یک روز با شاگرد جدید

0 views
0%

سلام دوستان عزیز،من سارا هستم.شاید این داستان کمی عجیب باشه اما خوندنش خالی از لطف نیست.شاید کمی حالتون رو بهتر کنه…من مربی یوگا هستم و تعدادی از شاگردام بصورت خصوصی با من یوگا میکنن.یکی از شاگردام که اسمش سمیرا بود بعد از اینکه بچه دار شد از من خواست که باهاش خصوصی کار کنم،هفته ای سه بار میرفتم خونشون و با هم یوگا میکردیم.یه روز صبح که رفتم خونشون تا با هم تمرین کنیم،وسط تمرین گفت نمیتونه ادامه بده،پرسیدم چرا سمیرا جون؟ما تازه شروع کردیم چرا نمیخوای ادامه بدی؟؟گفت سینه هام خیلی درد میکنه داره اذیتم میکنه،احساس سنگینی میکنم،انگار وزنم زیاد شده…یه نگاهی به سینه هاش کردم،کمی نزدیکتر شدم و با دستام سینه هاشو لمس کردم،سمیرا یه تاپ صورتی رنگ پوشیده بود،البته چون بچه شیر میداد از سوتین مخصوص استفاده میکرد با این حال نوک سینه هاش از روی تاپش کمی معلوم بود،اون لحظه حس کردم دو تا سنگ بزرگ زیر دستای منه،سمیرا کمی تعجب کرد ولی انگار خودش هم یه جورایی دلش میخواست یکی سینه های بزرگ و پراز شیرش رو لمس کنه.به من گفتوقتی بهشون دست میزنم حس ارامش میکنه.من کمی غافلگیر شدم و دستام رو از روی اون سینه های بزرگش برداشتم.گفتم ببخشید سمیرا جون اما هنوز حرفم تموم نشده بود که سمیرا اومد جلو و به من گفتمیتونی یه لطفی به من بکنی سارا جون؟من که کاملا گیج شده بودم یه لحظه اب دهانم رو قورت دادم و در حالیکه صدام می لرزید گفتمچی؟هر کاری بگی برات انجام میدم.سمیرا کمی نزدیکتر شد و با صدای ارومی گفتمنو بدوش..من که خشکم زده بود گفتم چیکار کنم؟دوباره گفت شیرمو بدوش.ازت خواهش میکنم شیر منو بدوش.بعدش تاپشو زد بالا و سوتین مشکی شیردهیش رو باز کرد و دوباره گفتبدوششون.من که دست و پام میلرزید با دیدن اون سینه های بزرگ دیوانه شدم،نوک سینه هاش چون بچه شیر میداد قهوه ای رنگ بود و کمی بلند تر از حالت عادی.حسابی کنترلم رو از دست داده بودم،اصلا مغزم تو اون لحظه فرمان نمی داد،سمیرا گفت یه لیوان بیارم تا شیرش هدر نره،فورا یه لیوان اوردم،سینه راستش رو گرفتم و کمی ماساژ دادم سمیرا چشماشو بسته بود،لیوانو گرفتم زیر نوک سینه کمی با دست راستم فشار دادم ولی هیچی نیومد بیرون،لیوانو گذاشتم زمین،این بار با دو تا دستام سینه راستشو گرفتم و فشار دادم،یکم شیر پاشید بیرون که خیلی هم گرم بود،بعد شروع کردم به دوش یدن سمیرا هر چقدر بیشتر فشار میدادم،شیربیشتری میپاشید بیرون،حدودا پنج دقیقه ای سینه راستش رو دوشیدم بعد دیدم سمیرا که حسابی هالی به هالی شده بود گفتتو چقدر خوبی.حتی مردم تا حالا اینجوری به من حال نداده بود،حالا نوبت اون یکیه،و دوباره چشماشو بست.لیوان رو گذاشتم زیر سینه چپ سمیرا و شروع کردم به فشار دادن سینه با پایان قدرت اینکار رو انجام میدادم اما نمیدونم چرا از سینه چپش شیر کمتری می اومد،حدودا هشت دقیقه دوشیدمش و بعد گفت سارا جون تا حالا از سینه یکی مثل خودت شیر خوردی،من که دیگه از خودم بیخود شده بودم در حالیکه به دوشیدنش ادامه میدادم گفتمدوست دارم ببینم شیرت چه مزه ای داره؟سمیرا چشماشو باز کرد و گفتمیخوای یه کم مزه کنی؟مطمعنم خوشت میاد…من از خدا خواسته سریع جامو عوض کردم و لبامو که خشک شده بود اوردم نزدیک اون نوک قهوه ای سینه چپ سمیرا،نوک سینه سمیرا رو تو دهنم گرفتم و با پایان قدرت شروع به مکیدن سینه کردم،در یه ثانیه دهنم پر از مایع گرم و شیرین شد،شیر سمیرا طعم خاصی داشت تا تونستم مکیدم طوری که دیگه از دهنم ریخت بیرون،سمیرا گفت. بیشتر بخور،بیشتر بخور ولی من دیگه نمیتونستم ادامه بدم،تمام دهنم پر از شیر سمیرا بود،نوک سینشو ول کردم و گفتم،دیگه نمیتونم.سمیرا منو بلندم کرد لبای منو بوسید و دور دهنم که پر از شیر بود رو با زبونش تمیز کرد،بعدش گفتامروز هیچ وقت از یادم نمیره،بهم گفت قول بده هر موقع که اومدی اینجا،این کار رو انجام بدی چون بیشتر از یوگا ازش لذت میبرم،من هم گفتمبا کمال میل سمیرا جان و بعدش دوباره لبای منو بوسید و منو بعل کرد.نوشته سارا

Date: April 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *