آقای مهندس (2)

0 views
0%

…قسمت قبلفردا تو شرکت پایان حواسم به ماجرای دیشب بود تصویر رویا تو ذهنم بود دوست داشتم دائم چهره اش رو مجسم کنم یاد اون بوسه ای که رو گونه ام گذاشته بود تنم رو مور مور می کرد اون روز تو شرکت اصلا حواسم جمع نبود همه اش با خودم فکر میکردم که چطور میتونم دوبار کنار اون دو تا دختر باشم بعد از ظهر یکم زودتر رفتم خونه یه دوش گرفتم سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم یه جعبه شکلات کادویی و چند تا شاخه گل رز سرخ گرفتم و به سمت خونه اشون راه افتادم تو راه مردد بودم که برم یا برگردم به خودم میگفتم چه برخوردی میکنن نکنه در مورد من فکر بدی بکنن اما دلم رو به دریا زدم دیگه جلوی در خونه اشون بودم زنگ طبقه سوم رو زدم بعد از چند لحظه دیدم کسی جواب نداد بازم زنگ زدم اما کسی جواب نداد به خودم لعنت فرستادم که چرا اینکار رو کردم داشتم میرفتم سمت ماشین که یه دست رو روی شونه ام حس کردم برگشتم دیدم رویا با یه چادر سفید پشت سرم وایساده یه لحظه زبونم بند اوم رویا نگاهی به جعبه شکلات و گلی که تو دستم بود انداخت و لبخند زد نگاه مهربونش و اون لبخند قشنگش ترس رو از یادم برد سلام کردم و گفتم که برای عیادت پریسا اومدم اون هم سری تکون داد و دستم رو گرفت و به سمت خونه اشاره کردم گفتم اگر مشکلی هست مزاحم نمیشم اما دیدم اخمش رو تو هم کشید و با سر اشاره کرد که باهاش برم من هم گفتم اگر وقت مناسبی نیست اشکالی نداره بعدا مزاحم میشم دیدم که دست بردار نیست من هم دنبالش راه افتادم از راه پله ها رفتیم بالا رسیدم به در آپارتمان در نیمه باز بود صدای پریسا رو شنیدم که میگفت رویا نرفته که ؟ با هم رفتیم تو پریسا با یه تی شرت سبز قشنگ و یه شلوار آزاد که پاچه اون رو از روی درزش باز کرده بود روی کاناپه نشسته بود و کنارش چند تا گلوله نخ قلاب بافی بود من رفتم به سمتش و شکلات و گل رو به طرفش گرفتم لبخند قشنگی زد و گفت ممنونم آقای مهندس دیشب شما رو کلی زحمت انداختیم دوباره چرا شرمنده کردین گفتم قرار بود بیرون از شرکت مهندس نگین گفت ببخشید آقا رضا دست خودم نیست بس که توی شرکت همه شما رو اینطوری صدا میکنن عادت کردم تعارف کرد و نشستم روی صندلی که کنار کاناپه بود پرسیدم پاتون چطوره ؟ گفت کمی درد داره اما بد نیست گفت مسکن رو استفاده کردین گفت ترجیح میدم دردش رو تحمل کنم تا دارو مصرف کنم تو همین حین دیدم که رویا با یه سینی چایی داره میاد به طرفمون یه بلوز دامن صورتی کم رنگ تنش بود و موهاش رو پشت سرش جمع کرده بود یه گوشواره بدلی قشنگ که شبیه یه حلقه بزرگ بود کنار صورتش تکون میخورد و طبق معمول لبخند شیرینش رو هم روی لب های گوشتالو و قشنگ داشت خم شد و بهم چای رو تعارف کرد من هم برداشتم جای قند نقل بود و پولکی وقتی داشتم نقل برمیداشتم زیر چشم بهش نگاه کردم سینه های سفیدش به هم فشرده شده بود و بینشون یه گردنبند قلب خودنمایی می کرد ناخودآگاه باز هم نگاهمون گره خورد اینبار هر دو به هم لبخند زدیم باز تشکر کردم و اون هم سرش رو تکون داد و نشست کنار پریسا گفتم دیشب چطور شد که این بلا سرتون اومد پریسا گفت من داشتم از روی پل روی جوی میپریدم که سر خوردم و پام توی شکاف بین پل و جدول گیر کرد و این بلا سرم اومد رویا برگشت طرفش و به کله اش اشاره کرد و دستش رو دور اون چرخوند پریسا گفت نخیر حواسم پرت نبود سر خوردم دیدم رویا به علامت مخالفت سرش و تکون داد و یه آه کشید خندام گرفت رویا با پریسا مثل خواهر بزرگتر رفتار میکرد پریسا از خنده من خندید و رویا هم خنده اش گرفت به رویا رو کردم و گفت دختر خوبی بوده این مریض ؟ چشماش رو گرد کرد و نفسش رو مثل فوت داد بیرون و سرش رو به علامت نه تکون داد بعد انگشتش رو به علامت تهدید به سمت پریسا گرفت و با سر به من اشاره کرد پریسا گفت رویا تو رو خدا ول کن دیدم رویا داره با سر اشاره میکنه که دنبالش برم من هم بلند شدم رفتم رویا من رو برد توی آشپزخونه دیدم بوی قیمه بلنده گفتم کار پریساست سرش رو تکون داد و فهموند که بله من هم در قابلمه رو برداشتم بوی خوبی میداد و ظاهر خوبی هم داشت برگشتم به اتاق و نشستم به پریسا گفتم شما مگه قرار نبود استراحت کنی سرش رو انداخت پایین و گفت من که دارم استراحت میکنم گفتم پس این قیمه کار کیه ؟ گفت یعنی هر کسی پاش مشکل پیدا کنه نباید غذا بخوره ؟ خنده ام گرفت و گفتم نه اما میشه از بیرون غذا گرفت وقتی که آدم مریض باشه دیدم داره میخنده و نگاهش به بالای سر منه برگشتم دیدم رویا داره با انگشت براش خط و نشون میکشه من هم خنده ام گرفت گفتم رویا خانم این دختر شیطونه شما چرا جلوش رو نگرفتین دیدم شانه هاشون بالا انداخت و دستاش رو علامت تسلیم گرفت بالا یعنی که من حریفش نمیشم اینبار همگی با هم زدیم زیر خنده مدتی به حرف زدن راجع به شرکت و کارش و همکارا گذشت نگاه ساعت کردم دیدم ساعت نزدیک به نه شبه بلند شدم و گفت اگر اجازه بدین من رفع زحمت کنم دیدم رویا با دلخوری بهم نگاه کرد و بعد به پریسا نگاه کرد نگاه پریسا هم برگشت به سمت من و گفت آقا رضا میدونم که غذای فقیر فقرا باب طبع شما نیست اما خوشحال میشیم شام در خدمت باشیم گفتم نه دیگه من اومده بودم عیادت نه مهمونی گفت این چه حرفیه شما مهمون نیستین صاحب خونه اید اگر مشکلی ندارین و میتونید بمونید ما خیلی خوشحال میشیم شام در خدمتتون باشیم برگشتم به رویا نگاه کردم نگرانی تو نگاهش موج میزد دلم نیومد دلش رو بشکنم گفت باشه اما به یه شرط پریسا ذوق زده گفت هر شرطی باشه قبول گفتم به این شرط که من ظرف ها رو بشورم هر دوتا شون با هم زدین زیر خنده و رویا گفت باشه گفتم باید یه زنگ بزنم خونه بگم شام منتظر من نباشن بعد گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم دیدم آنتن نمیده رویا فهمید و بهم اشاره کرد که باهاش برم من هم بلند شدم دنبالش راه افتادم دیدم رفت به سمت اتاق خواب و تو انتهای اتاق به تراس اشاره کرد من هم ازش تشکر کردم و رفتم به سمت در تراس از کنار رویا که رد میشدم به خاطر وجود تخت مجبور شدم که خود رو جمع کنم یه لحظه تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیافتم که رویا دستم رو گرفت باز اون گرما و نرمی دستاش توی دستم بود برگشتم دوباره نگاهمون به هم قفل شد دیدم رویا داره همینطور به من که بهش زل زدم نگاه میکنه چند لحظه تو همین حالت بودیم که دیدم صورتش درست جلوی صورت منه و نفسش تو صورت من میخوره ناخودآگاه صورتم رو بهش نزدیک کردم دیدم اون هم صورتش رو نزدیکم آورد و چشماش رو بست لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و یه بوسه طولانی ازش گرفتم دیدم دستاش دور من حلقه شده من هم دستام رو دور صورتش گرفتم و باز هم بوسیدمش عطش و حرارت سرتا پام رو گرفته و دوست نداشتم این لحظه هیچوقت تموم بشه انگار لب هامون رو به هم دوخته بودن رویا همچنان چشماش رو بسته بود و دستاش دور من بود صدای پریسا قفل لبهامون رو شکست رویا رویا یه لحظه بیا رویا دست پاچه از من جدا شد من هم خودم رو کشیدم کنار رویا رفت به سمت در اما برگشت نگاهم کرد و باز هم اون لبخند قشنگش رو بهم نشون داد هنوز تو شوک بودم که چی شد رفتم به طرف تراس و در رو باز کردم هوای خنک شب زمستونی به صورتم خود و اون رخوتی که تو سرم پیچیده بود از بین رفت و جاش رو به یه لذت عجیبی داد گیج بودم اما سرخوش شماره خونه رو گرفتم و به مادر گفتم که شب دیر میام و منتظر من نمونن و شامشون رو بخورن همون جا یه سیگار آتیش زدم و به فکر فرو رفتم ادامه این ماجرا چی می خواد بشه ؟ یعنی رویا من رو دوست داره؟ نکنه این فقط یه واکنش زودگذر باشه؟ پریسا چی فکر میکنه؟ انبوهی از سوالات به مغزم هجوم آوردن اما همیکنه یاد بوسه های گرم و آبدار چند دقیقه پیش افتادم همه اشون یادم رفتم سیگارم تموم شده بود و سرمای هوا داشت تو بدنم نفوذ می کرد برگشتم به اتاق خواب و در تراس رو بستم رفتم توی پذیرایی دیدم رویا سفره رو چیده و پریسا لنگان لنگان داره میاد که کنار سفره بشینه زیر بغل پریسا رو گرفتم و کمک کردم که بشینه وقتی که داشت می نشست در گوش گفت آقا رضا حالت خوبه ؟ با تعجب گفتم بله ممنون چطور مگه؟ رویا توی آشپزخونه داشت غذا رو می کشید با خنده گفت هیچی دستاتون یخ کرده ولی از خودتون گرما داره میزنه بالا خجالت کشیدم اما گفتم روی تراس یه سیگار کشیدم واسه همینه که یه مقدار یخ کردم پریسا دیگه پا پی نشد و نشست رویا دیس برنج رو آورد و نشست نگاهی به سفره کردم کوچیک بود اما چیزی کم نداشت دو تا ظرف خورشت که یکی رو رویا کنار دست من گذاشته بود و اون یکی رو کنار خودشون یه تنگ دوغ و سه تا ظرف سالاد شیرازی که روشون یه جور سبزی خشک شده ریخته بود برنج رو هم با ته دیگه سیب زمینی وسط سفره گذاشته بود پریسا گفت آقا رضا تعارف نکنید برنج بکشید من هم دست بردم و کفگیر رو برداشتم دستمو به طرف رویا دراز کردم و ازش بشقابش رو خواستم اون هم بشقابش رو داد و براش دو تا کفگیر برنج کشیدم برگشتم به سمت پریسا دیدم بشقاب به دست منتظره یه لبخندی بهش زدم و بشقاب اون رو هم پر کردم بعدش هم یه کفگیر برنج کشیدم برای خودم پریسا گفت آقا رضا تعارف میکنی غذا درست یه کمی کمه اما شما یه کفگیر برنج به کجاتون میرسه ؟ من گفتم حقیقت زیاد گرسنه ام نیست دیدم رویا دست دراز کرد و باقی برنج و ته دیگی که تو دیس مونده بود خالی کرد تو بشقاب من پریسا گفت آها حالا شد اگر تو رو نداشتیم چیکار میکردیم رویا جون ؟ رویا سرش رو انداخت پایین و خندید ادامه شام به شوخی های کوچیک و تعارف گذشت شام که تموم شد من بلند شدم که تو بردن ظرف غذا ها کمک کنم دیدم رویا یه اخمی بهم کرد و ظرف ها رو از دستم گرفت برگشتم به سمت پریسا خندید و گفت اگر میخوای سالم از این خونه بری آقا رضا سر به سر این رویا نذار دوست نداره کسی تو ظرف شستن کنارش باشه گفتم شما قول دادین ظرفها رو من بشورم پریسا گفت من قول دادم رویا که قول نداده خندیدم و گفت امان از دست شما دیدم پریسا میخواد بلند بشه اما سخته براش زیر بغلش رو گرفتم حس کردم که انگار از قصد خودش رو شل کرده اما به روم نیاوردم کمکش کردم تا روی کاناپه بشینه برگشت گفت دست شما درد نکنه شدم مایه زحمت گفتم این چه حرفیه اصلن بساط شام رو که جمع و جور کردیم میریم بیرون تا برای این چند روز یه عصا براتون بگیرم که راحتر بتونید راه برید و به پاتون فشار نیاد یه هوایی هم عوض کرده باشین صبح تا حالا توی خونه هستین رویا از توی آشپزخونه با زدن کف حرفم رو تایید کرد پریسا گفت من دیگه رو نمیشه که … گفتم که تو چشم من نگاه کنید اما بازم میگم بهتر جلوی پاتون رو نگاه کنید هرسه با هم زدیم زیر خنده دیگه کاملا با هم راحت شده بودیم بساط شام که جمع شد و رویا ظرفها رو شست دیدم رویا رفت به سمت پریسا کمکش کرد که از روی کاناپه بلند بشه و رفتن تو اتاق خواب که لباس عوض کنن من هم تلویزیون رو روشن کردم تا اونها حاضر بشن یکم حواسم به چیز دیگه ای جلب بشه صدای پچ پچ پریسا از اتاق توجه ام رو جلب کرد واقعا ؟ دروغ میگی کمی خودم رو کشیدم جلوتر ببینم پریسا چی میگه اما با خنده ریز پریسا دیگه تموم شد یه چند دقیقه ای طول کشید دیدم هر دو مانتو پوشیده اومدن بیرون من هم بلند شدم و با هم رفتیم از آپارتمان بیرون کنار ماشین کمک کردم که پریسا بشینه تو ماشین رویا اومد که بشینه کنارش دیدم پریسا در عقب رو بست و گفت رویا جان زشته شما بشین جلو آقا رضا که رانند آژانس نیستن دیدم رویا یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به پریسا گفتم راست میگن شما بشنید جلو اینطوری پریسا خانم هم عقب راحتر میشینن پریسا هم گفت آره راحت راحت بعدش هم یه لبخندی زد و روش رو برگردوند رویا اومد در جلو رو باز کرد و نشست ساعت از ده گذشته بود و برای خرید عصا باید میرفتیم داروخانه شبانه روزی برای همین رفتم به سمت مرکز شهر به داروخانه که رسیدم به پریسا گفتم شما و رویا خانم اینجا باشین من میرم و عصا رو میگرم پریسا گفت نه دیگه آقا رضا شما تا الان هم خیلی تو زحمت افتادین بعد یه دونه زد به شونه رویا دیدم رویا مثل فنر از جا پرید و از ماشین پیاد شد با هم رفتیم داخل داروخانه چند مدل عصا داشتن رویا یه دونه از اون آلومینیومی ها رو که ارتفاعشون تنظیم میشن برداشت و رفت کنار صندوق دو نفری جلوش بودن من هم کنارش ایستادم تا نوبتش بشه دیدم که رویا خودش رو به من نزدیک کرد من هم بهش نزدیک شدم با دست دیگه اش دستم رو گرفت دوباره لذت بودن دستاش تو دستم رو حس میکردم با نوک انگشتام دستش رو نوازش کردم اون هم محکمتر دستم رو گرفت نوبت رویا شده بود من دست تو جیبم کردم که دیدم رویا دستم رو گرفت فهمیدم که دوست نداره من حساب کنم من هم اصرار نکردم پول عصا رو حساب کرد و با هم بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم توی مسیر دائم فکرم پیش اتفاقات اون شب بود دوست نداشتم اون شب به اون زودی تموم بشه برای همین فکری به سرم زد همینطور که میرفتیم گفتم من یکمی سردم شده سرراه یه آبمیوه فروشی هست که زمستونها قهوه و شیرکاکائو گرم و از این جور چیزا میده موافقین بریم ؟ پریسا برعکس پایان اون شب که تعارف میکرد گفت به به من که میمیرم برای شیر کاکائو رویا هم برگشت به سمت من و سرش رو به علامت تایید تکون داد مسیر رو به سمت آبمیوه فروشی عوض کردم تقریبا یه ده دقیقه بعد رسیدم اینبار بدون این که پریسا چیزی بگه رویا با من پیاده شد رفتم به سمت صندوق مشتری زیادی نبود و آخرای شب بود سه تا شیر کاکائو سفارش دادم و پولش رو حساب کردم دیدم رویا باز کنارم و اینبار من دستش رو گرفتم اون هم یه نگاه مهربون به چشمام کرد و محکم دستم رو فشار داد و نگه داشت منتظر شیر کاکائو شدیم یه دو سه دقیقه ای دست تو دست هم بودیم دیدم رویا سرش رو گذاشت روی شونه ام من هم سرم رو تکیه دادم به سرش چند لحظه تو این حالت بودیم که دیدم شماره ما رو صدا میکنن رفتم و شیر کاکائو ها رو گرفتم و با رویا برگشتیم به ماشین یکی از شیرکاکائو ها رو دادم به پریسا و همون جا تو ماشین کنار خیابون شروع کردیم به خوردن گرما مطبوع و بوی شیر کاکائو غلیظ و خاطره اون شب با هم مخلوط میشدن و از گلوم می رفتن پایین شیر کاکائو که تموم شد لیوان های خالی رو جمع کردم و بردم توی سطل زباله انداختم داشتم ماشین رو دور میزدم که بشینم دیدم نگاه رویا پایان مدت داره تعقیبم میکنه راه افتادیم و به سمت خونه رفتیم نمیدون تاثیر شیر کاکائو بود یا خستگی درد پا اما تو آینه که نگاه کردم دیدم پریسا چشماش رو بسته برگشتم به رویا نگاه کردم دیدم اون هم به طرف من برگشت بهش اشاره کردم که صندلی عقب رو نگاه کنه برگشت و پریسا رو توی حالت خواب دید برگشت و بهم لبخند زد بعد دستش رو گذاشت رو دستم تا رسیدن به خونه دستم رو رها نکرد وقتی که رسیدم پریسا هنوز خواب بود کوچه تو تاریکی شب خلوت بود رویا به طرفم نگاه کرد و سرش رو آورد جلو من هم سرم رو بردم نزدیکش و لب هامون همدیگر رو تو آغوش گرفتن میدونستم که این آخرین نقطه قشنگ اون شب میتونه باشه واسه همین لبهای گوشتالو رویا رو میمکیدم اون هم زبونش رو روی لب های من میچرخوند دستم رو کنار صورتش گرفتم و گونه قشنگش رو نوازش کردم حس کردم ماشین یه تکون کوچیکی خورد برگشتم دیدم که پریسا داره تو خواب جا به جا میشه از هم جدا شدیم رویا پیاده شد و در عقب رو باز کرد پریسا از خواب پرید یه نگاهی به اطرافش کرد و گفت کی رسیدیم؟ گفتم ساعت خواب خانم خندید و گفت من که خواب نبودم چشمام بسته بود باز هم خندید و با کمک رویا و عصای جدیدش پیاده شد من هم ماشین رو دور زدم و کمک کردم که از روی پل روی جوی رد بشن کنار در خونه ازشون خداحافظی کردم و رفتم به طرف ماشین در رو باز کردم و نشستم به طرف در خونه نگاه کردم هر دو تا شون داشتن دست تکون میدادن من هم براشون دست تکون دادم و حرکت کردم.نوشته رضا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *