آخر شب با خواهر خانم

0 views
0%

٤سال از ازدواج من و پریا ميگذشت، همه چيز خوب و آروم بود. زویا خواهر پریا سال آخر دانشگاه بود و مشغول تكميل تز دانشگاهش. زویا يه دختر خيلي خوشگله. چند باري كه ساقاي خوشگلش ديدم فهميدم كه بدن خيلي سفيدي داره. ساقاي خوشگله پاهاش و بازوهاي نازش گوشتي و سفيده. كاملاً فكرمو مشغول كرده بود و دنباله راهي بودم كه بتونم يه جوري بهش نزديك بشم. با من خيلي خوب بود و منم هر كاري از دستم بر ميومد براش انجام ميدادم تا دلشو بدست بيارم. شبا تا ساعت ١و٢بيدار ميموند و رو تزش كار ميكرد، ما هم هفته اي ٢ تا ٣ شب خونشون ميمونديم شبا. همه زود ميخوابيدن ولي من بيدار ميموندم و فوتبال نگاه ميكردم. يه شب كه همه خواب بودن و زویا مطابق معمول داشت با كامپيوتر كار ميكرد و منم فوتبال تماشا ميكردم، جوري نشسته بود كه پشتش به من بود و منم بدنه نازشو برانداز ميكردم ، يه بلوز صورتي خوشگل و يه شلوارك كه تا پايين زانوهاش بود پوشيده بود. موهاشو ريخته بود رو شونه هاش، لاكه قرمزه خوشرنگي به ناخناي دست و پاش زده بود. دلو زدم به دريا و رفتم كنارش نشستم. بهش گفتم كاري داري كمكت كنم؟ اگه كاره تايپ يا چيزي هست كه بتونم انجام بدم داري بگو؟ چشماش كاملاً خسته بود. لبخند قشنگي زد و گفت نه مرسي. ولي من اصرار كردم كه اجازه بده كمك كنم. با اصرار من قبول كرد و قرار شد اون متنو بخونه و منم تايپ كنم. چند صفحه اي من تايپ كردم كه زویا گفت اينبار من بخونم و اون تايپ كنه ولي من قبول نكردم و اونم اصرار ميكرد، وقتي ديد كه من قبول نميكنم دستشو آورد كه موسو بگيره ولي من نگذاشتم اونم دستشو گذاشت رو دسته منو خواست موسو بگيره ولي من با دست چپم دستشو گرفتم. دستاش خيلي نرم و ناز بود همونجوري كه دستشو گرفته بودم و اون اصرار ميكرد نگام به گردنه سفيدش افتاد، بلوزش يقش يه كم باز بود و سفيدي گردنش مشخص بود.نميدونستم چي كار كنم. ميترسيدم بغلش كنم و يهو جيغي بزنه و آبروريزي بشه، ولي موقعيت خوبي بود و كمتر پيش ميومد اين موقعيت. ديگه دلو زدم به دويا و موسو بهش دادم و اون شروع به تايپ كرد. دستمو گذاشتم روي لبه صندليش. فقط چند سانت تا بدنش فاصله داشتم. آروم دستمو بردم جلو و شونشو گرفتم، يه تكوني خورد و روشو كرد به طرف منو و گفت چي شده. گفتم هيچي، مگه اشكال داره آدم خواهر زنشو بگيره تو بغلش. سرخ شد و هيچي نگفت، منم از كنار همونجور كه شونشو گرفته بودم كشيدمش سمته خودم، خنده اي كرد و گفت چرا اينجوري ميكني؟ من هيچي نگفتم فقط چسبوندمش به خودم. دست از كار كشيد. من دستمو از پشتش برداشتم و بردم طرف رونش و گذاشتم رو رونش، يه كم رونشو ماليدمو همونجوري بردم به طرف داخل رونش. كم كم حالش عوض شد ولي هم اون ميترسيد هم من، چونشو گرفتم آوردم بالا سرشو انداخت پايين سرمو بردم طرفش لبامو نزديك كردم به لباش، خواستم بذارم روي لباش كه سرشو چرخوند لبام روي گونش نشست. بلند شد گفت بسه ديگه من ميرم بخوابم. و رفت توي اتاقش و درو بست. البته اين كار طبيعي بود و براي شروع خوب بود. منم بعده نيم ساعت خوابم رفت. نوشته فرید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *