سلام ، داستانی که براتون میذارم رو نمیشه یه داستان سکسی دونست ، این یه سرگذشته که شاید خوندنش به درد خیلیها بخوره ،دونستن اینکه هرزگی با عشقبازی خیلی فرق داره و در حالیکه عشقبای یک جلوه زیبای آفرینش هست ، هرزگی جنسی یک بلای ابدیه که میتونه خیلی چیزها رو خراب کنه، امیدوارم این داستان به درد زندگیتون بخوره.گاهی اتفاقی برات میفته که نه انتظارشو داری و نه اصلا با نوع فکرت جور در میاد، اون اتفاق میتونه زندگیتو عوض کنه.همیشه میشد یه غم سنگین رو تو نگاهش دید ، اونهمه زیبابی فدای یک تصمیم اشتباه شده بود، بهتره بگم فدای نامردی یه مرد خودخواه شده بود.من و آرش از زمان دانشگاه با هم بودیم و از دوتا برادر خیلی به هم نزدیکتر ، سال سوم مهندسی مکانیک بودیم که هردومون با هم تصمیم گرفتیم درسو بذاریم کنار و بریم تو تجارت اونم فقط با 2 میلیون سرمایه، زدیم تو تجارت اونم واردات جنس با پول نزول.تو اون سالها اول اونقدر استرس تجربه کردیم که وقتی عکسای قبل رو میدیدیم یه چهره صد در صد تغییر کرده رو میدیدیم، سختی زیاد کشیدیم و خیلی جاها تو دهن شیر رفتیم تا واسه خودمون کسی شدیم و حسابی پول بدست آوردیم.ما سالها رو لبه پرتگاه بودیم و همه تلاشمونو میکردیم تا پایین نیفتیم، این مسایل ما رو بیش از حد با هم یکی کرده بود، هردومون همیشه با هم بودیم و همه تلاشمون این بود که به هم کمک کنیم.آرزو دختر یه تاجر سرشناس بود که از اول عمر تو پر قو بزرگ شده بود اما هیچ غرور و تکبری تو رفتارش نبود ، اولین بار زمانی دیدمش که پدرش یه مشکل گمرکی بزرگ پیدا کرده بود، من رو شام دعوت کرده بود خونه تا با هم مشورت کنیم.هنوز اون لحظه عین فیلم روزی هزاربار جلوی چشمام رژه میره.پاییز بود و بارون سنگینی می بارید، با پدر آرزو مشغول صحبت بودم و صدای ضربه های بارون به شیشه میکوبید، در خونه باز شد و آرزو اومد تو، بارون صورتشو خیس کرده بود و زیباییش رو صد برابر.چشمم که به آرزو افتاد دیگه اثری از اون آدم محکم رو تو خودم نمیدیدم، من همیشه یک تئوری داشتم که زنها مرد رو از پیشرفت میندازن واسه همین نمیذاشتم زنها بهم نزدیک بشن. با اینکه آرش یکسره در حال خانوم بازی بود اما من کاملا پاستوریزه مونده بودم.آرزو به طرف من و پدرش اومد واسه احوالپرسی، نمیدونم چم شده بود قلبم محکم میزد، صورتم داغ شده بود، صدام میلرزید و لکنت پیدا کرده بودم، نفهمیدم چجوری احوالپرسی کردم و چی گفتم.پدر آرزو فهمید که یه چیزیم شده من رو چند دقیقه تنها گذاشت تا به خودم بیام، یه حس عجیبی تو وجودم بود، خجالت، ترس، تردید، …همه اینا واسه تاجری مثل من نمره منفی بود، بین همه معروف بود که من از سنگم، همیشه تلاشم این بود که ثابت قدم و استوار باشم اما حالا یه نگاه همه اون دژ بلند رو ریخته بود.شام خوردم و از خونشون زدم بیرون.پشت فرمون دیونه شده بودم نفهمیدم چجوری از خونه اونا تو سهروردی رسیدم تو بیابونای شرق تهران ، ساعت 2 شب بود که به خودم اومدم که همینجوری دارم میرم تو جاده مشهد و الان نزدیکای سمنان بودم.زدم کنار نمیدونم چم شده بود تازه یادم افتاد که 30 سالم شده و هنوز پسرم، یادم افتاد که هیچ همراهی تو زندگی ندارم، هیچکس نبود که الان تو این نصفه شب بهم زنگ بزنه و بپرسه مرده ای یا زنده، بغضم ترکید و تو اون دل بیابون های های گریه زاری کردم.با خدا کلی صحبت کردم و ازش آرزو رو خواستم.حسم بهم دروغ نمیگفت، من عاشق شده بودم.هوا تقریبا روشن شده بود که برگشتم ، با خدا عهد کردم که اگه به آرزو برسم به 100 نفر عروس بی بضاعت جهیزیه بدم.صاف رفتم شرکت شب پرواز داشتیم با آرش واسه مالزی.سر ناهار به آرش گفتم که میخوام ازدواج کنم، اونم کلی مسخره بازی در آورد و ازم پرسید کیه که من بهش نگفتم.شب با آرش پرواز کردیم، یک هفته ای که مالزی بودیم من دلم عین سیر و سرکه میجوشید و تو اتاق بغلیم آرش هر شب با یه فاحشه میخوابید.آرزو دانشجوی ارشد معماری بود و همزمان تو شرکت پدرش هم کار میکرد، یه دختر بی نهایت با کلاس که هرچی از سطح فرهنگ و شعور و درایتش بگم کمه.وقتی برگشتم ایران همه وقتمو گذاشتم برای ردیف کردن مشکلات پدر آرزو.هفته ای دو سه بار آرزو رو میدیدم و چندین بار هم با هم تلفنی صحبت میکردیم.یه روز حوالی ظهر با هم رفتیم دفتر یکی از دوستای با نفوذم واسه مشورت بعد از جلسه آرزو دعوتمو قبول کرد و رفتیم ناهار.با هم راحتتر شده بودیم و یه حس اعتماد بینمون برقرار شده بود، ارزو ازم پرسید تو فقط 30 سالته چرا اینقدر موی سفید داری؟ منم براش از زندگیم گفتم و از ریسکای بزرگی که تو زندگی کردم، تا اون موقع آرزو فکر میکرد من یه بچه پولدارم ولی وقتی فهمید من یه تاجر خودساخته ام کلی بهم تبریک گفت و ازم تعریف کرد.یه لحظه نگاهم تو نگاه آرزو قفل شد همون لحظه آرزو با چشماش بهم فهموند که میدونه عاشقش شدم……..یک ماهی میشد که دنبال کار پدر آرزو بودم و رابطم با آرزو هر لحظه نزدیکتر میشد، اما هیچوقت به زبون نیاوردم که میخوام باهاش ازدواج کنم ولی خوب هردومون اینو خوب میدونستیم.میخواستم کار پدر آرزو رو تموم کنم تا عرضه و لیاقتمو بهشون نشون بدم و بعد خواستگاری کنم.تو این مدت آرزو بارها به شرکت ما اومده بوداما همه فکر میکردن اینم یه رابطه کاری هست.صبح بود که رفتم شورای داوری و بعد این همه وقت دوندگی تونستم گمرک رو شکست بدم و به نفع پدر آرزو رای بگیرم و این یعنی حدود 800 میلیون سود واسه اون. تلفنی به آرزو و پدرش خبر دادم اونا تو پوست خودشون نبودن.شک نداشتم که بهم جواب مثبت میدن باید به پدر و مادرم و همینطور به آرش میگفتم و قرار خواستگاری میذاشتیم.شب رفتم خونه آرش، میخواستم اول به آرش بگم، یکی دیگه از دوستامون هم اونشب اومد و تا دیر وقت موند ، هر دو پای تلویزیون دراز کشیده بودیم و فوتبال میدیدیم، من میخواستم شروع کنم به حرف زدن که آرش شروع کرد صحبت کردن.آرش شهرام فکر میکنی ما راهو تا اینجا درست رفتیم؟من آره برادر هر جوونی حسرت مارو میخورهآرش ولی ما بدجوری تو گل کار فرو رفتیم ، اینهمه پول داریم ولی نه زنی نه بچه ای، من خسته شدم ، این زندگی دلمو زدهمن آره باید دیگه به زندگیمون شکل بدیم داریم پیر میشیم.آرش برادر من یه مدته عاشق شدم اونم بدجور میخوام خانم بگیرم و از مجردی در بیام.من دمت گرم آرش جون دست ما رو هم بگیرآرش شهرام همه کار و کاسبی این سالها با نقشه های تو بوده، تو هیچوقت اشتباه نمیکنی، اگه تو نبودی من یه کارمند ساده ام نبودم، نمیدونم دختری که عاشقش شدم به دردم میخوره یا نه ، میخوام تو بررسی کنی ببینی خوبه واسم یا نه.منخوب کیه طرف؟آرش دختر مهندس رفیعی ، خیلی دختر خانومیه ، تو این مدت که واسه مشکل باباش میومد و میرفت زیر نظر داشتمش، واقعا همه چی تمومه ……….آب دهنمو به سختی قورت دادم انگار دنیا رو سرم خراب شده باشه، آرشم یه بند داشت از خوبیهای آرزو حرف میزد و منم ساکت انگار تو دریاچه یخ افتادم.آرش چی میگی داداش؟ خودمو زدم به خواب که از جواب در برم.تا صبح فکر کردم ساعت 4 بلند شدم زدم بیرون ، رفتم خونه و اون روز شرکت نرفتم به امید این که آرش بفهمه ناراحت هستم. نمیخام داستانو خیلی بلند کنم……آرش همیشه اتکاش به من بود نمیخواستم فکر کنه نامردی میکنم در حقش، تو اون مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه خودمو راضی کردم به نفع آرش کنار بکشم.بعد از مطرح شدن خواستگاری آرش ،آرزو چند بار بهم زنگ زد اما من جواب ندادم تا مبادا دلم بلرزه.از همش بدتر این بود که واسه مراسم خواستگاری هر کاری کردم آرش گیر داد بدون تو نمیرم و این حرفا.تو مراسم حالی داشتم که خدا کنه سر هیچ کس نیاد، شب وقتی میرفتم خونه پشت فرمون بی حال شدم و زدم به جدولای بغل خیابون.آرزو به آرش جواب مثبت داد و رفتن سر زندگیشون.تو این مدت موهای سرم یه دست سفید شد و 23 کیلو وزنم کم شد، ذهن فعالم دیگه تو تجارت سر به هوا و خنگ شده بود، عصبی و گیج بودم.آرش خانم گرفته بود اما دست از عیاشی بر نمیداشت مدام با زنای دیگه میخوابید و اخیرا فهمیده بودم کراک میکشه، هر چی نصیحتش میکردم توجه نمیکرد.به بهانه ایجاد دفتر تو چین از ایران رفتم و یکسالی اونجا موندم تا همه چیز یادم بره اما نرفت که نرفت.ایران که برگشتم آرزو حامله بود و تا 3 ماه دیگه بچشون به دنیا میومد.آرشم تو این مدتی که من نبودم تبدیل شده بود به یه عوضی پایان عیار با کلی رفیق ناباب و کلی رفتارای زننده.آرزو چند بار ازم خواست یه کاری کنم اما چه میشد کرد ؟ آرش تا خرخره تو مواد فرو رفته بود.بچه به دنیا اومد، با نقص ذهنی مادرزادی ، بچه عقب مونده دراومده بود.آرش به هم ریخته بود و کلافه بود هرچی هم دلداریش میدادم اثری نداشت.یه روز تو اتاقش تو شرکت با آرزو دعواش شد و آرزو رو حسابی زد ، تا بتونیم بریم تو اتاقش همه صورت آرزو خون شده بود.آرزو رو سوار ماشین کردم و بردم بیمارستان با کلی رشوه و التماس پای پلیس وسط نیومد، آرزو رو بعد از پانسمان و عکسبرداری و… سوار ماشین کردم ببرم خونه زد زیر گریه زاری و از کارای ارش برام گفت، از این که آرش چند وقتی با پررویی پایان خانوم میاره خونه و سکس میکنه، از این که کتک زدن آرزو شده کار آرش و کلی چیزای دیگه که مغزمو میترکوند.آرزو اون دختر زیبا و تحسین برانگیز قربونی یه مرد بی مسوولیت شده بود، غم تو چهرش موج میزد و از اون همه زیبایی هیچی نمونده بود.رسیدیم خونه بردمش تو و نشستم یکم دلداریش بدم، گفت پدرش ناراحتی قلبی بدی داره و اگر بفهمه دخترش چی میکشه قلبش وامیسته.آرش میخواست بچه رو بدن بهزیستی ولی آرزو میخواست بچشو نگه داره.آرزو کلی گریه زاری کرد، بهم چیزی گفت که بغض چند ساله تو گلوم ترکیدمن آرزو آرش اینجوری نبوده نمیدونم چی شده ولی باید کمکش کنیم دوباره مثل قبل بشهآرزو مشکل من تویی نه آرشمن من؟ چی میگی؟ من چکار کردم؟آرزو تو منو به ارش فروختی و انداختیم تو این لجن، من آرشو نمیخواستم، روحساب لجبازی با تو زنش شدم، منو به چه قیمتی فروختی؟ اینا رو که گفت سیل اشک از چشام راه افتاد، همه غمام تازه شدن و همه چیز واسم نو شد.پا شدم و از خونه آرش زدم بیرون ، حالا که اینجوری شده باید یه کاری میکردم آرش آدم بشه و برگرده سر زندگیش.پیش هر مشاوری که میشد رفتم و هر کاری میشد کردم ولی آرش کاملا از دست رفته بود.هم داشت زندگی خودشو به فنا میداد هم شرکتو.یه فکر افتاده بود تو ذهنم باید میدیدم آرزو موافقه یا نه؟یه روز آرش شنگول و قبراق اومد تو اتاقم و گفت شب حتما بیا خونه ما.شب رفتم دستمو گرفت برد طبقه بالا کلی پول داده بود یه دختر از گرجستان خریده بود ، کلی از دختره تعریف کرد و گفت امشب تو رو آوردم که اول خان برادرم بکنه بعد من، بهش گفتم من نمیخوام، خودش اینقدر مواد و مشروب مصرف کرده بود که هیچی حالیش نبود. رفت با دختره شروع کرد، منم رفتم پایین پیش آرزو، بچه تازه خوابیده بود و آرزو زل زده بود به تلویزیون و از بالا هم صدای آخ و اوخ دختره میومد.انگار واسه آرزو عادی شده بود، قلبم آتیش گرفته بود از این همه نامردی.کنار آرزو نشستم سرشو بوسیدم و بهش گفتم آرزو آرش بدجوری قاطی کرده فکر نکنم بشه سر عقل آوردش، تو باید یه فکری به حال زندگیت کنی.ازش پرسیدم علاقه ای به آرش داره؟ گفت ازش متنفرم.بهش نگاه کردم وقتش بود اشتباه چند سال پیشم رو جبران کنم، آرش نه لیاقت این خانم رو داشت نه لیاقت از خود گذشتگی منو.چسبیدم به آرزو در گوشش گفتم آرزو خوب میدونی که چقدر عاشقت بودم و بدون الانم همونقدر عاشقتم اگه بخوای حاضرم همه هستیمو بدم که تو دوباره همون دختر سرحال و بی نظیر بشی.آرزو تند به چشام نگاه کرد و پوزخند زد.صورتشو با دست به طرف خودم برگردوندم بهش گفتم من نمیدونستم اینجوری میشه، اونموقع فکر میکردم آرش از من بهتره، یه قطره اشک از گوشه چشم آرزو پایین غلطید و لباشو به لبام چسبوند.هردو اشک میریختیم و همدیگه رو میبوسیدیم، ازم خواست نجاتش بدم، قول دادم این کارو بکنم.پا شدم و زدم بیرون، وقتش بود که عشقمو پس بگیرم، فردا همه چیزو گذاشتم واسه فروش کمتر از یه ماه همه زندگیمو نقد کردم، پولامو کلا از کشور خارج کردم حتی اگه کار نمیکردم تا آخر عمر تامین بودم.واسه آرزو و بچه مدارک خروج رو ردیف کردم شب رفتم دنبال آرزو و بچه آرش طبق معمول طبقه بالا مشغول عیاشی بود، ما سه تا رفتیم، میدونستیم که دیگه نمیتونیم برگردیم ، اما راهی جز رفتن نبود، من میخواستم از حالا عمرمو جونمو واسه آرزو و این بچه بی گناه بذارم. چرخای هواپیما که از زمین کند ، من و آرزو رو برد تا به هم برسونه دور از وطن دور از مردمی که با زبون تو صحبت میکنن.تو هواپیما آرزو سرشو رو شونم گذاشت و خوابید، بهم تکیه کرده بود از همون لحظه قسم خوردم که همه چیزمو براش بذارم.شب اولی که تو هتل بودیم اونقدر رومانتیک با هم عشقبازی کردیم که خاطرش هنوز تو ذهنم مونده.الان 3 سال از اون موقع گذشته ، خدا کمک کرد و من دوباره یه تجارت موفق راه انداختم ، یکسال پیش خدا بهمون یه پسر داده.آرزو داره دکتراشو میگیره و شده همون دختر بی نظیر قبل.زندگیمون شاد و گرم و به دور از هر ناخوشی هست.برای پسر آرَش بهترین مربیها رو گرفتیم که خوب پیشرفت میکنه.چند ماه بعد از اومدن ما شرکت تو ایران با کلی بدهی ورشکست میشه و نزول خورها خونه و شرکت و همه چیز آرش رو میگیرن، از اون به بعد کسی از آرش خبری نداره و بعضیها میگن اوردوز کرده و مرده.به هرحال کمی و کاستی رو ببخشید.نوشته شهرام
0 views
Date: November 25, 2018