداد
ـ دوست داشتم خیلی زودتر اونجا جلوی همه میخوابوندم تو دهنت و دستتو از دستِ اون مرتیکه ی بی همه چیز میکشیدم بیرون اما خودمو نگه داشتم – با نفس عمیقی ادامه داد – آرررره اون لحظه خودمو نگه داشتم اما دلم داره میترکه پگاه شهاب مکث کردو با غیظ منتظر شد تا عروسش چیزی بگه اما وقتی سکوتشو نگاه لرزونشو دید ادامه داد : ـ خودمو نگه داشتم پگاه میفهمی ینی چی؟ نگاه هرزشو روت تحمل کردم ولی بیشتر از این نمیتونم….هه لابد دوسِت داشت مرتیکه ی کثافت قبلِ من آره ؟! تمام مدت حواسم بش بود نگفته بودی انقدر جنتلمنه !همش چشمش دنبالت میچرخید . دیدم که چه خوب بهت توجه میکرد ”مــــــــــاهِ مجلس“ ؛ حتما خیلی کیف کردی وقتی دمِ رفتن بهت گفت شبیه ماه شدی هان؟ آخه اون عوضی ، سگِ کی باشه که بخواد دم رفتن بم بگه باس مراقبت باشم؟؟؟ چرا خفه خون گرفتی ؟ چرا هیچی نمیگی؟ دوست داری همه بت توجه کنن آره؟ مرد آب دهنشو قورت دادو با خشم عربده کشید : ـ جواااابمو بده پگاه ؛ دوست داری آررررررره؟
ـ نه به خدا شهاب ؛ اشکهای دختر یکی یکی بروی گونه هاش میریختن ؛
– پس چرا اونجا خفه خون گرفته بودیو مثل فرشته ها بروش لبخند میزدی؟؟؟؟ جواب منو بده پگاه منو نگاه کن
زن با درموندگی و صدایی نازک که از ترس بزور شنیده میشد نالید :
ـ باشه اصلا غلط کردم دیگه نه علیرضارو میبینمشو نه باهاش حرفی میزنم خیالت راحت شد؟ حتی دیگه نگاشم نمیکنم فقط توروخدا این حرفارو دیگه بهم نزن
ـ هیییییس هیچی نگو خفه شو هیـــــــــــچی نگو اسم اون جاکشو جلــــوم نیـــــــــار
ـ شهااااب چت شده آآآخه؟ داری منو میترسونی من نمیفهمم این حرفایی که میزنی ینی چی…به خدا اونجورایی که تو توی فکرته نیست….من…شهاب…شه..چ..چ…چرا….چرا این..چرا اینجوری داری نگام میکنی؟؟

” ثانیه های بعد توی ذهنِ پگاه با درد گذاشت : دردِ جسـمش توام با دردِ روحـــــش“

شهاب به مانندِ یه هیولای عصبی و بدونِ احساس به بدنش هجوم برد لباسِ عروسشو از تنش بیرون کشید و تاجشو پرت کرد گوشه ی اتاق . آرایش موهاش از چنگی که مرد به فرقِ سرش زد باز شد و باعث شد تا جیغی از درد بکشه . شوهرش ، شوهری که انقدر از داشتنش به خودش میبالید به هر جایی از تنش که دست میزد باعث میشد تا ردی از قرمزی و درد به جا بمونه . همه ی وجودش حرص بودو خشم زیر لب چیزهایی رو زمزمه میکرد که مو به تنِ پگاه سیخ میشد . حرفهایی از قبیل اینکه ”تو فقط مالِ منی نه مالِ کسه دیگه فقط مالِ من“ ”همه چیزت مالِ منه و فقط من حق شرعی و قانونی دارم که نگات کنم بفهم اینو دیگه نمیخوام این جنده بازیارو ازت ببینم…اون لبخند اون نگاه دییییگه نمیخوام“ پگاه اشک میریخت و سرشو تکون میداد اما شهاب دست بردار نبود . انگار نمیفهمید و انگار نمیخواست بفهمه
روانی شده بود ؛ بهش هجوم برد مثل یه ماده سگ پرتش کرد روی تخت و پستون های نرم و سفیدشو با دو دست چلوند . سرش رو نزدیک گوش دخترکِ گریون نگه داشت و زیرِ لب چیزهایی در مورد لمس بدنش و کشتنِ کسی که بخواد بهش دست بزنه گفت در همون حال هم یکی از دستهاشو از زیر تنِ دردناکِ عروسش بیرون کشید و چنتا ضربه ی محکم روی لپِ باسنِ نرمش نشوند . رد قرمزیِ پنج تا انگشت دستاش مثلِ یه مهرِ داغ رو لمبر باسنش قرمز شد . پگاه دلش میخواست جیغ بزنه اما میترسید . از آبروریزی دمِ صبح و همسایه ها وحشت داشت . از اینکه تازه عروس بود و عاشق شوهرش به خود میلرزیدو حس میکرد که شهابش رو نمیشناسه . حس میکرد به جای عشق تا الان توی توهم زندگی کرده
از اتفاقایی که داشت میفتاد وحشت داشت . مردی که حتی اسمش براش مقدس بود رسما داشت کتکش میزدو تنها کاری که میتونست بکنه اشک ریختن بود . جای ضربه های دستِ سنگینِ شهاب روی پوست باسنش میسوخت . دردِ تنش رو وقتی که آلتِ شهاب محکم و با خشونت پرده ی کسِ خشکش رو از هم درید به طورِ کل فراموش کرد . شنیده بود اولین رابطه درد داره اما انقـــــــدر؟
نفسش بند اومد ، اشک توچشمهاش خشک شد…شاید دستِ مرد که روی دهنش چفت شده بود باعث شد تا جیغ نزنه . حس میکرد تمام تنش صدایی از درد شده اما این صدا توسط کسی که داشت با خشونت تو تنش تلمبه میزد رو به خاموشی بود . آخرین صحنه ای که دید دست آغشته به خونِ شهاب بود که جلوی چشمش روی پتوی سفیدِ تخت خیمه زد تا بتونه راحتتر توی بدنِ طعمش تلمبه بزنه و آخرین صدایی هم که شنید هرم نفس های سنگینِ شوهرش بود که پوستِ کنارِ گوشش رو میسوزوند . آخرین فکری که توی ذهنش بود اونو یاد هم آغوشی حیوونا باهم مینداخت ” یه بوفالوی رم کرده ی وحشیو عصبی لحظه ای که تمام تنش شهوته آیا به چیزی جز ارضا شدن فکر میکنه؟ آیا براش مهمه که شریکش چه حسی داره؟ درد میکشه یا لذت میبره؟ ” لبخند تلخی لباشو پر کردو ذهنش با تاکید بر این جمله که ؛ شهاب شوهرمه دوستم داره و اینا همش کابوسه ؛ از هر فکری خالی شد…بعدش فقط سیاهی بود و سیاهی
نفهمید چقدر خوابیده اما با درد از خواب پرید . ”درد“ ؛ این تحفه ی شبِ عروسی . هدیه ی شهاب باعث شد تا یادش بیاد که از جهنم روی زمین افتاده
نیم خیز شد روی تخت و چهره درهم کشید . حتی لحاف نرمِ روی تشک هم پوست باسنش رو آتیش میزد . چشماشو گردوند و کمی پایینتر رو به لحاف خشکش زد . وسط ملافه ی تخت ردِ لکه های پراکنده ی قرمز مانندی نمایون بود ، یه نگاه بهشون انداخت و به وسطِ پاش دست کشید و بغض اومد تو گلوش ” چجوری میتونست یه عمر با این هیولا زندگی کنه؟ چرا زودتر نشناخته بودش؟ “ به عشقی که باعث شده بود این مدت کور بشه لعنت فرستاد و قطره اشکی از گونش پایین چکید اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه سایه ای واردِ اتاق شد و صورتی عجولو اصلاح کرده از پشت ، کنارِ گردنش رو بوسید . پگاه وحشت زده برگشتو با دیدنِ شهاب به خودش لرزید . سعی کرد با پتو تنِ عریانش رو بپوشونه . مثل بچه هایی که از چیزی ترسیده باشن همونطوری که روی تخت عقب عقب میرفت زل زد به مردی که اسماً و رسماً شوهرش بود اما نمیتونست بشنادش حتی صداشو نمیشناخت : ـ پگاهم عزیزم
دختر با تنفر به صورت شماتت زده ی مرد نگاه کرد . این چهره با چهره ای که دیشب دیده بود زمین تا آسمون فرق داشت
ـ به من دست نزن
ـ دلم میخواد باهم حرف بزنیم…راجب دیشب
ـ حرفی ندارم بزنم . با یه روانی چه حرفی میتونم داشته باشم
شهاب به بازوهای قرمز دختر زل زد و آهسته زمزمه کرد : ـ الهی بشکنه دستم….به خدا نمیخواستم نازنینم….اصلا نفهمیدم چم شد یلحظه
ـ برو گم شو شهاب ازت متنفرم دیگه مطمئن شدم تو دیوونه ای ـ چشمهای زن پر از اشک شد و برای لحظه ای قیافه ی مضطرب شوهرشو تار دید ـ
ـ هر چی بگی حق داری….پگاهم خانومم به مولا پشیمونم صبح که دیدم اونجوری معصوم تو تخت خوابیدی دلم آتیش گرفت…. به خدا نمیدونم دیشب چم شد به موی عزیز قسم که میمیرم برات دست خودم نیست نمیتونم ببینم کسی با عشق نگات میکنه . روانی میشم روحم آشوب میشه
زن روشو برگردوند و با یادآوری دیشب لرزید
ـ پگاهم ببخش منو . به والله جبران میکنم این شبو نمیذارم دیگه آب تو دلت تکون بخوره اصلا بیا تلافی کن . هرکاری میخوای باهام بکن فقط منو ببخش . یه لحظه اینورو نگاه کن ببین واست چی گرفتم ببینش….ببین خوشت میاد
پگاه زیر چشمی نگاهی به دستای شهاب انداخت که سرویس زیبایی از طلارو جلوی روش باز کرده بود ؛ برق طلاها چشمهای خیسشو زد.
ـ عزیزم خانومم خوشت اومد…این هدیه رو از قبل به مناسبت شب ازدواجمون واست گرفتم . دلم میخواد بفهمی چقدر دوستت دارم….چرا هیچی نمیگی؟ با چشمای خودت ببین پشیمونیمو دیگه… به مولا نفسم واست میره پگاه جز تو هیشکی واسم مهم نیست . به عالم و آدم قسم که تو همه کسمی
زن تو صدای مردش پشیمونی رو کامل حس میکرد اما هنوزم میترسید ؛ از اون هیولایی که دیشب دیده بود میترسید “” نکنه باز برگرده؟ “”
– چرا هیچی نمیگی پگاهم میخوای دیوونم کنی؟ دردت به جونم گفتم که غلط کردم….یه لبخند بزن ببینم بخشیدی منو »

عشق قویتره یا ترس؟ جواب واضح بود

پگاه ناخودآگاه لبخند زد ، همون لبخندی که 2 سالِ پیش زده بود برای اینکه نشون بده دیوونگیه شهابو بخشیده . چه اشتباهِ بزرگی!
با همون لبخند و صورتِ خیس رو به راننده ی تاکسی زمزمه کرد :
ـ همینجا پیاده میشم روبروی این در زرشکیه لطفا ؛ چقدر میشه؟
ـ قابل نداره خانوم….باشـــــه حالا
ـ شما به همه همینطوری تعارف میکنی؟؟؟؟
راننده ی تاکسی با چشمای گرد شده غرید : ـ بابا منظوری نداشتم خانـــوم! شما اعصابت از جای دیگه خورده سرِ ما خالی میکنی !
پگاه پیاده شدو درِ ماشینو کوبید بهم . راننده راست میگفت اصابش از جای دیگه خورد بود….نه یذره نه دو ذره…جوری خورد و خاکشیر که مطمئن بود هیچ جوری مثل اولش نمیشه . با بغض و حرصی که تمومی نداشت کلید انداختو رفت تو خونه ، خونه ای که متعلق به جفتشون بود . یه چمدون ورداشت و اثاثِ ضروریشو ریخت توش ، ذهنش هنوزم درگیر بود ، درگیرِ گذشته :

« ـ میخوام با دوستای دانشگام برم مسافرت . یه سفرِ پنج روزس… شهاب اخم کرد : ـ دوستات کیَن؟
ـ تو که همشونو نمیشناسی ! 6 نفریم همکلاسی ! هممونم دختریم….وااای تورو خدا گیر نده شهاب من تنها کسیم تو جمعشون که تا الان باهاشون هیج جا نرفتم همه مسخرم میکنن انگاری بچم
ـ اولا غلط میکنن که مسخرت کنن دوما حالا اوناییو که میشناسمو بگو تاببینیم چیکار میشه کرد
ـ الهام و شیدارو فکر کنم میشناسی!
ـ ببینم این دختره الهام همونی نیست که اومده بود اینجا؟ همونی که عینهو وزغ ساپورتو اون بلیز جلف سبزو پوشیده بود ؟؟
ـ شهاب تورو خدا!!! اولا اونروز قرار بود جنابعالی تا بعدازظهر سرکار باشی . الهامِ بدبخت روحشم خبر نداشت که تو ساعت 12 ظهر کلید میندازی میای تو ! بعدشم لباس راحتی پوشیده بود دیگه…تازه خودشم کلی معذب شد بنده خدا انقدر که تو چپ چپ نگاش کردی
شهاب با لحن محکمی غرید: ـ معذب!! خوبه معنای معذبم فهمیدیم! من راضی نیستم با این عتیقه ها اینور اونور بری پگاه ؛ تو زمین تا آسمون با اونا فرق داری…در ثانی چه معنی داره زنِ شوهر دار یه هفته خونه نباشه اصا لازم نکرده بری بگو تنها برن…..اگه هوس مسافرت کردی این هفته مرخصی میگیرم هرجا خواستی خودم میبرمت »

زن همونطور که وسایلاشو داخل چمدون میذاشت زیر لب با خودش زمزمه کرد : – هییییییچ وقت آزادی نداشتم هیییچ وقت. اصلا از روزای قشنگِ ارشد و دوستای دانشگام هیچی نفهمیدم . لعنت به تو شهاب . چمدونشو بست و توی کشوهای کمد دنبال مدارکش گشت

« ـ پگااااااه بدو بیــــا دیگه…چیکار میکنی تو اتاق؟ دیر شد
ـ اومدم عزیزم…خب بریم! ببخشید طول کشید دنبال کفش مجلسیم میگشتم
ـ صبر کن یلحظه…مانتوتو در بیار ببینم چی پوشیدی زیرش
ـ شهاب توروخدا! مگه نگفتی دیرمون شده . باور کن لباسم خوبه
ـ اوکی . حالا یدقه دربیار ببینم چی پوشیدی بعدش سریع میریم
پگاه با غرولند و اخم دکمه های مانتوشو باز کرد . میدونست که بحث با شهاب بیفایدس فقط زیر لب خداخدا میکرد که شوهرش گیر نده
ـ ببینم این همون بلیزه نیست که باهم از میلاد خریدیم؟
ـ چرا همونه
ـ پگاه دیوونه شدی؟ من اینو نگرفتم که تو مهونی بخوای بپوشیش . نمیبینی که یقش زیادی بازه؟ با این رنگِ سفیدِ تابلو هرکی یکم زوم کنه میتونه رنگِ سوتینتو از زیرش تشخیص بده….یا عوضش کن یا برو اون کت مشکیو وردار بنداز روش
ـ تو این گرما؟؟؟ کتِ مشکی… زیادی داری گیر میدی شهاب ! به خدا همه لباس پوشیدنشون از من بدتره . من همیشه همه جا از همه پوشیده تر میپوشمو تو باز بهم گیر میدی…
ـ تو به بقیه چیکار داری؟؟؟ زنِ من با بقیه فرق داره . برو سر و وضع لباستو درست کن پگاه وگرنه مهمونی بی مهمونی . میدونی که حرفم یکیه پس بیخودی اصرار نکن من با این لباسا نمیذارم بری جایی ؛ هنوز انقدر بی غیرت نشدم که تورو با این لباسای تابلو ببرم اینور اونور که هر ننه قمری روت چشم چرونی کنه »

پگاه همونطور که مدارکو تو کیفش میچپوند زنگ زد به آژانس و زیر لب زمزمه کرد : ـ خداروشکر که شهاب نه مذهبیه و نه از یه خانواده ی بسته…اگه اینجوری بود لااقل دلم نمیسوختو میگفتم فرهنگشه…دیگه نمیتونم این خفقانو حصاریو که دورم کشیده تحمل کنم . ازش طلاق میگیرم
تو فاصله ی اومدنِ آژانس پشت میزِ سالن نشست و روی یه ورقِ آچهار تمام احساسات و غمی رو که این مدت ته دلش مخفی کرده بود به صورت خلاصه و با جمله های کوبنده ای که از اعماق دلش نشات میگرفت نوشتو زیرش با دست لرزون اضافه کرد که به چیزی جز طلاق راضی نمیشه . از شوهرش خواست تا بیخودی دنبالش نگرده

«البته اگرم میگشت هرگز نمیتونست پیداش کنه . دستِ سرنوشت برای هر جفتشون بازیه غیرمنتظره ای رو تدارک دیده بود»

Date: August 21, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *