دانلود

کوس ایرانی پاشو داده به پسره که لیس بزنه واست

0 views
0%

کوس ایرانی پاشو داده به پسره که لیس بزنه واست

 

 

 

 

برچسب ها: عاشقی، گی

 

یادداشت نویسنده: یه دلنوشت تخیلیه و دارای محتوای سکسی و عاشقانه.

 

گفتم: «می دونی پارسا… فکر میکردم می تونم بنویسم…»

 

توی هال خونه م نشسته بودیم. یه نخ سیگار روی لبم بود و از پنجره برجک خونه های همسایه و اون ترافیک وحشتناک خیابونای زیر پامون رو نگاه میکردم. صورت پارسا توی نور ضعیف شمع روی میز نیمه تاریک بود. بیست سالش بود… ثانیه به ثانیه ی بزرگ شدنش رو تو ذهنم ضبط کرده بودم. چشم های سیاهش با ملاحت با راه رفتن های پیاپی من تو اتاق می چرخید و کوسن روی مبل رو بغل کرده بود. خیلی وقت بود همدیگه رو می شناختیم سه سال… شایدم شش سال. زمان از دستم در رفته. اولین بار توی شهرکتاب، جایی که من کار میکردم، همدیگه رو دیدیم. اولِ صبح، دقیقا وقتی که کتابفروشی رو باز کرده بودیم وارد شد. زیبا بود و سبک راه می رفت. چشمم پی ش بود و نگاهمون به هم خورد. اون روز بهت زده پلک زدم و نگاهمو ازش برگردوندم ولی نتونستم جلوی لبخندی که رو لبم نقش بسته بود رو بگیرم. بهت زده ی اون چهره ی خوش تراش گندمی شدم که برق دوست داشتنی شیطنت توی چشماش می درخشید. شاید اصلا نتونم برای مهرم بهش سن و سال بذارم. حس من به اون به قدمت حس من به کتاباست، به قدمت حس من به لغتا.

 

اونقدر ساده با هم سر صحبت رو باز کردیم که انگار از بدو تولد همدیگه رو می شناختیم. از جای کتاب کتابخانه ی بابل پرسید و من با آب و تاب براش تخیلات نویسنده رو تعریف کردم؛ تخیلات خندان و برهنه ای که مثل پسرهای شیطون پری-رو هر چقدر بیشتر بهشون فکر میکردی بدتر در به درت می کردن. در جواب من فقط یه ابروشو بالا انداخت و گفت چقدر خونده هاش عوض شده ن. از خون آشامای مخفی ای که بین ما زندگی میکنن توی کتابای هیجان انگیز دوره ی نوجوونی رسیده به شعرهای گینزبرگ و هزارتوهای پیچ در پیچ بورخس. بار بعدی که باهاش صحبت کردم فهمیدم خودش هم تو یه همچین هزارتوی سیاه و تلخی گیر افتاده… مشکلات خونوادگی، جدا شدن مادر و پدرش، دعواها و کشاکش ها، نفرین های مادرش و فحشای پدرش که چرا زودتر سر کار نمی ره که نون خودشو در آره. از شبایی که با دعوا از خونه بیرونش کرده بودن و خونه ی دوستاش مونده بود. میگفت که آره هنوزم از فکر خوناشامای کوچه های خلوت و تاریک می ترسه و آره، هزارتوها بعد از بزرگ شدن پارسا هم هنوز عظیم و گمراه کننده اند… غول های شاخدار این راه مارپیچ، مردهای تشنه ی سکسِ همه-چیز-کنی بودند که داغی آلت های تناسلی شون از روی لباس هم حس می شد و تلخی «کونی» گفتن هاشون به آدم می فهموند فقط برای یک بار مصرف خوب بوده ای. از این دالان ها فقط می شد به ناکجا فرار کرد و سر هر پیچ با یک دیوار بن بستی روبرو شد ساخته شده از خاطرات ازاردهنده ی سکس های بی فرجامت که بهت ثابت میکردند که خودت هم بی تقصیر نبودی.

 

این وسط، منِ نویسنده، شلخته و بی نظم، با هزارتا خودکار و دفتر و دستکی که هر کدوم برای انواع مختلف نوشته های اداری و درسی و داستانی استفاده می شدند، از اون می نوشتم. از لبخندهاش و از تخیلات و فکرهاش، از عطر تنش و داغی لباش و طعم تحریک شدنم تا حد مرگ و نرمی موهای سر پارسا لای انگشتام. حس های من مثل یه کشکول کهنه لبالب پر بودند از یاد و خاطراتی که زندگی شون نکرده بودم. ارواح مرده ی جاویدان خاطرات، همگی توی ذهن من به رقص و حرکت بودند. همیشه فکر میکردم رسالتم بوده که بنویسم.

 

«خب چرا نمی نویسی؟»
پارسا این رو گفت و بافت صدای افسونگرش مثل ضربان کوبنده ی نبضم بعد از سکس، گوشم رو پر کرد. یادم نمیومد چند ساعت یا چند روز بود که خونه م اومده بود اما هنوز مزه ی سکس باهاش زیر زبونم بود. لابد همین ساعت گذشته بود نه؟ چشم های پرسشگرش برق کوتاهی توی تاریکی زدند و متوجه نقطه ی نور سرخ فندک و سیگارش توی تاریکی شدم که تازه روشن کرده بود. دود سیگار بین من و اون پیچید و مجاری م رو پر کرد. حالا که از تشنگی اضطراری سکس جدا شده بودم می تونستم تا بی نهایت توی حس خوبِ داشتنِش شناور بشم. اما چیزایی بودن که ناراحتم میکردن. نوشتن…

 

به اوپن آشپزخونه تکیه دادم. با یأس گفتم:«کی اینا رو میخونه پارسا جان؟ کی می آد که چشاش رو لغتای من بلغزه و بگه آها این حس! اینو می شناسم! می فهمم چی میگی! آخرین باری که تو مجله داستان چاپ کردم یه نفر هم نگفت ایول فهمیدمت. ایول شناختمت. ایول درد دل من رو گفتی. هیچیِ هیچی. به چه انگیزه ای بنویسم؟ به دو زبان مسلط شدم برای اون لحظه ای که بتونم به انگلیسی داستان بگم. اما کی میخونه؟ حتی تو فارسی شم کسی نیست. میدونی از اول فکرم این بود که اگه یه موقع جنگ شد، اگه یه موقع کل اینترنت فارسی از بین رفت، اگه یه موقع کل کتابخونه های فارسی آتیش گرفتند، من یه چیزی نوشته باشم که بتونه بمونه. خارج از این مرز و بوم محفوظ باشه. که اگه این ملت یه موقعی از نفرین همیشگی شون از بین رفتند، خاطرات و فرهنگشون از بین نره.»

 

از بین نره… همه ی دغدغه ی من حفاظت از موجودات در حال پژمردن بود. موجوداتی مثل غم. چون تزریق شادی برام بی معناست بدون این که بفهمم تنها حافظ و نگهبان غم شدم. غم، این حس عمیق و قدیمی عاشق ها و از زندگی سیرشده ها و خودکشی کرده ها و شکست خورده ها و درمونده ها، همیشه جذابیت بیش از حدی برام داشت. غم حسی بود که باعث می شد برای یه آدم دیگه اشک بریزی، بخوای به سینه ت فشارش بدی، بخوای دردش رو التیام بدی. هیچ وقت نشد عاشق آدمی بشم که غصه رو نمی فهمه.

 

پارسا غصه رو می فهمید… توی غصه متبلور شده بود. موهای سیاهش که تیز توی صورتش ریخته بود رو عقب زد و با مکث گفت: «اون وقت… فکر میکنی نمی تونی؟ میدونی که دنیا با نوشته ها رقم میخورن. با ایده ها. قبول داری که به خاطر یک کتاب قرآن میلیون ها ادم توی فتوحات کشته شدن؟ یا به خاطر یک دیوان حافظ هزارها نفر عاشق شدن یا تو عاشقی ثابت قدم شدن. حتی چرا راه دور بریم، همین زبان فارسی با فردوسی پایدار موند. بازم میخوای بگی نوشتن فایده ای نداره؟»

 

حرفش درست بود اما خاطره ی من از خونده شدن اونقدرا خوب نبود. ته سیگارم رو انداختم توی ظرف بلوری روی اوپن و گفتم:«من نگاهشون رو دیدم. نگاه خالی و بی حس تلخ ترین چیزیه که برای یه نویسنده میتونه اتفاق بیفته. این تصور که مردم متنی که من باهاش گریه کردم و مشت کوبیدم و ضجه زدم رو بخونند و جلو چشام با گیجی پلک بزنند و بی هیچ حرفی برن. این… ترسناکه.»
شونه بالا انداخت و بیشتر توی مبل فرو رفت.«تو اینو میگی اما بهترین تشویق هایی که هم که ادم میتونه از تماشاچیاش بگیره هم وقتی به خودش ایمان نداشتته باشه بی معنیه.»

 

درسته. ایمان داشتن به خود سخت ترین چیزه. بعضی وقتا خواستم از زیرش شونه خالی کنم. بارها به خودکشی فکر کردم. دوستای زیادی داشتم که تصمیم گرفته بودند به زندگی شون خاتمه بدن. این چه راز دل انگیزی بود که آدم ها رو به سمت مرگ می کشید؟

 

مرگ که آرامش و ترس توأمانه.

 

مرگ که خداست و در عین خدایی شیطانه.

 

مرگ که در عین این که تاریکه بی نهایت تابانه.

 

مرگ یه ورطه ی پرخروش بود که همه ی این روح های درمونده رو جذب خلأ سیاهش می کرد. چشم ها مبهوت سیاهچاله ی مرگ، وعده ی آرامش ابدی رو می دیدند. واقعا این آرامش ابدی رو میخواستم؟ چقدر برام زحمت کشیده شده بود، چقدر مادرم برای زنده نگه داشتنم تلاش کرده بود و چقدر پدرم هوامو داشت، چقدر همه ی اطرافیانم حمایتم کرده بودند، که آخر سر یه بیلاخ نشونشون بدم و خودم رو بکشم؟

 

چهره ی من رو که دید به هم ریخت. دود سیگارش رو با دست کنار زد و گفت: «کیوان، تو که غصه می خوری دل من میگیره. یادت میاد این شعرو: اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد/ من وساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم؟»

 

«اوهوم…»
چقدر خوب خط به خطِ من رو بلد بود. همیشه این شعر حافظ رو ستایش کرده بودم. توی ذهنم معشوق حافظ تو کوچه باغ های شیراز قدم برمیداشت، گزمه های اون زمان و هزارتا عامل دولتی و غیر دولتی دیگه این معشوق و عاشق رو از هم جدا می کردند. حافظ، یا جوونی های حافظ، توی گل و بوته های زمستون زده ی شیراز می گشت و غم میخورد و تو فراق یارش اشک می ریخت و مثل شمع اب می شد. هیچ لحظه ای براش باشکوه تر از وقتی نبود که معشوقش رو به هزار زحمت دوباره می دید. عشق بزرگ ترین دشمن مرگه. چون نه تنها متعلق به زندگیه، که به زندگی معنی می ده. با عشق، مرگ دود می شه و توی هوا محو می شه. هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما.

 

خواستم دستامو توی جیبام فرو کنم و تازه متوجه سردی شون شدم. پرسیدم: «هوا سرده پارسا نه؟ الان می رم پنجره رو می بندم.»
سری به نفی تکون داد. «نه نمیخواد. من خوبم.»

 

می فهمیدم منظورش چیه. هیچ وقت مرگ بیشتر از وقتی که سرما به درونت رخنه می کنه حس نمیشه. پنجره باز بود و هوای سرد به داخل می وزید. جفتمون تا مغز استخونمون حسش می کردیم، مرگی که در انتظار تک تک نسل بشر بود. اون سرمای منجمد کننده ی سردخونه ای که انتظار اندام های نرم و خون جاری توی رگ هامون رو می کشید. برای زنده موندن، آدم ها زجر می کشیدند تا غذا پیدا کنن، همدیگه رو می کشتند تا رقیبایی که سر غذا دارن رو از بین ببرن، جنگ می کردند تا زوج مورد نیاز برای تولید مثل رو از چنگ بقیه در آرن. زندگی زنجیره ی بی حدی از رقابت و خشونت بود. ای کاش می شد یقه ی این آدما رو بگیرم و تو چشاشون نگاه کنم. بپرسم واقعا زندگی ارزشش رو داشت؟ شعله ی شمع روی میز از باد به خودش لرزید. شایدم به خاطر حرفای ما بود؟

 

به این فکر کردم که چقدر زود از زندگی دست می کشم. ای کاش جنگجوتر بودم. بهش گفتم: «تو لیاقتت بیشتر از من بود پارسا.»
پارسا آه کشید:«همیشه همینو میگی. بازم درگیر فکر مردنی چون نمیخوای عاشقی کنی. میخوای از زیرش در بری، مگه نه؟»
«نه اصلا. دنیای من حتی اگه پر از شادی باشه، حتی اگه پر از لذتای زودگذر باشه، بدون تو بی معنیه.»
«اما اگه من نباشم؟»
نباشه… وحشت سوالی که می دونستم دیر یا زود پیش میاد به قلبم چنگ انداخت. آرواره هامو به هم فشار دادم. تصور نبودنش خیلی سخت بود.
صبورانه دوباره پرسید: «اگه من از این دنیا برم تو به زندگی ادامه نمیدی؟»

 

اخم کردم و گفتم: «اینو نباید ازم بخوای. زندگی بی معنی مثل کرختی بعد از تزریقه. وقتی توشی نمی فهمی ولی وقتی به آخرش نزدیک می شی تازه متوجه می شی چقدر از بین رفتی. زندگی بی معنی یعنی سنت بره بالا و ببینی موجودی که شدی که ازش حالت بهم میخوره. یعنی هدفت این باشه که فقط بخوری و بکنی و اگر هم شد تولید مثل کنی. تقدیری که همه ی جونورا براش تلاش میکنن.»
با تعجب گفت: «معنی رو باید ساخت، مگه نمی گفتی؟ باورم نمیشه که انقدر راحت تسلیم بشی.»

 

بهش خیره شدم. چهره ی عزیزش جوون و پر انگیزه بود. شاید تاثیرات سی سالگیه که اینقدر حرفای ناامید کننده می زدم. خودِ جوونی هام رو به یاد آوردم که چه پر شور و شوق بودم. چیزهایی که الان برام ساده و کم ارزش می اومدن اون موقع برام یک دنیا مهم بود. شاید واسه اینه که جذب پارسا شدم؛ چون اون حسی که سال هاست توی من خفته رو بیدار میکرد.
رفتم و روی مبل کنارش نشستم. گرمای وجودش رو می تونستم حس کنم و پلک زدن چشم هاش از پشت پرده ی دود بهم می فهموند که منتظر جوابه.

 

شکایت کردم: «آخه ساقی م که نباشه، عشق زندگیم نباشه، چطوری جلوی غم لشکر بکشم؟ چطوری از درون نمیرم؟»
به نرمی نگاهم کرد. صورتم رو جلو بردم و لب هاشو بوسیدم که طعم دود و تخیل می دادن. دست هام گلو و موهاشو نوازش کردند. چشم هامون بسته بود. یک بازوش رو دور من حلقه کرده بود و وجودش مثل نسیم سبک و بی وزن بود. هر کدوم تو رویای دیگری زندگی می کردیم. توی گوشم زمزمه کرد: «من همیشه با توئم.» دوباره بوسیدمش. وقتی گلوش رو می بوسیدم از حس عجیب زبون خیسم رعشه ای توی تنش می افتاد و با حس گناه بهم نگاه می کرد که: ما داریم این جا چی کار میکنیم و چرا همه چی انقدر غلطه، بودن من با اون، حس عذاب وجدان و خطر همیشگی. تو این وقتا همیشه بهش میگفتم ما مث خوناشامای خوب داستانا هیچ وقت از حس گناه دور نیستیم؛ اما همیشه راهایی بود که حس گناه رو برای مدتی دور بزنیم و فکر کنیم از جبر خون خواستن جداییم. دستام روی تن نرمش که رنگ کاغذ گندمی کتابای قدیمی بود می لغزید، از برجستگی دنده هاش که به طرز عجیبی برام سکسی بود و از روی مهره های کمرش پایین می رفت و روی جایی که آخ از دهنش در می آورد متوقف می شد. لب هام رو لباش قفل می شد و با دستام کونش رو می مالیدم.لذت دیدن خماری چشاش و شنیدن آه های سکسی ش فراتر از هر چیز دیگه ای بود. از این که می تونستم کاری کنم که چشاشو ببنده و بهم بگه بیشتر می خواد، داغ می کردم. مدت ها بود که روحش جزئی از من می شد و من جزئی از اون، اونقدر که دیگه نمی تونستم خودمو ازش متمایز ببینم.
شاملو می گفت:
سکوت سرشار از ناگفته هاست…
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی، راهی، بیراهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و تو، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پرحاصل است
بیراهه های وجود پارسا، اون تاریک ترین دالان های مارپیچی که زیر پا گذاشته بود، رازی بود که به درون من گره خورده بود و ما مثل دو تا پیچک، شاخ و برگ هامون هیچ وقت از همدیگه جدایی پذیر نبودند. بوسه مون که پایان گرفت و سرمای جدا شدن بدن هامون که جاگزینش شد، از جام پا شدم. چشم های هوشیارش رو بهم دوخته بود. خبر داشت که چطور توی سینه م مهر و موم شده… برای همیشه… حتی اگه توی اون هزارتوهای تلخ و شوم، به جز سایه ی پارسا چیزی باقی نمونده باشه.

 

ایستادم و یه سیگار دیگه آتیش زدم. نسیم سردی که از پنجره داخل زد شمع رو خاموش کرد و منو تو سیاهی مطلق فرو برد. به اطراف نگاه کردم. دود شمع توی باد سرد پیچ و تاب خورد و با محو شدن دود، پارسا هم دیگه اون جا نبود. اون مثل سبک ترین خیال هام توی فضا غلتیده و پرواز کرده بود.

Date: April 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *