آش نخورده و ….

0 views
0%

سلامحدودا 2 سال پیش یه دوست دختر داشتم که اسمشو میذارم ساناز.محل کارش نزدیک مغازه پدرم بود منم همونجا باهاش اشنا شدم اخه منم پیش پدرم کار میکنم.خیلی تیکه خوبی بود و شدیدا تو کفش بودم اما راستش سرو گوشش میجنبید و تا دلتون بخواد جلف بودبگذریم.یه مدت که از اشناییمون گذشت و صمیمی تر شدیم و چند بار تو ماشین باهاش ور رفتم فهمیدم که اگه خونه خالی باشه طرف با کله میادحالا مگه خونه خالی میشد فصل مدرسه دانشگاه و…. بود تعطیلی هم در کار نبود دوستامم هیچ کدوم خونه دستشون نبود.خلاصه جور نشد تا اینکه یه روز ساناز گفت خونوادش شب عروسی دعوتن و خودش نمیره ابراهیم (باباش) هم تا دیر وقت سر کاره ونمیاد ازم خواست طرفای ساعت 8.30 برم پیشش منم از خدا خواسته قبول کردم.اون روز کبکم شدیدا خروس میخوند عصر رفتم باشگاه بعدش فوری برگشتم خونه دوش گرفتم تر تمیز کردم کلی وسواس به خرج دادم تا از تو لباسام یه دست که از همه بهتر بود و پوشیدم و زدم بیرون. ساعت تقریبا 8 شده بوده با دوستم تو پارک نزدیک خونه ساناز بودم بهش زنگ زدم حالا مگه ایرانسل را میداد اصلا نمیگرفت خلاصه یه ربعی طول کشید تا شمارشو گرفتم جواب داد گفت بیرون بوده تازه رسیده خونه کسی هم خونه نیست درو باز میذارم بیا منم از دوستم خداحافظی کردم رفتم سمت خونشون درو باز گذاشته بود رفتم تو حیاط دیدم اونم تو حیاطه بعد سلام احوالپرسی گفت این چه طرز لباس پوشیدنه یه کم رسمی تر باش همون لباسی که کلی وسواس واسش خرج کردم اینو که گفت دوس داشتم جرش بدم خلاصه دعوتم کرد تو کفشامو تو جا کفشی گذاشتم و رفتیم تو خونه اونم درو قفل کرد من نشستم رو مبل اونم گفت میره لباس عوض کنه میاد رفت تو اتاقش لباس عوض کرد یه تی شرت شلوارک پوشیده بود که بد جور تحریکم کرد با اینکه خیلی حشری شده بودم پیش خودم فک کردم این که خودش منو دعوت کرده خونه پس حتما میکنمش بذار خودمو سنگین بگیرم رفت دو لیوان چای اورد نشست پیشم دستمو گرفت یکم باهاش بازی کرد سرشو گذاشته بود رو سرم بوی ادکلنش دیونم کرده بود دستمو انداختم گردنش اروم داشتم پیشونیشو بوس میکردم یهو سرشو بر گردوندو نمیدونم چی شد لب تو لب شدیم اساسی بعد گفت پاشو بریم اتاقمو بهت نشون بدم رفتیم اتاقش نشتم رو تختش اونم اهنگه هتل کالیفرنیای ایگلزو گذاشتو اومد نشست پیشم باز لب تو لب شدیم همینجور که داشتم لباشو میخوردم دستم رو سینه هاش کار میکرد اولش یه کم من و من کرد اما معلوم بود بدش نمیاد تی شرتشو دادم بالا یه کم دیدم خودش دستاش داد بالا منم درش اوردم پیرهنه خودمم در اوردم داشتم با سینه هاش ور میرفتم همزمان هم سوتینشو وا کردم ساعت تقریبا 9یا شایدم 9.15 شده بود سر گرم سینه هاش بودم که دیدم یه صدایی میاد چشتون روز بد نبینه اقا ابراهیم زود کارش تموم شده بود در حیاطو وا کرده بود اومده بود تو اما کلید در حالو که ساناز قفل کرده بود نداشت میدونست که ساناز خونس و داشت صداش میزد ساناز فوری تی شرتشو پوشید به منم گفت همینجا بمون تا یه جوری بپیچونمش تو بری معلوم بود خیلی ترسیده گفتم الانه که بره سوتیو بده.راستش منم روانم قهوه ای شده بود و رنگ رخسارم عین گچ گفتم الانه که ابراهیم بیاد این دختره جلفو ببنده به ما یه دستو یه پامم ضربدری بندازه پشت قبالش.پیرهنمو پوشیدم و نشستم رو تخت ساناز درو واسش بازکرد اومد نشست رو مبل و تلویزیونو روشن کرد یه چای خوردو ساناز واسش شام اورد یه ساعتی گذشت ساناز در حالیکه صداش از ترس میلرزید بهش گفت مادر گفته از تالار که برمیگردیم دیر وقته خودت بیا دنبالمون اونم گوشیو ورداشت زنگ زد به مادر ساناز گفت من خستم نمیتونم بیام به دکتر(دومادشون) بگین برسونتون خونه اونم گفت دکتر خونواده خودش هستنو ماشینش جا نداره روم نمیشه خلاصه تلفنی حرفشون شد منم پایان اینا رو داشتم میشنیدم کیر حواله شانسم میکردم اخرش ابراهیم جلو زنش کم اورد گفت باشه میام پاشد رفت دنبالشون که از در نرفته بود بیرون برگشت. زنش زنگ زده بود گفته بود میخوام صد سال سیاه نیای دکتر گفته خودم میرسونمتون داریم میایم.باز ابراهیم اومد نشست خیلی اعصابم بهم ریخته بود شانس اوردم تو اتاق ساناز نمیومد که اگه میومد جایی واس قایم شدن نبود. یه چند دیقه گذشت ساناز اومد پیشم گفت رفته وضو بگیره نماز بخونه تو اتاق اونوری نماز میخونه خبرت میکنم بری خلاصه بعد 5-6 دقیقه ساناز اومد گفت الان میتونی بری با هزار ترس و لرز اومدم تو حال خدا رو شکر خونشون بزرگ بود متوجه نمیشد رفتم بیرون کفشامو دستم گرفتم رفتم تو کوچه 50 متر اونور تر پوشیدم اومدم خونه. چند روزی گذشت تلفنی ادامه میدادیم.بعضی وقتا به بهانه اینکه هم کلاسیمه میومد دم مغازه دنبالم اون روزه کیری هم زنگ زد گفت ساعت 6 میام دنبالت بریم یه چرخی بزنیم گفتم باشه.ساعت تقریبا 5 بود با پدرم مغازه بودم که گفت فکراتو کردی گفتم راجع به چی گفت دختر عموت.خیر سرم کل دنیا دختر واسشون نشون میکنن یه شامپانزه هم واس ما نشون کرده بودن اونم از بچگی نافشو واسم بریدن تنها خوبیش اینه وضع مالیشون عالیه پدر منم که بازاری سریع مارو گذاشته بود بنگاه.گفتم پدر هزار بار گفتم بازم میگم من از این دختره خوشم نمیاد دیگه اسمشو نیار ول کن که نیستی.اونم جاتون خالی نباشه شروع کرد مگه چشه دخترای این دوره زمونه مال زندگی نیستن و شانس اوردی این گیرت اومده خلاصه حرفمون شد اساسی زدم بیرون از مغازه رفتم یه سیگار دود کنم که کاش نمیرفتم سیگار و کشیدم برگشتم که دیدم ساناز اومده دنبالم پدرمم امواتشو اورده جلو چشش که تو از را به درش کردی این نامزد داره خانم محترم ولش کن دیگه دنبالش نیا تهش اینو بگم پدرم پروندش.ساناز رفت یه ساعت بعد زنگ زد گفت تو که نامزد داری چرا به من گیر دادی دروغگو کثافت …. هر چی گفتم اشتباه منیکنی تو کتش نرفت گفت دیگه شمارمو پاک کن.حالم کیری شده بود نه تونستم بکنمش نه حداقل یه حال درست درمون باهاش بکنم گفتم که خیلی تیکه خوبی بود.حالا که پریده بود دو سه روز تعطیل شد خونوادم دسته جمعی رفتن شمال که یه هفته بمونن من نرفتم که بعد تعطیلی مغازرو باز کنم حالا که نمیخواستم خونمون خالی شده بود. یکی دو روز گذشت طاقت نیاوردم بهش اس دادم از اون اس الکی ها که همه میدن مثلا اشتباه شده ولی اشتباه نیست.یه چیزی الکی نوشتم فرستادم واسش که جواب نداد بعد نوشتم که ببخشید اشتباه شده میخواستم واس یکی دیگه بفرستم که جواب داد اوکی یه کم خوشحال شدم ادامه دادم نوشتم بابت او جریان متاسفم اشتباه میکنی باید واست توضیح بدم که نوشت خر خودتی دیگه از این اشتباهات نکن(پیام اشتباه نده) خداحافظ برای همیشه.منم واس اینکه کم نیارم نوشتم به درک در حالی که ما تحتم در حال سوختن بود به شکلی که واس روشن کردن سیگار نیازی به فندک نبود.از دوستان تقاضا دارم که به من و ناموسم فحش ندن چون مردو مردونه هیچ دروغی تو این داستان نبودامیدوارم همگی موفق باشین.نوشته‌ آرش

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *