یک روز بهاری

0 views
0%

کنار حیاط مدرسه نشسته بودم.همهمه بچه ها خیلی زیاد بود.یه سری از بچه ها داشتن والیبال بازی میکردن، بعضی ها دنبال هم میکردن و تعدادی دیگه تو گروه‌های چند نفری دور هم بودن و صحبت میکردن.انگار هیچکدومشونو نمیدیدم.فقط صدا بود که تو گوشم زوزه میکشید.چشمام تار بودن از اشک.خسته بودم.خیلی خسته.شیما،‌چرا اینجا نشستی؟پاشو بیا بریم پیش بچه ها میخوایم لی لی بازی کنیم.لی لی؟بازی برام یه واژه نامفهومه.آخرین باری که بازی کرده بودم رو یادم نمی اومد.از اون گذشته مگه من میتونم لی لی بازی کنم.مرسی، حالم خوب نیست.اینجا راحتمپاشو بیا دیگه خودتو لوس نکن آشغال.آشغال.چه کلمه آشنایی.از خیلی ها میشنوم ولی نه انقد دوستانه.بابای عملی که میگه از جلوی چشمم دور شو آشغال یا برادرم که میگه تو یه آشغالی که به درد هیچی نمیخوری مادر…. .بیچاره مادرم،‌این فحشا بهش نمیاد.خیلی خوبه خیلی .ولی اونم یه بدبختیه مثل من.اونم یه زنه.اونم یه بدبخته.اونم گرفتار دست شوهر نامرد و نداری اونه.اونم گرفتار اعتیاد پدرم و دادشمه . اونم یه عمر بدبختی کشیده تا به این سن رسیده.به قول خودش که کاش هیچوقت نمیرسیدم.میخواد اما نمیتونه پشتم درآد.اگه پدرم نزنتش برادرم لت و پارش میکنه.نه هستی جون.گفتم که اینجا راحتم.یه کم حالم خوب نیست.بشینم بهتره.به درک خودتو همش گُه میکنی.ولی من خودمو گه نمیکنم.واقعا حالم خوب نیست.دارم از درد میمیرم.چرا کسی باور نمیکنه.چرا باور نمیکنن که من داغونم.من همش 14 سالمه چرا باید از این درد لعنتی به خودم بپیچم.چرا نباید مثل گلنار بعد از ظهرها پدرم بیاد دنبالم و بریم خونه.چرا مثل سالومه نباید مادرم بیاد دنبالم که مبادا اون مرده دیگه مزاحمش نشه.چرا مثل بقیه بچه ها نباید پدر مادرم بیان مدرسه ببینن درس دخترشون در چه وضعیه؟چرا من انقد سوال تو ذهنمه؟چرا من باید مثل مادرم بشم؟ که شدم.خیلی زودتر از اون شدم.ولی هستی رفته بود .داشت با بچه ها لی لی بازی میکرد.من بودم و کلی سوال بی جواب. سوالایی که هیچوقت شاید براش جوابی پیدا نشه.خانم اجازه میشه برم دستشویی؟تازه زنگ تفریح خورده که؟ببخشید ولی واجبه.برو ولی زود بیا.چشم….تا حالا سقف دستشویی مدرسه رو اینطوری ندیده بودم.همیشه دیده بودم که نور کمه ولی اینبار فهمیدم چرا.توالت مدرسه کلا یه دونه لامپ داره.ولی چرا انقد لامپه کم نوره؟نه مثل اینکه همه جا تاریکه.مشکل نور لامپ نیست مشکل از چشم منه که همه چیو کم نور داره میبینه.همه چی تاریک شده؟شاید شب شده؟خانم ناظم ،خانم ناظم بدویید کاظمی افتاده تو توالت.چرا؟نمیدونم خانم افتاده کف توالت.کلی هم خون ریخته رو زمین.همهمه دورم زیاده.نمیفهمم چی میگن ولی هستن.چی شده مگه؟ خانم شعاری ناظممون، بچه ها حتی خانم مدیر هم هست.بچه‌ها ترسیدن.یکی دوتاشون دارن گریه زاری میکنن.نکنه من مردم؟نه نمردم ولی مثل اینکه با مرده فرقی ندارم.نمیدونم چی شده.فقط میدونم خیلی درد دارم.زیاد.خوابم میاد.چشمامو میبندم….تو یکی از دفترای مدرسه ام.این کیه بالا سرم؟یه مرد تو مدرسه چیکار میکنه؟نکنه میخواد به من دست بزنه؟دستمو میارم بالا که پسش بزنم.خدای من چرا دستم تکون نمیخوره؟چقد خسته ام؟حتی نمیتونم سرم رو تکون بدم.دستگاه فشار رو بسته رو دستم.میگه خیلی فشارش پایینه.سوزشی رو تو دستم حس میکنم اما حتی نا ندارم بگم آخ.من این سرمو وصل کردم.اما افاقه نمیکنه.باید برسونیمش بیمارستان.به خونوادش خبر بدین بیان.ما هیچ شماره ای ازشون نداریم.شماره ای هم که داریم میگه قطعه.پس خودتون باید بیاین.بالاخره باید یکی همراش باشه.شما بیاید هر وقت خونوادش پیدا شدن بهشون تحویل بدین.آخه ما که نمیتونیم مسئولیتشو قبول کنیم.ببخشید خانم ما هم نمیتونیم اینطوری مسئولیت قبول کنیم.بدون همراه نمیشه.حالا شما نمیتونید ببریدش بیمارستان ما یه جوری خونوادشو پیدا کنیم بگیم بیان؟ما میبریمش بیمارستان اما شما باید تعهد بدین که میان اونجا.اگرنه خودتون باید بیاید.ای پدر عجب مکافاتیه‌ها.حالا ببرینش بیمارستان.خانم شعاری شما باهاشون برو بیمارستان.من ببینم چه خاکی باید به سرمون بگیریم با این دختر.خانم هاشمیان من میتونم بجای خانم شعاری برم؟همیشه صداش مهربون بود.خیلی خانم خوبیه.بهم میگفت تو خیلی دختر خوبی هستی.ولی چرا همیشه خودتو از بچه ها دور نگه میداری؟خانم صدری شما الان کلاس داری.نمیشه که.خانم شعاری میرن.خب خانم وقتی خانم صدری میگه من میرم بزارید بره دیگه.نهایتش اینه که بچه ها امروز خودشون ورزش میکنن.پس شما خودت باید به کلاس بچه ها بری.مشکلی نداری؟نه خانم من خودم رسیدگی میکنم.باشه آقا ایشون باهاتون میاد.فقط زودتر ببریدش تا نمرده.دختره معلوم نیست چیکار کرده با خودش.دوباره چشمام بسته شد.از فشارهای سفتی که به شونه هام اومد دوباره بیدار شدم.گذاشتنم روی برانکارد.مدرسه چقد دست انداز داره.چرخ برانکارد روی هر کدومشون میرفت انگار یه پتک میکوبیدن روی بدن من.آفتاب رو حس کردم.چقد خوب بود و دوباره به سقف چشمام بسته شد.یه دست انداز خیلی بد.احساس کردم چیزی ازم خارج شد.صدای آژیر میومد.خانم صدری میگفت آقا تو رو خدا این دست اندازا رو مراقب باش.این بچه همه خونش از بدنش رفت و من دوباره خوابیدم….ببینید خانم من میفهمم شما چی میگید.ولی جنین تو شکم این دختر مرده.اگه عملش نکنیم خودشم میمیره.یعنی نباید وایسیم تا خونوادش بیان؟اونطوری که شما میگین اینا معلوم نیست کجان تا پیداشون کنید این طفل معصوم هم مرده.باشه من رضایت نامه رو پر میکنم.فقط تو رو خدا بهم بگید که این زنده میمونه.اگه الان عملش کنیم ایشالا زنده میمونه.نگران نباشید.فقط شما خونوادشو پیدا کنید.خانم صبوحی بگید اتاق عمل رو آماده کنن….چشمام به سختی باز میشن.چرا همه جا تاریکه.چه تخت نرمیه.درد دارم ولی نه مثل قبل.اینجا کجاست؟نگاه میکنم به اطراف.چند تا تخت دیگه هم هست چند تا خانم دیگه هم هستن که خوابن.آها اینجا بیمارستانه.منو آوردن بیمارستان.بچم؟دستمو میزارم رو شکمم.وااااای چه دردی داره.دوباره خوابم میبره.پاشو دختر جون پاشو یه چیزی بخور جون بگیری.چی کار کردی با خودت دختر؟یه سینی میزاره جلوم .توش یه کم نونه با یه کره کوچیک و یه مربا .بیا این چایی رو هم بگیر.حتما شیرینش کن.بخورچه خانم مهربونیه.مثل مادرم.مادرم؟کجاست راستی.چقد تنهام.چقد بدبختم.کاش الان اینجا بود.چرا نیومده.همه ولم کردن حتی مادرم.سلام هستی جون چطوری؟صداش مهربونه مثل همیشه.صدای منم که انگار از ته چاه درمیاد.لبام باز نمیشن.انگار لب ندارم خشک خشکن.ترک خورده و میسوزه.سلام خانم.حالت چطوره؟بهتری؟بله خانم ولی خیلی درد دارم.خوب میشی ایشالا.خونتونو پیدا کردم مامانت داره میاد اینجا.وای چه خبر خوبی.مامان داره میاد پیشم.خدایا ازت ممنونم چی میتونست تو این موقع انقد خوشحالم کنه؟میخوای به من بگی چی شده؟یا نه نمیخواد حرف بزنی.پاشو صبحونتو بخور.پاشوقند میریزه تو چایی و برام همش میزنه.دسته تخت رو میچرخونه.کمرم میاد بالا.وای چه دردی دارم.خدایا من چم شده؟چیزی نمیگمچه خانم خوبیه.مثل مامانصبحونه رو میخورم.انگار ذره ذره نون و چایی رو تو رگام حس میکنم.جون میگیرم.خدا نگذره از اون نامردای بیشرف.ببین چیکار کردن با توبا اشکاش میشه بیمارستانو شست.مامان میاد بالای تختم خودشو میندازه روم.درد همه وجودمو میگیره دوباره.ولی مهم نیست مادر پیشمه.چه بوی خوبی میده.بوی مامان. پیرهنم خیس میشه از گریه زاری هاش.همش میگه منو ببخش.همش نفرین میکنه پدر و داداشمو.منم گریه زاری میکنم.زیاد.فقط اینجام که میتونم راحت با مادرم گریه زاری کنم.دو تایی.بدون مزاحم.خانم صدری هم گریه زاری میکنه.ساعت 12 شده.من چشمم به پنجرست.دارم بیرون رو نگاه میکنم.فقط آسمون معلومه.مامان داره با خانم صدری حرف میزنه و گریه زاری میکنه.خدا نگذره ازشون.بخدا من که ازشون نمیگذرم ایشالا یه روز تقاص این کاراشونو پس بدن.این بیشرفای از خدا بی خبر.مامان داشت داستان منو به خانم صدری میگفت.همینطور چشمم به پنجره بود.یه قمری اومد نشست پشت پنجره.یه نگاهی به تو کرد.پشتشو کرد به پنجره و خیز گرفت و دوباره رفت.خوش به حالش.چقد راحته.غرقم تو خودم.تو خاطراتم تو بدبختیام.یه پول قلمبه میخوای؟مثلا چقد؟8میلیون8میلیون؟از کجا؟تو چی کار به اونش داری مادر…؟میخوای یا نه؟خب کدوم خریه از پول بدش بیاد؟اونم انقد.حالا چه جوری؟فقط نصف نصف.حواست باشه اگه بخوای زیر آبی بری خوارتو…….نه والا بگو ببینم چه جوری؟ظهری قهوه خونه بودم.اصغر کوتول بهم گفتخواهرت دختره دیگه؟نه؟آره چطور مگه؟یه مشتری مشتی براش دارم.یه خفن پولدارخبدنبال یه دختر بچه میگرده که پردش سر جاش باشه واسه یه شب.منم گفتم کی بهتر از خواهر تو.خب چرا مریم رو بهش نمیدی؟خب ..کش تو که میدونی مریم پرده مرده نداره الاغ.خودم زدمش سگ پدر مادر…. روچقد میده؟10 تومن.نصف نصفیعنی 5 من 5 تو؟آرهبرو مادر…. فکر کردی من ..خولم؟آبجی منه بعد تو نصف بگیری که چی بشه؟نمیشه.نمیدمشبابا اندونی، خودتو گه نکن دیگه.معامله خوبیه.ضر نزن پدر جاکش.9من 1 تونه جون خسرو خیلی کمه بکنش 8 2 خوبه دادا؟باشه 8 2.کی کجا؟بهش زنگ میزنم خبرت میکنم.مادرتو …… اگه بخوای لایی بکشیا.اول پولو بهم میدی بعد شیما میاد اونجا.باشه پدر باشه نگران نباش.حلهمامان نیست.بیرونه.انگار نه انگار که من خونه ام.دارم میشنوم اینارو.میرم پیششون.تا خسرو رو میبینم چشمام برق میزنه از چکی که میزنه تو گوشم.دستاش سنگینه.خیلی سنگین برای هیکل لاغر من.آشغال ..کش.تو اینجا چه غلطتی میکنی؟داشتی حرفای ما رو گوش میکردی حرومزاده؟خسرو میخوای چی کار کنی؟من خواهرتمخفه شو مادر…. توام عین اون مادر ….تی . ضرت و پرت نکن برو گمشو پی کارت.لگدش نثار پاهام میشه.خیلی درد داره.نه لگداش،حرفاش.اشکم قطع نمیشه.شاید مریض شدم که قطع نمیشه.نه.به خاطر کاریه که قراره باهم بشه.موبایل خسرو زنگ میخوره.میره بیرون.بابام هیچی نمیگه.نشسته سر منقلش.راحت.چشماش آرومه.نه خوشحاله.چیو نگاه میکنی ..کش.برو گمشو اونور ببینم آشغال.بالاخره از تو یه خیری میخواد به ما برسه.نمردیمو خیر تو رو هم دیدیم.پاشو پاشو برو لباستو بپوش باید بریم.کجا؟قبرستون.به تو چه کجا آشغال ..کش.دوباره لگد میخورم.پا میشی یا کبودت کنم؟چی چیو کبودش کنی دیوث؟کبود باشه که یارو پولی نمیده.راست میگیا.با اون مخ تعطیلت راست گفتی.میخنده.پاشو خواهر گلم.امشب قراره عروس شی.جفتشون باهم میخندن.چه خنده بدی چقد دردناکه.نمیام.میخوای باهام چیکار کنی خسرو؟من خواهرتم.بابا تو رو خدا تو یه چیزی بهش بگو.خفه شو مادر… پاشو ببینم.دستمو میکشه خیلی نمیخواد زور بزنه انقد سبک هستم که راحت از روی زمین بلند شم….به به شیما خانوم.چه خانومی شدی واسه خودت.یه پا عروس شدیا.خفه شو ..کش.بریم.خسرو پشت فرمون من وسط اصغر کوتول پشت.عجب تن نرمی داری دختر.یادم باشه بعد از مهندس خودم ترتیبتو بدم.جووووووندر گوشم صداش سنگینی میکرد.مثل صدای پشه.بوی گند دهنش از این فاصله میومد.ای پدر چرا اشکم قطع نمیشه.اینهمه اشک از کجا میاد؟یه خونه بزرگ نمیدونم کجا.خیلی خونه قشنگیه.ولی برام قشنگ نبود.مثل جهنم بود.میترسیدم.قلبم تند تند میزد.خدایا کمکم کن.چی قراره بشه.اصغر زنگو زد.یه آقایی جواب داد.اصغر گفت امانتیو آوردم.آقاهه گفت الان میام دم در.بعد از چند لحظه یه مردی اومد دم در.سنش حدود 50 بود با یه شکم گنده.خیلی گنده.یه کیسه پلاستیک تو دستش بود.پول بود.داد به اصغر و گفت از اینجا به بعدش رو خودم بهش نشون میدم.دست منو گرفت و کشید تو و در رو بست.با چشم خیس به خسرو نگاه کردم.داشت توی کیسه رو برانداز میکرد.خدایا اینجا کجاس؟…یه قمری دیگه نشست پشت پنجره.مادرم هنوز داره گریه زاری میکنه.خانم صدری هم گریه زاری میکنه.ولی من دیگه اشکم نمیاد.انگار شمشیر خورده بهم.درد همه وجودمو گرفته.ولی درد اصلی تو سینمه.خدایا چرا؟مگه من بچه اونا نیستم؟مگه من ناموس اونا نبودم؟خسته ام.میخوام برم دستشویی.خانم صدری میگه سوند بهت وصله راحت باش.میخوام صورتمو بشورم.کمکم میکنن که برم تا دستشویی.تو نمیان.چه پنجره بزرگی داره.بیرون رو نگاه میکنم.به نظرم اومد که طبقه 4 یا 5 باشیم.پنجره رو باز کردم که هوا بخوره به صورتم.چه هوای خوبی.بهاره راستی.چقد خوبه این هوا.احساس میکنم آزاد شدم.احساس میکنم دیگه درد ندارم.احساس میکنم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد…….مادر شیما از بس به صورتش چنگ انداخته صورتشو زخمی کرده.خانم صدری دیوانه وار اینور و اونور میدوه.چند تا پرستار و دکتر و حراست بیمارستان اومدن.همه وجودش خونه.همه نگرانن.همه داد میزنن…. اما شیما دیگه خسته نیست…. نوشته شب عاشقی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *