دانلود

گی داگیی با یاد کرد

0 views
0%

گی داگیی با یاد کرد

گوشی رو قطع کردم و قبل از خاموش کردنش و خورد کردنش و دور انداختنش یه پیام به وحیده دادم. جلوی در ویلا بودم و بعد از زنگ زدن، به دوربین اف اف خیره شدم. در باز شد. همه تنم داشت می لرزید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم. یه باغ بود که ویلای انتهای باغ از همون در ورودی مشخص میشد. با قدم های آهسته شروع کردم به سمت ویلا حرکت کردن. نمی دونم قراره چه بلایی سرم بیاد اما هر چی که هست حداقل تکلیف من و پارسا برای همیشه با هم روشن میشه. بودن من تو این مکان یعنی فهمیدن جایی که پارسا دوست نداشت و نداره که من متوجه بودنش بشم…
از ظاهر ویلا و درهای چوبی و طرح خاصی که داشت، مشخص می کرد که یک بنای قدیمیه. اما چقدر قدیمی نمی دونم. درِ اصلی که بزرگ تر از همه بود، باز شد و وارد ساختمون شدم…
یک خونه مجلل با وسایل قدیمی. مثل فیلمهای قدیمی. گرامافون و… هیچ وقت از آهنگهایی که تو تلویزیون از گرامافون پخش میشد خوشم نمی اومد. مخصوصا اون قرچ قرچ و خِر خِر بعد از تموم شدن آهنگ. معلوم بود همچنان زندگی در این خونه در جریانه و همه چی تمیز و مرتب بود. حتی روی طاقچه و کنار شمع دونی های عتیقه، چند تا قاب عکس دیده میشد. یکشون یه قاب عکس خانوادگی بود. پدر و مادر پارسا همراه یه پسر بچه و دختر بچه که قطعا پارسا و پریسا بودن…
صدای پارسا از پشت اومد و گفت: تو این عکس دوازده سالمه. یه سفر تفریحی به میلان بود. خیلی خوش گذشت. فقط موقع برگشتن، پریسا خورد زمین و چونه ش زخم شد. اون لَک کوچیک رو چونه ش که برای همیشه موند، یادگار اون سفره…
یه نفس عمیق کشیدم و به آرومی برگشتم. همه ی وجودم پر از استرس و هیجان بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: الان کدومشونی؟؟؟
معنی سوال من این بود که دیگه باهام بازی نکن. پارسا لبخند زنان رفت روی مبل قدیمی نشست و پاش رو انداخت روی پای دیگه ش. من هم سعی کردم خونسرد باشم. رفتم نشستم رو به روش. با طعنه گفتم: الان دارم با آدمی حرف می زنم که خودش راپورت خواهر و عشقش رو به اون وحشیا داد تا سلاخی شون کنن، یا با یه برادر دلسوز که دنبال یه انتقام سخت بود؟؟؟
پارسا کمی جا خورد از حرفی که زدم. چون هنوز دقیقا نمی دونست این مورد رو از کجا می دونم. انگار گذاشت رو حساب حدس و حِس ششم قویم. خودش رو جمع و جور کرد و لبخندش غلیظ تر شد. در همین حِین کبری رو دیدم که با یه سینی اومد تو هال. توی سینی دو تا گیلاس شراب قرمز بود. اول به من تعارف کرد. به آرومی برداشتم. حدس اینکه احتمالا توی این شراب یه چیزی هست، سخت نبود. بعدش به پارسا تعارف کرد. پارسا بعد از برداشتن گیلاس شرابش، مثل همیشه با دستش گیلاس رو به سمت من گرفت و تکون داد و همش رو یکجا سَر کشید. من هم به آرومی شرابم رو خوردم…
مثل همیشه سعی داشت کنترل اعصاب و روانم رو در دست بگیره. منم با همه ی وجودم داشتم باهاش می جنگیدم. آخرین قُلُپ از شرابم رو خوردم و گفتم: از کجا می دونستی سهیلا دقیقا کیه؟ یا بهتر بگم دقیقا چیه؟؟؟
کبری رفت کنار پای پارسا و روی زمین نشست. دقیقا شبیه یه سگ وفادار که جلوی صاحبش می شینه. دست پارسا رو گرفت توی دستش. در حین اینکه شروع به نوازش دستش کرد، رو به من گفت: چون یکی از قربانیاشون رو در اختیار داشت. البته من و ارباب اسمش رو گذاشتیم “یه فرصت”!!! حرف زدن کبری نا خواسته من رو توی شوک برد. خدمتکار وفادار پارسا که همیشه فکر می کردم کَر و لاله…
نا خواسته خندم گرفت. نمی دونم چرا به سرفه افتادم. چند تا سرفه کردم و آروم شدم. حداقلش این بود که به جواب اولین سوالم رسیده بودم. اولین اشتباه رئیس و محفلش این بوده که یکی از قربانیاشون رو زنده نگه داشته بودن. و این یه شروع بود برای از بین رفتنشون…
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: اگه خودت پریسا و ارغوان رو انداختی به چنگ محفل رئیس، پس چرا ازشون انتقام گرفتی؟؟؟ پارسا و کبری به هم نگاه کردن. جفتشون لبخند اعصاب خورد کنی زدن. پارسا بلاخره به حرف اومد و گفت: همه اسمش رو می ذارن بیماری دو شخصیتی. یا بیماری دو قطبی (Bipolar Disorder). یا یه بیماری روانی خطرناک. اما من و کبری اسمش رو گذاشتیم یه “موهبت الهی”! به هر حال قسمتی از من باید انتقام خواهر عزیزم و عشقم رو می گرفت…
نمی دونم چرا بدنم از داخل هر لحظه گرم تر میشد. و تنفسم سخت تر. و از همه عجیب تر اینکه ترشح کُسم هم به شدت زیاد شد. تا حدی که خیسی شورتم رو حس کردم. سعی کردم به شرایطم توجهی نکنم و به خودم مسلط باشم. به چشمای ترسناک پارسا خیره شدم و گفتم: اسم بلایی که سر من آوردی رو چی گذاشتین…
دوباره جفتشون زدن زیر خنده. پارسا از جاش بلند شد. به آرومی اومد به سمت من. لباش رو آورد نزدیک گوشم و به خیلی آهسته گفت: اسمش رو گذاشته بودیم “عشق”! عشقی که قرار بود جایگزین اون جنده ی هرزه بشه. اما به اخطار من توجه نکرد و رفت سمت کسی که نباید می رفت. بهت اخطار داده بودم که غیرت واقعی رو یه روزی نشونت میدم. لگد زدی به همه چی. به آینده مون. به عشقمون. به زندگی مون. و بهم ثابت کردی که همه تون نهایتا یه مشت جنده بی مصرفین…
حالم هر لحظه داشت بدتر میشد. چهره پارسا شبیه لحنش جدی و ترسناک شد. ازم فاصله گرفت. جلوم به آرومی شروع کرد به قدم زدن و گفت: فکر کردی از من باهوش تری؟ چند بار لازمه تا بهت ثابت بشه که نیستی؟ فکر کردی نفهمیدم رفتی سر وقت مجید؟ یا فکر می کردی حدس نمی زدم یه روز میری؟ من حتی می دونستم تو گیلاس شراب سمت چپ رو انتخاب می کنی. من تک تک حرکات تو رو می دونم. چون خودم پرورشت دادم. خودم ساختمت. اینی که هستی رو من خلق کردم. چطور فکر کردی می تونی منو دور بزنی؟؟؟

مطمئن شدم توی شرابم یه چیزی ریختن. یه چیزی که هر لحظه داره تحریک جنسیم رو بیشتر می کنه و از خود بی خود ترم می کنه. یه چیزی بدتر از بی هوشی. عرقِ روی پیشونیم رو پاک کردم. سعی کردم محکم باشم و بهش گفتم: چرا نکُشتی شون؟ چی ازشون می خوای که هنوز زنده ان؟؟؟

پارسا اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد. مشخصا نمی خواست جلوی من جواب بده. و در عین حال تماس مهمی بود. با سرش به کبری اشاره کرد و از خونه زد بیرون. کبری پوزخند زنان بهم نزدیک شد. همونطور که جلوی پارسا نشسته بود، جلوی من نشست. دستش رو گذاشت روی رون پام. به آرومی انگشتاش رو کشید روی رون پام و گفت: تو فرصت داشتی تبدیل بشی به پرنسس ارباب. اما با رفتنت پیش مجید، بزرگ ترین خط قرمز ارباب رو رد کردی. برای دومین بار دل ارباب رو شیکوندین. عصبانی و نا امیدش کردین. من خیلی سعی کردم آرومش کنم اما موفق نشدم. همونطور که موفق نشدم جلوی ارباب رو در مورد تصمیمش برای پریسا و ارغوان بگیرم…
نا خواسته چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد. تصور اینکه خود پارسا طی یه پیام ناشناس، پریسا و ارغوان رو به سهیلا فروخته بود، گریم انداخت. با صدای نسبتا بغض آلود به کبری گفتم: تو کی هستی؟؟؟
لبخند کبری متوقف شد. نگاهش جدی و حتی ترسناک شد. با یه لحن جدی و مرموز گفت: من آخرین سرباز وفادار اربابم. من تنها کسی بودم که ارباب واقعی رو دیدم. اون قسمت اعجوبه و بی نهایت باهوشش رو دیدم. ارباب تو همون نوجوونی اولین و تنها ترین کسی بود که فهمید من کَر و لال نیستم. اما من رو نفروخت. به جاش از من حمایت کرد. ارباب همیشه از تبعیض بزرگی که مادرش بین پریسا و خودش می ذاشت در عذاب بود. و من تنها کسی بودم که در خفا و پنهان بهش دلداری می دادم و نوازشش می کردم. ارباب عاشق مادرش بود. اما از وقتی پریسا به دنیا اومد، مادرش رو ازش گرفت. پریسا همیشه عشقای ارباب رو می گرفت. حتی مادرش موقع مرگ خواست که فقط پریسا رو ببینه. مادر ارباب یه مورد مهم رو قبل از مرگش به پریسا گفت. و من فهمیدم که یه مادر ارباب یه راز بزرگ رو به پریسا گفت. راز یه ارثیه ارزشمند و باستانی که نسل به نسل، هر مادر به دخترش میده. ارثی که از نظر مادر ارباب فقط حق پریسا بود. من به ارباب گفتم که مادرش چیکار کرد. ارباب از وجود این گنج قدیمی و با ارزش با خبر بود اما جا و مکانش هیچی نمی دونست. ارباب می تونست که پریسا رو بعد از مرگ مادرش، بیاره تو همین خونه و وادارش کنه که مکان اون گنج رو بگه. اما این کار رو نکرد. تا اینکه پریسا بزرگ ترین خیانت رو به ارباب کرد. عشق ارباب رو ازش دزدید. اون وحشیا قرار بود از زیر زبون پریسا بکشن جای اون گنج رو. درست تو شبی که مجبور به خود کشیش کردن. اما وقتی فهمیدن که چقدر با ارزشه، به ارباب خیانت کردن و چیزی ازش نگفتن. ارباب به هر حال از اونا انتقام می گرفت. انتقام من رو که سال ها بهم قول داده بود رو می گرفت و گرفت. اما هنوز موفق نشده از زبونشون بکشه بیرون که مادرش چی به پریسا گفته…

تعجبم هر لحظه بیشتر میشد. با یه صدای لرزون گفتم: این همه ثروت و پول. چقدر اون گنج مگه ارزش داره؟؟؟ کبری چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت: هیچ ثروتی در کار نیست. پدر پارسا یه ورشکسته کامله. داستانش طولانیه اما خلاصه بگم که تنها دارایی ارباب خونه ای هست که به نام خودت زدی. این خونه ی قدیمی هم برای پدر پارساست که به خاطر بدهی نمی تونه بفروشه و نهایتا بانک تصرفش می کنه. و اون گنج عتیقه اینقدر ارزش داشت و داره که رئیس با اون همه اعتبارش، نتونست ازش بگذره…
چند تا سرفه کردم و نشستن هر لحظه برام سخت تر میشد. پارسا، هم از پریسا و ارغوان انتقام گرفته بود و هم دنبال یه ثروت بزرگ بود. و هم به نوعی قولی که به کبری برای انتقام از اون وحشیا داده بود رو عملی کرده بود. پارسا از یه بیمار روانی هم خطرناک تر بود. به سختی حرف زدم و به کبری گفتم: امیر و آیدا چیزی از این جریانا می دونن؟؟؟ کبری لبخند زد و گفت: همونقدر می دونن که تو می دونستی. از نظر اونا پارسا یه برادر و یه عاشق دلشکسته ست که از اون وحشیا انتقام گرفت…
هر لحظه عرق صورتم بیشتر میشد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: چرا خونه که تنها داراییش هست رو به من داد؟؟؟ کبری کمی خندید و یه هو جدی شد و گفت: تو قراره زن ارباب بشی. و اگه بمیری، تنها وارثت اربابه…
هم زمان که خندم گرفت، چند تا سرفه دیگه کردم. سرم هر لحظه سنگین تر میشد. عجب نقشه ای. به من هم خونه رو داد و هم وعده ازدواج. چقدر رویایی و شیرین. اما همش به بازی کثیف بود. حتی شاید رفتنم پیش مجید یه بهونه ست برای پایان دادن به این بازی. شاید در هر حالتی این بود پایان من…
دیگه نتونستم بشینم. ولو شدم روی مبل. با آخرین توانم به کبری گفتم: با من می خواد چیکار کنه؟؟؟ چشمام هر لحظه تار تر میشد. تصویر محو کبری رو دیدم که برگشت و پشت سرش یه مَرد به سمتم اومد. اول فکر کردم پارساست. اما پارسا نبود. وقتی صورتش رو آورد جلو و لبام رو بوس کرد، شناختمش. سعید بود و گفت: جون بلاخره به آرزوم می رسم… من رو بغل کرد و موقع رفتن و قبل از بی حال شدنم، کبری بهم گفت: تو قراره از زبون شون بکشی بیرون…

چند لحظه بی هوش بودم و چند لحظه به هوش. متوجه شدم که سعید من رو از ساختمون آورد بیرون. بردم به سمت زیر زمین. کبری تا در زیر زمین همراهیش کرد و گفت: زیاد بهش سخت نگیر… سعید دوباره لبام رو بوسید و گفت: سخت چیه بابا. قراره کلی بهمون خوش بگذره…
من رو وارد یه اتاق کرد. از تو بغلش یه هو رهام کرد و محکم کوبیده شدم به زمین. کمرم درد گرفت. حالم خیلی خاص بود. شبیه تو خلا بودن. به خودم که اومدم سعید شروع کرد با یه چاغو لباسام رو تو تنم پاره کردن. هم زمان می گفت: جون. چه کُسی هستی تو. چه گوشتی. چه کون سفیدی. چه کُس بی مویی… چنگ زد به کُسم و گفت: جون چه خیسم هست…
نا خواسته به خاطر حرفاش خندم گرفت. فکر می کرد اگه بهم تجاوز کنه، خیلی اتفاق بدیه برام. کامل لُختم کرد. متوجه پوزخندای خفیف و بی جونم شد. انگار حرصش گرفت. چشمام هنوز تار می دید. اما فهمیدم که خودش هم لُخت شد. جوری محکم مُچ پاهام رو گرفت که دردم اومد. به زور پاهام رو تا می تونست از هم باز کرد و بالا برد. اینقدر که احساس کردم الانه که جر بخورم. بدون مقدمه کیرش رو با شدت فرو کرد توی کُسم. چون ترشح داشتم اصلا دردم نیومد. جالب تر اینکه حتی حس لذت بهم دست داد. همین باعث شد خندم بگیره. سعید عصبانی شد. عصبانیتش رو با ول کردن پاهام نشون داد و گرفتن گلوم. شروع کرد بهم فحش دادن. با یه دستش گلوم رو گرفت و با دست دیگش کشیده می زد توی صورتم. کشیده هاش درد آور بود. حس خفگی بهم دست داد. باعث شد نا خواسته تلاش کنم که خفه نشم. اما زورم به دستای قویش نمی رسید. تقلام بیشتر شد. و همین تقلای بیشتر، تحریک سعید رو بیشتر کرد. انگار لذت می برد که هم تقلای من رو برای خفه نشدن ببینه و هم زمان توی کُسم، وحشیانه تلمبه بزنه. فکر کردم واقعا می خواد من رو بُکُشه و خفم کنه. اما یه هو گلوم رو ول کرد. دوباره به سرفه افتادم. به نفس نفس افتاد و گفت: چی شد؟ چرا نمی خندی جنده؟؟؟ دوباره خنده خفیفی کردم و گفتم: خیلی احمق تر از اونی هستی که فکر می کردم…
انگار دوباره عصبانیش کردم. کیرش رو از توی کُسم در آورد. به زور دمرم کرد. با تف کمی سوراخ کونم رو خیس کرد و بی رحمانه کیرش رو فرو کرد توی کونم. با اینکه سیا و داوود چندین بار از کون کرده بودن من رو اما باز دردم اومد و دیگه نتونستم بخندم. اینبار تو همون حالت و از پشت گلوم رو گرفت. دوباره به تقلا افتادم و باز باعث شدم شهوتش برای تلمبه زدن بیشتر بشه. هم زمان که تلمبه می زد؛ گفت: به زودی وحیده جونتم همینطور مثل سگ می کنم. مثل یه حیوون بی ارزش بهم التماس می کنه که آروم تر بکنمش…
اینقدر این کار رو تکرار کرد تا بلاخره ارضا شد. وقتی از روم بلند شد و چند قطره از آبش ریخت روی کمرم، متوجه شدم ارضا شده. درد گلوم و خاک کف اتاق باعث شد مجددا به سرفه بیفتم. خودم رو مچاله کردم و فقط سرفه می کردم. نفهمیدم سعید کِی لباس پوشید. از این که فکر می کرد الان مثلا چه بلایی سرم آورده باز خندم گرفت. خندم باعث شد عصبانی بشه. بی رحمانه افتاد به جونم و کتکم زد…

نفهمیدم کِی به هوش اومدم. پارسا رو بالا سر خودم دیدم. لب و دهنم خونی بود و درد می کرد. حتی یکی از چشمام اینقدر کبود شده بود که نمی تونستم به خوبی بازش کنم. سعی خودم رو کردم پوزخند بزنم و به سختی به پارسا گفتم: این بود همه ی زورت؟؟؟ پارسا هم در جوابِ من، پوزخند زد و گفت: این همش یه پاداش کوچیک به سعید جان بود. هنوز باهات کاری نکردم عزیزم. تازه شروع شده…

سعید از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد. وادارم کرد که راه برم. همه ی بدنم درد می کرد. به سختی همراهش راه رفتم. هوشیاریم بهتر شده بود. یه زیر زمین بزرگ که تشکیل شده بود از چند تا اتاق. با دیوار های آجری قدیمی. یه فضای ترسناک و مخوف و نمناک. به سمت یه اتاق دیگه که یه در آهنی داشت رفتیم. پارسا در رو باز کرد و رو به من گفت: آخرین شانست اینکه که ازشون بخوای حرف بزنن. وگرنه هر چی داری ازت می گیرم…

سعید پرتم کرد توی اتاق و در رو پشت سرم بستن. سرم کوبیده شد به زمین. مثل مجسمه ها از درد نمی تونستم حرکت کنم. چند دقیقه تو همون حالت بودم. بلاخره موفق شدم خودم رو تکون بدم. کف اتاق یه سرامیک سفید و شیک و گرون قیمت بود. خوب که دقت کردم، اتاق نبود. یه سالن بزرگ بود. که اصلا به اون زیر زمین قدیمی نمی خورد. یه سالن سفید و شیک و تمیز. فقط خون بدن من، باعث شد همون قسمت کثیف بشه. به سختی نشستم. انگار قبل از اینکه ببینمشون یه حسی بهم گفت که غیر از من کَسای دیگه ای هم اینجا هستن. آره درست می دیدم. هر قسمت از سالن یکی شون نشسته بود که با دیدن من، همه شون وایستادن. سهیلا به آرومی به سمتم قدم برداشت و با یه لحن نگران گفت: خودتی فرشته؟؟؟

چند قدم که بسمتم برداشت، متوقف شد. به آرومی گفت: بیا نزدیک فرشته. پای من زنجیر شده و نمی تونم نزدیک تر بیام… توقع داشتم حال و روز همه شون بدتر از حال و روز من باشه. اما انگار نه انگار. سهیلا در ظاهر صحیح و سالم بود. یه بلوز و شلوار طوسی تنش بود. یه لباس فُرم مانند که تن همه شون بود. تنها آدم لُخت اونجا، من بودم…

اتفاقات چند ساعت گذشته اینقدر غیر منتظره بود که اضافه شدن این مورد، خیلی تو شوک فرو نبردم. به سختی وایستادم. چند قدم برداشت که تعادم از دست رفت و افتادم توی آغوش سهیلا و باز بی هوش شدم…

نمی دونم چقدر بی هوش بودم. وقتی به هوش اومدم، سهیلا رو دیدم که همچنان نگران داشت نگام می کرد! درک نمی کردم که چرا باید نگران من باشه. با چند تا دستمال سفید همه بدنم و صورتم رو تمیز کرده بود. کمک کرد که بشینم. خوب که دقت کردم هر قسمت از اون سالن شبیه یه اتاق با امکانات کامل بود. حموم ایستاده و سرویس فرنگی. تخت و تُشک و پتو و بالشت. ملحفه تمیز. حتی کتابخونه داشتن. جلوی ناهید یه تلوزیون بود! البته پای همه شون با یه زنجیر محکم بسته شده بود و نمی تونستن نزدیک به هم بشن. و تو اون لحظه همه شون به من خیره شده بودن…
وضعیتی که می دیدم فقط باعث شد خندم بگیره. به تمسخر گفتم: کاش منم دخترای مردم رو سلاخی می کردم… سهیلا تمسخرم رو با یه نگاه جدی جواب داد و خیلی جدی گفت: یعنی میگی اینو دوست نداری؟ دلت نمی خواد یکی شونو سلاخی کنی؟؟؟
خیلی جدی بهش گفتم: خفه شو سهیلا. من هیچ وقت جزیی از شما نبودم و نمی شدم… صدای استاد از سمت دیگه سالن اومد و گفت: اما تو خونته. همیشه بوده. ما امکان نداره اشتباه کنیم… با صدای بلند که بشنوه گفتم: مشخصه که چقدر اشتباه نکردین. البته بهتون بدم نمی گذره انگار…

سهیلا دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: من هنوزم پشیمون نیستم. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. از تو که اینقدر باهوشی بعیده. فکر می کنی پارسا می تونه با شکنجه جمسی به ما فشار بیاره؟ الان یعنی چون بهت تجاوز شده و کتک خوردی، داری اذیت میشی؟؟؟
سهیلا هم خواست بهم طعنه بزنه که چقدر شبیهش هستم و هم خواست بهم برسونه که راه انتقام گرفتن از اونا تجاوز و شکنجه جسمی نیست. چند تا سرفه کردم. سهیلا با مهربونی گفت: برو عزیزم یه دوش بگیر. می دونم چی به خوردت دادن. دوش آب سرد بگیر. برای کبودی هات هم خوبه. سر حال میشی. از اون پمادا که زخما و کبودیا رو خوب می کنه دارم. برگرد که بدنت رو چرب کنم…
از دیدن این دوش ایستاده شیک، دوباره خندم گرفت. چی تصور می کردم از وضعیتشون و حالا چی می دیدم. سهیلا راست می گفت. دوش گرفتن باعث شد از اون حالت کمی خارج بشم. با حوله به آرومی خشکم کرد. ازم خواست روی تختش دراز بکشم. و شروع کرد به چرب کردن کُل بدنم. بعدش از توی کشوی کمد کنار تختش یه قرص بهم داد و گفت: اینو بخور. آرامش بخش و خواب آوره. باید استراحت کنی…

بعد از چند ساعت بیدار شدم. اینبار سهیلا بالا سرم نبود. روی صندلیش نشسته بود و داشت کتاب می خوند. هنوز نمی تونستم شرایطِ به این راحتی و امکاناتی که داشتن رو درک کنم. با چند تا سرفه باعث شدم، سهیلا سرش به سمت من بچرخه. سریع اومد کنارم نشست و گفت: بهتری عزیزم؟؟؟
با سرم اشاره کردم که بهترم. خواستم بشینم که با دستش نگهم داشت و گفت: استراحت کن فرشته. هنوز حالت خوب نشده… به پهلو شدم و خودم رو مچاله کردم. سهیلا به آرومی شروع کرد نوازش موهام و گفت: پارسا همه چی رو برامون تعریف کرده. فرشته نباید می رفتی سمت مجید. با این کارت خیلی عصبانیش کردی…
با تعجب سرم رو چرخوندم سمت صورت سهیلا. متوجه تعجبم شد و گفت: پارسا خیلی پیش ما میاد و باهامون حرف می زنه. قبل از گیر انداختنمون اولین بار با من به صورت یه پیام ناشناس ارتباط بر قرار کرد. بهم رسوند که پریسا و ارغوان لزبین هستن. رابطه مون همیشه به صورت پیام بود و اطلاعاتِ دقیقی از پریسا و ارغوان داشت. ما با اون اطلاعات موفق شدیم کامل تحت کنترلشون داشته باشیم. من همون موقع متوجه شدم هر کی که هست خیلی به پریسا و ارغوان نزدیکه. یک بار تماس صوتی باهاش داشتم. و همون یک بار بس بود تا اون شبی که همه مون رو دستگیر کرد، تو اولین باری که صداش رو شنیدم، بشناسمش. خواستم بهت بگم که دهن بند داشتم و نمی تونستم بگم. من همون موقع فهمیدم داری ازش بازی می خوری فرشته…

دیگه همه چی برام روشن شد. هیچ علامت سوال و معمایی تو ذهنم دیگه نموند. دوباره سرم رو برگردوندم. لحظه آشناییم با پارسا و کُل اتفاقا، مثل فیلم جلوی چشمم اومد. حتی دلیلی برای گریه کردن نداشتم. به طعنه و طلبکارانه به سهیلا گفتم: فکر می کنی الان این توجیح خوبیه برای سلاخی اون دو تا دختر؟؟؟
سهیلا همچنان مشغول نوازش موهام بود. با مهربونی گفت: این تو خون ماست عزیزم. دنیا شبیه یه جنگله. بعضیا شکارچی هستن. بعضی ها شکار میشن. ما اگه شکار نکنیم، نمی تونیم زنده بمونیم. شخصیش نکن لطفا. نگو که تصور در اختیار داشتن پریسا و ارغوان هرگز توی وجودت نیومده. نگو که التماس و ضجه دو تا دختر معصومِ لزبین، تحریکت نمی کنه…
دوست نداشتم دیگه نوازشم کنه. پسش زدم و از روی تخت بلند شدم. شرایط جسمی و هوشیاریم خیلی بهتر شده بود. به آرومی به سمت رئیس که آخر سالن و روی تختش نشسته بود و بهم خیره شده بود، قدم زدم. برام مهم نبود که همه شون لباس تنشونه و من لُختم. جلوی رئیس وایستادم. لبخند خاصی روی لباش بود. لبخندی که به سیبیل و ریش سفیدش می اومد. حتی متوجه نگاهش به بدن و پاهام شدم. اما بازم برام مهم نبود. ترجیح دادم کنارش بشینم. نشستم و بدون اینکه نگاش کنم؛ گفتم: پارسا چی ازتون می خواد؟ تا بهش ندین، هیچ کدوم مون رو ول نمی کنه… تُن صدای رئیس به همون اندازه چهره سالخوردش، پیر به نظر می رسید. اما در عین حال پُر جذبه و محکم…
-اگه اونی که می خواد رو بهش بدم، حکم مرگ همه مون رو امضا کردم. حتی تو…
+چیه که اینقدر براش مهمه؟؟؟
-یه گنج باستانی و قدیمی. چندین نسل از مادر به دختر می رسیده. مادرش فقط به پریسا در موردش گفته بود. ازش خواسته بوده به هیچ کس در موردش حرفی نزنه اما از اهمیت اون گنج هیچی به اون دختر نگفته بود. پریسا خیلی راحت اعتراف کرد و هیچ وقت نفهمید مادرش چه چیز مهم و با ارزشی رو بهش سپرده…
+شما پولدارا رو درک نمی کنم…
-همه چی پول نیست دختر. برای رسیدن به اون گنج، خیلیا حاضرن ده برابر ثروت من رو خرج کنن…
+اوکی پس همگی اینجا می پوسیم…

همینقدر مکالمه بس بود که مطمئن بشم رئیس به همین راحتی قرار نیست از رازی که از زیر زبون پریسا کشیده، حرفی بزنه. اومدم با استاد حرف بزنم که گفت: فقط رئیس خبر داره. ما هیچی نمی دونیم…
از کنار ناهید که اومدم رد بشم، مچ دستم رو گرفت. من رو کشوند به سمت خودش. یه دستش رو گذاشت روی کونم و و با دست دیگه صورتم رو نزدیک صورت خودش کرد. با زبونش کبودی روی صورتم رو لیس زد و گفت: می دونی چند وقته هیچ کسی رو لمس نکردم… فکر کردم قراره حالا حالاها باهام ور بره اما ولم کرد. مهران با لبخند و خیلی مودبانه گفت: خیلی خوشحالم می بینمتون فرشته خانم…

نرمال ترین و قابل تحمل ترین شون، همون سهیلا بود. نشستم روی تخت سهیلا. از سرد شدن هوا حدس زدم که باید شب شده باشه. دوست داشتم دوباره بخوابم. اما حس خوبی نداشتم که تو جای سهیلا خوابیدم. سهیلا انگار فکرم رو خوند. با مهربونی بهم گفت: با هم می خوابیم عزیزم. مثل قدیما…
هر کسی چراغ بالا سر خودش رو خاموش کرد و کُل سالن تاریک شد. به سمت دیوار خودم رو مچاله کردم. هیچ حسی نداشتم. همه چی برام تموم شده بود. با اولین تماس بدن سهیلا، فهمیدم اونم لُخت شده. کنارم خوابید و از پشت بغلم کرد. به گفته ی ناهید هیچ وقت همدیگه رو لمس نکرده بودن. از این کار منع بودن. پس من برای سهیلا یه جایزه بزرگ لاتاری محسوب می شدم. برام مهم نبود اگه هر کاری باهام بکنه. “مگه من تو این دنیا غیر از یه تیکه گوشت، چیز دیگه ای هم بودم؟” سهیلا به آرومی شروع کرد نوازش موهام و گفت: نگران نباش عزیزم. ما ازت محافظت می کنیم!!!

با گرم شدن هوا حدس زدم روز شده. نمی دونم کی و کِی صبحونه آورده بود. البته احتمالا یا کبری بوده یا سعید. ضعف شدیدی داشتم. سهیلا مثل یه مادر برام لقمه می گرفت و می داد به دستم که بخورم. لباسش رو تنش کرده بود. در ظاهر روحیه ش خوب بود. روحیه همه شون خوب بود. چند لقمه خوردم و گفتم: پارسا اینجوری می خواد ازتون حرف بکشه؟؟؟

سهیلا لبخند خاصی زد و بهم خیره شد. برق نگاهش رو درک نمی کردم. بعد از یک دقیقه خیره شدن؛ گفت: پارسا یه بیمار روانی خطرناکه. و در عین حال یه نخبه ست. یه شطرنج باز واقعی. پارسا نهایتا به خاطر قولی که به کبری داده همه ی مارو می کشه اما هیچ دلیلی نمی بینه که بخواد مارو شکنجه جسمی کنه. نه فایده ای داره و نه نتیجه ای…
پوزخند غلیظی زدم و گفتم: یعنی شما روانی خطرناک نیستین؟؟؟ سهیلا جدی شد و گفت: نه به اندازه ای که سر خواهر خودمون این بلا رو بیاریم. قسمتی از پارسا برای هر کاری که می کنه یک توجیح مناسب پیدا می کنه. جفتمون خوب می دونیم، اون گنج ارثی هر چقدر هم که ارزشمند باشه، دلیل نمیشه که کسی اینجوری خواهرش رو قربانی کنه. اشتباه بزرگ پریسا، رابطه ش با ارغوان بود. “ارغوان تنها عامل کنترل پارسا”. و کبری کسی بوده که دفترچه خاطرات ارغوان رو به پارسا میده. چون فهمیده بوده یه خبرایی بین پریسا و ارغوان هست. پارسا برای اطمینان خودش، با پریسا به عنوان یک غریبه حرف می زنه. اینقدر زرنگ بوده که بتونه اطمینانش رو جلب کنه. اون دفترچه خاطرات و اون تماس به عنوان غریبه، به پارسا ثابت می کنه که ارغوان عاشق خواهرشه و نه خودش. سالها حسادت به پریسا توی دلش بوده. سالها این بیماری خطرناک درونش بوده. اما دیگه وقت نشون دادن این همه سال حسادت و اون بیماری خطرناکش بود. کبری از توی حرفای مادر پارسا می دونسته که بحث یه گنج ارثی و خانوادگی مطرحه. و می دونسته که مادرش می خواد فقط به پریسا برسه. به عنوان تیر خلاص از این موضوع استفاده می کنه. هیولای درون پارسا کاملا بیدار میشه…
حرفای سهیلا هم زمان هم توی دلم یه غم بزرگ درست کرد و هم یه ترس بزرگ. چشمام رو چند ثانیه بستم. نتونستم جلوی جاری شدن اشکام رو بگیرم. چشمام رو باز کردم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: تو چطور اینقدر دقیق از همه چی خبر داری؟؟؟ سهیلا دوباره لبخند زد و گفت: گفتم که. ما و پارسا تو این مدت همیشه در حال صحبت و گفتگو هستیم. خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی با ما راحته. خیلی هاشو مستقیم خودش گفته و خیلی هاش رو میشه از تو حرفاش فهمید. پارسا همون روزی که تو رو توی پارک می بینه، می فهمه که تو همونی هستی که می تونه همه ی نقشه ها و بازی هاش رو اجرایی کنه. یک انتخاب استثنایی. فقط یک اعجوبه می تونه یکی مثل تو رو کشف کنه. من هم تو رو کشف کردم اما خیلی دیر. اما پارسا با یک نگاه تو رو کشف کرد. همه ی ما مثل همیم فرشته. از نظر بقیه پارسا بهترین ماست. و بعد از پارسا تو بهترینی. اما از نظر من تو از پارسا هم بهتری. ما آدمای معمولی ای نیستیم. ما گوسفند نیستیم. ما اومدیم که گوسفندا رو شکار کنیم. اومدیم که باهاشون بازی کنیم. اگه تو جزیی از ما نبودی، هرگز موفق نمی شدی اینقدر بهمون نزدیک بشی…
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پارسا چطور فکر می کنه من می تونم ازتون حرف بکشم؟ من چه انگیزه ای می تونم داشته باشم؟ منی که حالا فهمیدم نقش واقعیم چی بوده و هست توی زندگیش… سهیلا باز لبخند خاص خودش رو زد و گفت: کِی قراره خودتو بشناسی فرشته؟ تو بزرگ ترین نقطه ضعف پارسایی. تو حتی از ارغوان هم براش خاص تر و مهم تری. این بازی برای پارسا تکراری و خسته کننده شده. برای مهیج کردن بازی به یه مهره ی جدید نیاز بود. کی بهتر از تو؟ اون هیچ ایده ای نداره که تو چه تاثیری می تونی توی این بازی بذاری. چون می دونه تو همیشه یه راهی پیدا می کنی. به گذشته فکر کن فرشته. از بچگی هات. از همون روزی که مادرت جلوی خودت، خودشو سوزوند. از همون روز تو یه آدم دیگه ای شدی. همیشه تو سخت ترین شرایط یه راهی پیدا کردی. همیشه زنده موندی. حتی شده به قیمت قربانی کردن روحت. رئیس خیلی زود فهمید که تو نقطه ضعف پارسا هستی. پس ما هم تصمیم گرفتیم با سناریوی پارسا بازی کنیم. تو باید انتخاب کنی فرشته. دیگه وقت انتخابه. یا از تو دامن پارسا بیا بیرون و قبول کن که ازش بهتری. یا سرنوشت هر 6 نفر ما مرگه…
نا خواسته از حرف سهیلا خندم گرفت. وایستادم و شروع کردم به قدم زدم. متوجه شدم که اون چهار تای دیگه با دقت داشتن به مکالمه ما گوش می دادن. دستام رو فرو کردم توی موهام. همونقدر که پارسا از من توقع داشت یه راهی برای حرف کشیدن از اینا پیدا کنم، اینا هم توقع داشتن که یه راهی برا نجاتشون پیدا کنم. چند قدم زدم و رفتم جلوی رئیس. با یه لحن جدی گفتم: میشه دوباره یه نگاه به پاهات بندازی؟ اندازه زنجیرای پاهاتون جوریه که حتی نمی تونین به هم برسین. تا وسط سالن هم بیشتر نمی تونین برین. یعنی هیچ کدوم تون هیچ کارایی ای ندارین. من تنها فرد مثلا آزاد اینجام. یک زن. ضعیف در برابر دو تا مرد. و کبری که زورش دست کمی از مردا نداره. تازه اینم در نظر بگیر که اینجا قطعا دوربین و شنود داره و پارسا جون داره دقیق همه چی رو می بینه و می شنوه…
لبخند محو رئیس بهم رسوند که خودش هم به همه ی این موارد فکر کرده. کلافه شدم و رفتم قسمتی از سالن که هیچ کدوم شون نتونن نزدیکم بشن. نشستم و خودم رو بغل کردم. سرم رو گذاشتم روی زانوهام و چاره ای جز فکر کردن نداشتم…

چند ساعت فکر کردم. همینکه بلند شدم، نگاه همه شون رفت به سمت من. به آرومی شروع کردم قدم زدن به سمت رئیس. تو همون شرایط می تونستم نگاه هوس آلود ناهید به بدن لُختم رو حس کنم. اما رئیس فقط به چشمام که بدون پلک بهش خیره شده بود، نگاه می کرد. نزدیکش شدم. کمی دولا شدم و دستام رو گذاشتم روی شونه هاش. صورتم رو نزدیک صورتش و لبام رو نزدیک گوشش کردم. به آرومی بهش گفتم: در هر صورت باید راز پریسا رو بهم بگی. و بعدش فقط می تونی دعا کنی که من شما رو در برابر پارسا انتخاب کنم…
صورتم رو ازش فاصله دادم. همچنان بدون پلک زدن به هم خیره شده بودیم. تردید و استیصال رو توی چشماش دیدم. خستگی از این وضعیتی که توش بود رو دیدم. بلایی که پارسا سرشون آورده بود رو دیدم. یه لبخند محو زدم و برگشتم. رفتم سمت ناهید. می خواست خودش رو قوی نشون بده اما همه ی اون چیزایی که تو چشم رئیس دیده بودم، تو چشمای اونم دیدم. دستش رو گرفتم. گذاشتم روی پهلوم و گفتم: جایزه لاتاری امشب به تو می رسه… بعدش رفتم روی تختش نشستم و می دونستم ناهید امکان نداره این فرصت رو از دست بده. ناهید بعد از چند لحظه کنارم نشست. اولین چنگ محکم رو به سینه هام زد و گفت: مگه میشه تو این روزای آخر عمرم، از همچین جایزه ای بگذرم!!!

طبق محاسباتم نزدیک به پنج روز گذشت. حس می کردم از بس بدون لباس بودم، پوست بدنم خشک شده. رو صندلی سهیلا نشسته بودم. پام رو روی پام انداخته بودم و داشتم یه رمان لاتین می خوندم. طبق معمول همیشه کبری رو فقط موقع غذا دادن می دیدم. اونم یه زمان های ثابت و مشخص. اما صدای باز شدن در تو یه زمان غیر عادی به گوشم رسید. با دقت نگاه کردم و دیدم که پارساست…
از نوع قدم برداشتنش و ورودش فهمیدم که بلاخره متوجه شده. خوب که دقت کردم از یه جایی دیگه جلو تر نیومد. به خاطر احتیاطش لبخند زدم. به آرومی کتاب توی دستم رو بستم و گذاشتم کنار. بقیه هم انگار فهمیدن نگاه پارسا عصبانیه. لبخندم رو غلیظ تر کردم و بلند شدم…
به حالت خاصی به سمتش قدم زدم. شبیه دختر های مدل که دارن بین جمعیت قدم می زنن. قسمتی از موهام که توی صورتم بود رو کنار زدم. جلوش وایستادم. نه اینقدر که بتونه نزدیکم بشه. هر کدوم از پنج تا آدم پشت سرم، منتظر یه فرصت بودن که پارسا رو گیرش بندازن. ابروهام و شونه هام رو انداختم بالا و گفتم: هیچ کس خدا نیست. هیچی مطلق نیست. حتی اولین حرکت در شطرنج، قبل از اینکه یک حمله باشه، یک نقطه ضعف درست کرده. حتی یک حرکت ساده E4…
چشمای پارسا هر لحظه عصبانی تر میشد. مطمئن بودم که تنها نقطه ضعف من مجیده. و فقط از طریق اون می تونه بهم صدمه بزنه و کنترلم کنه. مجید رو به بهونه اینکه تو دردسر افتادم، فرستاده بودم دنبال نخود سیاه. حتی خودش هم خبر نداشت جریان چیه. فقط همینقدر که چند ماه تموم درگیر میشد و هیچ کس از مکانش خبر نداشت. بهش رسونده بودم، اگه کسی از مکانت با خبر بشه، جون من به خطر میفته. بهش گفته بودم باید تا زمانی که براش مشخص کردم صبر کنه تا پیدام شه و اگه نباشه، من کارم تمومه. بدون اینکه خودش بفهمه، برای محافظت ازش، یه جایی قایمش کرده بودم…
پوزخند اعصاب خورد کنی زدم و گفتم: یه پوشه سر بسته دست وحیده ست. پُر از مدارکی که ثابت می کنه من و تو چه کثافت کاری هایی کردیم. ازش خواستم دست خودش نگه نداره. به یه فرد مورد اعتماد بده. و اگه کوچکترین اتفاقی برای خودش یا ویدا افتاد، اون پوشه بیفته دست پلیس. حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چه مدارکی تو اون پوشه هست. آهان اگه الان یه سر به زیر زمین و مکان مثلا مخفیت بزنی، یه قسمت هاییش رو متوجه میشی. راستی یه چیز دیگه. بهم نگو که این همه راه رو خودت رفتی که مجید رو گیر بیاری. آخه خیلی راه بدی داشت. اصلا دوست ندارم اذیت بشی عزیزم…
چشمای عصبانی پارسا رو به قرمزی رفت. سعید از پشت سرش اومد و گفت: آقا اجازه بدین خودم از این جنده حرومی حرف بکشم… پارسا اینقدر عصبانی بود که اصلا متوجه سعید نشد. سعید در حدی نزدیک شد که بتونه بازوم رو بگیره و بکشونه به سمت خودش. اون شب بین من و ناهید فقط با سکس نگذشت. ناهید بهم یاد داد که اولین ضربه رو کجا بزنم. با سرامیک شکسته و تیزه شده ی تو دستم، اولین ضربه رو به همون قسمت از گلوی سعید زدم که ناهید بهم گفته بود. خیلی سریع بعدش از دستش گرفتم و به سمت خودم کشیدمش. همین بس بود که ناهید مثل یه حیوون وحشی خودش رو برسونه و با سرامیک توی دستش، ضربات کاری بعدی رو به سعید بزنه…
گلوی سعید کاملا پاره شده بود و داشت جون می داد. هیچ حس بدی به این صحنه و جون دادن سعید نداشتم! ناهید وقتی مطمئن شد کار سعید تموم شده با پوزخند ازش فاصله گرفت و خیلی خونسرد برگشت سر جاش. به آرومی نشستم روی سعید. به چشمای وحشت زده و در حال جون دادنش نگاه کردم و گفتم: حیف شد. دوست داشتم یه سکس حسابی دیگه با هم می داشتیم. یه سکس رویایی. از اون سکسا که وسطش حرف می زنن. هم کیرتو توی کُسم حس کنم و هم برام تعریف کنی که چه بلایی سر اون زن حروم زادت آوردی…
با آخرین ضربه ی من، سعید کامل جون داد و مُرد. همه هیکلم غرق خون شد. از جام بلند شدم. دست خونیم رو نشون پارسا دادم و گفتم: این می تونست خون تو باشه… پارسا انگار اصلا براش مهم نبود چه بلایی سر سعید آوردیم. فقط به من خیره شده بود. حالا فهمیده بود که من صرفا با تحت نظر داشتنش پام به این خونه باز نشده. خیلی وقته از اون مکان مخفیش خبر دارم. از کویر بودنش خبر دارم. خیلی وقته می دونم که فهمیده من پیش مجید رفتم. و از همه مهم تر حالا بیشتر بهش ثابت شد که مجید چقدر برام ارزش داره و مهمه. بیشتر از اونی که فکرش رو می کرد. بدون ترس رفتم نزدیکش. اینقدر نزدیک که وارد محیط امنش شدم. تا حدی که سینه های خونیم، چسبید به بدنش. به آرومی گفتم: هرگز دستت بهش نمی رسه. حالا برابریم. فقط من و تو…
چشمای پارسا هر لحظه بیشتر می لرزید. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: به اون وکیل عزیزت بگو بیاد و خونه رو بر می گردونم به نام خودت. دیگه لازم نیست زن عقدیت بشم و بعد بمیرم. می تونی بعدش با خیال راحت بکشیم. یا اصلا شکنجم بکنی. یا اصلا بدی تمام شهر بهم تجاوز کنن. یا هر بلایی که می تونی سرم بیاری. فقط بهت یاد آوری کنم که وقتت داره تموم میشه. به زودی حتی این خونه هم از دست میدی. باید زودتر تکلیف همه مون رو روشن کنی. تیک تاک. زمان داره می گذره عزیزم…
پارسا همچنان در سکوت بود. چند لحظه دیگه بهم نگاه کرد. بعدش برگشت و با عصبانیت درِ سالن رو به هم کوبید و رفت. همینکه در رو بست، تو دلم خالی شد. از ضعف و فشار زیاد نشستم. باورم نمیشد یه آدم کشتم. باورم نمیشد که اون لحظه هیچ حس بدی به کشتن یه آدم نداشتم!!!
صدای سهیلا رو شنیدم که نزدیکم شد و گفت: بیا پیشم عزیزم. بیا… بدون اراده بلند شدم و رفتم سمتش. بغلم کرد و بردم توی حموم. دوش رو باز کرد و شروع کرد به آرومی من رو شستن. از حموم اومدیم بیرون. ناهید با عصبانیت گفت: گند زدی احمق. قرار بود تو اولین فرصت، خودشو گیر بندازیم… رئیس در جوابش گفت: بهتر شد. الان به مراتب ضربه بدتری بهش زد. با مخفی کردن مجید کاملا خلع سلاحش کرده. و بهش یاد آوری کرد که وقتی براش نمونده…
سهیلا در عین اینکه موهام رو خشک می کرد؛ گفت: از حالا به بعد شاید با هر غذایی که می خوریم، بی هوش بشیم و معلوم نیست چه اتفاقی برامون بیفته. تو پارسا رو بیشتر از همیشه عصبانیش کردی. زخمیش کردی. دیگه نمیشه پیش بینیش کرد… سرم رو چرخوندم به سمت سهیلا و گفتم: بازی از اینجا به بعد تحت کنترل منه. حالا اونه که باید نگران پیش بینی حرکات من باشه…

صبح که بیدار شدیم، هیچ کس نفهمید جنازه سعید چطوری رفته یا به عبارتی کِی کبری اومده و بردش. فقط چند تا کهنه و یه سطل برای کثافت کاری وسط سالن برامون گذاشته بود. من و سهیلا با هم خونای کف سالن رو شستیم و تمیز کردیم. بازم حموم لازم شدم. از حموم اومدم بیرون که دیدم کبری برام لباس آورده. شورت و سوتین سِت قرمز و یه پیراهن شب مجلسی قرمز پر رنگ. بهتر از هیچی بود و تنم کردم. با لوازم آرایشی که آورده بود، خودم رو آرایش کردم و موهام هم درست کردم. می خواست من خوشگل باشم و منم همون کارو کردم. حاضر که شدم رفتم پیش رئیس نشستم و گفتم: وقت تو هم تمومه. تصمیمت رو بگیر…

موزیک…

در اتاق سالنِ بزرگ باز شد. کبری با اشاره سرش بهم فهموند که دنبالش برم. از زیر زمین خارج شدیم و برگشتیم تو ساختمون. پارسا با ژست همیشگیش نشسته بود و داشت سیگار می کشید. به کبری گفتم: از ساختمون برو بیرون. می خوام تنها باشیم… کبری به پارسا نگاه کرد و با حرکت سر پارسا، رفت بیرون. از پاکت سیگار کنار پارسا یه سیگار برداشتم. روشنش کردم و رفتم جلوش نشستم. پام رو انداختم روی پام. یه پُک عمیق به سیگار زدم و گفتم: حدست درست بود. رئیس راز آبجی جونت رو بهم گفت… پارسا هیچ واکنشی به حرفم نشون نداد. مطمئن بود که در عوض گفتنش قراره یه معامله انجام بده. چون دیگه هیچ اهرم فشاری روی من نداشت. یه پُک دیگه به سیگار زدم و گفتم: کبری رو بهشون بده تا کار نا تمومشون رو تموم کنن. بعدش به ارثیه ارزشمندت می رسی…
چشماش دوباره به لرزش افتاد. قطعا پیش بینی چنین شرایطی رو نمی کرد. اینکه من تا چه اندازه می تونم یه هیولا باشم. عین خودش. یه پُک دیگه زدم و گفتم: وقتی دارن سلاخیش می کنن، باید اونجا باشی و ببینی…
چشماش هر لحظه بیشتر عصبی میشد و می لرزید. خیلی خونسرد پُک بعدی رو زدم و گفتم: یا اینکه می تونی همه مون رو بُکُشی و خلاص. پایان بازی…
از جام بلند شدم. جلوی پارسا روی زمین نشستم. سیگارم رو توی جا سیگاریش خاموش کردم. نمی دونم چرا یه لحظه دلم براش سوخت! حتی حس کردم لحنم هم دلسوزانه ست! به آرومی بهش گفتم: این دفعه مات شدی عزیزم. من اشتباه دفعه قبلم رو نکردم. اون پیاده ای که باید برای دفاع از جناح شاهم فقط یه خونه می بردم جلو، اینبار روندمش. دیگه نمی تونی بهم پاتک بزنی…
دستای لرزونش رو به آرومی روی صورتم گذاشت. اشکام نا خواسته سرازیر شدن. لمس دستاش هنوز دلم رو می لرزوند. نگاه به چشماش هنوز من رو به وجد می آورد. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: منو بُکُش پارسا. ازت خواهش می کنم. همین الان تمومش کن. اگه نمی تونی تمومش کنی باید شرطی که گذاشتم رو انجامش بدی. این بازی رو تو با من شروع کردی اما تموم شدنش دست تو نیست. از همون اولش هم می دونستی مجید انتخاب اول منه. مجید تنها عامل زنده بودن انسانیت من بود. و مجید تنها متغیری هستش که می تونه همه ی نقشه هات رو به هم بزنه. یه متغیری که می تونه هر معادله ای رو به هم بریزه. درسته جسمم هرگز پیشش نبود. درسته حتی عشقم هم هرگز باهاش نبود. درسته که تو تصاحب تو بودم. اما یه قسمتی از من پیش مجید جا مونده بود. و نگو که این رو نمی دونستی…

پارسا به معنای واقعی آچمز شده بود. آچمزی که با هر انتخابش، نهایتا مات میشد. طبق نقشه هاش همه چی داشت درست پیش می رفت. اما حالا باید از یه چیز مهم می گذشت. یا تبدیل به یه ورشکسته کامل میشد و باخت رو قبول می کرد یا از وفادار ترین سربازش می گذشت و سلاخی شدنش رو با چشم خودش می دید…

یک قطره اشک از چشمای قرمز شدش بیرون اومد. نمی دونستم الان دقیقا کدومه. کبری انگار حس کرد که قراره یه اتفاقی بیفته. وارد خونه شد و وقتی حال و روز پارسا رو دید؛ گفت: نه ارباب. نذارین… پارسا با عصبانیت به کبری نگاه کرد و نعره زد: برو گمشو بیرون… کبری گریش گرفت و گفت: نباید بذارین ضعیف درونتون بیدار بشه ارباب. بهتون التماس می کنم… پارسا از جاش بلند شد و با یه نعره وحشتناک تر گفت: دارم بهت میگم گمشو بیرون… کبری گریه کنان و خیلی سخت و با دستای لرزون در و بست و رفت بیرون. پارسا رو بهم گفت: دنبالم بیا…

نمی دونستم چی تو کلشه و می خواد چیکار کنه. وارد یه اتاق نسبتا کوچیک شدیم. پر از اسباب بازی بود. میز تحریر گوشه ی اتاق. روش یه قاب عکس. پریسا و ارغوان و پارسا. پریسا و ارغوان توی عکس می خندیدن اما پارسا نمی خندید. حدس اینکه این عکس آخرین باری بوده که همدیگه رو دیدن، کار سختی نبود. پارسا تصمیمش رو گرفته بوده. پارسا به آرومی گفت: بچه که بودیم اینجا اتاق بازی ما سه تا بود. بعضی وقتا پریسا رو می فرستادیم دنبال نخود سیاه که با هم تنها باشیم. ارغوان روی این میز خاطراتش رو می نوشت. من این ور روی زمین می نشستم و نگاش می کردم. و هرگز از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم…
پارسا رفت به سمت میز تحریر و کشوش رو باز کرد. یه جعبه کوچیک برداشت. با دستش به وسط اتاق اشاره کرد و گفت: بشین… به حرفش گوش دادم و به آرومی چهار زانو نشستم روی زمین. برای نشستن باید پیراهنم رو تا بالای رونام می آوردم بالا. همیشه این طور نشستن رو دوست داشتم. حتی با این لباس شب مجلسی…
خود پارسا هم دقیقا مثل من چهار زانو و رو به روم نشست. جعبه رو گذاشت بین جفتمون. چشمای عصبانیش هر لحظه آروم تر میشد. لحنش هم آروم شد و گفت: من و ارغوان همیشه اینجا می نشستیم. این جعبه رو می ذاشتیم وسطمون و تصور می کردیم که تو این جعبه یه گنج بزرگه. یه گنج خاص و رویایی که می تونه ما رو برای همیشه برای هم بکنه. بدون اینکه هرگز بمیریم یا پیر بشیم. هیچ وقت درش رو باز نکردیم. فقط تصورش می کردیم…
من دیگه پارسا رو می شناختم. این حرفا جزیی از بازیش نبود. اینا یه درد بزرگ توی وجودش بود. دردی که باعث شده هیولای درونش بیدار بشه. بیماری ای که مخفی بوده، خودش رو نشون بده. تنها عکس العملم به حرفاش، چند قطره اشک بود. جعبه رو برداشت و به آرومی بازش کرد. جعبه رو باز شده و با احتیاط گذاشت رو به روی من و گفت: یکیش رو انتخاب کن. بذار جعبه مشخص کنه پایان ما رو. اگه تو مُردی، من هر پنج تاشون رو می کشم و این بازی برای همیشه تموم میشه. اگه من مُردم، تو بازی من رو تموم می کنی…
داخل جعبه دو تا شات که ته هر کدوم از شاتا کمی شراب قرمز بود. یکش مرگ و یکیش زندگی. سمت چپ همیشه انتخاب من بود. و پارسا بهم تاکید کرده بود که انتخاب من رو همیشه می دونه. آدمی که انتخاب من رو می دونه و بهم میگه که می دونم، الان دقیقا شات مرگ رو کدوم طرف گذاشته؟ به چشمای هم خیره شدیم. انگار دنیا داشت می چرخید و فقط من و پارسا ثابت بودیم. کبری باز پیداش شد. تو چارچوب در به زانو افتاد و ضجه زنان گفت: نه ارباب. نه ارباب…
اما پارسا بهش توجه نکرد و همچنان به من خیره شده بود. هنوز دوسِش داشتم. با این همه بلایی که به سرم آورد، نمی تونستم ازش متنفر باشم. نمی دونم چرا صحنه اولین سکسمون اومد جلوی چشمم. هنوز حس و لذتش توی وجودمه. به همون وضوح. یه نفس عمیق کشیدم و دستم رو به آرومی به سمت جعبه بردم. سمت چپی رو برداشتم و با دست دیگه م جعبه رو برگردوندم سمت پارسا. هیچ تغییری تو چهره ش ایجاد نشد. اونم به آرومی شات شرابی که مونده بود رو برداشت. یه لبخند محو زد و گرفتش به سمت من. منم شاتم رو گرفتم به سمتش. به آرومی زدیم به هم و گفتم: به سلامتی…
چرخش دنیا و اطرافم به اوج خودش رسیده بود و ما همچنان ثابت بودیم. هیچ کَس تو دنیا به غیر از ما وجود نداشت. هیچ استرسی نداشتم که بمیرم یا زنده بمونم. جفتمون لبخند زدیم و شاتامون رو سر کشیدیم…

از روزی که یادم میاد دنیا و قوانینش هرگز عادلانه نبوده. هیچ وقت منصفانه نبوده. این اتاق در هر صورت شاهد “مرگ یک فرشته” بود. چه من زنده می موندم و چه می مُردم…

کبری خودش رو انداخت روی جنازه ی پارسا و سوزناک ترین ضجه ای که تو عمرم شنیده بودم رو میزد. من مثل مجسمه ها بی حرکت فقط نگاش می کردم. دیدم که دستش رفت توی لباسش و یه تیغ در آورد. برام مهم نبود که الان بهم حمله بکنه. تو همون حالت که رو جنازه ی پارسا بود، رگ گردن خودش رو زد…

آخرین تکون های کبری تموم شد و کامل جون داد. من هم آخرین قطره ی اشکم رو پاک کردم. از جام بلند شدم. تبری که کنار ورودی زیر زمین بود رو برش داشتم و رفتم داخل زیر زمین. در سالن بزرگ رو باز کردم. همه شون از جاشون بلند شدن. با قدم های نسبتا تند رفتم به سمت رئیس. بهش گفتم: می خوام زنجیرت رو پاره کنم…
لبخند زد و خوشحال شد. این یعنی به هدفشون رسیده بودن. منم لبخند زدم و تایید کردم اونی که تو ذهنشه. تبر رو بردم بالا و اولین ضربه رو ناگهانی زدم توی سرش. غافلگیر شد و نمی تونست واکنش نشون بود. با همه ی توانم جیغ زدم و ضربات بعدی رو هم زدم. انگار داشتم ارضا می شدم! مطمئنم خیلی از ضرباتم بعد از مردنش بود. اینقدر زدم که دیگه دستام خسته شد…
به نفس نفس افتادم. از بس جیغ زدم گلوم درد گرفت. رفتم جلوی استاد. کمی وحشت کرده بود و استرس داشت. تبر رو انداختم جلوش و گفتم: به جنازه ی این دست نزنین. فقط مدارک دردسر ساز رو پاک کنین. بگردین ببینین جنازه سعید کجای خونه ست. اگه اینجا باشه یه سر نخ برای پلیسه. دنبال زنش هم بگردین. مرده یا زنده، اونم احتمالا تو این خونه ست. در هر شرایطی با خودمون می بریمش. من میرم تو ساختمون و هر مدرکی که احتمال داره برامون دردسر بشه رو از بین ببرم…
داشتم می رفتم به سمت در که استاد گفت: بعدش کجا بریم رئیس؟؟؟ وایستادم. برنگشتم. فقط گردنم رو کمی کج کردم و گفتم: دیگه نمی تونیم تو ایران باشیم. بودنمون ریسکه. می ریم ترکیه…


موزیک…

-آخرین باری که فرشته رو دیدم، دو ماه پیش بود. اومد اون پوشه ی مدارک رو ازم گرفت. شبیه یه جسد متحرک بود. چشماش یه جوری بودن. انگار زنده نیستن. فقط بهم گفت: وحیده به نفعته هر چی که می دونی رو برای همیشه دفن کنی. برای امنیت خودت و خانوادته. به اندازه کافی زجر کشیدین. حالا فرصت داری که همه چی رو درست کنی. پس دهنتو بسته نگه دار و این فرصت رو از دست نده…
مَرد غریبه ی نسبتا مُسن که از من در مورد فرشته سوال کرده بود، حسابی رفت تو فکر. با تعجب بهش گفتم: آقا انگار شما خیلی چیزا می دونین. شما کی هستین؟ چرا دارین دنبال فرشته می گردین؟ اون تاکید کرده که می خواد هرگز پیدا نشه…
مَرد غریبه با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: قدم به قدم دنبالش گشتم. اوایل همه چی در موردش مجهول و گُنگ بود. کم کم متوجه شدم که فرشته تو چه مسیری افتاده. اما دیگه خیلی دیر شده بود. هر گونه دخالت باعث میشد یه اتفاق بدتر در موردش بیفته. من شما رو خیلی خوب می شناسم وحیده خانم. و می دونم تنها دوست فرشته هستین که از خیلی چیزا با خبرین. هر طور شده باید فرشته رو پیدا کنم…
تعجبم از حرفاش بیشتر شد و گفتم: آقای محترم من ازتون نخواستم داستان فضولی کردن از فرشته رو برام تعریف کنین. پرسیدم شما کی هستین؟؟؟
نگاه مَرد غریبه غمگین تر شد و گفت: من پدرشم. فرشته هیچی از گذشته ش نمی دونه. خاطرات فرشته از روزی شروع میشه که توسط داییش بزرگ شد. تصمیم داشتم پیداش کنم و بهش همه چی رو بگم. که متوجه شدم زندگی خودش درست به همون پیچیدگی زندگی مادرش شده. و دوست ندارم به همون سرنوشت دچار بشه…
وقتی خوب به چهره و چشمای مَرد غریبه نگاه کردم، سریع باورم شد که پدر فرشته ست. از شدت شوک یه نفس عمیق کشیدم. هم هیجان داشتم و هم استرس. هیچ فکر و ایده ای نداشتم که الان باید چیکار کنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: فرشته بهم گفت دیگه امکان نداره کسی بتونه پیداش کنه…
مَرد غریبه که انگار نا امید شد از جواب من، سرش رو انداخت پایین. بعد از چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: یعنی فرشته تو زندگیش دوستایی نداره که بخوان کمکش کنن؟؟؟

 

Date: December 6, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *